هرگونه تفکر آنتاگونیستی و سیاه/سفیدی از منظر لکان در نهایت محکوم است، به دیکتاتوری نو و نفی تفاوتها منتهی بشود، زیرا می خواهد همه را شبیه خودش بکند،‌ زیرا می خواهد چون عاشقی نارسیسیک یا خودشیفتگانه «از دو تا یکی بسازد» و محکوم است به کانیبال تبدیل بشود و خویش را قربانی دیگری بکند و یا دیگری را قربانی خویش و آرمانش بکند. ازینرو انقلاب مجبور می شود فرزندان خویش را بخورد. زیرا مهم «تحول ساختاری» و بویژه تحول در ساختار «رابطه ی فرد/دیگری»، شهروند/دولت از رابطه ی سیاه/سفیدی یا امت/رهبر به رابطه ی نمادین و تثلیثی همراه با احترام متقابل و نقد متقابل و طبیعتا با طنز و رندانه است. این راه تحول رادیکال و سوبورزیو است، چه در جامعه ی مدرن و به کمک چالش مدنی و چه در جوامع نیمه مدرن و دیکتاتورمنش که حتی انتقادی را برنمی تابند، زیرا هراس از روشدن ضعفها و فقدانهای خویش و آرمانشان دارند. مهم این است که بدنبال تحول ساختاری از مسیر چالش مدنی و شکاندن انسدادها و رنگارنگ کردن تمناها و خواسته های مدنی و مردم بود و اینکه دور باطل خیر/شری، ظالم/مظلومی را بشکنی و خنزرپنزری بودن دیکتاتور را برملا بسازی. زیرا دیکتاتور از فضای سیاه/سفیدی و خیر/شری تغذیه می کند و از جو هراس و نوحه خوانی و خطر جنگ و گرسنگی قدرت می گیرد. اینکه با برملا کردن کمبودها و تمناهای فرد یا یک جامعه کاری بکنی که مجبور بشود با حقیقت و تمنایش روبرو بشود و انسدادهایش را بشکند. ازینرو دقیقا لمس آموزه ی مهم روانکاوی لکانی یعنی پذیرش کستراسیون نمادین و «عدم قطعیت هستی بشری» و از سوی دیگر قبول «چندنحوی بودن و پلورالیستی» بودن هر مفهوم و ساختار سیاسی/اقتصادی و یا فرهنگی و فردی بشری که همه ساختارهایی زبانمند هستند، راه دستیابی به تحول رادیکال و ساختارشکن دیسکورسها و سیستمها و بویژه سیستمهای بنیادگرا یا ایدئولوژیک و سیاه/سفیدی است. زیرا بقول لکان حتی مرگ نیز «قطعیتی ندارد»، چه برسد به ایمان و باور و آرمانها و مفاهیم بشری که همه زبانمند، دیسکورسیو و چندنحوی و قادر به تحولند، یا مجبور هستند مرتب از مسیر دیدار با موانع و کمبودهایش، از مسیر دیدار نمادین و پارادوکس با دیگری و غیر، با یار و رقیب، تحول بیابند و از نو و بهتر نوشته بشوند.

چالش لکان با انقلابیون! یا چرا پدرکُشی و پسرکُشی دو روی یک دور باطل هستند!

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر


مدتی پیش ویدئوی سخنرانی لکان از سال ۱۹۷۲ در دانشگاه لووان در یوتیوب با زیرنویس فارسی و انگلیسی به اشتراک گذاشته شده است که دیدن آن برای همه علاقه مندان به روانکاوی لکان مفید است. بویژه که مباحث این سخنرانی و اختلال آن توسط یک دانشجوی انقلابی نکات مهمی در بر دارد که توضیحات دیل می تواند به درک و لمس مباحث محوری آن کمک بکند و از جمله اینکه چرا تفکرات انقلابی محکوم به شکست هستند، تا آنزمان که دست از میل پدرکُشی برندارند. زیرا پدرکُشی و پسرکُشی دو روی یک سکه و دور باطلند. اینکه جنگ آنتاگونیستی سرمایه/کارگر، ظالم/مظلوم، انقلابی/ ضدانقلابی، مومن/ملحد محکوم به تولید تمامیت خواهی و نابرابری نو است. زیرا در دیسکورس هیستریک سیاه/سفیدی و در ساحت نارسیسیک «یا تو/ یا من» گرفتار مانده است. در حالیکه هر تحول اصیل همیشه یک تحول ساختاری است و به این خاطر هیچکدام از دو طرف نباید قربانی بشوند بلکه بایستی نوع روابط تغییر بکند و ساختارها هرچه بیشتر باز، جاری و عادلانه بشوند. همانطور که همیشه همه ی این مفاهیم چون عدالت، آزادی و رفاه بشخصه دچار انشکاف و حالت چندنحوی بودن می مانند و معنای نهایی آنها غیرقابل دستیابی است. در این معنا لکان در سخنرانی ذیل که لینکش را اینجا می زنم، مباحث مهمی را مطرح می کنم که حال به شکل مختصر ولی ساختاری و انضمامی آنها را در حد امکانم باز و تشریح می کنم.( البته ویدئوکلیپ ذیل کل سخنرانی لکان را در برنمی گیرد اما نکات اصلی و مورد نیاز بحث ما را بیان می کند و نمایان می سازد.)

