✍️ راتین مهراسپند (نقاشی اول، جمشید (شاه اسطوره‌ای ایران‌زمین) و نقاشی دوم، ضحاک، هر دو اثر دکتر شروین وکیلی می باشند) 🔪 «امرت بقریه تأکل القری» : مأمور شدم به قریه ای که قریه ها را می خورد! (محمد بن عبدالله)

⚫️ این یادداشت، در واکنش به نوشته ای با عنوان «تروریزم» از دوست نازنینم آقای خسرو یزدانی (در اینجا) نوشته می شود و آهنگم صرفاً نقد نوشته ی ایشان نیست، بلکه می خواهم ضمنِ پذیرشِ ایده یِ اصلیِ نوشته یِ ایشان نشان دهم که چگونه ایشان با تاختن به «تروریسم خرد»ِ ابزاری (که در این مورد من نیز با ایشان همداستانم) در نهایت، خودِ عقل در تمامیت آن را، «ترور» می کنند و با این کار، ابراهیم وار و با دشنه ای آخته، همان چیزی را به قربانگاه می برند که ایشان را به این «داوری» رهنمون ساخته است که: «دهشت بار ترین تروریزم، تروریزم مدرن است، تروریزم تک خدایی مدرن، تروریزم خرد است».

⏰ زمان تقریبی مطالعه: ۲۴ دقیقه و ۲۰ ثانیه

*** در ادامه، می کوشم با بسط یادداشت آقای یزدانی از آن فراتر بروم و در عین حال عقل را از زیر تیغِ کینی که ایشان و عقل ستیزان دیگر علیه آن بر آهیخته اند بیرون بکشم. آقای یزدانی نوشته اند: «آیین های تکخدا، بنیان های تروریزم اند، تروریزم، خویشکاری آن خدایی است که خدایان دیگر را بت می خواند». چون آقای یزدانی از پیروان آیینِ مهرند و با دستاویز همین «پیروی» به یک «جهان خصوصیِ» «نا مشترک میان همه ی انسان ها» باز گشته اند (و در واقع سخن پارمنیدس را که: راه فلسفه و حقیقت همان راه اپیستمه است نه راه گمان های عادت وار بسیاران – فراموش کرده اند) من سعی می کنم ضمن بازگشت به مفهوم «خرد کاربند» در شاهنامه و اساطیر فرهنگ ایران، هم نشان دهم که تروریسم ادیان توحیدی چگونه ممکن می شود و هم نشان دهم کاربست های عقل فروکاست پذیر به کاربرد ابزاری و بلعنده ی آن نیست و عقل می تواند هم داور نیک و بد و درست و نادرست باشد و هم (بدون فرون غلتیدن در صورت اسطوره ای اندیشیدن) به تحقق آرمان راستین زندگی اجتماعی انسان یعنی تبدیل اجتماع بشری به یک «جشن همگانی» یاری برساند. با بازگشت به اساطیر فرهنگ ایران می توانم ادعا کنم که عقل هم می تواند کاربردی ابزاری و اوبارنده (= بلعنده) داشته باشد چنانکه در داستان ضحاک می بینیم و هم می تواند کاربردی افشاننده و زاینده و مهرگستر داشته باشد چنانکه در داستان های کیومرث و جمشید می بینیم. بالطبع در این نوشته، آهنگ من نه بحث درباره ی پیچیدگی های داستان های اساطیری فرهنگ ایران است و نه با این کار می خواهم در قفای پیروان تئوری «آنچه خود داشت»، سعی کنم برتری فرهنگ ایران باستان را نسبت به فرهنگ های دیگر نشان دهم، چون بر آنم که زبان عقل، زبان «جهان بیدار برای همه» است و تنها با خروج از «غار» ِ «جهان های خصوصی» است که می توان به این «جهان بیدار» وارد شد و در پرتو هدایت عقل سخن گفت. با این حال، به این هم معتقد نیستم که این تنها فرهنگ یونان و فرهنگ غرب است که به این زبان عقل سخن گفته است بلکه بر این باورم که فرهنگ ما و دیگر فرهنگ ها نیز هر یک به سهم خود در افروختن این چراغ سهمی داشته اند و در راه ورود به این جهان بیدار کوشیده اند. پس اگر در اینجا از مفهوم یا تصویر عقل در شاهنامه سخن می گویم آهنگم فراخواندن خواننده ی فرهیخته به بازگشت