مارکس نتایج نظری ایجاد جامعه سوسیالیستی را بر مبنای تحلیل خود ازتحولات درونی نظام سرمایه داری و بر اساس رشد و تکامل تکنولوژی و صنعت و مبارزه طبقاتی به دست میآورد ؛ درحالی که لنین با پیدایش انحصارات که آن را در مفهوم امپریالیسم قرار میدهد، باحرکت بر مبنای تضاد ها و منافع ملل مختلف حرکت نموده و با برجسته کردن و ایجاداهمیت قطعی برای آن ، جایگزین تحولات ساختاری و درونی نظام سرمایه داری کرده ولزوم ایجاد جامعه سوسیالیستی را ا ز آن استنتاج میکند . اواگر درعرصه مبارزه
طبقاتی مضمون سوسیالیستی را جایگزین مضمون
دمکراتیک پرولتری و حزب کمونیست را جایگزین احزاب کارگری میکند؛ در رابطه با وضعیت
اقتصادی نیز با توسل به ناموزنی رشد کشورهای صنعتی تضادهای ملی را جایگزین تضادهای
درونی و ساختاری نظام سرمایه داری میکند . به همین دلیل در چشم انداز تحلیل های او،هیچگونه تفاهم دمکراتیک و مسالمت آمیز خصوصا” بین کشورهای بزرگ صنعتی وجود ندارد؛ بلکه همواره از تشدید تضادها ورشد خصومت و جنگ بین ملل به عنوان یکی از مبانی پایه ای تحلیلی تاکید دارد ، تابتواند به سوسیالیسم مورد نظر خود دست یابد . و با همین روش نیزبه “پیروزی
سوسیالیسم” “دریک کشور” دست می یابد. او میگوید :” ناموزنی
تکامل اقتصادی و سیاسی قانون بی چون و چرای سرمایه داری است . از این جا نتیجه
میشود که پیروزی سوسیالیسم ابتدا در معدودی از کشورها یا حتی در یک کشور جداگانه
سرمایه داری ممکن است”
( درباره شعار کشورهای متحد اروپا)
اولأ سوسیالیسم مارکسیستی مجموعه ای از اصول و دستورعمل های از پیش
آماده شده برای جامعه آینده نیست؛ که تنها باید از طریق اقدامات سیاسی و ملی پیش شرط های ایجاد آن را درک نمود و تدارک دید ؛ بلکه پاسخی برای تضادهای ساختاری نظام
سرمایه داری و نتیجه تاریخی تکا مل آن است . بنابر این هر گونه نتیجه گیری دررابطه با لزوم ایجاد جامعه سوسیالیستی باید نشان دهد که چگونه این تضادها به مراحل
نهایی و پایانی خود رسیده است و امکانی برای رشد نیروهای مولده وجود ندارد.
دومأدر شرایطی که مناسبات تولید در یک کشور بخشی از اقتصاد جهانی و مشروط به موقعیت آن
در تجارت و بازار جهانی و قوانین اش است، چگونه میتوان به طور جداگانه “حتی
در یک کشور” به سوسیالیسم ملی دست یافت . در حالی که سوسیالیسم ادامه روندجهانی شدن و بخشی ازتکامل آن است؛ به همین جهت در ایدئولوژی آلمانی گفته میشود:”در مسیر این تکامل ، حوزه های جداگانه ، که بر یکدیگر تأثیر میگذارند، هر قدربیشتر گسترده شود ، هر چه بیشتر انزوای آغازین ملیتهای جداگانه با پیشرفت شیوه
تولید ، با مراوده ، و تقسیم طبیعی کار میا ن ملل گونا گون از میان برخیزد ، تاریخ
بیشتر تاریخ جهانی می گردد.” درواقع دیدگاه لنین در رابطه با لزوم ایجادجامعه سوسیالیستی از درک ماتریالیستی تاریخ به وجود نمی آید که سوسیالیسم را پی آمدیک جنبش اجتماعی میداند بلکه نتیجه مجموعه ای از اقدامات سیاسی و ملی است . به
همین دلیل در تئوری امپریالیسم خود، از تضادهای ساختاری نظام سرمایه داری تضادهای
ملی را استنتاج نمیکند بلکه از تضادهای ملی به تضادهای ساختاری رسیده و در خدمت آن
قرار میدهد ؛ و نمیتواند درک روشنی از رابطه بین ملل و تغییرات آن با تکامل صنعت ورشد درونی مناسبات سرمایه داری و جهت گیری تغییرات تاریخی آن ، چنان که در یک صدسال گذشته شاهد آن بوده ایم ارائه دهد.
لنین در تحلیل خود از امپریالیسم به جای آنکه از دیدگاه ماتریالیستی
تاریخ نظام سرمایه داری و تحولات درونی آن را همچون یک پدیده تاریخی مورد بررسی
قرار دهد؛ از طریق برداشتهای ایدئولوژیک انبوهی از خصومت و دشمنی را نثار آن نموده
و نتیجه گیریهای حاصل از آن نیز تنها مفاهیم ایدئولوژیک لازم را برای جنگ با آن
فراهم میکند؛ بدون آ نکه درک روشنی از مناسبات بین ملتها و بسترهای تاریخی تحولات
درونی آن ارائه دهد . لنین با تئوری امپرایالیسم خود سعی دارد که تمام تناقضات
حاصل از سطح تکامل نیروهای مولده را منتسب به نظام سرمایه داری نموده و آن را ازطریق اکسیر نجات بخش سوسیالیسم حل نماید .