لینک ویدئوی سخنرانی لکان با ترجمه ی آقای محمد پورفر:

۱/ اول اینکه اینجا لکان دقیقا موقعیت و موضع بنیادین روانکاوی در جلسه ی روانکاوی و یا در برخورد با هر دیسکورس و مبحث اجتماعی و مذهبی یا علمی را نشان می دهد. اینکه به باور روانکاوی لکان انسان موجودی زبانمند است و زبانمندی انسان باعث شده است که انسان نه تنها حتی با خودش یکی نباشد بلکه باید در گفتگو با دیگری و غیر مرتب حدس بزند که منظور چیست. اینکه همیشه میان «دال» و «مدلول» شکافی باشد که از درونش همیشه معانی دیگر و نو می توان بیرون بیاید. مثلا تصور بکنید که به شما می گویند « تو شیر هستی.». چیزی که در فرهنگ و زبان ما استعاره ی شجاع بودن است. اما همزمان معانی دیگر در بردارد و می تواند حتی کنایه باشد. یا وقتی می گویی« من ایرانی هستم.»، آنگاه ایرانی بودن بنا به موضع گیری تو نسبت به مفهوم ایران و بنا به معانی زبان در فرهنگت می تواند به صورت یک برداشت شوونیستی یا دمکرات و رنگارنگ صورت بگیرد. زیرا با زبانمند شدن انسان دیگر هیچ چیز قطعی نیست و همیشه فاصله ایی میان فرد و خودش یا با دیگری و غیر است. حتی مرگ که یکایک ما به عنوان اخرین قطعیت به آن باور داریم، در نهایت یک امر غیر قطعی است و لکان در این ویدئو به آن اشاره می کند. همیشه دیسکورسی هست. بنابراین هر باور قطعی علمی یا مذهبی و انقلابی به معنای «تمامیت خواهی» و باور به دروغی است. ازینرو روانکاوی به عنوان«سیپتموم و فیلم نگاتیو علم و مذهب» بوجود امده است تا وادارشان بکند که ببینند انچه قطعی یا یقین می نامند، در نهایت همیشه چندوجهی است. حتی مرگ قطعی نیست. ولی موضوع این است که انسانی که توسط زبان تمنامند شده است، مرتب می خواهد بر این دوپارگی چیره بشود و به کمک ایمان مذهبی، دانش علمی یا عمل انقلابی سرانجام به «راز و نیمه ی گمشده ی » خویش دست بیابد. ازینجا انگاه دیسکورس ارباب/بنده به سان شکل اول دیسکورس بشری شکل می گیرد. ازینجا انگاه «مفهوم عشق» و میل یگانه شدن با دیگری و وحدت وجود ناممکن شکل می گیرد. ازینجا جدال درونی هر انسان و هر پدیده ی بشری شکل می گیرد که از یک سو می خواهد به تمامیت و یگانگی با دیگری دست بیابد و به بهشت و هدفش در گذشته و اینده برسد و از طرف دیگر «تمنامندی» بشری و بنیادین او وادارش می کند که سوال بکند و بتواند از فانتسم یگانگی و تمامیت خواهی و دور باطل سیاه/سفیدی بگذرد و راههای نویی ایجاد بکند که بشخصه ملتهب و چندنحوی هستند و همزمان حقیقتی قوی و ذایقه ایی نو در بر دارند و امکان تحول نو. تا بحران بعدی و چالش بعدی میان عشق به یکی شدن با تمنامندی عاشقانه، میان ژوییسانس یکی شدن و کامجویی عاشقانه و قدرت دگردیسی اش به تاویلها و ذایقه های نو از داستان عشق و قدرت زندگی که در واقعا یک داستان در داستان چندنحوی و همیشه ناتمام است.