به داستان های اساطیری و در ماندن در آن ها نیست- چه نخستین مرحله ی بیداری عقل خروج از انقیاد و استیلای اسطوره به عنوان بزرگ ترین دشمنی است که عقل را از بلوغ و بیرون آمدن از زیر یوغ و ولایت دیگری باز می دارد – بلکه آهنگم آن است که نشان دهم در این اساطیر «تصویر»ی از عقل ترسیم شده است که از یک «جهان خصوصی» محدود به یک «طیف خاص از مردمان» بسیار فراتر می رود: یعنی از عقلی قبیله ای که با تفکیک بین «ما» و «آن ها» پیوسته فریاد «مرده باد» / «زنده باد» سر می دهد و در عین اینکه با یاری عقل خود، این و آن را «محکوم می کند» از یاد می برد که «حکم کردن» کار عقل است و با همین «حکم کردن» است که به این «داوری» کشیده می شود که: اینها خوبند چون با ما همسویند و آنها بدند چون با ما ناهمسویند. یک نکته دیگر را هم باید در اینجا اضافه کنم، در این نوشتار می کوشم یک تفسیر از تفسیر و تصویری به دست دهم که شاهنامه از اساطیر فرهنگ ما ترسیم کرده است – به عبارت ساده تر تفسیری از تصویر عقل آن گونه که فردوسی اندیشیده است – روشن است که تفسیر فردوسی از این اساطیر همیشه همخوان با منابع اصلی آن گونه که به دست ما رسیده، نیست – تفسیر یک تفسیر نیز ممکن است فاصله ای بیشتری از اصل داشته باشد، با این حال درخواست من از خواننده ی فرهیخته این است که بیشتر از این که به سازگاری یا ناسازگاری این تفسیر با متون اصلی توجه کند به هسته و بنمایه ی سخن من درباره ی «خرد آفریننده» توجه داشته باشد. به عبارت ساده تر آنچه در اینجا می نویسم بیشتر بیان آن چیزهایی است که من با خواندن اساطیر ایران بدان ها انگیخته یا به آنها آبستن شده ام. پس در اینجا اساطیر ایران مرا بر انگیخته اند تا سخن مبنایی خودم را درباره ی «خرد زاینده» به میان آورم، و پایه ی سخن من در اینجا نیز جز عنایت به تفاوت عقل زایا و عقل نازا در پرتو همین آبستنی اندیشگی نیست، هر چند در پایان به این نتیجه برسید که این تفسیر از اساطیر ایران، تفسیری ناروا و خودسرانه است که در این صورت عذر و پاسخی نخواهم داشت جز این سخن نیچه که «باری من آن را چنین خواستم، من آن را چنین می خواهم». در اینجا عقل «انسان خودزا» (در نمونه ی پهلوانان پیش از ضحاک) را با عقل انسان «عقیم و سترون» در نمونه ی ضحاک با هم می سنجم تا روشن شود که آیا جمشیدی که «ندید از هنر بر خرد بسته چیز»، به عنوان انسانی که همپرس خدایانی چون بهمن (خدای اندیشیدن و بزم آفریدن) است می تواند عقل تروریستی داشته باشد یا نمی تواند و اگر عقل جمشیدی، عقلی است که می تواند نجات دهنده و دور دارنده ی گیتی و انسان از درد و مرگ، و بزم ساز و شادی آفرین باشد، می توان با ارجاع به او یا به فرهنگی که او در آن «انسان آرمانی» است، از عقلی با کارکردی صرفاً تروریستی سخن گفت؟ خرد جمشیدی خردی است که «کلید همه ی بندها» است: چو زین بگذری مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید و با گشودن همه ی بندها و چیستان ها گیتی را شاد و آباد می سازد. هدف از این «بندگشایی» نیز فقط نجات انسان نیست بلکه این گیتی در تمامیت آن است که باید از خطر مرگ و نیستی نجات یابد. به این معنا، عقل جمشیدی (خرد ایرانی) عقلی قبیله ای نیست که آماج اش تنها اثبات برتری فرهنگ و ملت ایران باشد. این تصویر از خرد با مفهوم «برگزیدگی» که