اساساً واژه روشنفکر/روشنفکران در مورد کسانی اطلاق می‌شود که اکثراً به کار فکری اشتغال داشته و از همین راه در امر رشد و انکشاف عرصه های گوناگون فرهنگ و پویایی جامعه سعی و تلاش می تمایند. بر این اساس به حیث جامعه شناسی، روشنفکران آن قشر اجتماعی ای تلقی می‌شوند که در توسعه و پیشبرد فرهنگ جامعه نقش مستقیم و تأثیرگذار را ایفاء می کنند.

به سخنی دیگر روشن‌فکر به فردی گفته می‌شود که مراعات کننده عقلانیت در حل و فصل مسائل دارای سنجشی دقیق و فکر انتقادی باشد و به مثابه پیشگام جامعه نقش در امور مربوط به مصالح و منافع علیای جامعه ادا نموده و به گونه‌ای از خود واکنش نشان دهد.

برخی از اندیشمندان اجتماعی بر این باورند که روشنفکر هیچ اندیشه‌ای را به صورت دگم و تقلید نپذیرفته، بل، پس از بررسی دقیق و ارزیابی انتقادی، آن را می پذیرد.

بدین سان لازمه روشنفکری، قضاوت آزاد و روشنگرانه است؛ و این امر زمانی محقق می‌گردد که روشنفکر، نه از مجرای مواضع فکری تنگ نظرانه و صرفاً تعصباتِ ایدئولوژیک بل، در پرتو دید وسیع و همه جانبه به مسائل و قضایا بنگرد و در مورد خود، محیط و مشخصات زمانش آگاهی دقیق وجود داشته و خود را مکلف بداند که به حیث عضوِ رسالت مند جامعه، جامعه خود را از آنچه هست به سوی آنچه که باید باشد، یعنی به سوی ترقی و تعالی به حرکت و جوشش و جنبش در آورد!

روشن‌فکر باید بیانگر واقعیات، هواخواه فرهنگِ تحمل و گفتمان اجتماعی باشد و همواره با استفاده از «سلاح علم و معرفت» در مقابله با بد اندیشان، خیانتکاران و مستبدانِ خودکامه قرار داشته و تمام توان معنوی خود را در خدمت جامعه قرار دهد، نه اینکه جامعه را فدای امتیاز طلبی ها، هوس بازی‌های سیاسی خویش سازد.

به بیانی دیگر، ادامه حیات مؤثر و بقای روشنفکران و نهضت های روشنفکری بدون «مردم» و جدا از پیکر جامعه امکان‌پذیر نیست.
هر زمان روشنفکران به طور افراطی و یکجانبه درگرداب حزبیت و قومگرایی و قبیله گرایی و عصبیت های ناشی از آن متوقف گردند، به همان میزان و پیمانه از موضع اصلی خویش فاصله گرفته و عرصه فعالیت‌های ترقی خواهانه و روشنگرانه و مردمی را بر روی خود تنگ و تنگ تر خواهند نمود.