مشکلات و موانعی که چون در عرصه بین المللی از جانب بورژوازی ملل بزرگ
صنعتی مورد بهره برداری سود جویانه قرار می گیرد تنها از طریق مبارزه و اقدامات
دمکراتیک ملی قابل حل است و هیچ سوسیالیسمی پاسخگوی آن نخواهد بود.
سوسیالیسم مارکس هرگز بر مبنای مجموعه ای ازایده آلهای برابری طلبانه
و انسانی همچون یک مدینه فاضله در مورد جامعه آینده ترسیم نشده است ، به همین جهت
به جای آنکه همانند سوسیالیستهای تخیلی به تصویری مقبول از جامعه آینده بپردازد ،آن پیش گزاره های اکنون موجود در نظام سرمایه داری را مورد بررسی قرار میدهد ، که
چگونه از بطن خود حامل نظام سوسیالیستی آینده خواهد بود. و سوسیالیسم مورد نظر وی
نیز تنها بر چنین مبنایی توجیه علمی دارد . بنابر این شناخت این روند همواره بایدموضوع مورد بررسی برای درک آینده باشد . در همین رابطه است که انگلس میگوید :”وظیفه سوسیالیسم دیگر تنظیم یک نظام اجتماعی حتی المقدور کامل نبود ، بلکه ،عبارت بود از بررسی روند تاریخی و اقتصادی که ضرورتأ موجب پیدایش این طبقات و تصادم
آنها شده بود وکشف ابزار حل این اختلافات در وضعیت اقتصادی ای که از این طریق بوجود آمده بود.”(سوسیالیسم تخیلی وعلمی)
لنین در توصیفاتی که از امپریالیسم نمود، سعی
کرده است تا ستمگری ملی از جانب کشورهای پیشرفته صنعتی که پیش از وی تحت عنوان
استعمار از آن یاد می شده است با ماهیت وجودی نظام سرمایه داری و لزوم نابودی آن
پیوند داده و در یک مفهوم واحد قراردهد. به همین جهت میگوید :”این نتیجه به
دست می آید که امپریالیسم را باید به مثابه سرمایه داری انتقالی یا به عبارت صحیح
تر سرمایه داری در حال احتضار توصیف نمود.”(رساله امپریالیسم ) و نتیجأ درمقابل آن با سه وضعیت متفا وت روبرو هستیم اولأ “اگر دفع آن مصنوعأ به تاخیرانداخته شود ، ناگزیر خواهد گندید.”(رساله امپریالیسم ) دومأ با توجه به نتیجه
گیری قبلی هر نیرویی که با آن مبارزه کند باعث “گندیدگی”و”احتضار”آن میشود . بنابر این به طور طبیعی خود را در کنار آن می یابند. تئوری ساده لوحانه راه رشد غیر سرمایه داری که از طریق شوروی سابق ترویج می شدریشه در چنین افکاری داشت . به همین دلیل درک لنین از امپریالیسم موجب مشروعیت
بخشیدن به کارکردهای سیاسی انواع ایدئولوژیهای مستبدانه گردیده و محصور در انواع
خرافه بافی های ایدئولوژیک و متأثر از آن است. سومأ با توجه به تعارف فوق تنهاکافی است که کمونیستها رهبری مبارزات ملی را به دست گیرند و آنگاه مبارزات فوق ازماهیت سوسیالیستی برخوردار خواهد شد . در حالی که هر نامی بر مبارزات ملی اطلاق
کنند و به توسط هر نیرویی انجام گیرد ماهیت صرفأ ملی آن را تغییر نخواهد داد .آنها با استفاده از مفهوم امپریالیسم که
در حقیقت مبارزه بر اساس منافع ملی میباشد و نه طبقاتی و برای آنکه بتوانند رابطه
ای بین منافع ملی و طبقاتی ایجاد نمایند هر دو را به برقراری سوسیالیسم موکول
مینمایند.
به همین جهت هنگامی که از مفهوم امپریالیسم
استفاده میکنند به لحاظ ایدئولوژیک بار معنوی بسیاری را با خود حمل میکند.لازم به
ذ کر است، منافع ملی، مفهومی طبقاتی است، اما خود، منافع طبقاتی نیست.
لنین ازطریق تحلیل خود از امپریالیسم بسترهای ایدئولوژیکی انتقال انقلابات پرولتری ازکشورهای پیشرفته صنعتی به کشورهای عقب مانده صنعتی را ایجاد نمود و با اعلام
مظاهری از استعمار که متناسب با رشد کشورهای پیشرفته صنعتی و بخشی از تحولات وضعیت
اقتصادی این جوامع و رشد سیاسی و مبارزاتی ملی در جوامع تحت سلطه بوده به عنوان
حقایق مطلقی که تعیین کننده “مشخصه های” غیر قابل تغییر امپریالیستی است؛و همچنین ایجاد ارتباط بین مبارزات ملی و ضد استعماری با ماهیت وجودی نظام سرمایه
داری به آن مضمون و محتوا سوسیالیستی بخشید. در حالی که مبارزه بر مبنای چارچوبهای
ملی در جهت دستیابی به استقلال ، برای رسیدن به تکامل تاریخی و از محتوا دمکراتیک
برخوردار است و بر خلاف مبارزه برای سوسیالیسم است . زیرا ایجاد سوسیالیسم نتیجه
تکامل تاریخی نظام سرمایه داری است که به همراه خود از بین رفتن چارچوبهای ملی رابه همراه دارد که زمینه های آن از درون نظام سرمایه داری آماده میشود و بخشی ازتکامل تاریخی آن است ؛ بنابر این ایجاد جامعه سوسیالیستی باید مبین آن روند تاریخی
باشد که چنین تصویری را نشان میدهد.
