عصر ما عصر انفجار اطلاعات است، در هر لحظه که به اینترنت وصل بشویم به آنی نمیرسد که مورد حملات بی وقفه اخبار مختلفه قرار میگیریم؛ اخباری که صحت و ثقم آنها به راحتی بر ما معلوم نمیشود مگر آنکه در مورد آن موضوع دانش کافی داشته باشیم و یا آنکه به دقت در مورد آن موضوع خاص به تحقیق و پژوهش بپردازیم. البته قبل از آنکه به نتیجه ای دقیق رسیده باشیم -یا حتی فرصت تجزیه کردن اولیه خبری را داشته باشیم- اخبار دیگر با موضوعات متنوع پشت سر هم میایند و نظر ما را به خود جلب میکنند. صفحات ارتباط جمعی از فیسبوک و توئیتر گرفته تا تلگرام و واتس آپ و… فضایی شده اند برای ابراز نظرات افراد مختلف در مورد مباحث و موضوعات مختلف که اکثر آنها فاقد خصوصیات یک نظر علمی و عقلی هستند. این فضا البته بر روی فضای علمی و اکادمیک نیز تاثیر گذاشته است، زیرا بسیاری از مقالات و  کتبی که در این فضا حتی ارائه میشود نیز در حد جستجوهای گوگلی و سرقت علمی (که الزاماً علمی هم نیست) محسوب میشود. وقتی فضای اکادمیک چنان باشد به راحتی میتوان تصور کرد که فضای عمومی چگونه خواهد بود. موضوع این مقاله البته دربارهء آفات فضای مجازی نیست و همچنین قصد بررسی وضعیت رسانه ای را هم ندارد، اما قصد آن دارد که در این مختصر به این پرسش پاسخ دهد که چرا نباید درباره ی همه ی موضوعات و مباحث جهان نظر داد و خود را صاحب نظر دانست؟ ایضاً چرا ندانستن و بیان جهل نسبت به موضوع یا موضوعات مختلف نه تنها امر بد و ناپسندی نیست بلکه یک حسن و نشانه واقع بینی شما است.

فلسفه به مثابه علم العلوم یا فلسفه به مثابه دانشی مستقل از دیگر علوم

در روزگاران گذشته افرادی بودند که به ایشان حکیم میگفتند، آنها در تمامی علوم زمان خود تا حدی تبحر داشتند و آثاری در زمینه های مختلف از خود به جای گذاشتند که در زمان خود و حتی قرون متمادی افکار و اذهان متفکرین و به طبع جامعه را متاثر از خود ساختند. مثلاً آثار ارسطو دانای یونان در مورد فلسفه، منطق، اخلاق، سیاست، طبیعیات و … را در بر میگرفت و در طی قرون و اعصار مکاتب فکری و علمی مختلف را متأثر از خود کرده بود تا آنجا که حتی ریشه های الهیاتی بعضی از ادیان مخصوصاً مسیحیت و اسلام را میتوان در اندیشه های ارسطو پی گرفت. دقیقتر آنکه بگوئیم تمامی علومی که امروز آنها را میشناسیم در دیرباز در ذیل فلسفه قرار میگرفت و بخشی از فلسفه –نظری یا عملی- به حساب میامد؛ این مسئله تا آنجا بود که حتی به آلات اخترشناسی گالیله به مانند اسطرلاب، تلسکوب، قطب نما و …  آلات فلسفی میگفتند. اما به مرور زمان، با تخصصی شدن هر یک از علوم و دقیق تر شدن و طبیعتاً حجیم شدن هر یک از آنها، هر یک از علوم از فلسفه در مقطعی از زمان از فلسفه جدا شدند. ابتدا علوم طبیعی نظیر پزشکی، زیست، فیزیک، اخترشناسی و … و در دو سده گذشته علومی همچون سیاست، جامعه شناسی، روانشناسی و … علیرغم اینکه بنیادهای خود را از فلسفه میگیرند -اگرچه به معنایی میتوان گفت تمامی علوم تعریف و حدود خود را در فلسفه علم میجویند- و همچنان در ارتباطی تنگاتنگ با آن هستند اما خود را به مثابهء علمی مستقل از فلسفه به درستی مطرح میکنند. با اندک مطالعه ای در تاریخ علم و تاریخ فلسفه این مسئله بر خواننده معلوم میشود.

