دادگاه الهی

 ۱-    شیخ اجل و امام خمینی

 

با آرزوی تندرستی برای محمد نوری زاد

طبیعت، این گویای خاموش آرام پرجوش، نوآورِ کهنه کار و ویرانگرِ آفریدگار پیامبری فرستاده، بی کتاب و بی زبان تا پیامش به انسان رسانَد و به او فهمانَد که نه خلیفه ی خدا بر زمین است و نه هستنده ی مِهین، نه گُلِ سرسبدِ آفرینش و نه بهره ی یک گُزینش بل آنی ست گران در تاریخ جهان، اما نه بیشتر از یک آن.

دانلود متن کامل کتاب خمینی و دادگاه الهی

پیامبرِ هشدار گوید: ای انسان ! اگر خواهی بپایی و بیاسایی؛ بایست اسبِ وحشیِ شرِ وجودت بیافسایی و به جایگاهِ راستین خود بازگردی. دست از پیشرفتِ بیکران بدار، تخمِ ویرانی مکار که بهره ای جز نابودی نخواهد داشت.

باری در چنین دورانی گوشه نشینیِ خودخواسته با خانه نشینیِ ناخواسته در هم آمیخت و اندیشه های پراکنده در روان ریخت تا اندک اندک آبهای پندار روان شدند و اندیشه ها پساندند و گلهای پرسش شکوفاندند.  

چه شد ؟ تمدنی که سر به آسمانِ چیرگی ساید و پیشرفتِ بیکران خواهد؛ کهکشانها نیشد و نوای گنبدِ افلاک نیوشد، ذره ها شکافد تا نور بر رازها تابد، چه گونه چاهِ پیش پا را نمی بیند ؟

چه شد ؟ زیبایی های فراوانِ کوچک زشتیِ بزرگ آفریدند ؟

و در سرزمین ما چه شد ؟ مرجع تقلیدی که می بایست راست گوید و مهر جوید و گلهای همدردی بوید، خون جوانان را کابین عروس قدرت نمود و بر کابین نامه نام نظام مقدس نهاد تا دروغ و خشونت چیرگی یابد و نیک بختی روی بر تابد ، تا به جایی که امروز حقیقت را گناه شمارند و راستگو را شایسته ی مجازات پندارند.

چه شد؟ گندم عمرِ جوانان به باد خودخواهی و تند خویی و چیره جویی شانیدند و به خاک نیستی نشانیدند.

راستی چه شد؟ چه شد ؟ و چه شد ؟

باری ،چه شدها مونسِ جان شد و همدم روان.

هر شب با چه شدها پریشیده و فراشیده به بستر رفتم و هر شب اختر شمردم و رنج گران بردم، گویی خواب راهِ خانه ی روانم از یاد برده بود.

تا این که شبی حسی ناشناخته مرا سوی بستر کشاند و شگفتا که در زمان، خواب هشیاریم زدود و روانم ربود.

دیری نگذشت سوار بر رخشِ خواب به سرعتِ برق و باد از دشتها و کوهساران گذشتم  و آنگاه که غنچه ی روز به گل می نشست و خورشید چون گلوله ای خونین می سهست به بوستانی رسیدم.

گروهی زیر درختی نشسته بودند. چند گلی چیدم و به آن سوی رفتم. یکی دفتری پیش روی داشت و چون مرا دید گفت:

به چه کار آیدت زگل طبقی

از گلستان من ببر ورقی

گل همین پنج روز و شش باشد

وین گلستان همیشه خوش باشد

شیخ اجل را بازشناختم و درود گفتم و بر زمین نشستم.

در این هنگام جوان خوش رویی که دو بال داشت، با شیپوری در دست سوی ما آمد و در همان حال در شیپور دمید و گفت :” وعده عذاب صبحگاه است و تا صبح وقت بسیار نیست !”