بر این پایه می‌توان به ضرس قاطع گفت؛ مهمترین و اساسی‌ترین اوصاف روشنفکران می‌تواند همانا، طرح و ایجاد اندیشه‌های نو و انتقاد از آن اندیشه‌ها و رسم و آئینی که سودمند جامعه نیست، ترقی خواهی، آزادی خواهی، عدالت پسندی، احترام به مصلحت های عمومی، انجام کار فکری دوام دار، انتقاد از وضع ناهنجار سیاسی و اجتماعی، عدم وابستگی به تعلقات طبقاتی، تفکر و رعایت عقلانیت در امور مربوط به جامعه، سیاست، فرهنگ، رهایی از منازعات و کشمکش های سیاسی به منظور «کسب قدرت»، سهم گیری در رشد و انکشاف فرهنگ و انتقال آن به نسل های آینده، شناخت و تشخیص مشکلات اجتماعی و ارائه نظریه‌های شایسته در جهت رفع آنها، تشخیص اساسی‌ترین نیازمندی های جامعه و راه‌های برآورده شدن این نیازها و ایضاً پیش‌بینی مسیر آینده حیات اجتماعی و…باشد.
پیرو آنچه که در پیش گفته شد، «نظرگاه این قلم بر این پایه استوار است که روشنفکران بایستی با درک دقیق از ماهیت و اوصاف روشنفکری و روشنگری، رسالت خویش را در امر پیشرفت و تعالی جامعه، تنویر اذهان مردم و توده ها به صورت عمومی در تحقق آرمانی که در بالا برشمرده شد به انجام رسانده و تلاش در مسیر پویایی جامعه را در دستور کارو جزو برنامه عمل و زندگی خویش قرار دهند. اگرچه تحقق این امر در نظام های مطلقه و استبدادی آسان نیست و مراجع قدرت برای تنویر اذهان جامعه اهمیت قائل نبوده و یا آن را خلاف منافع خویش تلقی نموده و گاهی هم روشنگری را بدعت نمی پندارند.»
از همین رو، نقش روشنگران به مثابه افراد آگاه و بیدار جامعه، در چوکات نهادهای مدنی و سازمان های اجتماعی غیر سیاسی و یا در حالت متعلق بودن به احزاب و تشکل های سیاسی، به صورت عمومی به مثابه افراد متعلق به یک قشر اجتماعی به نحوی از انحاء بر سیاست جامعه اثرگذار بوده و در پویایی و بیداری شعور اجتماعی و سیاسیِ افراد، و نهایتاً در تنظیم شیرازه حیات اجتماعی و احساس ملی نقش بسزایی ایفاء می کنند.

نیره انصاری

« در حقیقت به باور این قلم آنچه برای یک هنرمند به حیث [ زمان ومکان ] ضرورت می یابد، همانا مشخص نمودن رابطه ی عشق و مقاومت در برابر [سیاست ] است. حتا آن هنگام که عشق در معرض خطرِ نیرنگ های سیاسی است!» حال آنکه سیاست نوعی رویه ی حقیقت است، اما رویه ای که محور آن جمع است. بدین معنا که کُنش سیاسی حقیقت را از نظر آنچه جمع توانایی اکتساب آن را دارد، به آزمون می گذارد. برای نمونه: اینکه آیا می‌تواند * برابری * را با تمام وجود بپذیرد؟
آیا می‌تواند آنچه را ناهمگون است یکپارچه نماید؟
آیا می‌تواند بپذیرد که تنها یک جهان در کار است؟
در حقیقت گوهر سیاست را می‌توان در این پرسش گنجاند: هنگامی افراد گِرد هم می آیند، امور را سامان می دهند، فکر می‌کنند و تصمیم می گیرند، قابلیت انجام دادن چه کارهایی را دارند؟
در سیاست، مساله بر سرِ پی بردن به این قضیه است که آیا شماری از مردم یا در‌واقع انبوه مردم توانایی ایجاد برابری را دارند؟
البته این رابطه بحث انگیز میان سیاست و عشق نیز وجود دارد؛ میان سیاست به مثابه طرز تفکر جمعی و عملی و قدرت به عنوان ابزار مدیریت و نظارت در اختیار دولت همان رابطه بحث انگیز موجود است که میان عشق به منزله ی نوعی « ابداع عنان گسیختهِ »، ـ دو/ زن و مرد» و خانواده به مثابه واحدِ بنیادین مالکیت و خودمحوری!
به بیانی دیگر نمی‌توان و نباید سیاست را با هنر و یا عشق را با سیاست به اشتباه مترادف یکدیگر تلقی نمود. زیرا « سیاستِ عشق » و یا « سیاستِ هنر» عبارتی بی‌معنا و فاقد مفهوم است. در‌حقیقت برخلاف عشق و هنر، در سیاست تماماً مبارزه علیه دشمن بر سازنده کُنش است. دشمن بخشی از ذات و جوهر سیاست را تشکیل می دهد. سیاستِ اصیل دشمن واقعی خود را شناسایی می نماید زیرا که رقیب مطلقاً بیرون از تعریف عشق می‌ماند و جایگاهی در آن ندارد.