۲. ضمیر نااگاه در معنای رادیکال و لکانیش به این شکل نیست که ما آرزوهای سرکوب شده داریم که در رویا و خواب برملا می شوند. این مسخ مفهوم رادیکال ضمیر نااگاه فرویدی و لکانی است. زیرا ضمیر نااگاه دقیقا همان شکاف میان دال و مدلول مثل واژه ی « درخت» و تصویر و معنای «درخت» در ذهن و زبان ماست که مرتب از درونش استعاره ها و ایجازهای نو و فیگورهای نو از هر مفهوم بشری و حتی از مردانگی و زنانگی و هر چیز.بظاهر بیولوژیک بوجود می اید. ازینرو ضمیر نااگاه برای لکان همان «نا ـمفهوم» یا ناـمعنایی است که قادر است مرتب معنا و مفهوم تولید بکند. لکان حتی نظر فروید را قویتر می کند و نشان می دهد که آناتومی سرنوشت نیست. اینکه آنا ـ تومی بشخص شکاف خورده و دیسکورسیو و چندمعنایی است. ازینرو «ترانس جندر» می تواند در جسم مردانه یا زنانه ی خویش خود را بیگانه حس بکند. همانطور که نمی توان در نهایت گفت که مرد یا زن چیست و همیشه می توان تاویلهای نو از مردانگی و زنانگی، از «فالوس بودن مردانه و فالوس شدن زنانه، از قدرت مردانه و عشق زنانه» افرید. همانطور که نمی توان خیال کرد که حال می توانی به هر رنگ و جنس در ایی. چون آنموقع گرفتار فانتسم «منحرف جنسی» می شوی که خیال می کند می تواند «هرم افرودیت و کامل» بشود و به بهایش گرفتار یا سنگ می شود. ازینرو برای لکان اکنون «ضمیر نااگاه ساختاری چون زبان دارد، یا دیسکورس غیر است» و بشخصه پلورالیستی و چندنحوی و در حال تولید مداوم ایجاز و استعاره است. ازین منظر است که بایستی سه ساحت «ضمیر نااگاه، ضمیر نیمه آگاه و ضمیر آگاه» را اینگونه فهمید و لمس کرد که «ضمیر آگاه یعنی می دانی که می دانی» و همان خواستها و آرزوهای اگاهانه ی من و شما است. ضمیر نیمه اگاه یعنی «می دانی که نمی دانی»، مثل لحظاتی که حس می کنی می خواهی چیزی بیان بکنی ولی نمی توانی یا دقیقا نمی دانی چی هست. اما ضمیر نااگاه به معنای این است که «نمی دانی که نمی دانی» و ان زبان و تمنای حذف شده ایی است که باید به سان حقیقتت بپذیری تا از کوری و دور باطل فردی و جمعی عبور بکنی و به قدرت و دگردیسی نو دست بیابی. یا همانطور که لکان در این ویدئو فرموله می کند. ضمیر نااگاه یعنی اینکه نمی دانی که تمنایت چیست و اکنون این «متن و زبان حذف شده» در دیسکورس فردی و جمعی در خواب و بیداری و در دور باطلت و یا در خطاهای لغویت نمایان می شود و از همه مهمتر در عارضه های روانی چون افسردگی یا اسکیزوفرنی و غیره. تا این قدرت و زبان حذف شده را در خویش به شکل نمادین بپذیری و تاویلی نو و «وحدت در کثرتی» به شکل نگاه فروید یا «کثرت در وحدتی نو» بشکل لکانی در درون و برونت بیافرینی و انسدادها را بشکنی. ازینرو ضمیر نااگاه امری زبانمند و ترافردی است.

۳. نکته ی سوم و جذاب این ویدئو این است که این ویدئو مربوط به سالهای اخر جنبش دانشجویی شصت و هشت تا هفتادودو است و موضع گیری لکان نسبت به جنبش دانشجویی یک نظریه ی انتقادی بود که به مذاق دانشجویان انقلابی خوش نمی امد. او در سمینار مهمش در آن دوران به نام «روی دیگر دیسکورس روانکاوی» در واقع چهار دیسکورس معروفش در مباحث اجتماعی را بیان کرد و اینکه دیسکورس اصلی روابط بشری «دیسکورس ارباب/بنده ی هگلی»است که می خواهد مرتب به قدرت و حقیقت و یقینی نهایی برسد و گامی به جلو می گذارد و بعد گرفتار می شود، چون مجبور است با دوپارگی و ملتهب بودن هر ارزو و واقعیتش روبرو بشود و اینکه هرچه می افریند یکجایش می لنگد و با خویش بحرانهایی نو می اورد. سپس فرزندانش به «دیسکورس هیستریک» پناه می برند و می خواهند او را کنار بزنند و در نهایت مجبورند که اربابی نو بیاورند. دیسکورس هیستریک نمادش در هر جنبش انقلابی یا بنیادگرانه دیده می شود و آنچه نیچه «قیام بردگان» می نامید. سمت سوم این دیسکورس انگاه «دیسکورس دانشگاهی» است که در واقع دیسکورس ارباب را در قالب علم فرمول بندی می کند و نظریه پردازی می کند، تحکیم می بخشد. ( بقول مارکس اندیشه ی حاکم همیشه اندیشه ی حاکمان است.). «دیسکورس روانکاوی» اما دیسکورس نماینده «ضمیر نااگاه» است و اینکه کاری بکند که دیسکورسهای دیگر مرتب با سوال و کمبود و تمناهای نهفته در اهداف و با فاتسمهای در نهایت تمامیت خواه و عاشقانه شان روبرو بشوند و حاضر بشوند به خطای خود بخندند و به تحولی نو دست بیابند و کمی بازتر بشوند و رشد بکنند. ازینرو دیسکورس روانکاوی فقط لحظاتی می تواند چون رعدوبرق حضور بیابد و هیچگاه کامل نمی تواند باشد. همانطور که بقول لکان در سمیناری دیگر کار روانکاو در جلسه ی روانکاوی نیز چیزی جز این نیست که با «جواب یا سوالی یکدفعه و حاضر اماده و معمولی» مثل شیوه ی هنری «ریدی مید» که از کالای معمولی یک اثر هنری می ساخت (مثل اثر چشمه از مارسل دوشان که سنگ توالت را به اثر هنری تبدیل می کند و لکان در سخنرانیش به نام «سومی» مشخصا از او به عنوان نمونه ی کار روانکاونه و ریدی مید نام می برد)، بتواند کاری بکند که فرد تحت درمان با فانتسم و دور باطلش و از طرف دیگر با تمنایش روبرو بشود. اینکه روانکاو قوی با تن دادن به صحنه و گفتگو می تواند به موقع «جاخالی» بدهد و با سوال یا تاکیدی و با جوابی حاضر و اماده و معمولی کاری بکند که فرد در بحران ببیند که کجا و چطوری خویش را گیر انداخته است و چرا می تواند به اشکال دیگر به عشق و محبوب گمشده اش دست بیابد، به جای اینکه مرتب خطا و راه باطل افسردگی یا اعتیاد و وسواس و غیره را طی بکند. به این خاطر نگاه محوری لکان به جنبش شصت و هشت این بود که انها دچار یک ساختار هیستریک هستند و می خواهند با کنار زدن اربابی به یک ارباب جدید دست بیابند و بقول او «در اخر نیز به همین دست می یابند.» زیرا باور دارند که می توانند بهشتی بر زمین بیافرینند. اتفاقی که در نهایت افتاد و با تمامی تحولات مثبت جنبش شصت و هشت. اما عشق جهانی و بی دردسر هیپی ها و میل شکاندن همه ساختارها توسط دانشجویان انقلابیون در نهایت به عشق و سکس مصرفی و به تولید ساختارهای نوین اربابی و
قوی شدن دیسکورس دانشگاهی و علمی انجامید. همانطور که جهان سوسیالیسم در پی تمامیت خواهی محکوم به شکست بود و فروریخت.