در همین رابطه مانیفست میگوید:”
اختلافهاو تضادهای ملی میان ملتها با تکامل بورژوازی ، آزادی تجارت ، رشد
بازار جهانی ،همسانی شیوه های تولید و شرایط زندگی، که از آنها ناشی میشود ، بیش از پیش رخت
خواهد بست “چنانکه ملاحظه میشود، مارکس و انگلس هنگامی که بر مبنای درک
ماتریالیستی، پدیده های تاریخ را بررسی میکنند، آنها را بسیار جلوتر از باورهای یک
انقلاب اجتماعی سوسیالیستی در نیمه قرن نوزدهم میبرد.
بر همین اساس، در اینجامانیفست سعی دارد ، قانونمندیهای درونی حل مسئله ملی را که به لحاظ تاریخی از نظام
سرمایه داری آغاز میشود و بخشی از ظرفیتهای تاریخی تکامل آن است نشان دهد . بنابراین میگوید پیش شرط آغازین از بین رفتن “اختلافها و تضادهای ملی” در”همسانی شیوه های تولید وشرایط زندگی” است . حقیقتی که با گذشت نزدیک به
صد و پنجاه سال از انتشار مانیفست با شکل گیری اتحادیه اروپا خود را نشان داده است. و دقیقأ از همین نقطه است که این اتحادیه در جریان بحرانهای اقتصادی شکنند گی
خود را نشان داده و از سوی مخالفین آن مورد تهاجم قرار میگیرد . کسانی که نماینده
گذشته و نه آینده رشد نیروهای مولده در نظام سرمایه داری هستند . مارکس و انگلس درمانفیست تکامل تاریخی نظام سرمایه داری را در جهت از بین رفتن “اختلافها وتضادهای ملی” ارزیابی میکنند و لنین آن را در جهت ” تشدید تضادها”وسیاست و وابستگی مستعمراتی و وابستگی کشوری که از آن به عنوان نیمه مستعمره نام
میبرد ؛ میداند.
در همین رابطه لنین میگوید : ” تشکیل
کشورهای متحده اروپا در شرایط سرمایه داری یا محال و یا عملی ارتجاعی است”چون ” تشکیل کشورهای متحده اروپا در رژیم سرمایه داری مساویست با سازش
دربارۀ تقسیم مستعمرات ولی در رژیم سرمایه داری جز زور نمیتواند اساس و اصل دیگری
برای تقسیم وجود نداشته و نمیتواند وجود داشته باشد .” ( درباره کشورهایمتحده اروپا ) بر خلاف گفته لنین به عنوان بخشی از ظرفیت های تاریخی نظام سرمایه
داری ” تشکیل کشورهای متحده اروپا در شرایط سرمایه داری “هم ممکن و هم
عملی دمکراتیک است، که ضمن ایجاد برادری بین ملل زمینه از بین رفتن چارچوبهای ملی
را فراهم خواهد ساخت.
مارکس اتحاد بین ملل را فرایندی اجتماعی وجنبش
سیاسی طبقاتی وملی را تابع آن میداند و لنین اتحاد بین ملل را فرآیندی سیاسی طبقاتی
وملی ، وجنبش اجتماعی را تابع آن میداند . مارکس هنگامی که از اتحاد بین ملل سخن
میگوید، آن را به عنوان بخشی از روند تکامل اجتماعی تاریخ میداند که از جامعه
سرمایه داری آغاز میشود و در جامعه سوسیالیستی کمال می یابد . اما هنگامی که لنین
از اتحاد بین ملل سخن میگوید آنرا به عنوان یک روند و اقدام صرفأ سیاسی و طبقاتی میبیند که دستیابی به آن از طریق سیاستهای طبقاتی بورژوازی غیر ممکن یا “محال” و از طریق سیاستهای طبقاتی پرولتاریا در جامعه سوسیالیستی به وجود می آید .به همین جهت بر مبنای ایدئولوژی سیاسی و با فرمول ساده جنگ ادامه سیاست و سیاست
ادامه جنگ است؛ که یک پدیده مقطعی میباشد با تعمیم آن به موجودیت نظام سرمایه داری، میگوید:”
در شرایط سرمایه داری اتحادهای زمان صلح مقدمات جنگ را فراهم می آورند و
) خود نیز زاییدۀ جنگ هستند …..یکی معلول دیگریاست “. ( رساله امپریالیسم
درحالی که جنگ و سیاست خود تعیین شده سطح تکامل
نیروهای مولده است ، به عبارت دیگر نقش جنگ و سیاست در پروسه حل “اختلافها وتضادهای ملی” در جامعه سرمایه داری بازتاب سطح تکامل نیروهای مولده است. . هرچه بیشتر نظام سرمایه داری تکامل یابد ظرفیت های سیاسی آن جهت حل ” اختلافها و تضادهای ملی”افزایش خواهد یافت و جنگ نقش ضعیفتری را ایفا خواهد کرد . دو جنگ جهانی نمایانگرمحدودیت های تکامل نیروهای مولده و ناتوانی های طبقاتی و سیاسی برآمده از آن بوده است.