تفاوت عمده ای میان این دو گروه را می توان اینگونه ارزیابی کرد که یک روشنفکر ممکن است نویسنده باشد و نویسندگی می‌تواند در اصل لحظه‌ای باشد که یک رخداد، وجود را کنار می‌زند و از آن عبور می کند. معنا اینکه از لحظه‌ای از تاریخ به لحظه پس از آن؛ آنچه را نقاط مقاومت و آفرینش در نظر می گیرد، و به بیانی ساده تر، هر چیزی را که از دید « نویسنده» سزاوار راه یافتن به ترکیب بندی تصویر باشد را رسام نموده و به ثبت می رساند. برای نمونه می‌تواند دستان پینه بسته کودکان کار را مخالف ترکیب بند تصویر قلمداد کند و یا تصاویری اززنان و مردان کارتن خواب صحنه‌های دل انگیز رخدادی را تیره و تار نماید! [به اقتضای مصلحت از آن تصاویر عبور می کند!]
یک روشنفکر باید بیانگر واقعیات جامعه و….تشخیص اساسی‌ترین نیازمندی های جامعه و راه‌های برآورده شدن این نیازها و ایضاً پیش‌بینی مسیر آینده حیات اجتماعی و…باشد. درمقابل مستبدان بایستد و…در حقیقت اقدامات عملی یک روشنفکر مربوط به «جامعه »ای است که از آن برخاسته است. ( البته ممکن است در خصوص جامعه های دیگر نیزبی تفاوت نمانده و مسائل را تحلیل نماید) اما یک محقق و پژوهشگر بیشتر به نحوی« گلوبال و جهانی» حرکت می کند. بیشتر به پدیده ها و چرایی وجود آن ها می پردازد به دیگر سخن کوشش های یک محقق می تواند فرامرزی باشد. یک محقق ممکن است از مسائل و رخدادهای سیاسی دوری گزیند. افزون بر این یک نویسنده محصول گزینش خوانندگان جامعه اش است و نمی تواند این چنین عمل نماید!

نخستین رگه های نهضت روشنفکری قرنها پیش از عصر روشنگری یعنی در دوران رنسانس، یافت می شود که در آن نخستین مقولات روشنفکری شکل می گیرد. خردگرایی، رهایی از سنت فکری و مرجعیت کلیسا، تکیه بر عقل و تجربه بشری، نقد اندیشه، شکاکیت (اسکپتیسیزم)، علم گرایی افراطی و پشت کردن به ماوراء الطبیعه همه از ویژگیهای دوران پس از رنسانس است. از همه مهمتر رواج الحاد و بی دینی و انواع مکاتب دینی ضد کلیسایی (چرا که برخی از اندیشمندان می خواستند در عین مخالفت باکلیسا، به نوعی دین خودساخته یا خدای تنهای غیر کلیسایی پایبند بمانند مکتبهای دئیسم و تئیسم از این دسته اند).

با پیشرفتهایی که در علوم و صنایع پدید می آمد، انسان را بیش از گذشته باور کردند و وی را بر آنچنان مسند رفیعی این تحولات در قرن ۱۷ و ۱۸ که به عصر خردمشهور شد با رعایت بیشتری دنبال گردید و مقولاتی چند نیز بر آنها افزوده شد. بحثهای تازه پیرامون آزادی، طبیعت، جامعه، قانون، حقوق انسانی، حکومت، ترقی، مالکیت و… رواج یافت. و بدینسان قرن ۱۸ به نام عصر روشنگری(Enlightenment) شناخته شد.

عقل گرایی (راسیونالیسم)
عقلگرایان می خواستند پاسخ تمام پرسشهای انسان را خود بیابند، بدون اینکه جایی برای ولایت فکری گذشتگان و مرجعیت و وثاقت کلیسا، باقی بگذارند. به گفته کانت مهمترین شعار دوره روشنگری این بود: «جرائت دانستن داشته باش»این شعار عمدتا در مقابل کلیسا و اقتدار و حاکمیت فکری اش بود که جرائت دانستن و تحقیق را از مردم و دانشمندان سلب می کرد. مبادا چیزهایی بیاموزند که با اندیشه های کلیسایی در تعارض آید. کانت در مقاله کوتاه«روشنگری چیست » چنین می گوید: «روشنگری بیرون شدن انسان از کمینه گی است که خود بر خویش تحمیل کرده است… شعار روشنگری این است که جسارت بورز و بدان! شجاع باش و از فهم خود بهره گیر»و گلدمن چنین می نویسد: «من دستاورد اصلی روشنگری را یعنی بیرون شدن انسان را از کمینه گی خود کرده خویش میان امور آیینی جای می دهم.