جوان نیک روی دیگری که کنار شیخ اجل نشسته بود به او گفت :” خوش آمدی برادر اسرافیل. منتظرت بودیم.”

و او بار دیگر در شیپور دمید و باز گفت: ” گفته بودیم وعده عذاب صبحگاه است و تا صبح وقت بسیار نیست.”

و سپس فرمان داد: ” برخیزانید ! برخیزانید ! و زندگی در کالبدش بدمید!”

 چون این بگفت پیر مردی به همراه دو فرشته سوی ما آمد و بر زمین نشست. فرشته ی سمت راست برگه ای در دست داشت و فرشته ی سمت چپ چندین دفتر زیر بغل.

پیر مرد همه ی وجودش فرو ریخته بود، از چشم و گوش گرفته تا دست و پا اما زبان در دهان می چرخید و هم چنان می تُندید :” برای حفظ نظام جاسوسی بکنید. شرب خمر بکنید. بهتان بزنید . دروغ بگویید. جاسوسی همسایه را بکنید که حفظ نظام از اوجب واجبات است. اگر لازم بود نماز را هم تعطیل بکنید. چون این نظام ما از صدر اسلام هم بهتر است و ادامه ی حکومت الهی است. لاکن من نگران این نظام هستم.”

از گفته اش در یافتم امام خمینی ست و چون روح در کالبدش، زندگی دمیدند چهره اش همانی شد که می شناختم؛ اما اندکی بشولیده و پریشیده و با چشمانی ور پُلُغیده.

جوان نیک روی که کنار شیخ نشسته بود خندید و گفت :” پیر مرد! هنوز هم نگران حفظ نظام هستی ؟  باید هم نگران باشی ولی نه نگران نظام بلکه بهتر است نگران خودت باشی که این جا دادگاه الهی است که برخی هم دادگاه تاریخ  گویند.  “

شگفت زده از جوان پرسیدم : ” این جا چه خبر است ؟”

و او گفت :” سرت به کار خودت باشد.”

در این هنگام یکی سر سوی من آورد و زمزمه کرد:” نمی شناسی او را ؟ دحیته الکلبی است که نیک روتر از او در جهان عرب نبوده و جبرییل همیشه به شکل او ظاهر می شد. آن یکی هم اسرافیل است که وعده ی دادگاه الهی  دهد.”

شگفتی بیشتر شد و دندیدم : ” پس چه گویند کلام خداوند اوج بلاغت و فصاحت است ؟”

جوان نیک روی بی آن که گفته ام شنیده باشد پاسخ داد : ” درسته جبرییل هستم ولی این جوری نیست که گفتی. کی گفته کلام خدا جوری هست که مردم نفهمند؟ برعکس ! خداوند جوری می گوید که بیشتر آدمها بفهمند. حالا یک تعداد آمدند و برای خودشان دکان و دستک درست کردند به جای خودش. آنها هم روزی جوابگوی اعمال خودشان می شوند. شک نکن ! “

چون پرسش ناشنیده ی مرا پاسخ گفت، دانستم به راستی جبرییل است و آن جا هم دادگاه الهی.

اسرافیل گفت :” خوشا به حال آن کس که در جهان میرایان زید و نشیند و خوابد و سپس درگذرد و سبک بار به این جا آید و بدا به حال آن کس که پلکد و تمرگد و کپد و سپس میرد و سیه نامه آید.”

در سویی دیگر بانویی به همراه دو دختر خردسال سوی ما آمدند. دخترکان چون بچه آهوان در میان گلها می خرامیدند و می چمیدند و می خندیدند و به هر سو می رفتند گلهای رنگ رنگ به همان سوی روان می شدند.

اسرافیل رو به بانو کرد و گفت :” مادر جان! پیش آی و شکایت خود را بگوی !”

بانو بر زمین نشست و دخترکان در آغوش  کشید و گفت :” خدایا داد من بستان که داغ دیده ام.”