پدیده ملیت و منافع ملی بخشی از ماهیت وجودی
نظام طبقاتی از جمله نظام سرمایه داری است . هم طبقه بورژوازی و هم پرولتاریادارای منافع ملی هستند ؛ چون هر دو از عناصر تشکیل دهنده جامعه طبقاتی میباشند.بنابر این منافع ملی بخشی از ماهیت وجودی بورژوازی و پرولتاریا و در عین حال
مفهومی طبقاتی است . تفاوت آنها به عنوان دوطبقه اصلی تشکیل دهنده جامعه سرمایه
داری در این است که منافع ملی درنزد بورژوازی،وابسته به منافع طبقاتی است زیرامنافع طبقاتی بورژوازی حامل استثمار و ستم طبقاتی است به همین جهت بورژوازی
منافع ملی را در خدمت منافع طبقاتی خود قرار میدهد . در نتیجه موجب ستم بر ملل
دیگر میگردد و از امتیازات ملی به نفع خود استفاده نموده وتشدید تضادها را به همراه دارد.
اما چون منافع طبقاتی پرولتاریا هیچگونه استثمارو ستم طبقاتی را در بر ندارد منافع طبقاتی و ملی در نزد طبقه کارگر مستقل از هم
هستند . به همین جهت مانیفست برای آنکه کارگران در عرصه بین المللی صف مستقل
طبقاتی خود را تشکیل دهند و به دنباله روان بی اراده منافع ملی بورژوازی تبدیل
نگردند آنان را دعوت میکند که منافع طبقاتی مشترک خود را در راس امور قرار دهند ،و میگوید کمونیستها: “در مبارزات ملی پرولترهای کشورهای گوناگون منافع مشترک
تمام پرولتاریا را ، که مستقل از ملیت میباشد ، متذکر میشوند ودرراس امور قرارمیدهند “. (مانفیست ) چون طبقه کارگر در هیچ یک از اقدامات ملی که موجب ستم
بر ملل دیگر میگردد منافع ندارد . در تفکر طبقاتی پرولتاریا، ملی گرایی به معنایارتقاء وهم سطح نمودن شرایط زندگی کشورهای مختلف با یکدیگر میباشد .
. زیرا آنها ازمنافع طبقاتی واحدی برخوردارند
چون پدیده طبقاتی و ملی خود تبیین شده سطح تکامل
نیروهای مولده است بوسیله منافع طبقاتی و ملی طبقه کارگر که محصول مناسبات سرمایهداری و یکی از دو طبقه اصلی آن است نمیتوان تضادهای ملی را حل کرد بلکه تنهامیتوان آنرا کاهش داد.
اما لنین از طریق تئوری امپریالیسم ، در حقیقت
زمینه های ایدئولوژیک لازم را جهت استفاده از تضادهای ملی برای برقراری سوسیالیسم
ایجاد میکند . در این شرایط تضادهای ملی از بین نمیروند بلکه تنها تغییر شکلمیدهند ، زیرا سوسیالیسم از درون تضادهای داخلی نظام سرمایه داری به وجود میآید ونه از خارج آن که لنین آن را مورد استفاده قرار میدهد . به این طریق تضادهایی باماهیت ملی را جایگزین تضادهایی با ماهیت اجتماعی میکند در نتیجه سوسیالیسم ملی
محصول فرایندی اجتماعی نیست بلکه محصول مجموعه ای از اقدامات سیاسی حزب کمونیست
است که چه در عرصه ملی و چه بین المللی اقداماتی مستبدانه را می طلبد.
تفاوت درک سوسیالیسم ایدئولوژیک با علم
سوسیالیستی در آن است که آنها تفکرات سوسیالبستی را ایدئولوژی طبقه کارگر میدانندو منافع طبقاتی و ملی طبقه کارگر را همان سوسیالیسم دانسته به همین جهت نمیتوانندتفکیک و یا تمایزی بین منافع طبقاتی و ملی طبقه کارگر و دستیابی به سوسیالیسم قائل
شوند . به عبارت دیگر تحقق سوسیالیسم را تحقق منافع طبقاتی وملی طبقه کارگرمیدانند؛ وبه وسیله آن میخواهند تضادهای ملی را حل کنند . به همین دلیل لنین
استفاده از تضاد بین کشورهای بزرگ صنعتی را ابزاری در جهت منافع طبقاتی و ملی طبقه
کارگر و یا سوسیالیسم میداند . با این طرز تفکر هرگز نمیتوان تضادهای ملی را که درگذشته وجود داشته است از بین برد بلکه تنها اشکال جدیدی می یابد . زیرا طبقه کارگرو ایدئولوژی طبقاتی و ملی آن بخشی از تعلقات وجودی جامعه سرمایه داری است که همه
آنها با ایجاد جامعه سوسیالیستی محو خواهند شد.
