بهای باده چون لعل چیست، جوهر عقل/
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

آن سنگ سنگین است، و از آنجهت که شهادت دادم آن سنگ سنگین است، انگار سنگینی صفتی است که متعلق آن سنگ است و تعلقی از حیث وجود به من ندارد. به این ترتیب آن سنگ نمی‌تواند سبک باشد. اما چرا نمی‌تواند سبک باشد در حالیکه من فقط شهادت دادم آن سنگ سنگین است؟ به گمان من پاسخ به این پرسش اصلا بدیهی نیست. خوب ممکن است در وهله اول به نظر آید که اگر آن سنگ سبک باشد، سبکی نیز متعلق سنگ می‌شود، اما سبکی نمی‌تواند همنشین سنگینی باشد. اگر پرسیده شود که چرا سبکی و سنگینی نمی‌توانند همنشینی داشته باشند، ممکن است پاسخ داده شود که چنین امری «عقلا» محال است. اما حتی اگر فرض کنیم که چنین وضعیتی «عقلا» محال باشد، چرا تعلق این دو به سنگ محال است؟ تاریخ اندیشه بشری پاسخ‌های گوناگونی به آن داده است. برای گالیله به ویژه رفتار سنگ پدیداری از عقل بود که به کمک زبان ویژه‌ای، عقل می‌توانست آن را بازخوانی کند. عبور از ظواهر پدیده‌ها به کمک این زبان، جمال و جلال پروردگار را آشکار می‌کرد. برای برخی دیگر از اندیشمندان،‌ به ویژه اشاعره ما، عقل بندی بود که بر پای اشیاء بسته می‌شد و به این ترتیب اشیاء افسار گسیخته و بی‌نظم با افسار عقل به اختیار آدمی درمی‌آمده‌اند. چنین برداشتی البته ریشه‌های میانرودان باستانی دارد و از آن طریق به آسیای صغیر و سپس یونان -به ویژه فیلسوفان پیشاسقراطی- راه پیدا کرد. برای هیوم و سپس کانت و آنگاه فیلسوفان آیده‌آلیست هم پاسخ‌ها به گونه دیگری است آنچنان که برای مالبرانچ و بارکلی چیز دیگری است. اما به هر حال چنین وضعیتی مناقشه‌انگیز است و به سادگی نمی‌توان آن را بدیهی فرض کرد.