این بگفت و اشکش روان شد، می خواست چیزی بگوید ولی گریه امان نمی داد. پس رو به دخترکی کرد که در آغوشش به خواب رفته بود و گفت :” برخیز دخترکم برخیز! اکنون گاهِ خفتن نیست، گاهِ گفتن است! برخیز! بگو چه ها دیدی . از جهان خودت بگوی .”

دخترک بیدار شد و پرسید :” امروز همان روز است ؟ که چشم براهش بودیم ؟”

جبرییل گفت: “آره دختر جان. همان روزه. نترس ! ما این جا هستیم ! امروز مثل اون  روزها که به یاد داری نیست . بگو ! نترس ! بگو چه ها دیدی و چه ها شنیدی.”

دخترک خواهرش را نماد و گفت : “من بودم و او. کسی دیگر آن جا نبود. من بودم و او و او بود و من. نخست نمی دانستم من کیستم و او کیست، یا من چیستم و او چیست. گویی من او بودم و او من و یا او من بود و من او. هر دو یکی بودیم و دویی ای در میان نبود.

چون زمان گذشت و جهان ما برگذشت بزرگتر شدیم و چیزی درون سینه ام تپیدن گرفت که سر باز ایستادن نداشت. آن گاه دریافتم من منم و او او، و آن چه در سینه می تپد قلب من است و قلب او .

از آن زمان در آن جهان که زهدان مادر نامند با هم گفتگو داشتیم، نهال پرسش کاشتیم و خرمن پاسخ برداشتیم.

می خواهید از آن جهان بدانید ؟ جهانِ تاریکی بود و جهانِ خاموشی ؛ چون گفتگوها نیز با زبانِ بی زبانی بیان می شد که گفتگوی قلبها گویند و یا سخن مهر نامند.

از خواهرم پرسیدم؛ چه پنداری ؟ از کجا آمده ایم و به کجا می رویم؟ آیا در ورای جهانِ ما جهانی دگر است؟ آیا مرگ پایانِ جهان و پایانِ آخرین است ؟ پس از آن چه خواهد بود؟ و پیش از ما چه بوده است ؟”

دخترک چون سخن به این جا رساند به سوی خواهرش گامید و از گنج خانه ی چشم گوهرِ نگاه مهر ارزانی داشت و از او خواست سخن پی گیرد. خواهرش لبخندی زد و گفت :” نیک به یاد دارم. به او گفتم : آری در ورای جهان ما جهانی دگر است که به آن جهانِ نور گویند و جهانِ سرود و سرور. گویی مادر هم آن جاست و به دیدارش خواهیم شتافت.

آری!  جهانِ مادر، جهانِ نورانی و رویایی که بهشت نامند و در آن جویها روان اند و درختان بر جای اند . و همه چیز به گونه ای دیگر خواهد بود و آبزیانی چون ما در آن جا هوا زی شویم و شاید هم پس از آن خاک زی.

ولی خواهر من به این پندارها باور نداشت، نه به جهان نور باور داشت و نه به مادر . می گفت: چه کسی از آن جهان برگشته و خبر آورده است؟ چه کسی مادر را دیده ؟  چه کسی جهانِ نور را دیده ؟

 او باور نداشت ولی احساس من چیز دیگری می گفت.

او هم چنان تردید داشت تا روزی که رویدادی تردیدش  زدود، پنجره ای به سوی راستی گشود و حقیقت را نمود.”

اسرافیل پرسید:” آن رویداد چه بود؟ که تردیدش را زدود .”

دخترک چیزی نگفت ولی خواهرش پاسخ داد :” زمانی پندارهای خواهرم باور کردم که در کنار تپشِ قلب خود و او آوای شیرینِ قلبِ دیگری را شنیدم که به ضرب آهنگی دل نشین می تپید و آرامشِ جان و روانمان شد. با خود گفتم این تپشِ قلبِ مادر است که در همه ی جهان ساری و جاری ست. از آن زمان شگفتی ای بی نام و حسی ناشناخته وجودم  فرا گرفت و دانستم در پی جهانِ ما جهانی دگر است؛ جهانِ نور که به دیدار مادر خواهیم شتافت.

