در سرزمینی که در آن نفس میکشم، مِهر سهمی بیشتر از عنوان یکی از دوازده ماهِ سال ندارد. مهری که با هر تکرارش دلریش و دلخون میکند هر آن کس را که محروم است از تحصیل؛ یکی به خاطر فقر، دیگری به خاطر عقیده دینی یا سیاسی، آن دیگری به خاطر میلههای زندان و آن دیگری … . محرومیت از تحصیل به حبس یا تبعیدی ابدی میماند که در دادگاهی غیابی صادر میشود و تو تا ابد به حکم پروندهای که حتی کاغذهایش را ندیدهای، یا از ورود به دانشگاه یا مدرسه درمیمانی یا از آن اخراج و پرت میشوی.
در این دوزخ میکُشند و گویی جز مزدور این جریان بودن، راهی برای پر شدن کیسه مواجب نیست؛ تفنگ، دوشکا، موشک، طناب دار، شکنجه، خودکشی شدن ابزار کاراند. ولی ابزاری که عیان نیست و کمتر کسی میبیندش، محرومیت از حقوق اساسی و هر حداقلی است که شخص را قادر به ادامه حیات میکند. محروم از تحصیل زود درمیابد محرومیت از تحصیل چه بسیار فراتر است از بیبهرهگی از حضور در محیط دانشگاه و تزئین دیوار اتاق به مدرک و چشیدن لذت یادگیری در کلاس درس. کار، نان، موقعیت و هویت اجتماعی، سلامت روان و احساس رضایت از خود و از زندگی، حضور در جامعه، استقلال، حفظ تاب و طاقت و قامت در جامعهای زن ستیز که چشم طمع به زن و زنانگی دارد؛ وارد زنجیرهای از محرومیتهای متوالی و هولناک میشوی. حکومت، جامعه، همردهها و رفقای سابقی که آمادهاند برای کوفتن مشت سرکوفت بر فرق سر.
زمان میگذرد و تشدید پیامدهای محرومیت از تحصیل که به حذف از جامعه میانجامد و نسیان تو و آن چه بر تو میگذرد، به موازات هم حرکت میکنند و هیچ گاه تلاقیای رخ نمیدهد تا این نسیان و کیفیت وضع روز و شب تو مواجههای جوانمردانه با هم داشته باشند.
نیرویی نیست که تو را از حرکت در این سراشیبی تندی که کینه مآبانه دیوانهی رسیدن به مرداب مرگ است، متوقف کند. خونی ریخته نمیشود، صدای انفجاری شنیده نمیشود، خبری از میلههای زشت و آهنین زندان نیست. پس، کسی تو را نمیبیند و نمیشنود. در لحظه جان دادن را نه به واهمهات بلکه به آرزویت مبدل میکنند. محرومیتهایی چنان سخت، فشرده و آینده تباه برایت پی ریزی میکنند که گویی با دستانی میخکوب شده به صلیب کشیده شدهای یا زنده تا گردن در خاک فرو رفتهای و باید آن قدر بمانی تا جان دهی.. زجرکش شوی. همه از شکنجهگر تا تماشاگر دقایقی، نه بیشتر، نظارهات میکنند و زمان اجرای این برنامهی مفرح به پایان میرسد.
نظارهگران حتی حوصله نمیکنند جان دادنت را ببینند، یکی یکی سرخوشانه تو و صندلیهایشان را ترک میکنند. و تو که نیمه جان با چشمانی که از فشار و درد کاسه خون شدهاند، رفتن یک یکشان را با حرکت مردمک چشمانت دنبال میکنی. طرد میشوی؛ از جامعه و از هر آنچه زندگی در آن در جریان است. بیآنکه بدانند فردا نوبت خودشان است و قرار است دقیقا کنار تو به مشابه آنچه که تو دچار شدی، دچار شوند. تکرار میشوی.. تکراری میشوی.
این قصهی پر غصهی ماست. اما با تمام اشکها و زخمها و حتی با جسدی بیجان، حقارت و استیصال قدرت ظالم را به سخره میگیریم چرا که محکوم به فروپاشی و اضمحلال است. ظلم و استبداد هر چه به پرتگاه و لحظه سقوط نزدیکتر شود، دست و پا زدنهای عصبی و بیحاصلش افزونتر میگردد. نه ترحم میخواهم نه مویه و مرثیه سرایی. ایستادهام برای افشای ابعاد ناگفتهی ظلم و احقاق حقوق حقه هر قربانی نقض حقوق بشر و جشن و پایکوبی برای سقوط قریب الوقوع ظلم و ظالم و پاک دامنی هر چه زودتر بشریت از لکه ننگین بیعدالتی.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.