یکی از بنیادی ترین مفاهیم در ادیان توحیدی است، فاصله زیادی دارد. نه جمشید انسان برگزیده است و نه ملت ایران ملت برگزیده. هر انسانی از هر تیره و تباری که جهان را بیاراید و مرگ را دور بدارد و درد را بکاهد، انسان برگزیده است به همین دلیل است که ما در شاهنامه مفهوم «جهانداری» و «جهان آرایی» (به جای حاکمیت بر امت همعقیدگان) را داریم و فرهنگ نیز در شاهنامه چیزی جز «آرایش جان» در معنای عام آن نیست. مخاطب عقل، همه ی مردم جهان اند و غایت آن نجات گیتی و زندگی در تمامیت آن است. عقل هم می تواند کارکرد نابود کننده داشته باشد و هم کارکرد آفریننده، اما عقل همواره یک عقل است و نمی توان زندگی انسانی در معنای عام آن را از عقل به عنوان نیرویی که «داوری می کند» برید و مدعی سامان دادن به زندگی بشری شد. عقل مستقل را خوار داشتن یا آن را از انسان جدا ساختن همان کاری است که ادیان توحیدی می کنند، چرا که عقل نیروی داوری کردن و آفریدن در انسان است و در ادیان توحیدی این تنها خداست که اصل منحصر به فرد داوری و آفرینندگی است، و درست در همین نقطه است که آقای یزدانی و دیگر خرد ستیزان به آهنگ دفاع از زندگی و گرمی آن به موحدان می پیوندند، و همان نیروی آفریننده ای را از چنگ انسان بیرون می آورند که پیشتر خدایان توحیدی آن را «تابع» خود ساخته بودند. خدایان توحیدی با تابع ساختن عقل، انسان را برده و بنده ساختند و خرد ستیزان به اسم دفاع از زندگی، زندگی انسانی را از اصل آفریننده ی آن پاره می کنند. به بیان بندهشی، آنان با چاک کردن «جان» با تیغ (در نمونه ی میترا) دست به آفرینش می زنند. اما انسانی که خرد از او بریده شده است، انسانی پاره شده است و انسان پاره شده، انسانی دردمند است، و انسان دردمند همان کسی است که جمشید با کلید عقل به یاری او شتافته بود. بدین معنا انسان خردستیز آقای یزدانی انسانی «ضد مهر» است چون به اسم مهر، انسان را از مهم ترین ابزار آفرینندگی اش یعنی عقل جدا می کند. در ادیان توحیدی این تنها خداست که اصل منحصر به فرد خلاقیت است، خدا موجودی است یکسره دیگر و بریده از عالم که با علم و قدرت بی نهایت خود خلق می کند، هیچ موجودی حق به وجود ندارد مگر با اراده ی او. خدا اربابی است بریده از عالم که تنها از طریق «برگزیدگان» اش با هر آن چیزی که فروسوی اوست ارتباط برقرار می کند و این رابطه، تنها یک «رابطه ی حاکمیتی» است. در این ادیان اصل خلاقیت همان اصل حاکمیت است و در نتیجه آن که خلق می کند بر آن که خلق می شود حاکم است و بر او حکومت می کند. رابطه ی حاکمیتی خدا با عالم مفهوم بنیادی ادیان توحیدی است. انسان بخودی خود آفریننده نیست، انسان به خودی خود نمی تواند بداند، انسان به خودی خود نمی تواند درست را از نادرست تشخیص دهد، انسان به تنهایی نمی تواند روی پای خود بایستد، عقل او همیشه نیازمند به «عصا» و یک برنامه و نقشه ی راه است که مسیر هموار زندگی را به او نشان دهد (عقل عصایی یا انسان عصایی و نیازمند به عصا (=شریعت) را از این ابیات مولوی وامگیری کرده ام: دی عقل در افتاد و به کف کرده عصایی در حلقه ی رندان شده کاین مفسده تا کی چون ساقی ما ریخت بر او جام شرابی بشکست در صومعه کاین معبده تا کی؟ انسان عصایی، انسانی است که بخودی خود هیچ است و بدون امر یک دیگری جدای از خود، از خود «وجود»ی ندارد و چون از خود وجودی ندارد، موجودی است که «جوع وجود» دارد و چون جوع وجود دارد با همه چیز همچون یک موجود گرسنه رفتار می کند، و چون گرسنه است همه چیز را در اولین فرصت می بلعد و می اوبارد، و ریشه ی تروریسم در ادیان توحیدی در همین جاست. انسان توحیدی تروریست است چون خودش و از خودش چیزی ندارد، چون نازا و سترون و فاقد نیروی آفرینندگی است. انسان توحیدی از خودش عقل ندارد، عقل چیزی نیست که از غنای وجود خودش جوشیده یا افشانده شده باشد، او عقل را هم از دیگری دارد، عقل او ودیعه ای است که نزد او به «امانت» گذاشته شده است و او باید بار این امانت را بر دوش خود «حمل» کند، یعنی در نگهداری از آن «تابع» دستوراتی باشد که «ارباب» به او داده است و باید آن را به همان نحوی به کار ببندد که ارباب به او دستور داده است وگرنه باید تاوان استفاده ی نادرست از این امانت را با دردهای وصف ناپذیر پس بدهد. چون عقل انسان توحیدی، عقل خودش نیست، در وجود خود احساس کمبود دارد، احساس کمبودی چون یک انسان نازا و سترون که خودش نمی تواند آفریننده و زاینده باشد. چنین عقلی تنها کارکردی که می تواند داشته باشد «حمل بار دیگری» یا «انباشتن معلومات» است. انسان توحیدی انسانی است که بدون معلوماتی که خدا از طریق برگزیدگان سترون خود به آنها انتقال می دهد، نمی تواند قدم از قدم بر دارد. انسانی که در هر حرکتی که می خواهد در زندگی اش انجام دهد گوش به «امر» دیگری دارد هیچ گاه نمی تواند خودش چیزی بسازد و بیافریند. این انسان تا همیشه نازا خواهد ماند و نمی تواند عقل مستقل داشته باشد. چون نمی تواند عقل مستقل داشته باشد پس در همه ی حیطه های زندگی اش تا همیشه تابع خواهد ماند. انسان تابع انسانی است که در اثر تبعیت و بردگی از او انسانیت زدایی شده است، اما این وضعیت بردگی مانع از آن نمی شود که چشم طمع به هر آنچه دیگران آفریده اند نداشته باشد. انسانی که نمی آفریند، رفته رفته چشم طمع به آنچه آفرینندگان آفریده اند می دوزد و احساس جوع وجودی، احساس گرسنه بودن، آهسته آهسته سائقه ی بلعیدن و اوباریدن را در او بیدار می سازد. آن که چیزی از خود ندارد با بلعیدن و اوباریدن آنچه دیگران ساخته اند به احساس فتح و ظفردست دست می یابد. ظفر، غلبه و فتح به او احساس «وجود داشتن» می دهد. با فتح و ظفر است که احساس خشنودی به او دست می دهد و درد ناخشنودی وجودی او تسکین می یابد و با چشیدن این احساس خشنودی است که احساس «تسخیر» گیتی در او بیرق فتح الفتوح بر می افرازد و رابطه ی او با گیتی به رابطه ای تجاوزگرانه تبدیل می شود، و در نتیجه ی آن، انسان توحیدی در هر پدیده ای طعمه ای برای رام کردن و به دام انداختن و فروبلعیدن و پاره پاره کردن زیر دندان می یابد. معنای حدیثی که در سر آغاز این نوشته آوردیم نیز همین است؛ خدا رسول خود، محمد را، به قریه ی مکه فرستاده است تا از مکه همه ی جهان را «آکل» کند یعنی بخورد و فرو بلعد و هضم و جذب کند. فرهنگ ایران آن سان که شاهنامه به ما نشان می دهد، این جوع وجودی در نتیجه ی سترونی عقلی را در چهره ی ضحاک به تصویر می کشد و می دانیم که ضحاک قطب مخالف جمشید و همان کسی است که او را با اره دو نیم می کند. ضحاک با بریدن و بلعیدن سر و کار دارد و حاکمیت اش با کشتن و دو نیم ساختن انسانی استوار می