چون به دقت واکافتیم دریافتیم گه گاهی آوایی خوش از جهانی دیگر به گوش می رسد. خواهرم می گفت : این ندای مادر است. ببین چگونه دستِ مهر بر پوسته ی بیرونی جهان ما می کشد. نمی بینی دستِ مهر و نوازش او را ؟ نمی بینی او عاشق است ؟ عاشقِ ما و جهانِ ما، این آفریدگار ما ؟! گر چه خود در جهان نور زید ولی عاشق جهان تاریکی و خاموشی ماست چون عاشقِ ماست. آری ! مادر! این آفریدگار بخشنده ی مهربان!

باری زمان می گذشت و ما بزرگتر می شدیم . یک بار خواستیم  رو در رو و چهره به چهره گفتگو از سر گیریم. پس غلتیدم و چهره سوی او گرفتم و او نیز چنین کرد. به ناگاه آوای دردی به گوشمان رسید که در بن پایه هایش پنجره ای به شادی می گشود و پیکر زندگی می پسود؛ آوایی آمیخته با درد و شادی. دانستیم آوای مادر است که از جنبش ما به شوق آمده .”

دخترک چون سخن به این جا رساند اندکی لرزید و به آغوش مادر خزید و در حالی که اشک می ریخت خاموش ماند.

مادر که به دستان اشکهای او می پسود و چهره اش می بوسید و گیسوانش می بویید گفت:” دخترکم درست می گوید! نیک به یاد دارم  چون دخترکان جنبیدند درد و شادی ای گران در جانم روان شد که همتایی نداشت و  چنان فریاد شوق و دردی کشیدم که همسر و دیگر فرزندانم سوی من دویدند. آری دخترکانم درست می گویند . آنها همیشه درست می گویند چون پای به جهان انسانی و سرای دروغ ننهادند و درهای فریب و ریا نگشادند . هر چه گویند راستی است و درستی.  شر نیاموخته اند، چون به دنیا نیامدند ، هر چه گویند راستی است  . پلیدی نمی شناسند چون چشم نگشودند تا پلشتن آموزند. هر چه گویند راستی است و درستی. دخترکانم ! دخترکانم .”

مادر آن گاه رو به دختر کرد و گفت : ” بگو دخترم! بگو امروز روز گفتن است بگو !”

و دخترک ادامه داد : “باری زمان گذشت و دیگر تردید نداشتیم که درخواهیم گذشت و پای به جهانِ نورانی مادر خواهیم گذاشت. تا آن روز شوم که همه چیز دگرگون شد. تپشِ قلبِ مادر فزونی گرفت و به همراهش تپش قلبهای ما. دانستیم رویداد ناگواری در پیش است. پنداشتم هنگام درگذشتن و رفتن به جهان نور است اما افسوس که چنین نبود.

باری به یک باره سوزشی گران در قلبم روان شد و جهانِ تیره و تار به سرخی گرایید.

برای نخستین بار نوری دیدیم که از روزنی سوی ما تابید و سپس جهانمان خاموشی مطلق یافت.

دیگر نه من بودم و نه او. نه او بود و نه من گویی مادر هم نبود. دیگر نه من بودم و نه او و نه آفریدگار ما.”

دخترک سپس به انگشت نشانه امام خمینی را نماد و گفت: ” او مرا کشت! هم مرا، هم خواهرم را و هم آفریدگار ما مادر را ! گویی پیش از آن در درون خود پروردگار بزرگ را نیز کشته بود؛ زیرا آن را که خدا نام است ، راستی و بخشش عام است و عشقِ تمام است و چون این فراموشند و جامه ی کین و نفرت پوشند، بدان  خدا را در قلب خود کشته اند.

