همه ما به عنوان یک شهروند در قبال افراد نابینا و کم بینا مسئولیتهایی داریم.
متاسفانه فضاهای شهری به خوبی مناسب سازی نشده اند و حقوق شهروندی این شهروندان در اکثر مواقع نادیده گرفته شده و میشود.
در واقع این لطف نیست، ما موظفیم هر جا که میتوانیم کمک کنیم،
البته نه به گونه ای که حس ترحم القا شود.
برای جبران کمبودها باید دست این عزیزان را بگیریم؛
در هنگام رانندگی، در ایستگاه اتوبوس، در پیادهرو، در پارک، هنگام عبور از خیابان و …
می توانیم به گونه ای محترمانه پیشنهاد کمک کنیم.
********
وسط شادیهای کودکانه، آن جا که بوی باران همیشگی بود و هیچ غمی را به خاطر نمیآورد، سرگرم بازی با خواهر و برادرمان بودیم که از میان آن لذت ناب بیرونمان کشیدند. گفتند وقت مدرسه رفتنت رسیده است. میدانستیم که مدرسه خواهر و برادرمان چند کوچه آن طرفتر است. خیلی خوشحال شدیم که دیگر هر روز ما هم به همراه آنها به مدرسه میرویم؛ اما گفتند که تو را به یک مدرسه بهتر میبریم. داشتند ما را از خواهر و برادرمان جدا میکردند، خوشحال نشدیم؛ اما خیلی هم ناراحت نشدیم؛ به هر حال میخواستند ما را به یک مدرسه بهتر ببرند.
یک روز، وقتی که هنوز آفتاب پیدایش نشده بود، به سمت آن مدرسه بهتر که میگفتند از خانهیمان دور است، به راه افتادیم. دوری راه خیلی مهم نبود، ما داشتیم با پدر و مادرمان میرفتیم؛ اما در ذهن کودکانهیمان زمانِ خیلی زیادی گذشت، آن قدر زیاد که خیال کردیم پدر و مادرمان راه را گم کردهاند. همان طور که ترسمان از گم شدن داشت بیشتر میشد، پدر گفت که رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، رفتیم آن طرف خیابان، یک در بزرگ باز شد و مثل یک نهنگ ما را بلعید. مدرسه خیلی بزرگ بود، حتی فکر کردیم که از آن جایی که ماآمدیم بزرگتر است.
وسط شادی و نگرانی و یک حس دیگر که آن موقع اسمش را نمیدانستیم، سرگردان بودیم که یک نفر دستمان را از دست پدرمان کشید و با خودش برد. احساس کردیم گلویمان دارد میسوزد، چشممان داغ شد و خواستیم جیغ بزنیم که مادرمان گفت، ما همین جا هستیم. خیلی ترسیده بودیم؛ اما به مادرمان اعتماد داشتیم.
بردنمان توی یک کلاس بزرگ. کلاس نیمکت نداشت، کف آن را فرش انداخته بودند، صندلیها و میزهای کوچکی دور آن چیده بودند و پر از اسباب بازی بود. خودمان را با اسباب بازیها و هم کلاسیهایمان مشغول کردیم؛ ولی خیالمان هنوز پیش پدر و مادرمان بود. زنگ مدرسه را زدند و معلم گفت که میتوانید بروید بیرون.
خوشحال دویدیم بیرون که برای پدر و مادرمان از آن همه اسباب بازی و هم کلاسیهایمان بگوییم؛ اما نبودند، مدرسه خیلی بزرگ بود، به خیالمان حتما گوشهای منتظر ما هستند، همه جا را گشتیم، از همه پرسیدیم؛ ولی آنها رفته بودند، رفته بودند و ما را پشت آن در بزرگ گذاشته بودند. بچهها وقتی از پدر و مادرشان جدا میشوند، با صدای بلند گریه میکنند؛ ولی ما در همان لحظه فهمیدیم که این جا دیگر بلند گریه کردن بیفایده است، پس دلتنگیمان را بیصدا از روی گونههایمان جاری کردیم و فقط توی دلمان از خودمان میپرسیدیم که چرا خواهر و برادرمان میروند مدرسهای که فقط چند کوچه با خانهیمان فاصله دارد و ما باید این همه دور شویم و پشت یک در بزرگ درس بخوانیم؟
آن روز و روزهای بعدش با همان حسی گذشت که اسمش را نمیدانستم، هنوز هم نمیدانم، چیزی بود شبیه اندوه، غم، دلتنگی، دلخوری، تنفر، خشم و یا تمام اینها و حتی گاهی شادی، هر چه بود، ما توانسته بودیم با بینش کودکانهیمان همهشان را بپذیریم. کمکم نوشتن را؛ البته نه مثل خواهر و برادرمان، یاد گرفتیم. خودمان را پشت همان در بزرگ بین دوستان جدید پیدا کردیم.
فهمیدیم که فرق کوچکی با دیگران داریم و به همین دلیل پشت آن در بزرگ درس میخوانیم. اسممان را گذاشته بودند معلول، یک روز از سال را هم به ما اختصاص داده بودند. هر سال برایمان جشن میگرفتند، برای ندیدنمان بهمان تبریک میگفتند و یادآوریمیکردند که شما معلول هستید؛ اما معلول محدودیت نیست و خواستن توانستن است. ما هم خوش خیال میگفتیم که چه خوب، پس معلول چیز بدی نیست و ما هر چه را بخواهیم میتوانیم به دست بیاوریم چون محدود نیستیم و باورمان شد که مرکز جهان هستیم و دنیا حول ما میچرخد؛ غافل از آن که داشتند بیرحمانه ما را از حقیقت زندگیمان دور میکردند.
منصفانه بود که از همان کودکی ما را برای مواجهۀ واقعی با زیستمان آماده میکردند؛ اما آنها فریبمان دادند، واقعیت را آن طرف همان در بزرگ پنهان کرده بودند و نابخردانه گذاشتند که واقعیت محکمترین سیلیش را به صورتمان بزند. هیچ وقت، هیچ کس، هیچ چیز از آن طرف در برایمان نگفت و آن طرف در رازی بود که خودمان باید کشف میکردیم، کشفی که با سرگشتگی و درد و رنج همراه بود.
بالاخره یک روز آن در بزرگ باز شد و بهمان گفتند که زندگی از همین خیابان منتهی به در منتظر شما است.
اولین گامها را که برداشتیم، فهمیدیم که بیگانهایم. نه کسی از آن بیرون برای ما گفته بود، نه کسی از ما برای آن بیرونیها گفته بود.
هیچ کس از وجود ما خبر نداشت. ما مرکز جهان نبودیم، ما در حاشیه جهان پنهان شده بودیم.
بیگانگیمان عمیق بود، داشتیم میان آن همه آدم غرق میشدیم، سرگردانیمان تمام نمیشد و مثل آن بود که در باتلاقی وسیع دست و پا میزنیم؛ اما ما آدمهایی نبودیم که برگردیم پشت آن در …
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.