شود که خرد و مهر در او یک کل به هم پیوسته اند. عقلی که مهر می گسترد با ورود ضحاک به صحنه، به عقلی تبدیل می شود که به جای «بندگشایی»، «فروبستگی» پدید می آورد. نکته ی نغز این است که ضحاک نماد انسانی است که به جای اینکه به صدای عقل خویش گوش دهد (که در فرهنگ ایران همان صدای بهمن و سروش است) به تبعیت از اهریمن تن می دهد. بدین سان در اینجا، میان تبعیت عقلی انسان و تجاوزکاری او پیوند مستقیمی برقرار می شود. جمشید انسانی بود که به نیروی عقلِ گرمی-آفرینی که از وجود خودش می جوشید، خرمی و زیبایی می آفرید. او در کاربرد عقل خویش تابع کسی نبود و حتی از همکاری با دیوها (تو بخوان دشمنان) هم بیمی به دل راه نمی داد، چرا که حتی در دشمن نیز چیزی «گرامی» هست که می توان آن را بزرگ داشت و آن را به همکاری در آرایش گیتی فراخواند، اما اهریمن هنگامی که به دیدار ضحاک می آید به شرطی حاضر می شود که «آموزگار» او شود، که ضحاک با او پیمان «تبعیت» ببندد و از گفتن راز او با دیگران پرهیز کند. این پیمان تبعیت نخستین پیمانی است که در شاهنامه بسته می شود، نخستین پیمان در قرآن نیز میثاق تبعیت است و قرآن و شاهنامه در اینجا به هم می رسند با این تفاوت که شاهنامه تصویری از انسان های خودزایی چون کیومرث تا جمشید را هم در پشت سر دارد که به نیروی کشش و جاذبه ی خود نه به نیروی «اجبار»ی که نتیجه ی یک «پیمان» است، بر مردمان فرمان می رانند. شاهنامه پیمان تبعیتی که به تبعیت عقلی از آموزگار بینجامد پیمانی اهریمنی می داند، و ضحاک در همین نخستین کاری که از او سر می زند درست به این دلیل «سرزنش» می شود به ابلیس گفت این سزاوار نیست دگر گوی که این از در کار نیست. که به آن «معرفت راستین» که از درون خود او جوشید و به او هشدار داد که مبادا: پســندی و هـمـداســتانی کـنی که جان داری و جان ستانی کنی بی توجهی کرد. هر کجا که انسان به لحاظ معرفت شناختی تابع دیگری شود، معرفت او نتیجه ی داوری های خود او نیست، و وقتی انسان نیروی داوری خود را کنار بگذارد و تابع داوری های دیگری شود، درست در همین جا «معرفت انتقالی» جای «معرفت زاینده» را می گیرد و نیاز به عصا جایگزین راه رفتن با پای خود می گردد. و هر گاه معرفت انتقالی چنانکه در داستان ضحاک می بینیم رابطه ای تابعیتی و حاکمیتی با انتقال دهنده ی معلومات ایجاد کند، در همین جاست که اهریمن پا به میدان می گذارد و با ریسمان یک میثاق عقل و آزادی انسان را به چنگ می گیرد: بدو گفت، اگر بگذری زین سخن بتــابی ز پیمـان و سـوگـند مـن سریر شهنشهی اهریمن در سر و مغز کسانی است که خودشان نمی توانند بیندیشند، کسانی که نیازمند «آموزگاران»ی (خدا و کتاب و نبی و ولی و وصی و پیر و مرجع و قطب و … ) هستند که ذهن آنها را از معلومات و دانستنی ها بینبارند و در یک کلمه راه را از چاه به آنها نشان دهند. اهریمن، بیش و پیش از هر کس نیازمند «هدایت پیشگان» است و اهریمن با «پیمان» یا «میثاق»، اینان را به «بند» می کشد. بدیهی است که بند پیمان ها و میثاق هایی که انسان را به اسارت کشیده اند و از آفرینش بازداشته اند را تنها با «خرد کاربند» انسانی می تواند باز کرد که خود «کلید» همه ی «بند ها» ست. انسان نیرومندی که «نام بزرگی در گیتی» می جوید و سرش چون سرو بلند افراشته است : چو زین بگذری مردم آمد