باری چون ملک الموت خبر مرگ ما به خدا رساند، فرشتگان سوی ما آمدند تا به فرمان او ناگفته ها بازگویند و چاره ای جویند. چنین بود که در جهانِ آفریدگارِ بزرگ زیستیم و به سنی رسیدیم که اکنون می بینید. آرامگاه ما در شهر شیراز است ، همان شهری که شیخ اجل آرام گرفته.

این را هم بدانید حتا آرامگاه ما نیز از شرارت پیروان او در امان نماند و هر بار ویراندند تا خداپرستی خود نمایند و راهی به سوی بهشت گشایند.”

امام خمینی که خود را باخته بود دست به دامن شیخ اجل برد ولی او دامن درکشید و خاموش ماند. چیزی نمی گفت، توگویی خداوندِ سخن را زبانی برای گفتن نبود. سرانجام به سختی بر خود چیره شد و رو به دخترک گفت:” ای کاش آرامگاه من می ویراندند. دخترک بگوی! بگوی آن چه در دل داری.”

دخترک گفت: “بعدها دانستم آن نوری که دیدیم به همراهِ گلوله ها به جهان ما آمدند و در پیکرِ مادر آجیدند و قلبمان دریدند.

آری نور از همان روزن سوی ما آمد. همان نور معنویاتی که امام خمینی وعده داده بود”

دخترک چون خاموش ماند مادر رشته ی سخن به دست گرفت و گفت : ” دخترکانم درست می گویند چون به دنیا نیامدند که دروغ بیاموزند.”

در این هنگام جبرییل رو به مادر گفت: ” مادر عزیز! این بجه ها که هنوز دنیا نیامده بودن و توی دنیای خودشون بودن و خبر ندارن بیرون چه خبر بوده؛ خودت بگو چه اتفاقی افتاد و چی شد؟”

بانو در حالی که برمی خاست به انگشت نشانه امام خمینی را نماد و لب به سخن گشاد و گفت : ” هر که در برابرش گردن پیچید سر باخت و هر که لوسید و ستایید، منزلت یافت. بسا نابخردانِ هیچ مدانِ دراز زبانِ ناپالوده روان که به فرمانِ او جایگاهِ بلندِ قضاوت یافتند چون از فرمانش سربرنتافتند و پیشوایی جُز او نکافتند. بدین سان یک انسانِ کینه توزِ زندگی سوزِ فتنه افروز به مقام حاکم شرع برگمارد و جان انسانها به او سپارد تا به خشم و بهتان دست به مال و عیال و جان مردمان اندازد.

روزی به شهر ما آمد و مامورانش کوی به کوی سر زدند و خانه به خانه در زدند و انبوهی از مردمان گرفتند و به دادگاه بردند. دادگاه که نه بیدادگاه !

مرا هم به اشتباه بردند؛ اشتباه از آن روی که مرا شخص دیگری پنداشتند و نزد حاکم شرع بردند.

مرا فراخواند و گفت :” بیا جلو ببینم کی هستی ؟”

دل دل کنان پیش رفتم و بریده زبان گفتم :” نصرت گوئل هستم و سه فرزند دارم و با همسرم در فلان جا می زیم. اکنون نیز باردارم.”

بانو سپس دخترکان بر زانو نشاند و آهی کشید و گفت: ” چون مرا گناهی نبود ترسی هم نبود ، پنداشتم به زودی رها خواهم شد ولی چون وجودِ قاضی پُریده از خشم ، روانش سُریده در رشک، قلبش بُریده از مهر و زبانش آکنده از دشنام یافتم دریافتم به شوم بختی گرفتار آمده ام. توگویی بر عرش نشسته  و فرومی نگرد.

او پرسید و من پاسخ دادم. می دانست مرا گناهی نیست و آن کسی نیستم که می جوید ولی از آن جایی که روان به گروگان اهرمن و زبان میزبانِ دیو دشنام کرده بود سر مدارا نداشت. می کاوید و می کاوید تا گناهی آشکار گرداند و مرگ من خواهد.