امروز دیگر هیچ فیلسوفی نیست که از آن لحاظ که فیلسوف است نظری درباره طب و پزشکی داشته باشد و یا فیلسوفی نیست که درباره اخترشناسی و فیزیک و … نظری بدهد، بنابراین دیگر عالم فردی چون ابن سینا را به خود نخواهد دید که از یک طرف شفا بنویسد و فلسفه خود را تدوین کند و از یک طرف قانون بنویسد و طبیعیات و مباحث پزشکی خود را مطرح کند. دیگر به علت حجم وسیع هر یک از علوم عمر آدمی قد نمیدهد که فردی بتواند بیش از یک یا نهایتاً دو علم تخصصی به هم نامرتبط را آنطور که باید بیاموزد. مسئله تخصص تا آنجا امروز پیش رفته است که حتی درون یک علم نیز رشته ها و قسمتهای متفاوتی وجود دارد. مثلاً روانشناسی اجتماعی و جامعه شناسی هر دو میتوانند در فهم عوامل اجتماعی تاثیرگذار در رفتار افراد نظراتی علمی بدهند، اما جامعه شناسی تمایل دارد که روی گروه ها متمرکز شود ولی روانشناسی اجتماعی تمایل دارد که روی فرد متمرکز شود؛ و یا روانشناسان بالینی و رواشناسان اجتماعی اگر چه هر دو روانشناس هستند اما روانشناسان بالینی به دنبال درک و معالجه افرادی که دچار مشکلات روانی یا اختلالات روانی میباشند هستند، ولی روانشناسان اجتماعی بر روی شیوه ها و شاخصه هایی که افراد فکر، احساس و رفتار میکنند و بر روی یکدیگر تاثیر میگذارند تمرکز دارند؛ ده ها بلکه صدها مثال دیگر در علوم دیگر نیز متناسب با همین مثال میتوان زد.