اما نکته‌ای در اینجا پنهان است. من چگونه شهادت دادم که سنگینی صفتی است که متعلق آن سنگ است؟ احتمالا به کمک این تجربه که اگر پیش خود فرض کنم آن سنک سنگین نیست، در «واقع» امر تغییری ایجاد نمی‌کند. همانگونه که دیگر الان باید متوجه شده باشیم، غالب مشکلات از همین فرض «واقع امر» ناشی می‌شوند. اینکه امری «واقع» است مستقیما به فرض دیگری وابسته است – نه وابستگی منطقی بلکه وابستگی وجودی به توضیحی که خواهیم دید- و آن فرض چیزی است به عنوان «عقل». آن سنگ سنگین است، آن جعبه سنگین است، آن حیوان سنگین است و مانند آنها که با جایگزینی چیزی در گزاره «آن شی سنگین است» به جای شی، آدمی را به تدریج به فرض «وجود» چیزی که در ضمن «واقع امر» است به عنوان عقل راه می‌برد. قبلا نوشتم که چگونه عقل با فراموش کردن خود به عنوان فاعلی که مفهوم «وجود» را برمی‌سازد، این مفهوم را در بن هر چیزی از جمله خود قرار می‌دهد و به این اعتبار خود را واجد وجود قلمداد می‌کند و نه موجد وجود. دقت کنیم که شی در «آن شی سنگین است» امر واقع نیست تا زمانی که جای شی، چیزی مانند سنگ را قرار دهیم تا به کمک آن گزاره سنگ به امر واقع تبدیل شود. به عبارت دیگر، واقع شدن چیزی به کمک شهادت دادنی صورت می‌گیرد که فاعل آن عقل است، اما در این میان عقل با نفی خود، سنگ را واجد وجود می‌پندارد. از طرف دیگر آن گزاره خود متعلق آگاهی فرض می‌شود، همانگونه که سنگینی متعلق سنگ فرض می‌شود. اما گفتیم که سنگ وقتی واقع می‌شود که در گزاره‌ای قرار گیرد که خود آن گزاره متعلق آگاهی فرض شده است. به این ترتیب عقل شرط ضرور تعین هر امر واقع فرض می‌شود -توجه کنیم که در اینجا من ادعایی را به عنوان ادعای درست یا نادرست طرح نمی‌کنم،‌بلکه در صدد هستم تا مانند مشاهده‌گری وضعیتی را توصیف کنم که منجر به ساخت چیزی به عنوان «واقع امر» و «عقل» می‌شود، و در ضمن توجه دارم که هیچ مشاهده‌ خنثایی وجود ندارد- با این وجود عقل با برساختن چیزی به عنوان امر واقع، خود را در موقعیت متمایزی از آن قرار می‌دهد. اما از آنجا که عقل در ضمن به خود نیز می‌اندیشد، خود را به مثابه «امر واقع» نیز تعین می‌بخشد. به این ترتیب چیزی را به مثابه خود و چیزی را به مثابه جهان برمی‌سازد. از طرف دیگر، اندیشیدن عقل به خود در ساختارهایی صورت می‌گیرد که تعین آنها به مثابه معیارهای اندیشیدن، منطق نامیده می‌شود. به این ترتیب، منطق عملا ار ساحت عقل فراتر می‌رود و خود را در «امر واقع» -یعنی جهان و خود عقل- می‌گستراند. ابداع مفهوم وجود نیز در توان عقل در برساختن «امر واقع» ریشه دارد. از آنجا که عقل خود را می‌اندیشد، مفهوم وجود عقل به عنوان «امر واقع» را به خود اعطاء می‌کند و سپس این مفهوم را به تمام امور واقع تسری می‌دهد، مفهومی که از بنیاد در توان اندیشیدن عقل به خود ریشه دارد.

اما مسئله این است که عقل به پروردگار نیز می‌اندیشد و در این اندیشیدن، آن را نیز به عنوان یک «امر واقع» صاحب مفهوم وجود می‌کند. در این برساختن «امر واقع پروردگار» او مجبور است فاصلی بین خود و او برقرار کند. به این ترتیب به تدریج پروردگار نیز به امر واقع مانند دیگر امورات واقع تقلیل پیدا می‌کند. عقل نمی‌تواند به این دریافت دست یابد که در هر تلاشی برای برساخت ایده پروردگار، این پروردگار است که در فاعلیت است. هر نوع برساختی مبتنی بر ایجاد فاصلی بین عقل و امر واقع است و امکان ایجاد فاصل بین عقل و پرودگار – با فرض صفاتی که برای ذات باری شمرده می‌شود- محال است. عقل بدون برساختن خود به عنوان امری واقع و هویت دادن به خود به مثابه چیزی اندیشنده، اساسا ناتوان از برساختن هر امر واقع دیگری است از جمله امر واقع پروردگار. به این ترتیب، هر ایده‌ای از پروردگار به مثابه امر واقع مجزا از عقل، پارادوکس‌های بیشماری را ایجاد می‌کند که در علم کلام مورد بحث قرار می‌گیرند. به ویژه اینکه عقل بتواند بندی بر پای پروردگار قرار دهد و مثلا محکوم به احکام عقلی حسن و قبح یا وعده و وعید باشد، قابل قبول نبود. در فرقه امامیه نیز امین استرآبادی به چنین سمتی گرایش داشت در حالیکه غالب اصولیین به سمت جریان عقلگرا متمایل بودند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)