پدید شد این بندها را سراسر کلید سر ش راست بر شد چون سرو بلند به گفتار خوب و خرد کاربند نه «انسان سست» و برده واری که در زنجیر پیمان هایی اسیر شده است که عقل او را از کار انداخته اند و مهر او را تابع ایمان به مفاد چنین میثاق هایی ساخته اند. در انسان نمونه ی جمشیدی مهر و خرد تراوش های درونی وجود انسان هستند و از غنای درونی انسان زاییده و سر ریز می شوند. وجود انسان به گونه ای نیست که یک پاره ی آن مهر باشد و پاره دیگر آن خرد. عقل و عشق هر چند که در ادیان توحیدی از هم بریده شده اند تا در نتیجه ی گسیخته شدن از یکدیگر بتواند «تابع میثاق الهی» شوند، (تا زمانی که عقل و مهر ابراهیم در نتیجه ی ایمان و عقیده از هم نگسیخته بود او او هرگز کارد بر گلوی فرزندش نمی کشید)، با هم و در کنار هم کلی یگانه را می سازند که «زندگی» انسان نامیده می شود، انسانی که این دو در او از هم گسیخته شده باشند نیمه انسان است و این نیمه انسانِ از هم گسیخته را نمی توان به معنای واقعی کلمه انسان دانست. عقل بلعنده ای که در اثر جوع وجودی، از سرشت راستین خود دور افتاده است را تنها با تجاوزکاری و «قهر» و «جبر» می توان آرام ساخت. این عقل چون از خود چیزی ندارد چونان ضحاک نیازمند مغزهای دیگر است و فقط با بلعیدن و نابود ساختن آنها است که می تواند این احساس جوع وجودی خود را بطور موقت تسکین ببخشد، هر چند که این سائقه ی تجاوزکاری هیچ گاه در او درمان نمی شود و این عقل تا خود را و جهان را نابود نکند دست از نابود ساختن و فتح و ظفر بر نمی دارد. خردستیزانی نیز که به اسم دفاع از زندگی و مهر، عقل در تمامیت آن را زیر سوال می برند با جدا ساختن انسان از عقل او که نتیجه اش زخمگین شدن و کینه توز شدن عقل است، در نهایت با «تعلیمات بد» خویش به اسم مهر، خون بر زمین خواهند چندان که گوشوروَن به ستوه آمده از درد و رنج و شکنج بانگ برخواهد داشت که: «مرا برای چه آفریدی؟ که مرا ساخت؟ خشم و چپاول و دست یازی مرا یکسره در میان گرفته است. مرا جز تو پشت و پناه دیگری نیست، اینک رهاننده ای شایسته به من بنمای!» نمی توان از مهر به انسان سخن گفت اما با عقل او مهربان نبود. محاکمه ی عقل، محاکمه ی انسان در یکپارچگی او است و هیچ کس نمی تواند با زندانی کردن عقل، با برده ساختن آن، از مهر به انسان سخن بگوید. عقلِ مهرورزی که در یگانگی اش همان زندگیِ انسانی انسان است، نه شرقی است نه غربی ، این عقل با نیروی تحول دهنده و رستاخیزنده ای که از خود آن می جوشد می تواند گیتی را از نابودی نجات دهد و جهان را به زیباترین صورت ها بیاراید. این عقل، دشمن خو و دشمن جو نیست، و با فّر و فرهنگ است که همگان را به بزم و شادی فرا می خواند. این عقل، ناساز با عقل خدایان عالم و قادری که با علمِ خود انسان را به لحاظ معرفت شناختی عقیم می کنند و با قهر و قدرت شان، آزادی انسان را از او می گیرند و انسان را به یک عبد ذلیل تبدیل می کنند، دانا و توانا نیست بلکه «فریبا» است و نیروی انگیزندگی آن به زندگی و نوسازی جان و جهان، از همین فریبندگی آن سرچشمه می گیرد. عقل مهرورز با کشش و ربایش (در نمونه ی کیومرث) سرو کار دارد و کشش و ربایش تنها آنجا هست که فّر و فرهنگ هست. این عقل، افشاننده ی اندیشه هایی است که جان ها و جهان را تازه و نو و جوان می سازد، و برای آن