تفاوت روش فلسفی با روش علمی

به لحاظ روش شناسی نیز تفاوتهایی بین روش فلسفی و روش علمی وجود دارد که لازم است مختصراً به آن نیز بپردازیم: نقش اصلی روش فلسفی، تحلیل مفاهیم است، بنابراین فلسفه با مفاهیم کار دارد و نه الزاماً خود چیزها. (در واقع میتوان گفت که فلسفه درباره هستی هستندگان میاندیشد) این در حالی است که علم با اشیاء و چیزها سر و کار دارد. به بیان دیگر فلسفه تحلیل مفهومی است، در حالی که علم تجزیه و تحلیل شیء است و بنابراین هر یک از این دو نتایج متفاوت از یکدیگر هم خواهند داشت. فلسفه بنیادهای خود را مبتنی بر استدلالات عقلی بنا میکند و لزومی ندارد که هر نظریه فلسفی را به صورت تجربی یا با داده های تجربی مورد آزمایش قرار داد، بلکه هر مفهومی را میتوان بدون اجزاء ممکن مادی آن مورد نظر قرار داد و آن را با میزان عقل سنجید. برعکس علم بنیاد در تجربه و مشاهدات تجربی دارد تا بتواند به نتایج مدنظر خود برسد. بنابراین اولی بنیاد در عقل دارد و دومی بنیاد در تجربه. همچنین همانطور که تفکر انتزاعی است فلسفه هم عموماً با امر انتزاع شده سر و کار دارد. از آنجا که مفاهیم صرف نظر از موجودیتشان در جهان خارج وجود دارند بنابراین فلسفه میتواند متعلقش مفهومی باشد که وجود بیرونی ندارد، این در حالیست که علم اساساً آن چیزی که ماده نیست را نمیتواند متعلق شناسای خود قرار دهد و بنابراین متعلق او همیشه آن چیزی است که وجودی در عالم واقع دارد. به عبارت دیگر، فلسفه از تجربیات فکری و منطق معینی استفاده میکند که برای اعمال آنها نیازی به موقعیتهای جهان حاضر ندارد، این در حالی است که علم برای انجام کار خود میبایست به عالم واقع ناظر باشد. از وجهی دیگر فلسفه در صدد پاسخ به چرایی هاست و حال آنکه علم به چگونگی ها قصد پاسخ داد و این تفاوت بنیادی است و به بنیادها هم باز میگردد زیرا در  تفکر در همین مسئله است که معلوم میشود که علم قادر به تفکر درباره ذات خود نیست. علم از آن لحاظ که علم است نمیتواند به بیان چیستی خود نیز بپردازد و تعریفی از خود که بیانگر حدود و ثغور خود است را به دست بدهد و به هستی خودش از آن لحاظ که هست و هستی موضوعی که متعلق شناسایش میشود از آن لحاظ که هست بیاندیشد، همین دلیل هم هایدگر مینویسد: “علم به نوبه ی خود فکر نمی کند و اصولاً قادر به تفکر نیست و البته این خود از نیک بختی علم است و در این جا این گفته به معنای حفظ مسیر معینی ست که علم در پیش روی خود دارد. علم فکر نمی کند… این یک جمله ی آزاردهنده است . اما اگر بلافاصله پی به جمله ای با این مضمون به آن اضافه کنیم، خصلت آزاردهنده ی آن را نیز از بین می بریم … اما با وجود این همواره و به شیوه ی خاص خود با تفکر ارتباط دارد. این شیوه تنها هنگامی ثمربخش خواهد بود که شکاف موجود میان تفکر و علوم گوناگون آشکار شود و به مثابه ی غیر قابل گذار تحقق یابد. در این میان پلی وجود ندارد؛ بلکه تنها به نوعی جهش نیاز است. از این رو تمامی پل های کمکی و پیوندهای موقتی که امروزه قصد دارند میان تفکر و علوم گوناگون، آسوده به بازارگرمی بپردازند، یکسره آسیب زا خواهند بود.” در واقع هایدگر نیز بر روی این نکته انگشت میگذارد که علم به ان شیوه ای که فلسفه میاندیشد نمیاندیشد بلکه دانشمندان در پارادایم های چارچوب یافته ای میاندیشند و محاسبات خود را انجام میدهند که فلاسفه باید به آن چارچوب ها و پارادایمها بیاندیشند تا در ساختاری که صورت میدهند علوم بتوانند رشد کنند.(نقشی که فلسفه علم برای علم بازی میکند)