۴/ دقیقا در همین موقع اتفاق مهمی در ویدئو می افتد و اینکه یک دانشجوی انقلابی می خواهد جلسه را بهم بزند،‌ اب روی نوشته های لکان می ریزد و می خواهد حرف دلش را بزند که همان شعارهای انقلابی معروف بدنبال رفع «از خود بیگانگی فردی و جمعی» و یافتن یگانگی با خویش، یافتن اصالت و آزادی خویش، ضرورت انقلاب و رهایی از ماسک و دروغ زندگی مدنی یا معمولی است. لکان اجازه می دهد که او حرفش را بزند، سپس به او می گوید که خوب حالا اجازه بده که من حرفم را بزنم و با چند جمله معضل این نظرات انقلابی و در نهایت عاشقانه و تمامیت خواه را نشان می دهد. دانشجوی انقلابی تحمل نمی کند و می خواهد بیشتر جلسه را بهم بزند که مجبور می شوند بیرونش بکنند. لکان انگاه توضیح می دهد که چرا هر تفکر بدنبال بهشت زمینی یا اسمانی از نوع انقلابی، مذهبی یا علمی محکوم است دقیقا تمامیت خواه و دیکتاتوری نو بشود، اربابی نو بیافریند. زیرا می خواهد که همه مثل او بشوند و تفاوتها را نفی می کند و دوپارگی و شکاف ذاتی سوژه، جهان و مفاهیم بشری را. ما تبلور هولناک این تمامیت خواهی و نفی تفاوتها را در ایران معاصر از جمله در پدیده ی «تواب سازی» دیدیم که در پی یک کلون سازی و شبیه سازی هولناک از طریق شکنجه بود. یا نمونه اش را در اختناق و سرکوب هر دگراندیش و نقد دیده و می بینیم و بهایش که همان گرفتاری در دور باطل و فاجعه بار کنونی است و رو بسوی مرگ و نابودی این فرهنگ و ملتش دارد. این صحنه شباهت زیادی به صحنه ی نهایی «ضیافت» از افلاطون دارد که وسط بحث نهایی در مورد عشق ناگهان یک معشوق وارد می شود و می خواهد با یک حرکت هیستریک و حسودانه عاشقش را عصبی بکند که سقراط به خوبی رازش را برملا می کند. لکان این بحث و اتفاق را در سمینار معروفش به نام «انتقال قلبی» به خوبی باز کرده است. اینجا نیز ما با یک نمونه از برخورد هیستریک روبرو هستیم که لکان به آن « پاساژی به سوی اکت، گذاری به سوی عمل روانکاوی» در معنای منفی اش می گوید که نمونه اش هر خودکشی واقعی یا خودکشی نمادین است و اینکه به جای دیدار با کمبود و تمنای خویش و دیگری بخواهی با بهم زدن جلسه و یا سرکوب دیگری و یا با خودسوزی به یگانگی با معشوق و دیگری و با ایده الت دست بیابی (مثل نارسیست که خویش را در اب می اندازد که با تصویرش یکی بشود.). یعنی اکت روانکاوانه را به شکل بیمارگونه انجام بدهی. زیرا بقول لکان عشق برای این نیست که «از دوتا یکی بسازد، بلکه سه تا بسازد» و مرتب تاویلهای نو از عاشق و معشوق و عشق بیافریند، تا عشق به تمنامندی تبدیل بشود و به قدرت عاشق بودن و عشق افرینی. ازینرو «تمنامندی همان تاویل افرینی» است.