من لابیدم و او از انقلابیگری لافید، چرند بافید و دندان به زهر خایید.

به او گفتم ای قاضی! من یهودی ام و آبستن و تو بر مسند قضاوت و جای امام علی نشسته ای که ربودن خلخال از زن یهود برنمی تابید. آن جا سخنِ خلخال بود و این جا سخنِ جان است؛ اگر گوشهایت  شنوای سخنان من نیست پس آنان را صدفِ سخنانِ مروارید گونِ اوگردان که تعدی به زنِ نامسلمان  برنتابید و  به زورگویان گفت : ای مردنمایان ! ای نامردمان ! ای کم خردان و ای نازپروردگان! کاش نمی شناختمتان که این آشنایی مایه ی رسوایی ست و بهره ای جُز درد نداشت و در سینه ام جُز اندوه نکاشت.

ولی حاکم شرع پوزخندی زد و گفت  : اون خلخال بود ولی من خلخالی ام .”

چون زاریدم و به خدا پناهیدم و نامردمی نفریدم؛ برآشوبید و مشت بر میز کوبید و گفت : ” این جا ننه من غریبم بازی در نیار که من توجه به این شالتاق قالتاق بازیها ندارم.”

باری سخن کوتاه! گاه چون سگان زنوییدم و گاه زبانِ مهر جوییدم و راهِ مدارا پوییدم تا آتشِِ خشم و کینش بسجانم و  سوی مهرش بکشانم؛ ولی هربار تُندید و بر من خندید.

هر چه زاریدم و هر چه نالیدم بهره ای نداشت، تو گویی خدا همه ی نیکی هایش ستُرده و یا به کنیزِ خواب سپرده.

نگران بودم، نگران جان خود و دخترکان.

چون مرا ضد انقلابی و مفسد فی الارض نامید تپشهای قلبم چنان فزونی یافت که حتا خودش هم آنرا شنید و با خرسندی و مسرت گفت :” چیه ؟ حالا ترست گرفته هان؟!

باری ترس بر من چیره و چشمانم تیره شد و گفتم : گردن آویز گران بهایی دارم که می توانی برگیری؛ خانه ای هم دارم که به امام خمینی هدیه خواهم داد. هر چه دارم از آن شما ولی فرزندانم را بی مادر مکن و دخترکانم را نازاده به جهان نیستی مفرست!”

او خندید و گفت: آنها را که مصادره می کنیم ولی اگر فکر می کنی  می توانی مرا بخری کور خواندی. من اهل این کارها نیستم و به وظیفه ی انقلابی خودم عمل می کنم.”

گفتم : “ای قاضی! پس  امان بده تا دخترکانم به دنیا آورم و آنگاه جان من بگیر.”

او گفت : “به خدا این کار را نمی کنم ! امت انقلابی از من توقع دارند که انقلابی و قاطع رفتار بکنم.”

باری در همان حال فرمان داد  : ببرید اعدامش کنید .

در زمان کارگزارانش مرا کشیدند و بردند و به شادی اعدام کردند.”

بانو چون به این جا رسید درنگی کرد و به امام خمینی نگریست که هم چنان سر فرو داشت و نگاه خود می دزدید. پس بانو  دستان زهم گشاد و روی به آسمان نهاد و به آوایی که عرش را می لرزاند و بارانِ درد می ریزاند  گفت: ” خدایا ! خداوندا ! دادِ من از بیدادگر بستان که داغ دیده ام !  میدانی مرا گناهی نبود و اگر هم می بود دخترکانم را چه گناهی بود؟ چه گناهی بود که می بایست در خون من ناغوش خورند ؟ این جهان نادیدگان را چه گناهی بود ؟ خدایا داد من بستان که این جا دادگاه الهی ست و نه دادگاهِ خمینی. این جا داد حکم رانَد و بیدادگر به سزای خود رسانَد.