از همین اندیشه است که سنت روشنگری بر می خیزد و مبارزه با هر تقدسی که تا آن زمان به طور سربسته پذیرفته شده بود آغاز می شود. اینک می گویند جرائت چون و چرا داشته باش! نقادی اندیشه و ظهور فلسفه نقدی (کانت) و شکاکیت نیز فرزندان مشروع و نامشروع همین اندیشه اند. بی مهری به عواطف و احساسات انسانی نیز نتیجه عقلگرایی خشک است و ثمره اش بعدها به پا شدن نهضت رمانتیسزم به عنوان آنتی تز آن شد تااینکه حق احساس را از عقل بازستاند. ویلیام و وردز ورث چنین می سرود: «کافی است این همه علم، این همه فن، آن کتابهای عقیم را ببندید، در عوض دلی پاک بیاورید که بفهمد و ببیند.

انسان گرایی(اوماتیسم یاهومانیزم)
در مغرب زمین حاکمیت سیاسی، مشروعیت خویش را از دین به دست می آورد. نظامهای پادشاهی و کلیسا دست در دست یکدیگر داشتند و دین و سیاست کاملا به هم آمیخته بودند. افزون بر صحنه های سیاست، در عرصه فرهنگ نیز اقتدار مطلق از آن دین و دستگاه روحانیت مسیحی بود. تاریخ مغرب زمین، آکنده از جنگها و خونریزیهایی است که به انگیزه های دینی و مذهبی به پا شده است. پیوند کلیسا با حکومت چنان محکم بود که پادشاه مشروعیت و بخشی از اقتدار خود را از کلیسا و شخص پاپ دریافت می کرد. تاج شاهی به دست پاپ بر سر سلطان نهاده می شد و از این طریق بر تمامی فجایع و زشتیهای حکومتهای استبدادی و ظالم مهر صحت دینی زده می شد. مردم نیز حق هیچگونه اعتراضی نداشتند ومی بایست به عنوان یک تکلیف دینی از پادشاه ظالم اطاعت کنند. زیرا پادشاه را پدر مردم معرفی میکردند کتاب مقدس هم اطاعت پدر را واجب می شمرد:«عزت نهید و فرمان برید پدرتان را و مادرتان را»که با تفسیری غلط از این فرمان، لزوم اطاعت از پدر به عنوان یک حق موروثی برای پادشاه شناخته می شود.

در آئین مسیحیت انسان به عنوان موجودی شناخته می شود که ذاتا گناهکار است و شرارت از وجودش سر می کشد. بدی او تا آنجاست که حتی نمی تواند مستقیما برای رفع این شرمساری قیام کند و در محضر خدا حاضر شود و عذر تقصیر بطلبد و نیاز به توسل به آباء کلیسایی است.

جرمی بنتام مکتب سودگروی (یوتیلیتا ریانیسیم) را که معتقد است باید حداکثر خوشی و آسایشی را برای حداکثر افراد تامین کرد، بوجود آورد.

فرد گرایی(ایندیویدوالیسم)

نیز از دیگر مقولات فکری روشنگری است که به دنبال نابود سازی شرایط هر نوع حاکمیت غیر بر فرد است.اصل را بر عدم ولایت انسان یا دستگاهی بر افراد می گذارد. «آزادی اندیشه حاکم عصر می شود» (دنی دیدرو) و به «میثاق اجتماعی»که خود یکی دیگر از مقولات این عصر است نیاز می افتد. برابری افراد بشر مورد تاکید واقع می شود. زن از آزادی بیشتری برخوردار شده، ارج و قرب می یابد و از خانه به خیابان کشیده می شود. عیش و عشرت بی محابا و رها از قیود دینی و اخلاقی رایج می گردد.

طبیعت گرایی (ناتورالیسم)
ظهور ناتورالیسم در قرن ۱۸ و رشد آن همپای شیوع داروینیسم در قرن ۱۹ و ابتدای قرن ۲۰ بود. این مکتب چیزی بیرون از طبیعت را نمی پذیرد و آن را دارای نظام و حیات پویش عقلانی می داند. حق آن است که طبیعت اقتضاء کند. این نهضت به صورت اعتراض علیه پیشداوری ها و قرار دادهای اخلاقی ظهور می کند. حوزه زبان و قلم را با چیزهایی می آراید که تا آن زمان در اندیشه و هنر جایی نداشته. بی هیچ حجب و حیاء و با بیانی عریان زشتی ها، فجایع، کژیها، بی عدالتیها، جاه طلبیهای فردی واجتماعی راعیان می سازد.

