کاشه های تاریکی بال زمین
گردباداین قرن رامی چینند
بادوبوران قرن
درهم شکستن عشق رابرمی افروزد
وجسدریخته ی ستارگان رامی تند
چراغ های آسمان می میرند
هیبتشان درهم می شکند
داستانهای رنگین کمانی شان کورمی شود
دختران مدرن شهررا
به موزه خانه هامی فرستند
وبرسینه هاشان ستاره نصب می کنند
گلهاسقط می شوند
وماه به گوشه ای پرت می شود
آفتاب!…یخ می بندد
رازهای شبهای بی مانند
آینده ی خاک رابومی کنند
ودست بردل قرن های آشفته می آویزند
تکنولوژی رابه عصرحجربازمی گردانند
ازتندباد!…پنجره هارامی بندند
وآدم رادوباره به بهشت برمی گردانند
آنگاه سالهای پشت خمیده
جسداش رابه قعردوزخ می سپارد
آهنگهاهم بانغمه ی رود
به قرن سکوت پامی گذارند
داستان …عشق های سست وبی اساس
بازگشت جان هابیل
بنیاددوباره ی اهرام
جنگ وآشتی
خیزش قلعه های میرنشین
وجنگ سردو«پرسترویکا»
ازخالی سفره هابرمی دارند
باپیوندعشق ای تازه
به علامت سوالی بزرگ تبدیل می شوند
ازنخست خانه
به فراگیری «دوست داشتن»می پردازند
برگ تبدیل به سیه ی چرده یی درآوازدرگلوخفه شده می گردد
اشتباهات بنیادی تاریخ راپاک می کند
وهستی پروانه می شود
وخیزش همانندگل خودرانشان می دهد
وسبدسبدگل رابه ارمغان می آورد
…………………………………………………….
……………………………………………………
سرزمینم
با توچه رفته است
که هنوزکوچه وخیابانها بوی خون می دهند
ودرخت هاوجنگل ها اسیربادهای مهاجم اند
ومادران هنوزمرثیه آن روزخزانی را
برای فرزندان درگهواره شان می خوانند
سرزمینم…
توچه کرده ای؟
که مهرومحبت تورا
باخنجروگلوله پاسخ می گویند…
سرزمینم…
تویی مسیح مصلوب
برصلیب زنگاربسته ی بیگا نگان
……………………………………………………
……………………………………………………….
مادرمن
پس ازمرگم
پس ازبهار
بی شاخه وبرگم
مویه مکن!
من به جزیره ای دیگررفته ام
آنجانیز
به انتظارت نشسته ام
هرشب
ماه رانگاه کن
که چه آرام درآغوشش خفته ام.
……………………………………………..
…………………………………………….
کوردلان
هرشباهنگام
خورشیدرا
درفاصله های کوتاه
به سلاخی می فرستند
غافل که سپیده دم
برگستره ی عالم طلوع می کند
………………………………………………
……………………………………………..
دردیارمن
بلبلان غزلخوان
درآستانه ی شکوفایی بهارمیمیرند
وغزلهایشان را
درزیرخش خش برگ های زردپائیز
مدفون می کنند
دردیارمن
گهواره هاازشرم
به گورستانها پناه می برند
ورویاهای کودکان درگهواره شان را
درگورستان مویه کنان
مدفون می کنند
……………………………………………..
…………………………………………….
جلادان
هرشب
ستاره ای را
می کشند
اما نمی دانند:
که آسمان هرشب
غرق ستاره است
………………………………………………
……………………………………………….
بروای خفاش!
که مهتاب دیگر
درزیرابرها
پنهان نمی ماند
وماه
سرودصبح روشنایی را
برگلوبندخورشیدمی خواند
……………………………………………..
…………………………………………….
هیچ می دانید:
چراشب
هزاران سال است
سیه پوش است
چون هرشبی
ستاره ای را ازآسمان اش می کشند
وهرشبی
درسوگ ستاره ای
به سوگ می نشیند…؟!
……………………………………………….
………………………………………………
گلی به زمین افتاد
باداورابه جایی برد
که مادری
فرزندشهیداش را
داشت دفن می کرد
……………………………………………..
………………………………………………

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)