باتوجه به رشد نیروهای مولده، فرایند تدریجی
زوال ابعاد ملی وازبین رفتن ” اختلافها و تضادهای ملی” ازدرون جامعه
سرمایه داری آغاز شده وبا تکامل آن گسترش می یابد اما هرگز در جامعه سرمایه داری
حل نمی شود، بلکه ازطریق جامعه سوسیالیستی و با محو طبقات پاسخ تاریخی خود راخواهد یافت و ” به نسبت از میان رفتن استثمار انسان به دست انسان دیگر،استثمار یک ملت به دست ملت دیگر نیز از میان خواهد رفت”(مانیفست)
با تقلیل نابرابری بین ملل،حرکت به سمت وحدت ملتهابه وجود میآید و دراین فرایند تاریخی کشورهای در حال توسعه موظفند از طریق مبارزات
و اقدامات دمکراتیک موانع پیشرو را برداشته و تلاش نمایند جایگاه خود را در جریان
تقسیم بین المللی کار ارتقاء بخشند؛ و تا هنگامی که ملل مختلف به پیشرفت صنعتی وتکنولوژیک لازم دست نیابند هرگز قادربه برچیدن
ملی” “اختلافها و تضادهای
نخواهند بود . بنابر این هم به لحاظ منافع ملی و هم بین المللی طبقه
کارگر دستیابی به پیشرفت صنعتی و استقلال در کشورهای در حال توسعه از اهمیت خاصی
برخورداراست . به همین جهت انگلس میگوید : ” بدون استقرار استقلال و وحدت هریک از ملل ، نه یگانگی بین المللی پرولتاریا ممکن است و نه همکاری مسالمت آمیز وآگاهانه این ملل برای رسیدن به هدف های ملی مشترک ” ( پیشگفتار چاپ ایتالیایی۱۸۹۳مانیفست)
ابتدا ملتها از طریق روند استقلال خود رشد می یابندو سپس به وحدت میرسند و آنگاه با ایجاد جامعه سوسیالیستی ملیت نیز همچون پدیده
دولت زوال می یابد . بنابر این استنتاج نظری عدم وجود مرزهای ملی و ملیت در جامعه
سوسیالیستی آینده نتیجه ومبین آن روند تاریخی است که چنین تصویری را آشکار میکند .درنتیجه به لحاظ عملی نمیتوان به طورهمزمان ازدستیابی به استقلال و ایجاد جامعه
سوسیالیستی سخن گفت؛ زیرا دستیابی به تکامل صنعتی و استقلال نتیجه جامعه
سوسیالیستی نیست بلکه یکی از پیش شرط های تاریخی آن است . مبارزه برای استقلال
تکیه بر چارچوبهای ملی است در حالی که مبارزه برای سوسیالیسم نقض چارچوبهای ملی
است و چنانکه در ایدئولوژی آلمانی گفته میشود، سوسیالیسم ” ضرورتأ بایدفرایندی جهانی –تاریخی باشد ” و ” راه حل هایی را در مقیاس جهانی می طلبد.”
حل تضادهای ملی بخشی از تکامل جامعه بشری وپدیده جهانی شدن است.و هرگام در تحول صنعتی و تکنولوژیک و در هم آمیختگی جهانی آن
موجب ایجاد بسترهای اقتصادی و اجتماعی لازم جهت از بین رفتن مرزها و چارچوبهای
و جهانی بدون مرزهای ملی و دولتی میگردد.. ملی
مبارزه جهت دستیابی به استقلال ملی بخشی ازماهیت
وجودی طبقه کارگر در کشورهای در حال توسعه است واگرمانیفست میگوید کارگران میهن
ندارند آنهارا با تکیه بر منافع طبقاتی واحد بین المللی از ورود به تخاصماتی که بااستفاده از شعارهای میهنی و ایدئولوژی های ناسیونالیستی ، نژادی ،قومی و مذهبیایجاد میشود؛ دور می نماید .
منافع ملی تا جایی قابل دفاع است که اولأ پروسه
تاریخی تحقق آن موجب از بین بردن اتحاد ملی و بین المللی طبقه کارگر نگردد.دومأمبین دستیابی به استقلال ملی باشد سومأ موجب ستم بر ملل دیگر نگردد.
در رابطه با مورد اول میتوان دو سطح متفاوت آنرا در رابطه با کشورهای درحال توسعه وکشورهای توسعه یافته صنعتی مورد بررسی قرارداد.
در همین زمینه در مورد کشوری همچون ایران، بایدگفت ستم وتبعیض بر اقوام تشکیل دهنده آن بخشی از پدیده دستیابی به دمکراسی است واز ماهیت ملی برخورددار نیست. بنابراین اتحاد طبقه کارگر در یک واحد سرزمینی معین
که صرفأ از اقوام مختلف تشکیل شده است نمایانگروحدت ملی و نه بین المللی آن است .
حق ملل در تعیین سرنوشت خویش بطور عام در جایی
اعمال میشود که مناسبات بین ملل مختلف از ماهیت استعماری و یا سلطه جویانه
برخورداراست؛ و بطور خاص، هر گاه کشوری، همانند شرایطی که در روسیه تزاری وجودداشته است ازطریق نظامی سیادت اسارت
بار خود را بر مردم واحد سرزمینی معینی اعمال
نماید؛ در این موقعیت، هر گونه مبارزه
برای دمکراسی نمیتوانست جدای از مبارزه برای حق تعیین سرنوشت ملل مورد تصرف استیلاجویانه
حاکمیت تزار قرار گیرد، به همان گونه که هرگونه بقا استبداد تزاری نمیتوانست جدای
از به بند کشیدن و پایمال نمودن حقوق ملل مورد تصرف آن باشد.
دررابطه با کشورهای اروپایی که خودرابه صورت
اتحادیه اروپا متحد نموده است منافع ملی آنها تا جایی قابل دفاع میباشد که موجب ازهم گسیختگی منافع و همبستگی بین المللی طبقه کارگرنگردد . زیرا منافع ملی در ماهیت
خود مفهومی طبقاتی است از دیدگاه.
ماتریالیستی،درمقیاس بین المللی،منافع طبقاتی کارگران درمقایسه با منافع ملی
در”راس امور ” قرار دارد . بنابر این اولأ منافع ملی تا جایی قابل دفاعاست که موجب تحکیم اتحاد طبقاتی پرولتاریا گردیده و در خدمت آن باشد دومأ هنگامیکه منافع ملی موجب ستم بر ملل دیگر گردد وباعث از بین رفتن اتحاد بین المللی طبقه
کارگر شود قابل دفاع نیست.