تفاوت علوم انسانی با علوم طبیعی

تفاوتهای دقیقی نیز بین علوم انسانی و علوم طبیعی چه از نظر روش شناسی و چه از نظر موضوع مورد پژوهش وجود دارد که در اینجا به طور ایجاز به آن اشاره میشود. علوم انسانی چنانچه از نامش پیداست، پژوهش درباره ی احوالات کیفی انسان است، حال این احوالات میتواند از منظر روانی و ذهنی و میزان فاهمه آدمی باشد که به طور خاص به روانشناسی، فلسفه ذهن و معرفت شناسی باز میگردد و اگر از منظر اجتماعی به آدمی نگریسته شود به جامعه شناسی، روانشناسی اجتماعی، علوم اجتماعی، علوم سیاسی، فلسفه سیاسی، حقوق و اقتصاد باز میگردد و اگر از منظر جهان بینی و باورهای کلی ما باشد باشد که به الهیات و فلسفه به معنای متافیزیک و امثالهم باز میگردد و اگر سخن از تاریخچه و گذشته انسان باشد به انسانشناسی (انتروپولوژی)، باستان شناسی و در تاریخ مورد مطالعه قرار میگیرد و البته بسیاری دیگر رشته هایی که به دقایق دیگری که مستقیم یا غیر مستقیم به انسان میپردازد در حوزه علوم انسانی قرار دارد. اگرچه علاوه بر روش کتابخانه ای در مطالعه این علوم از آمار و اعداد و ارقام و نمودار برای توضیح و روشن کردن بعضی از مباحث استفاده میشود اما تمامی اینها صرفاً برای توضیح احوالات کیفی است و بیان کمی برای توضیح همان کیفیات است که هیچگاه هم نمیتوان به دقتی که در علوم طبیعی صورت میگیرد انجام شود بلکه صرفاً میتواند به صورت یک معیار کلی بیان شود و الا هیچ نتیجه جهان شمول به مانند نتایجی که در علوم طبیعی میتوان گرفت در علوم انسانی وجود ندارد یعنی اگر فیزیکدان به این نتیجه میرسد که آب در ۱۰۰ درجه سانتی گراد به جوش میاید و این حکم در کره خاک و در همه زمانها حاکم است، یک جامعه شناس با تحقیقاتی که انجام میدهد نمیتواند به حکم کلی جهان شمولی برسد و تنها میتواند حکمی در حد جامعه مورد تحقیق خود بدهد که متعلق به یک دوره زمانی خاص است برسد. بنابراین علوم طبیعی با کمیت دقیقاً سر و کار دارند و موضوع ایشان هم همیشه نه انسان بلکه ماده است حتی روان پزشکی و نوروساینتیست نیز که به مطالعه ذهن و مغز میپردازند بیشتر ناظر به کارکردهای مغز و میزان هورمونها و فعالیتهای شیمیایی مغز هستند و به همین جهت در روان پزشکی تجویز دارو صورت میگیرد ولی در روانشناسی چنین نمیشود چرا که در روان پزشکی کمیت بیشتر از کیفیت معنادار است. علوم پزشکی دیگر هم با تن و بدن به عنوان موضوع مورد تحقیق خود کار دارند و نه با انسان از آن لحاظ که انسان است. در تحلیل نهایی در این قسمت میتوان گفت که علم به معنای اخص کلمه با عالم ماده سر و کار دارد و با بیشترین مفاهیمی که سر و کار دارد مفهوم درصد و اندازه گیری است که بیانگر کمیت است و بنابراین وقتی ادعای آن میکنیم که قصد بیان علمی مسئله ای را داریم، بلافاصله باید به ذهن متواتر شود که درباره ابژه ای در جهان فیزیکی ملموس و  محسوس است.

هر علمی عالِم خود را دارد

با توجه به بیان همین مختصر که میتواند هر چه بیشتر مفصلتر هم برای اهل پژوهش باشد- ولی در اینجا سبب اطاله بلا مرجح کلام است- میتوان به این نتیجه بسیار ساده و واضح رسید که هر یک از علوم متخصص خاص خودش را دارد، همانطور که روشن است که زاویه دید به هر موضوع مورد تحقیق، در هر علمی خاص خود آن علم است چرا که دانش خاص خود و تحقیقات و پژوهش های مخصوص خود را میطلبد و روش تحقیقی خاص خود را هم دارد. بنابراین اظهر من الشمس است که هر متخصصی در زمینه مطالعاتی خودش صاحب نظر است و برعکس هرگاه که از حدود علم خودش عدول کند و نظری دهد، دیگر آن نظر را نمیشود به مثابه نظری جدی و قابل تأمل مدنظر گرفت. مثلاً فیزیکدان نه الهیدان است و نه فیلسوف، بنابراین هیچ نظری نمیتواند از آن لحاظ که فیزیکدان است درباره مباحث الهیاتی بدهد و اگر نظری بدهد یا آن نظر فاقد ارزش از نظر الهیدانان و فلاسفه که متخصص در آن موضوع هستند است و یا آنکه آن موضوع الهیاتی که درباره اش نظری دارد را به روش فلسفی و با بیان دقایق الهیاتی مطرح کند، که در اینجا آزمند آن میشود که تخصصی در خصوص این رشته های از دانش نیز داشته باشد، زیرا که بیان نظرات کلی جسته و گریخته فاقد ارزش علمی در نزد متخصصان آن علم است. این سخن تا آنجاست که از یک مکانیک زُبده توقع داشته باشیم که جراحی قلب کند و یا از یک جراح قلب از آن لحاظ که پزشک است و بدن هم موضوع کارش هست انتظار داشته باشیم که جراحی مغز هم بکند!