گیتی کل یکپارچه ای است که باید آن را از ویرانی و نابودی نجات داد: بتابیـد از آن سـان ز بـرج بـره که «گیتی جوان گشت» از آن یکسره این عقل، عقلی است که می سازد و آباد می کند و جمشید با دستاویز چنین عقلی است که با «نوک پیکان» خویش جهان را به گسترش می انگیزد و در نهایت درب دوزخ این شاهکار ساخته شده به دست اهریمن را می بندد، شاهکاری که خدایان بعدی به آفریدن آن افتخار دارند، جهنم سوزنده ای که با نعره های مهیب اش یورش می آورد و در پاسخ این سوال که: «آیا از کافران پر شدی؟» صیحه می کشد و می گوید: «آیا دوزخیان بیش از این هم هستند؟!» انسان جمشیدی که عقل و مهر در او یگانه اند انسانی است که خودش سرچشمه ی مهر است، خودش سرچشمه ی دیدن و دانستن است (معنی هفت خان یا هفت چشمه جز این نیست) و نیروی نوشوندگی و رستاخیزندگی در خود اوست. چنین انسانی، انسان بهشت سازی است که بی دردی و جاودانگی را در خود گیتی می جوید و در عمل آفرینشگری خود بر خود اتکا دارد و با جست و جو در تاریکی ها و کورمال رفتن، رفته رفته به شناخت دست می یابد و با شناختِ خویش بندها را می گشاید و در نهایت به آسمان پرواز می کند. او از همان ابتدا نیز به مانند آدمی توراتی به دنبال «خوردن و بلعیدن» از «درخت معرفت» یا مانند انسان قرآنی به دنبال «درخت ابدیت»ی (طه :۱۲۰) نیست که متعلق به دیگری است. جمشید با سرمایه و غنای وجودی خویش دست به عمل می زند، بهشت او بهشتی در گیتی و ثمره ی «کار» اوست نه پاداش پیروی وی از دیگری ای که در نتیجه ی اطاعت و متابعت، او را وارد بهشتی می کند که به او تعلق ندارد. جمشید از خودش هست، بذری خودزا است که در اثر نیروی آفرینندگی درونی خود می روید و به بار می نشیند. او به سوی درختی که متعلق به ارباب اوست دست دراز نمی کند و از میوه ی آن «نمی خورد»، او حتی مانند پرمتئوس آتشی را نمی دزدد و برای آدمیان به ارمغان نمی آورد که متعلق به دیگری است، او خود «تخمه ی آتش» (انسان تخمه ی آتش است: بندهشن) است و نیروی رویش و روشنی بخشی را در خود دارد و خودش در نهایت به «درخت» تبدیل می شود (همان درختی که ضحاک سپستر اَره می کند)، درختی که بینش به نیک و بد و ابدیت را در خود دارد. جمشید چون بذری خود-رو است بینش و معرفت حقیقی را در خود دارد و خودش سرچشمه ی بینش و معرفت است. از این رو، بینش و معرفت راستین نزد او «کلمه» یا «امری» نیست که از جانب یهوه یا پدر آسمانی یا الله بر او نازل شده باشد، از همین رو جمشید نیازمند پیامبری و برگزیده ای نیست که او را راه ببرد. جمشید چنین است چون بینش او، بینشی پهلوانی است و پهلوان بیش از هر چیزی به نیروها و توانایی های خویش تکیه می کند. جمشید پهلوانی نیرومند است. انسان نیرومند نیازمند عصا نیست. پهلوان در دل تاریکی ها و اشکفت ها با اتکاء به بینش و دانایی خود است که کورمال کورمال پیش می رود و بندها را یک به یک از سر راه خود بر می دارد. هیچ خدا یا هیچ رسول و برگزیده ای در دل تاریکی ها به یاری این انسان نیرومند نمی شتابد. انسان نیرومند با اتکاء و اعتماد به توانایی های خویش در دل تاریکی ها گام بر می دارد، انسان جمشیدی در یک گوشه نمی نشیند، سوگ برپا نمی کند و خرد را خوار نمی دارد. او همان «فروهر»ی است که به خواست و اراده ی خود «کالبد»ی اختیار می کند تا آفریدگاری را