نگاه به مسئله ملی از زوایه منافع طبقاتی
پرولتاریا موجب برادری بین ملتها گشته وآنان را به وحدت فرا می خواند.اما نگاه به
مسئله ملی از زوایه منافع بورژوازی،ناسیونالیستی،نژادی،ومذهبی باعث جدایی و تعمیق
گسترش تضادهای ملی بین آنها میگردد.
سوسیالیستهای ایدئولوژک چون میخواهند تمامی
پدیده ها و معضلات بنیادین جامعه انسانی را از طریق ایجاد جامعه سوسیالیستی حل
نمایند . روشهایی را که در برخورد با حوزه های گوناگون طبقاتی ، ملی ، اجتماعی(همچون نابرابری جنسیتی) و ایدئولوژیک(همچون مذهب) در پیش میگیرند در خدمت آن قرارمیدهند . در نتیجه ضمن آنکه آن رشته از اقداماتی را که در قلمرو نظام سرمایه داری
انجام میدهند به لحاظ سیاسی، صرفأ تاکتیکهایی برای ایجاد بسترهای لازم جهت دستیابی
به سوسیالیسم است ؛ حل مسئله ملی نیز درقاعده کلی بالا قرار دارد . در حالی که
بدون بلوغ زمینه های اقتصادی ، اجتماعی وسیاسی حل مسئله ملی در نظام سر مایه داری همچون دیگر موارد فوق، راه حل سوسیالیستی آن ممکن نیست . هرگام در تحول صنعتی ودرهم تنیدگی جهانی آن موجب ایجاد بسترهای اقتصادی و اجتماعی لازم جهت از بین رفتن چارچوبهای ملی ودرنتیجه اختلافات وتضادهای ملی میشود.بنابر این حل مسئله ملی بخشی از تکامل جامعه بشری و پدیده جهانی
شدن است؛و راه حل هایی را در مقیاس جهانی و تاریخی می طلبد و نگاه سوسیالیستی به مسئله فوق تنها از این منظر قابل امکان است .
از دیدگاه ماتریالیستی تاریخ در قلمرو نظام
سرمایه داری مسیر حل مسئله ملی به دو صورت به وجود می آید ، یکی رشد تکنولوژی وصنعت
در میان ملل مختلف است که در ابتدا موجب استقلال آنها گشته و در ادامه با هم سطح
نمودن شیوه تولید وزندگی موجب وحدت ملل میگردد و به عنوان شرایط عینی عمل میکند که
این پدیده به تنهایی ،در این شرایط ابزارهای ستم ملی را هر چه ضعیفتر خواهد کرد؛ همچنین
بطورعام، تا هنگامی که جامعه بشری به چنین مرحله ای از پیشرفت صنعتی دست نیابد ودر مسیر فوق به تکامل لازم نرسد هیچ
سوسیالیسمی قادر نخواهد بود زمینه های اقتصادی واجتماعی لازم را جهت برچیدن اختلافات و تضادهای ملی فراهم سازد .
و دیگری در رابطه با تحول آگاهانه حرکت تاریخی
به عنوان عنصر ذهنی این تغییر عمل میکند ، که به منافع مشترک طبقاتی و رشد و تکامل
درونی ساختارهای سیاسی طبقه کارگر مربوط است . عنصرعینی از درون رشد و تکامل شرایطاقتصادی نظام سرمایه داری ایجاد میشود و عنصر ذهنی بر منافع مشترک طبقاتی و ساختارهاو وظایف بین المللی طبقه کارگر به عنوان بخشی از مبارزه طبقاتی تاکید میکند، حرکت
بر مبنای تقسیم بندی طبقاتی تحولات اجتماعی و سیاسی جامعه که بر اساس منافع دوطبقه اصلی آن قرار دارد از انحرافات خرده بورژوایی که نوعی برگشت به عقب و ستیز باروند تکاملی جهان موجود را به دنبال دارد پرهیز میدهد و با تاکید بر منافع مشترک
پرولتاریا ملل مختلف ، احساسات ملی آنان رابه سمت وحدت بین المللی فرامیخواند.درک
ماتریالیستی از تاریخ نه تنها چگونگی تحول جامعه بشری به سمت جامعه سوسیالیستی رانشان میدهد ، بلکه روشی برای شناخت موانع و مشکلات کنونی آن و راه های پیشرفت
جامعه مدنی است.
چون “طبقه انقلابی ، یعنی طبقه ای که آینده
در دستهای اوست ” در کنار نیروی صنعت بخشی از نیروهای مولده است؛ هر چه عناصرتشکیل دهنده سازماندهی و ساختارهای سیاسی آن تکامل یافته تر باشد به نوبه خودنشانگر رشد و تکامل نیروهای مولده است وتطابق وتناسب هردوبخش آن با یکدیگر را نشان
میدهد . بنابر این تحولات تاریخی نیروهای مولده چه از منظر نیروی حیاتی صنعت و چه
طبقه انقلابی، باید به گونه ای باشد که هریک منطبق و یا منعکس کننده نیازها و مسیررشددیگری باشد.
و درک
ماتریالیستی تاریخ از طریق تحلیل طبقاتی سعی دارد مسیر فوق و موانع آن را روشن
نماید و نقش پیشرو و تاریخ ساز طبقه کارگر را نشان دهد . (در اینجا تاکید میشود،که لازم است تعریفی کاملتر از طبقه کارگر ارائه شود که زمینه ای گسترده تر ازتصورات سنتی آن را در بر خواهد داشت.)