۵/ در نهایت دیدن نوع سخن گفتن و برخورد لکان در این ویدیو جالب و جذاب است و نشان می دهد که در او قدرت نمایشگری و سخنوری خوبی نیز نهفته است و سعی می کند که مخاطبینش را جذب نگاهش بکند و دست روی نقاط حساس بگذارد و راههای نو با نظریات جزمی و همزمان تودرتو و سوال برانگیر ش برانگیزد. نظراتی که همیشه با طنز و ایهامی نیز همراهند و لای کلماتش حرفهای دیگری هم نهفته است و اشاراتی به مباحث دیگر. همزمان اینجا بهتر می توان فهمید که چرا خواندن سمینارهای لکان همیشه با این مشکل روبرو هست که تمامی این حرکات بدن و صورت و نکته های نهفته در طنز و لحن گفتار لکانی که جوانب دیگر و مهم سخنان او هستند، در عمل در نوشته هایش حذف می شوتد. اینکه کجا تاکیدی با سکوتش انجام می دهد و کجا سریع می گذرد. زیرا سمینارهای لکان همه شفاهی بوده و بعدا بازنویسی شده است. او مطالب نوشتاری اندکی دارد، چون نوشته اش در مورد خانواده. اما از لکان بیست و هفت سمینار موجود است که گویا سه تای اخری هنوز منتشر نشده اند، یا کامل منتشر و ترجمه نشده اند و بقیه هر کدامشان حداقل یا تفریبا یک کتاب دویست سیصد صحفه ایی هستند، بجز سمینار نیمه کاره و مهم «نامهای پدر». این سمینارها همه شفاهی بوده و بعدا زیر نظر لکان یا عمدتا زیر نظر دامادش ژک آلن میلر روانکاو معروف دیگر فرانسوی به نگارش در امده است. اما نمی توان حرکات و نکات میان کلامی، لحن کلام و طعنه های مهم لکان را به متن نوشتاری انتقال داد که مثل این ویدئو بسیار مهم هستند و نکات مهمی را بیان می کنند. به این خاطر «لکان نهایی» وجود ندارد و بویژه که اصولا در زبان تاویل نهایی از لکان و هیچکس یا هیچ موضوعی ممکن نیست. در حینی که هر فرهنگ و تفکری می خواهد تعریفی ثابت یا محدود از ایمان و علم یا از مردانگی و زنانگی و از آرمانهایش بیافریند و بنا به باز یا بسته بودن مفاهیم و دیسکورسشان، خویش را محکوم به انسداد و دور باطل یا قادر به تحولی نو و بسان وحدت در کثرتی نو یا کثرت در وحدتی چندنحوی می سازند. همینگونه نیز هر پژوهشگر یا روانکاوی تاویلی از لکان دارد و با این حال می توان بخوبی دید که کدام تاویل به او نزدیکتر است و یا او را بیشتر مسخ می کند، اگر به قواعد بالا توجه بکنید و به ساختار تفکر سوبورسیو و رند لکانی توجه بکنید. اینکه یک اندیشه یا تاویل قوی بایستی چون سیگار برگ لکان همیشه نیمه شکسته یا نیمه خمیده باشد، با کمبود و تمنای خویش و دیگری روبرو بشود، تا بتواند قوی،‌ساختارشکن و رند و چندنحوی باشد و انسدادها را به کمک تولید رنگارنگی و نگاهی چندنحوی و رندانه بشکند. زیرا اندیشه و ایمان راسخ و بی خطا مانند فالوس افراشته یک دروغ و خیال خودشیفتگانه است و محکوم است چون فواره ایی به همان تندی که به بالا می جهد، سریعتر فروبریزد.