خطرات ورود به هر علمی بدون تخصص در آن علم (قصابی که رئیس بیمارستان شد)

شاید بیان این مسائل و توضیح درباره آنها توضیح واضحات به نظر بیاید که لزومی به بیان آن نیست، چه که هر عقل سلیمی میداند که این تفاوتها وجود دارد و نمیتوان از یک دندان پزشک توقع این را نیز داشت که فیلمساز خوبی هم باشد. اما واقعیت امر این است که چنین نیست! روزگار ما چنان شده است که هر شخصی با هر تخصصی در هر زمینه ای نظر میدهد، یا لااقل چنان است که در مورد مباحث نظری و علوم انسانی هر فردی خود را محق میداند که نظر بدهد که مثال معروف این جریان را میتوان در نظراتی که پرفسور استون هاوکینگ و یا پرفسور ریچارد داوکینز که اولی فیزیکدان و دومی زیست شناس است را  درباره مباحث الهیاتی دید که در نزد اهل فن نمیتواند جدی گرفته شود و چه بسا سبب انحرافاتی هم شود. اما پرسش این است که اساساً چه میشود که غیر متخصصان در مسائل علوم انسانی قصد آن میکنند که با وجود اینکه مبانی و اصول بنیادین علوم انسانی را نمیدانند نظراتی در این حوزه بدهند؟ شاید کسی چنان استدلال کند که همه ی افراد بشر یا لااقل بخش اعظمی از آنها دستکم در مورد سیاست، وضعیت اجتماعی جامعه، عقاید و اعتقادات دینی و ایدئولوژی ای که به آن باور دارند و یا لااقل در اطرافشان میگذرد اطلاعاتی دارند و بنابراین محق هستند که نظراتی بدهند، البته در اینجا قصد رد مسئله وجود داشتن حق نظر را ندارم، اما پرسش این است که مگر همه ی ما قلب نداریم؟ آیا صرف اینکه خود ما قلب داریم و از لحظه تولد تا مرگ هم فعالانه در حال کار کردن برای ما است دلیلی میشود که ما از قلب و مشکلات قلبی آگاهی کافی داریم؟ و یا مگر همه ی ما چشم نداریم؟ پس چرا وقتی مشکلی در دید و یا ضعفی در چشم خود احساس میکنیم به جای آنکه خودمان تجویز عینک و یا دارویی برای خود کنیم به متخصص چشم مراجعه میکنیم؟ حتی مثالهای ساده تر و دم دستی تر هم میتوان زد، همه ی ما از بدو تولد در خانه ای ساکن هستیم، آیا این دلیل بر آن است که میتوانیم طراحی نقشه ساختمان هم بکنیم؟ و یا همه ما در طول روز چندین وعده غذا میخوریم آیا این دلیل است که آشپز هم هستیم؟ حتی از این سطح بالاتر هم میتوان این موضوع را در نظر گرفت، مبنی بر اینکه در بسیاری از اوقات ما تصوری از امر خیر، امر معقول، جامعه ایدئال و … داریم که مبتنی صرف بر تصورات شخصی ما است که وقتی به همان مسائل یک متخصص به آن موضوع همراه با شما دقیقتر بشود معلوم میشود که در واقع آن تصور با بسیاری دیگر از اصول شما در تناقض است و یا در درون خودش با جهان بینی ای که خود در آن جای گرفته است در تضاد میافتد و یا اساساً آن امر خرسند کننده و ایدئالی که تصورش را داشته ایم نبوده است که در واقع تاریخ بشر به ما این را میگوید که بسیاری از ایدئولوژی هایی که در ابتدا و به طور نظری ترسیم اتوپیا و مدینه فاضله ای را برای آدمی میکردند در نهایت تبدیل به غولهای بی شاخ و دمی شدند که سبب به خطر انداختن جان بسیاری از انسانهایی که وعده آباد کردن زندگیشان را داده بود شد. بنابراین معلوم میگردد که نه تنها یک نظریه باید از جانب متخصص مطرح شود بلکه باید خود آن نظری که از جانب متخصص مطرح شده نیز هم مورد نقد و بررسی قرار بگیرد. اما با وجود همه این مسائل همیشه ما شاهد آن هستیم که نظر غیر دقیق و عمیق طرفداران خاص خود را دارند و این مسئله البته محدود به علوم انسانی و مباحث فلسفی نمیشود بلکه شامل همه علوم است. همانطور که در برابر با علم ما شبه علم (pseudoscience) را داریم، که سعی میکند علیرغم اینکه علمی نیست خود را به شکل و فرم علمی نشان دهد و به مثابه علم خود را معرفی کند. در فلسفه نیز ما شاهد وجود شبه فلسفه (Pseudo-philosophy) هستیم که سعی میکند مباحثی را به شکل و فرم فلسفی مطرح کند در حالی که در بنیاد خود فلسفی نیست. شکل دیگر شبه فلسفه و شبه علم تلاش متخصص علم است که میخواهد توضیح و تشریحی درباره مفاهیم غیر مادی ای بدهد که اساساً در حوزه دانش او نیست بنابراین نه فلسفه است و نه علم، چه که همانطور که پیشتر اشاره کردیم وقتی سخن از علم میشود قطعاً و حتماً سخن از ماده است و با کمیتی قابت اندازه گیری سر و کار داریم، حال آنکه مثلاً عقل مفهوم علمی نمیتواند باشد، اگرچه مغز مادی است و یا حتی روان را به طریقی میتوان مورد مطالعه علمی قرار داد، اما عقل نه مغز است و نه روان؛ و یا ما در جهان ماده با جاندار و موجود زنده سر و کار داریم و به دقت هم میتوانیم علائم حیاتی موجود زنده را مورد بررسی و تحقیق قرار دهیم اما اینکه تصور شود جان و به معنایی روح، جایی در بدن دارد -حال غذه صنوبری باشد و یا چیزی همچون نَفَس در قالب تن- دیگر از معنای خود روح که امری غیر مادی هست (لااقل در تعریف خود) بسیار دور شده ایم. به نظر میرسد علت وجودی شبه علم و شبه فلسفه، میل به پاسخ به سوالاتی است که جواب آنها را نمیدانیم و یا پاسخهای موجود ما را اغناء نکرده است و یا متناسب با عقاید و افکار و تخیلات ما نیست. بنابراین تلاشی است غیر حرفه ای و ناآگاه از بنیادها برای کشف حقایق مفاهیم، معانی و چیزها که نباید آنها را جدی گرفت.