در نظر روشنگرایان ماوراء طبیعت چیزی جز وهمیات زائیده تخیل و ابزار کشیشان برای جلوگیری از به کار افتادن تعقل بشری و راه بردن او به رموز طبیعت، نیست.

اگر قانون و ولایتی هست و اگر انسان را اخلاقی باید، همه از این جهان مادی بر گرفته می شود. هر چه به طبیعت نزدیکتر باشد بر حق تر است.

از همین روست که روسو آن وحشی نجیب را می ستاید و او را بهتر از دهقان بی – دست و پا و مطیع می داند. زیرا او به طبیعت آزاد خویش نزدیکتر است و این یکی دربند جامعه ای تدبیر شده گرفتار آمده و از طبیعت دورتر است. دنی دیدرو نیز ابتدایی ترین مردم روی زمین همچون اهالی تاهیتی را که به سادگی از قوانین طبیعت پیروی می کنند از مردمان متمدن به قوانین نیکو و اخلاق نزدیکتر می داند.

در تمام علوم نهضتی طبیعت گرایانه به پا شد. از مسئله معرفت و فلسفه و ریاضیات گرفته تا علوم اجتماعی و روانشناسی و تاریخ، از متافیزیک و علوم دینی تا اخلاق و حقوق همه از نو مورد بررسی طبیعت باورانه قرار گرفت.

با اکتشافات تازه در قرن ۱۷ و پیشرفتهای اجتماعی بزرگ که ناگهان پیش آمده بود کم کم متفکران به اندیشه پیشرفت و تکامل رهنمون شدند و این پرسش مطرح شد که آیا بشر در طول تاریخ خود رو به پیشرفت و ترقی بوده است یا انحطاط و سقوط؟مثلا آیا یک نویسنده قرن هفدهم می تواند آثاری همسان یا برتر از نویسندگان بزرگ یونان و روم خلق کند؟ نزاع میان گذشته گرایان و نوجویان بالا می گیرد. اوایل قرن هجدهم نوگرایان بر افکار عمومی مسلط می شوند. (البته روشنفکر واجد اندیشه پیشرفت قرن ۱۸ فاقد آن نظام فکری سامان یافته ای بود که در قرن ۱۹ با نظریه تکامل داروین پدید آمد.

اگر بخواهیم تعریفی از روشنفکر به معنی اتم آن ارائه دهیم کاری است نه چندان دشوار . تمامی مقولاتی که باید در وصف روشنفکر برشمریم از یک اصل اساسی عقلگرایی استنباط می شود. با این حال می توان چهار مقوله دیگر را نیز به آن افزود و بقیه ویژگیهای روشنفکر واقعی را تحت آنها به نظم در آورد.مهمترین شرط روشنفکری عقل و بصیرت است.

از این رو لازم می آید که روشنفکر اهل تامل و تدبر و عاقبت اندیشی باشد. با خرافات و اندیشه های باطل و پوچ و خیالات واهی بستیزد و در امور خویش روشمند باشد. پایبند لوازم عقل بوده و از تبعیت بی منطق از دیگران بپرهیزد. اهل رفق و مدارای با جاهلان باشد و با اهل فضل و دانش هم نشین. تمایز تعبد منطقی و تعبد بی منطق را به خوبی بشناسد و همانطور که از دومی پرهیز می کند بر اولی ملتزم باشد. زیرا که خود در همه چیز تخصص ندارد و به ناچار باید به اهل فن مراجعه کند و از آنان تقلید نماید و این همان تقلید ممدوح است. در مقابل تقلید مذموم است که روشنفکر باید به سختی از آن اجتناب کند، همچون تقلید در مسائل اصلی تفکر و اعتقاد و جهان بینی. بدون تردید می توان گفت انسانهایی که چشم به دهان و قلم دیگران می دوزند تا اعتقاد و مرامشان را از آنان بگیرند و بدون کار فکری و تامل کافی همه را می پذیرند از روشنفکری بسی دورند.