یا ازینرو دو گزاره ی نهایی لکان در مورد هر حقیقت فردی یا جمعی یا علمی اینها هستند: «حقیقت فقط می گذارد نصفه ـ نیمه بیان بشود.» و همیشه اشارتی به حقایق و امکانات دیگر در زنجیره ی دالهاست. و گزاره ی مهم دومش این است که «حقیقت ساختاری چون افسانه دارد» و به این خاطر همیشه تمثیل وار و چندنحوی و قابل تفسیر است. همانطور که تفاوت تفسیر قوی یا ضعیف این است که کدام تاویل نو،‌ راههای نویی می گشاید که بشخصه سوال افرین و راهگشا هستند و کدام دوباره به دور باطل سیاه/سفیدی مبتلا می شود. زیرا برای لکان تنها راه شکاندن هر انسداد فردی و جمعی و هر عارضه ی فردی و جمعی به قول خودش این است:« ورود تمنامندی به زبان و ذایقه ها و چندنحوی و رنگارنگ ساختن روابط و ساختارهای درونی و برونی، تبدیل «خواست» به «تمنامندی». اینکه وقتی فرهنگ و دیسکورست از تو «می خواهد» اینگونه یا انگونه مرد یا زن باشی و یا بیاندیشی، بتوانی حال این خواست را بشخصه ملتهب و تمنامند و چندنحوی بسازی و بدینگونه به تولید ذایقه و راههای نو دست بیابی و به رنسانسی فردی یا جمعی دست بیابی. تحولی که همیشه رندانه و ساختارشکنانه و به معنای تحول ساختاری است. اینکه بتوانی به فرد و قوم پارانوییدی که خیال می کند « دشمنانش بدنبالش و در تعقیبش هستند» و قصد تهاجم فرهنگی و نظامی یا غیره دارند، نشان بدهی که کمبود و معضلش چیست و چرا او نیز قصد حمله به دیگری و رقیب را دارد و چرا حال باید با «تمنامندی هشیارانه» و رندانه علایق و تمناهایش را «تعقیب و دنبال بکند»، بی انکه دچار پارانوییا و دور باطلش بشود. اینکه با رقیب و دیگری و با تمناهایش وارد چالش و دیالوگ پارادوکس و همراه با احترام و نقد بشود. اینکه با پذیرایی کمبود و تمنایش حال بتواند علایقش را به اشکال مختلف و نمادین « تعقیب و دنبال بکند» یا متحقق بسازد و اسیر تئوری توطئه و پارانوییای خویش نباشد. در عین اینکه هم محتاطانه و هم باز و دوستانه در برخورد به خویش و دیگری می ماند و تمنامندیش یک «تمنامندی هشیارانه» و با قلبی گرم و مغزی سرد و از طرف دیگر رندانه و نظربازانه است. زیرا می داند که موضوع تحول ساختاری در نوع رابطه ی «فرد با دیگری و غیر» چه در درون و یا در بیرون و عبور از رابطه ی سیاه/سفیدی یا خشونت افرین و اسیر فانتسم و هدفی ثابت است. زیرا درون و بیرون، رویا و واقعیت یکی است و در روی نوار مویبیوس مرتب بهم تبدیل می شوند.

نتیجه گیری:
بنابراین هرگونه تفکر آنتاگونیستی و سیاه/سفیدی از منظر لکان در نهایت محکوم است، به دیکتاتوری نو و نفی تفاوتها منتهی بشود، زیرا می خواهد همه را شبیه خودش بکند،‌ زیرا می خواهد چون عاشقی نارسیسیک یا خودشیفتگانه «از دو تا یکی بسازد» و محکوم است به کانیبال تبدیل بشود و خویش را قربانی دیگری بکند و یا دیگری را قربانی خویش و آرمانش بکند. ازینرو انقلاب مجبور می شود فرزندان خویش را بخورد. زیرا مهم «تحول ساختاری» و بویژه تحول در ساختار «رابطه ی فرد/دیگری»، شهروند/دولت از رابطه ی سیاه/سفیدی یا امت/رهبر به رابطه ی نمادین و تثلیثی همراه با احترام متقابل و نقد متقابل و طبیعتا با طنز و رندانه است. این راه تحول رادیکال و سوبورزیو است، چه در جامعه ی مدرن و به کمک چالش مدنی و چه در جوامع نیمه مدرن و دیکتاتورمنش که حتی انتقادی را برنمی تابند، زیرا هراس از روشدن ضعفها و فقدانهای خویش و آرمانشان دارند. مهم این است که بدنبال تحول ساختاری از مسیر چالش مدنی و شکاندن انسدادها و رنگارنگ کردن تمناها و خواسته های مدنی و مردم بود و اینکه دور باطل خیر/شری، ظالم/مظلومی را بشکنی و خنزرپنزری بودن دیکتاتور را برملا بسازی. اینکه با برملا کردن کمبودها و تمناهای فرد یا یک جامعه کاری بکنی که مجبور بشود با حقیقت و تمنایش روبرو بشود و انسدادهایش را بشکند. ازینرو دقیقا لمس آموزه ی مهم روانکاوی لکانی یعنی پذیرش کستراسیون نمادین و «عدم قطعیت هستی بشری» و از سوی دیگر قبول «چندنحوی بودن و پلورالیستی» بودن هر مفهوم و ساختار سیاسی/اقتصادی و یا فرهنگی و فردی بشری که همه ساختارهایی زبانمند هستند، راه دستیابی به تحول رادیکال و ساختارشکن دیسکورسها و سیستمها و بویژه سیستمهای بنیادگرا یا ایدئولوژیک و سیاه/سفیدی است. زیرا بقول لکان حتی مرگ نیز «قطعیتی ندارد»، چه برسد به ایمان و باور و آرمانها و مفاهیم بشری که همه زبانمند، دیسکورسیو و چندنحوی و قادر به تحولند، مجبور هستند مرتب از مسیر دیدار با موانع و کمبودهایش، از مسیر دیدار نمادین و پارادوکس با دیگری و غیر، با یار و رقیب، تحول بیابند و از نو و بهتر نوشته بشوند.