در این رابطه سوسیالیستهای ایدئولوژیک درک
ماتریالیستی از تاریخ را که سوسیالیسم نتیجه عام و نهایی آن است با ایدئولوژی
طبقاتی کارگران یکی و هم تراز میدانند . مثل آنکه علمی را که به بررسی اعضاء بدن
انسان می پردازد با آنچه یک فرددرمورد اعضای بدن خود میداند یکی بدانیم. نگاه علمی
به سیاست، دیدگاه طبقاتی به سیاست است؛ زیرا دیدگاه طبقاتی به سیاست ضمن کمک به
پیشرفت مسیر تحولات جامعه مدنی از انحرافات خرده بورژوایی و ایدئولوژیک در آن
جلوگیری نموده و جامعه سرمایه داری را تا آستانه ورود به جامعه سوسیالیستی برده وانقلاب پرولتری برای ایجاد سوسیالیسم ادامه تاریخی دستیابی به منافع طبقاتی طبقه
کارگر و پایان آن است؛ اما خود آن نیست، در حالی که سوسیالیستهای ایدئولوژیک
سوسیالیسم و منافع طبقاتی کارگران را یکی میدانند . به همین دلیل موضوع را برعکس
میبینند به جای نگاه علمی به سیاست طبقاتی،دیدگاه طبقاتی به علم دارند و نگاه
طبقاتی به علم را سیاست علمی میدانند؛ درنتیجه، طبقه کارگر،مبارزه طبقاتی و سیاست
تا جامعه سوسیالیستی به همراه آنان است. همچنین، چون سوسیالیستهای ایدئولوژیک منافع
طبقاتی کارگران را بازتاب ایدئولوژی سوسیالیستی می دانند،هریک به نوبه خوداختلافات وشکافهای موجود بین کمونیستهارابراساس نزدیکی ودوری از آنچه که می اندیشند ویا برداشتهای ایدئولوژیک خود،معیاری
برای تشخیص چگونگی بازتاب منافع طبقاتی کارگران می دانند. به همین دلیل با یکسری
از مفاهیم ایدئولوژیک به شکافهای بین خود ویاعناصر فعال در جنبش کارگری دامن زده وهموارهدر حال ایجاد پراکندگی دراین میان هستند؛مگر آنکه، آنچه را که آنها می گویند، به
عنوان یک معیار از جانب دیگران پذیرفته شده باشد.
درحالی که اولا”منافع طبقاتی کارگران مستقل
از هر گونه تفکر کمونیستی وجود داشته ودارد. دوما”ایدئولوژی طبقاتی کارگران
بازتاب تفکرات کمونیستی نیست بلکه بازتاب مناسبات بین طبقه کارگر وطبقه بورژوازی
به عنوان یکی ازضرورتها وعناصر تشکیل دهنده جامعه سرمایه داری است. بنابراین
اختلافات وشکافهای ایدئولوژیک فوق ریشه در منافع طبقاتی کارگران ندارد بلکه صرفا”منعکس
کننده تفکرات فرقه گرایانه کمونیستی است.
تا هنگامی که نظام سرمایه داری وجود دارد تضادهای
ساختاری آن نیز وجود دارد. در نتیجه تعارضات اجتماعی نیز هر یک به نوعی،منعکس
کننده این تضادها است.و تا هنگامی که تقسیم بندی سیاسی جامعه بر اساس منافع طبقاتی
صورت نگیرد، براساس ایدئولوژی های ، ناسیونالیستی ، قومی ، نژادی ، مذهبی به وجودخواهد آمد که اثرات زیانباری را متوجه جامعه مدنی خواهد کرد.
هدایت تضادهای ساختاری نظام سرمایه داری در مسیرمنافع طبقاتی، موجب تجدید تقسیم منافع حاصل از تولید اجتماعی در جهت رفاه
طبقه مزد بگیر و رفاه جامعه مدنی وجلوگیری از گرایشات انحصاری سودجویی از سوی طبقه سرمایه دار و حرکت تاریخ به جلو ودر عین حال موجب جلوگیری از چرخش تضادهای نظام سرمایه داری در مجاری ناسیونالیستی، نژادی ، مذهبی و قومی میگردد . ایجاد وحدت بر اساس ایدئولوژی مذهبی چنانکه امروزخاورمیانه به صورت غم انگیز و تاسف باری دچار آن شده است هم سرکوب وحدت طبقاتی وهم ملی است، که هیچ یک سیر رشد و تکامل ساختارهای سیاسی و ملی برآمده از نظامسرمایه داری را بیان نمی کند ، و در ماهیت خود تضادهای لاینحل و جدیدی را با خودحمل میکند ؛ چرا که مخالف با روند تکامل تاریخی جامعه سرمایه داری است و آنرا به
لحاظ ملی، سیاسی ، حقوقی و قضایی با تناقضات بسیاری که برآمده از اعصار گذشته است
درگیر خواهد ساخت و زیان آن بسیار فاجعه بارتراز سود آن است؛ که سیاستمداران
فرومایه به آن توسل می جویند در حقیقت آنها تضادها را حل نمیکنند بلکه برای نجات
از یکی خود را در آغوش دیگری می اندازند؛ و از ترس دوزخ به جهنم پناه میبرند.