می دانستم  سزای تبهکاری و پادافره ی سیه کاری خود خواهد گرفت.  داد من بستان که داغ دیده ام !”

ذراتِ اندوه در هوا پراکند و کمندِ درد بر روانها افکند. همه خاموش بودند و کسی چیزی نمی گفت.

جبرییل که به دقت می گوشید به شدت می کوشید  اشکهای خود بپنهاند و سر فرو داشت و به دفتری می نگریست که در برابرش گشوده بود. تو گویی سرگرم خواندن است.

سرانجام شیخ اجل بر خود چیره شد و رو به امام خمینی کرد و گفت : ”  در شگفتم ! ناکاردانِ تُند زبانِ تیره روان را برکشاندی و بر جایگاهِ داد برنشاندی !؟

پنبه را کارند و دارند و چینند و فخند و سپس ریسند و رزند و دوزند تا جامه ای شود.  کاشتِ دانه را دوختِ جامه نتوان پنداشت و غژنده  را پرنده نتوان انگاشت. ناکارآزموده را قاضی پنداشتن و غژنده را پرنده انگاشتن شیوه ی خرد نیست .

غژنده را راهی ست دراز تا خزنده و رونده و دونده و جهنده شود و چون نیک بیاموزد شاید هم پرنده شود. نشاید رازهای کوچک نیاموخته، در پیِ راز بزرگ روان شویم، که اگر چنین کنیم رسوای جهان شویم.

دانید مرا ارادتی ست گران به حکیم فردوسی که در شاهنامه دهها هزار بیتِ گل گون سروده که شاه گلش همانی ست  که در بوستانم  کاشتم و عروس پندارها انگاشتم و نگاشتم:

چه خوش گفت فردوسی پاکزاد

که رحمت بر آن تربت پاک باد

میازار موری که دانه کش است

که جان دارد و جان شیرین خوش است

گویی امام خمینی را طریقتی دگر بوده که کین ها توخته، زندگی ها سوخته، کفنها دوخته و خونها ریخته و هستی ها روفته.

در شگفتم شگفت. و بیشتر از مردمان سرزمین شعر و سخن که چنین کسی  به امیری خود برگزیدند که نه نیک سخن می گفت و نه سخنِ نیک.”

آنگاه شیخ اجل که به نشانه ی افسوس سر تکان می داد از جای برخاست و  در حالی که می رفت رو به امام خمینی گفت : مپندار خدا را بر تو بخشایش و آمرزشی باشد چون

خدا را بر آن بنده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است

چون شیخ برفت اندوه وجودم فرا گرفت.

پس جبرییل رو به امام خمینی کرد و گفت:” این مادر و دخترها را چرا کشتی؟ چرا این قدر خون ریختی ؟”

او که هم چنان سر فرو داشت گفت:” حکم اونها را حاکم شرع داد که من منصوب کردم لاکن وقتی از مفاسدش شنیدم دستور دادم همه ی عکسهای مشترک ما را جمع بکنند .”

از خود بی خود بودم که به ناگاه به آوایِ غُل و زنجیر، تازیانه و شمشیر به خود آمدم و دیدم نوزده فرشته ، قاضیِ به بند کشیده و مزه یِ  تازیانه چشیده را سوی ما کشاندند و بر زمین نشاندند.

قاضی با لبانی برتمیده، پوستی ورچلوزیده ، شکمی ورغُلنبیده و روانی  آشکارا شوریده  باز برخاست و خواست به سویی رود اما اسرافیل فرمان داد که : ” همان  جا بمان ونام خود را بخوان!”

قاضی گفت:” صادق گیوه ای هستم که در آن جهان مرا به نام صادق خلخالی می شناختند.”

جبرییل خندید و گفت:” نمیدونم چرا همه ی شما یک نام دارید که از پدر و مادر خودتون گرفتید و یکی هم خودتون روی خودتون گذاشتید؟

بگذریم. اینجا دادگاه خودت نیست . شاهد هستی و گویا خودت هم یک شکایت داری.”