بنابراین مهم است که دقیقا به یک گزاره ی محوری لکان در سخنرانی توجه کرد، وقتی می گوید که تنها چیزی که مذهب و علم و اندیشه ی مدرن به ما می گوید که حتما «قطعی است» در واقع «مرگ» است. اینکه ما می میریم و از این طریق ما را نیز در خدمت دیسکورسهای ایمان و یقین خویش می گیرند. زیرا درست نگاه بکنی، نه تنها تمامی مذاهب و ایمان مذهبی بدور هراس از مرگ و هیچی درست شده است، بلکه تمامی تفکر مدرن نیز بدور بحث «مرگ و هیچی» و قطعیت مرگ درست شده است. اینکه بزعم هایدگر «زندگی انسانی رو به مرگ» است. اما قدرت رادیکال روانکاوی لکان دقیقا همینجاست که یکدفعه می گوید «مرگ نیز یک کانسپت و دیسکورسی» است و هیچ «قطعیتی» ندارد. اینکه ما نمی دانیم که بعد چه اتفاقی می افتد وقتی که دیگر اینجا نیستیم ،اما جایمان برجاست و ثاتیرگذار در دیسکورس خانوادگی و اجتماعی است، یا توسط بعدیها از نو تفسیر می شود ( زیرا بقول لکان هر انسانی دو بار می میرد، ابتدا مرگ فیزیکی و سپس مرگ نمادین و اینکه به بخشی از تجربه ی جمعی و خانوادگی تبدیل می شود و عکسش روی دیوار می رود.).

راستی وقتی بدانی که حتی مرگت قطعیت ندارد، انگاه ایا بدین معناست که جاودانه ایی. نه؟ زیرا جاودانگی هم قطعیت ندارد و اگر جاودانگی به معنای «لمس بی زمانی» است، انگاه بقول کیرکه گارد تنها با تن دادن به زمان حال است که می توانیم به لمس بی زمانی دست بیابیم. مثل مواقعی که چنان با کار و یا با عشقت یکی می شوی که دمی زمان را فراموش می کنی و سراپا چیزی هستی. موضوع مهم اما قبول این «عدم قطعیت» همه چیز است و اینکه این عدم قطعیت مرگ و زندگی باعث می شود که او بشخصه چندنحوی و رنگارنگ بشود، نه اینکه زندگی نسبی بشود، بلکه اینکه بقول نیچه هر انچه ژرف است، حجابی در بر دارد و نمایشی و تاویلی است. اینکه زندگی حجاب در حجاب و داستان در داستانی است، بی اغاز و انجام. اینکه حال دوباره می توان تمنامندی و تاویل افرینی کرد و اینکه تاویلهایت باید زمینی و چندنحوی باشند، شاد و رقصان باشند و عاشق رخداد و تصادف. یعنی اگر تفکر و طنز لکان را حتی جلوتر ببری و رادیکالتر بکنی، می بینی که پس خنده دار است که این زندگی را تمام وقت وقف آن بکنی به قطعیتی دنیوی یا معنوی دست بیابی که هیچگاه بدست نمی اید، اینکه باید خانه ات را چون شهر ونیز بر روی اب بیافرینی تا بتوانی مرتب کارناوال و بازی و ماجراجویی راه بیاندازی و طنز لکانی یا خنده ی کارناوالی باختینی و نظربازی از جنس حافظ را بچشی و تمنامندی هشیارانه و رندانه از جنسهای دیگر را. اینکه بزرگترین سلاح تو در موفقیت فردی و جمعی این است که از یکسو سراپا زمینی و لحظه می شوی و از سوی دیگر مرتب این لحظه و دم را با قدرت تاویل افرینیت از نو می افرینی و انگونه که تمنا می کنی و همچنان می دانی که همیشه راهها و امکانات دیگری هست. زیرا تاویل افرینی بشری بقول هایدگر همان کار کوزه گر بدور یک «هیچی محوری» و تولید کوزه های نو است. پس چه عجب که گاه کوزه ها می شکنند و یا ما می شکنیم. اما هر شکستنی برای تولید امکانات نوین است. زیرا شکستن نیز قطعیتی ندارد و چندنحوی و رند است. مشکل ما بشر در کل و بویژه ما ایرانیان این است که بقول نیچه ما «نیم شکستگانیم»، بجای انکه بشکنیم و از نو بیافرینیم، یعنی بجای قوری ترک خورد و مرتب پیوند زده حال قادر باشیم قوری و مناظر نو و سرزمین نمادین نوینی را بیافرینیم که همان منظر رنسانس و هزار فلاتش بدور «دمکراسی و سکولاریسم» و در نهایت بدور «هیچی محوری» زندگی است. باری دست از نیم شکستگی برداریم و قطعیت را از همه چیز و حتی از زخمهایمان بگیریم و اینکه همه در نهایت «تاویل مابعدی» هستند، پس چرا تاویلی نیافرینیم که راه بگشاید، به ما امکان بدهد در زمان حال قدرتمند و در پیوند با دیگران بزییم و همزمان گذشته و اینده را از نو سامان و معنادهی بدهد. زیرا همانطور که به مرگ می نگری، همانطور روی دیگرش یعنی زندگی را می افرینی. زیرا اگر شورهای زندگی تو همان رانش زندگی است، انگاه رانش مرگت قدرت سوژگی توست که می تواند حال شورهای حیوانی و اولیه را به جهان هزارمنظر عشق و اروتیک و خشم و عصیان و تحول تبدیل بکند و یا اسیر دور باطل و «قطعیتی» نو بشود و سنگ بشود. باری از قدرت خلاق رواقیون تا دوران معاصر چون لکان و تجارب خودتان استفاده بکنید و هرگاه کسی چون افلاطون قدیمی و یا افلاطونهای جدید مذهبی یا علمی به شما می خواهند راز حقیقت و شفا را بگویند، آنگاه با خنده ی رواقی بگویید که افلاطون راستی بگو حقیقت چیست و قبل از انکه او جواب بدهد با خنده مجلس را ترک بکنید و او را در خماری ابدی بگذارید. تا خنده ی کارناوالی و انقلابی براه بیافتد که سرانجام این اصطبل اوژیاس را می تواند از این همه تفکرات و ذایقه های مریض و پژمرده ی پاک بکند و دوباره عاشق زمین و تنانگی و زبان و تمنامندی و تولید روایات و ساختارهای نو باشد و از مسیر چالش رندانه با دیگری و غیر، از معشوق تا رقیب و خدا و دیسکورسها.