نتیجه

با توجه به توضیحاتی که داده شد معلوم شد که اولاً تمامی دانش ها اعم از علوم طبیعی، علوم انسانی و فلسفه متخصصین خاص خود را دارند و اینگونه نیست که با خواندن یک یا دو یا ده کتاب فردی متخصص و صاحب نظر در هر یک از این شاخه های دانش بشود. در ثانی معلوم شد که متخصص هر علم تنها متخصص در همان علم است و نمیتواند تخصص خود را در یک زمینه به علوم دیگر نیز تسری بدهد و فرضاً اگر دکترای کامپیوتر دارد در مورد علوم پزشکی و جامعه شناسی و … هم همان نظر صائبی را داشته باشد که در کامپیوتر دارد. ثالثاً همانطور که اجمالاً توضیح داده شد به لحاظ روش شناسی و متودولوژی نیز فلسفه با علوم و علوم طبیعی با علوم انسانی تفاوتهای دقیق و خاص خود را دارد که این مسئله باعث میشود که فاصله هر یک از این دو دسته از هم بیشتر بشود و در عین حال روابط بین علوم داخل در این دو رشته به هم نزدیکتر بشود. رابعاً از خطرات ورود غیر متخصصین در علوم اشاراتی شد که این مسئله سبب تولید جهل به جای علم میشود و در نهایت باید این نکته را که در اساطیر و داستان ما هست و به فراموشی سپرده شده است را یادآور شد: “شاهنشاه خواست به فرستاده‌ی روم نشان دهد «که مرا چنین وزیری است.» و ادامه‌ی داستان از قابوسنامه: خسرو پیش رسول با وزیر گفت: «ای فلان! همه چیز در عالم تو دانی؟» بوذرجمِهر گفت: «نه، ای خدایگان!» خسرو از آن طیره (شرمنده) شد وز رسول خجل گشت. پرسید که: «همه چیز پس که داند؟» بوزذرجمهر گفت: «همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده‌اند.»”
 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)