همینطور کسانیکه از آن طرف به افراط رفته و بدون داشتن صلاحیت کافی به اصطلاح می خواهند ادای روشنفکران را در آورند و مستقلا اندیشه کنند، در وادی ای قدم می گذارند که توان طی آن را نداشته و در همان قدمهای اولیه تحقیق، به بیراهه کشیده می شوند و بی عقلی خویش بر اهل عالم نمایان می سازند.

روشنفکر واقعی باید در عین حال با سنتهای غلط نیز در افتد. با جهالت مردم مبارزه کند، خرافات را کنار گذاشته و مردم را به تعقل و خرد ورزی سوق دهد.

عده ای از این مجموعه روشنفکران در خدمت دولت و قدرت هستند که «روشنفکران دولتی» خوانده می شوند و عده ای هیچ وابستگی به قدرت و دولت ندارند و عمدتا در جبهه مقابل آن و نقاد هستند که «روشنفکران مستقل» نامیده می شوند.اما در یک تقسیم بندی کلی، روشنفکران به دو دسته «روشنفکران حکومتی» و «روشنفکران غیرحکومتی» و «مستقل» تقسیم می شوند.

مبنای این امرچنین است که مخاطبین چون عاقل اند باید بپذیرند زیرا این مسائل ایدئولوژی محور و …نیست. بل، استلزامات عقلی ست. حکم عقلانیت بنیادین حقوقی است بدون اینکه عقلانیت سیاسیِ جزیی نگر باشد.

در مقام بیان استدلال این موضع هیچ انگاره ای نباید داشته باشد یعنی باورهای پیشینه و قبلی نباید داشته باشد.

تمام مخاطبین حوزه ملی ایران (شهروندان ایرانی) باید تابع این رأی باشند از حاکمین تا ایرانیانی که درکشورهای دیگرند. زیرا به استلزام عقل این رأی را بپذیرند.

براین اساس یک حقوق دان مستقل می‌تواند در بستر امر حقوقی عمل سیاسی انجام دهد. این نظریه چگونه قابل اثبات است؟

– هر حاکمیتی ماهیتش نمایندگی است ساحت آن وکالت است.

– نماینده نمایندگی را برای آنچه که در وکالتنامه خود در بخش «موضوع وکالت اخذ می‌شود اختیارات وکیل به ذات وکالت است که این امر در قرارداد وکالت، نسبت به «حقوق و تکالیف وجود دارد. این حق و تکالیف کجا مورد تعریف واقع می‌شود ؟ در قوانین و نظامنامه های حقوقی و قضایی. حال اگر از حاکمیت بخواهیم حقوق و تکالیف خود را روی میز بگذارد همه اسنادی را که دارد از جمله حقوق و تکالیف سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را ارائه می دهد.

حال اگر کسانی پیدا شوند که قانون اساسی تدوین کنند که تنها برمبنای عقلانیت محض یک نظام جمهوری را تعریف کنند؛ در‌واقع آن قانون اساسی که تدوین می‌کنند پیشاپیش رأی آورده است زیرا جمهوریت امر معقولی است و در حقیقت و تنها ذات اسلامیت است که حذف شده و نه جمهوری[ت] آن. زیرا که جمهوریت ذات هر حکومت معقولی است.

براین اعتبار تمام آن‌ها که در ایران هستند، هنگامی که نماینده حقوقی اشان را ازدست می دهند؛ وکالت بطور ضمنی به چه کسانی می رسد؟

و یا چه دانشی در این شرایط استثناییِ خاصِ تاریخی، موجبات وکالت این نمایندگان را فراهم می آورد؟

تنها دانش حقوقی است!

در حقیقت در کشور ایران حقوق دانان هم مسئولند و هم موجه!

وجاهت عقلی دارد که آنان فرایند گذار از این شرایط را با تاسیس یک حکومت جمهوری اعلام نمایند. اگرچه هماکنون هم می‌توانند اعلام جمهوری کنند یعنی مجلس موسسان تاسیس کرده و عملن وارد نوشتن و تنظیم قانون اساسی جمهوری شوند.

(ادامه دارد…)

نیره انصاری، حقوق دان، متخصص حقوق بین الملل و کوشنده حقوق بشر

۹،۹،۲۰۲۰

۱۹،۶،۱۳۹۹

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)