که بدون او ناتوان از غلبه بر نیروهای زشتی آفرین است «نجات دهد»، حماسه ی انسان جمشیدی، حماسه ی انسانی است که با نیروی آفرینندگی خویش، جان را و جهان را و خدا را نجات می دهد و ابزار کار او در این راه مهر است و نیز خرد کاربندی که با آن در دل تاریکی ها می بیند و می اندیشد. و با همین خرد کاربند است که پهلوان در پایان آزمایش های خوفناک خود با نور و روشنی ای که از دل تاریکی ها و با زخمگین شدن چندین و چندباره خود به دست آورده است چشم های کسانی را که به «کوری» دچار شده اند «دیده ور» می سازد و بدین سان به اثبات می رساند که انسان را تنها با بینشی می توان نجات داد که خود انسان به دست آورده است. این بینش، بینشی زاییده از غنای وجود بشری است و هر چیزی که لبریز شود گرایش به سرریز شدن دارد، بدین معنا انسان جمشیدی انسانی است که در اثر غنای وجود خویش راد و بخشنده است و این رادی و بخشندگی در برابر آن سائقه ی اوبارندگی ای است که در انسان دچار به جوع وجودی در ادیان توحیدی دیدیم. این انسان در اثر سرشاری و لبریزی درونی خویش میل به بخشیدن و افشاندن دارد، چون از غنای درونی خویش لبریز است به دنبال «انفال» کردن و نفله ساختن آدمیان نیست. انسان سرشار می خواهد از آنچه که دارد ببخشد و «داد و دهش» کند، چنین انسانی بیش از هر چیزی به «بزم و جشن» می اندیشد. بدین معنا غایت انسان جمشیدی، تبدیل اجتماع به جایگاه یک «جشن همگانی» است. این آرمان جهانی ای است که خرد جمشیدی به همه انسان ها ارزانی داشته است. آرمان جمشیدی، آرمانِ انسان فریبا و جهان زیباست. ایرانی گیتی را زیبا و بهشت گونه می خواست و غایت کنش خویش را دور کردن درد از جان و جهان می دانست. هسته ی اساطیر فرهنگ ایران همین دردزدایی از گیتی است. فرهنگ ایران ارج زندگی را می شناخت، زندگی را پاس می داشت و به دنبال «نفی» یا «تابع ساختن» آن نبود، فرهنگ ایران به دنبال «رهیدن» از زندگی نبود و با این حال می خواست درد را نه تنها از انسان ها بلکه تا آنجا که ممکن است از جانداران دور کند، غایت کاربست عقل در فرهنگ ایران نیز همین دردزدایی از جهانِ جان و جلوگیری از گزند رسانی به گیتی با پاسداری از عناصر اساسی سازنده ی آن در جایگاه خدایان بوده است. مهر در این فرهنگ گسیخته از خرد نیست، نیز ابزاری در دست انسان نیست که به دستاویز آن عقل و همه ی ورزندگان آن‌ را خوار بدارد و به دیده ی نکوهش در آن بنگرد. فرهنگ ایران، انسان را «پذیرنده ی هوش و رای و خرد» می دانست و بر آن بود که با همین هوش و رای و خرد است که ایرانی می تواند «نام بزرگی در گیتی» بجوید، بزرگی جُستنی که غایت آن نه گزند رساندن به گیتی که آباد ساختن و نو آفریدن آن است. از همین رو است که ناله و مویه، در این فرهنگ از رفتارهای اهریمنی بودند، و آن کس که غم گستری می کرد پیوندی با خدایان جشن آفرین و بزم آفرین نداشت و یاور اهریمن بود. بدین سان آن بینش اسطوره پرستی که شادی را دور انداخته و بر روی حماسه ی انسان، که همان حماسه آفریدن شادی و شادمان ساختن جهان جان است خط کشیده است از آن بینش خدایانه‌ای که سنگ اش را به سینه می زند و به یاری آن خرد را خوار می دارد بسیار دور افتاده است و این دور افتادگی جز نتیجه ی کاربرد نادرست عقل نیست!

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)