زیرا درست به خویش و به دیگری و به جهانت بنگری، آن آتشی که یکایک ما انسانها در آن می سوزیم، نه تنها «نگاه همسایه و دیگری» است، انگونه که ژان پل سارتر می اندیشید، بلکه آن اتش همیشگی همان حس مرگ و از دست دادن زمان است. مرگ و زمان، در حالیکه با ورود زمان به درون زاین است که حال همه چیز چندنحوی می شود و زمان خطی می شکند. اینکه بدینوسیله زاین به دازاین و به یک اکستازه تبدیل می شود. پس با مرگ و زندگیمان گاه سخن بگوییم و شطرنج بازی بکنیم ولی همیشه با چشمکی رندانه و اینکه قطعیتی در میان نیست و همیشه دیسکورسی و تاویلی در میان است، پس هرگونه به مرگ و زندگی بنگری، خویش را می افرینی، بسان بنده ایی ترسو و یا بسان فرزند خندان مرگ و زندگی، زمین و اسمان و بیش از اینها، فرزند زبان، تمنامندی و تاویل افرینی در ماجراجویی و داستان در داستان زندگی.

اینکه ببینیم که یکایک ما انسانها مثل ادیپ و بویژه مثل هاملت مجبوریم با «مرگ و شکست خویش و نیاکانمان» روبرو بشویم و یا حال قادر به تحولی نو و رنسانسی نو می شویم و یا مثل هاملت اسیر مرگ و شکست و پی بردن به پوچی همه چیز می شویم. یعنی مثل هاملت و بقول لکان «حقیقتمان یک حقیقت بدون امید» می شویم و دیگر نه می توانیم بمیریم یا زندگی بکنیم و لنگ در هواییم تا تصمیم توسط دیگری و زندگی گرفته بشود. زیرا اگر سوال انسان وسواسی چون هاملت این است که «بودن یا نبودن، مسئله این است» و به بهایش ناتوان از تصمیم گیری و تمنامندی و تاویل افرینی می شود،‌ آنگاه سوال زندگی تمنامند در واقع این است که «اینجابودن یا اینجانبودن»، تن دادن به دازاین و حالات چندنحویش و تولید فضاها و راههای نو و یا گرفتاری در دور باطل و افسردگی و ناتوانی فردی و جمعی، تا انموقع که پرده ها فروافتد و تصمیم برایتان گرفته بشود. زیرا فالوس و کستراسیون رخ می دهد، یا بصورت تحول نمادین و یا بصورت فالوس قتال و خودکشی فردی و جمعی. باشد که ما قادر به تحول نمادین و تولید منظر رنسانس و هزارفلاتش باشیم که سرنوشت و راه ماست، و طبیعتا بی هیچ قطعیتی اما بشدت ضروری و اساسی. از کجا می دانیم؟ از لنگ در هوایی و گرفتاری فردی و جمعی مان و از دور باطل و سیزیف وارمان.

همانطور که برداشتن بار قطعیت از مرگ و نیستی به این معنا نیست که از مرگ عزیزانمان ناراحت نشویم و سوگ واری نکنیم و یا به خطر مرگ بی توجه باشیم، بلکه به این معناست که بدانیم مرگ و سوگواری نیز چندرگه و چندنحوی است و هر پایانی به معنای شروع داستان و پیوند نوینی است، با گذشتگان و ایندگان. زیرا انکه مرگ را نفی بکند، زندگی را نیز نفی می کند و ارزشش را نمی داند و نمی تواند عاشق و تمنامند بشود. زیرا عشق بدون دلهره ی از دست دادن ممکن نیست. اینکه چرا نباید سوگواری دارای رگه های مختلف از گریه تا خنده و موزیک و گفتگوی بازماندگان درباره ی او باشد و اینکه حال او وارد ماجراجویی بعدی شده است که ما نمی دانیم به چه شکل است و فقط می توانیم تاویلی از او بیافرینیم که به ما زندگان قدرت جدیدی برای زیستن، عشق ورزی و افریدن می دهد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)