به جای تقسیم بندی سیاسی جامعه بر اسا س هویت
مذهبی ، باید هویت طبقاتی
جایگزین آن شود. ایدئولوژیها در واقع به نوعی هویت یابی در برخورد با نابرابری و ستم جهان موجوداست و چون این ستم و نابرابری همیشه همراه آن است، پس باید آن را در مسیری قرارداد که به عنوان نیروی محرکه تاریخ عمل کند . تعیین هویت طبقاتی در عرصه سیاسی
نگاهی جهانی و بر مبنای اتحاد بین المللی طبقه کارگر ست واین پدیده به نوبه
خودموجب جلوگیری از تعارضات ملی میشود.وکمونیستها همواره موظفند کارکردهاونتایج
حاصل از گرایشات ناسیونالیستی ، قومی ، نژادی و مذهبی درتقسیم بندی سیاسی جامعه راکه خصوصأ در جریان بحرانهای اقتصادی آشکارتر میشود؛ روشن نموده ، و طبقه کارگر رااز آن دور کنند؛ و به نوبه خود راه کارهایی را ارائه نمایند تا هم اتحاد ملی و بین
المللی طبقه کارگر را حفظ کرده و هم بر برادری بین ملتها تاکید کنند
. درواقع تمامی نگرش های ایدئولوژیک غیر سیاسی و سوسیالیسم ایدئولوژیک به صورت برعکس
عمل میکنند، به جای آنکه نگرش ایدئولوژیک سیاسی از طریق منافع طبقاتی حاصل شودنگرش ایدئولوژیک غیر سیاسی جایگزین منافع طبقاتی می شود؛ و به این طریق یا برماهیت سیاست طبقاتی سرپوش گذاشته می شود ویا همچون سوسیالیسم ایدئولوژیک ماهیت آنرا تعیین میکندوجهت گیری جنبش های سیاسی متناظرباچگونگی ومیزان آگاهی های
ایدئولوژیک غیر سیاسی تعیین می شود وبه خاطر عدم تطابق آن دو با یکدیگر در بطن خوداز ابتدای امر دارای تضاد های ساختاری بسیاری است تا نظام.
سرمایه داری وجود دارد به دلیل تضادهای ذاتی خود، گرایشات ایدئولوژیک مختلف نیزهمواره سعی دارند با استفاده از ناتوانی های اقتصادی ،اجتماعی و سیاسی حاصل از آن
خود را به عنوان بدیل سیاسی وضعیت موجود نشان دهد . اما هر کجا این گرایشات به
پیروزیهایی دست می یابند، کمونیستها موظفند نقش خود را مورد بازبینی قرار دهند وراه کارهای عملی را با تکیه بر منافع مشترک طبقاتی کارگران مطرح نمایند تا از سمتگیری طبقه کارگر به طرف گرایشات فوق الذکر که نتایج ویرانگری را به دنبال خواهد داشت
جلوگیری نمایند.هنگامی که مانیفست برمنافع مشترک طبقه کارگر در کشورهای مختلف
تاکید میکند در حقیقت با تکیه بر دمکراتیسم طبقاتی پرولتاریا، آنها را از جنگها ومبارزات چه در درون ملتها و چه بین ملتها که بر اساس ایدئولوژیهای مذهبی ، نژادی ،ناسیونالیستی و قومی قرار دارد پرهیز میدهد .
در شرایط سرمایه داری، کمونیستها یگانه نیروی
اجتماعی هستند که بر اساس منافع طبقاتی پرولتاریا و سیر تکامل تاریخ در مقابل وضعیت موجود با نگاهی روبه جلوتضادهای نظام سرمایه داری را مورد بازبینی قرار میدهند و مدافعین آینده هستند؛وهرگونه
استفاده از ایدئولوژی های فوق در جهت پاسخگویی به تضادهای جامعه سرمایه داری،بانگاهی
به گذشته همراه خواهد بود وباوجود تنگ نظریهای ایدئولوژیک ناشی از آن همواره جامعه
را با چالشهای تازه ای روبرو خواهد کرد.
چنانکه انگلس در اشاراتی تاریخی توضیح میدهد، که
چگونه “مسیحیت پس از سیصد سال” جدال با آن به عنوان ایدئولوژی محرومان جامعه
از سوی امپراطوری روم به عنوان ایدئولوژی رسمی پذیرفته شد . جامعه سرمایه داری ولیبرالیسم بورژوازی برای آنکه درک واقع بینانه ای را نسبت به آینده تمدن بشری
ازخودنشان دهد راهی به جز پذیرش سوسیالیسم علمی به عنوان بدیل آینده و حرکت برمبنای تقسیم بندی طبقاتی و نه سرپوش گذاشتن بر آن از طریق ایدئولوژیهای رسمی و درحال زوال را ندارد.
مارکس چنانکه بسیاری از جامعه شناسان تصورمیکنند، سوسیالیسم را یک پدیده جبری نداسته، بلکه آن را محصول حرکت آگاهانه تاریخی
و بر اساس منافع طبقاتی پرولتاریا و از طریق احزاب کارگری و با کمک کمونیستها به
عنوان نمایندگان آینده جامعه بشری دانسته؛ و جبر تاریخ تنها بسترهای اقتصادی آن رافراهم خواهد ساخت . و اینکه، در آینده، در زمانی که عمر نظام سرمایه داری مانند هرپدیده دیگری پایان یافت و نیروهای مولده درچارچوب مناسبات تولیدی سرمایه داری جایی
برای توسعه یافتن نداشت، از درون بحرانهای اقتصادی لاینحل نظام سرمایه داری جامعه
سوسیالیستی به وجود خواهد آمد و یا جامعه و تمدن بشری راه زوال و نابودی را در پیش
گیرد تنها به آن اقداماتی بستگی دارد که پیش ازآن بشریت آنرا به صورت علمی و نه
ایدئولوژیک درک نماید و تا آن هنگام این سؤال بی پاسخ باقی خواهد ماند:”سوسیالیسم یا بربریت”؟
اردیبهشت ۹۴
کاوه

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)