خلخالی گفت :” شکایت که نه؛ گلایه دارم.”

جبرییل کفت : “به اون هم می رسیم. ولی اول بگو ببینم چرا این مادر و اون بچه ها را کشتی؟ اینها که گناهی نداشتند. اصلن بگو ببینم چرا آنقدر خون ریختی و جنایت کردی ؟ خیلی ها از تو شکایت دارند. بعضی ها گفتند که آدمها را همین جور فله ای، بدون دادگاه، بدون بازپرسی و بدون این که بدانی کیستند به اعدام محکوم کردی. چرا این قدر آدم کشتی؟”

قاضی که می کوشید آرامش خود باز یابد پرسید :” اجازه دارم بنشینم؟”

اسرافیل گفت :” بنشین . ای وای بر تو چه بی تاب و پرشتاب جان انسانها گرفتی و چه سبک سر و سنگین دل کینه در دل نهفتی و چه گران سر و گران جان به زیر سایه ی ستم خُفتی . چه شد که آدمکشی به دین و کینه جویی به آیین بدل ساختی و نام انقلابیگری بر آن نهادی ؟”

قاضی به آوایی که به ترس و پریشانی و خواهش آمیخته بود گفت :” بله درسته ! خیلی ها را دادم کشتند. در شهرهای مختلف. فرمان از امام خمینی بود و اجرا از من، همه هم برای خداوند تبارک و تعالی. می دانید که امام خمینی یک عارف بزرگ و یک فقیه ……….”

“ساکت شو !” جبرییل فرمان داد :” ساکت شو و از این حرفها نزن. حرف نزنی بهتره. واسه خودت هم بهتره ! عارف چیه؟ این آقا که بویی از عرفان نبرده. عارف بود و فرمان خونریزی می داد ؟ چی میگی ؟”

و اسرافیل ادامه داد : ” که گفتی عارف بوده است ؟ مگر نشنیدی عارفی نامدار که شهره ی جهان بود و ستیغ عرفان، حتا آیاتِ عذابِ خداوند را هم دوست نداشت و هر کس آیاتِ عذاب خواندی گفتی: خداوندا عجزت تا کی!؟

هم او پس از چهل سال که ستایش خدا گفت و بر خاک خُفت، بالش خواست و چون این شگفت پرسیدند گفت: بی نیازی خدا را دریافته ام. پس بر سر در خانگاهِ خود نوشت: آن کس در این سرا درآید نانش دهید و ایمانش نپرسید.

آری این است عرفان.

مگر خداوند بی دست و پا انگاری و یا ناتوان پنداری که نیازمند کشتار دانی ؟

حال سخن از سر گیر و به بی راهه مرو و از عرفان مگوی که این جامه برازنده ی شما نیست.

آن مادر و بچه هایش و دیگران را چرا کشتی؟”

خلخالی که آشکارا پریشیده بود به فکر فرورفت و سپس گفت :”من قبول دارم یک جاهایی اشتباه شد ولی من همان موقع هم گفتم که اگر کسی بی گناه کشته شود به بهشت می رود اگر هم گناهکار بود که سزای خودش را دید.

شما این را هم در نظر بگیرید که امام خمینی مرجع تقلید بودند و صلاح اسلام را بهتر از هر کسی می دانستند. من هم مامور اجرا بودم و به قول معروف مامور بودم و معذور.”

جبرییل چون این شنید، قهقهه ی خشمی سر داد و گفت: ” خجالت نمی کشی ؟ چند هزاربنده ی خدا را بدون دادگاه، بدون احراز هویت و بدون بازپرسی کُشتی و بعد گفتی اگر بی گناه باشند به بهشت می روند ! چه فکر کردی ؟ نکنه فکر کردی هم قاضی آن جهان بودی و هم قاضی این جهان هستی ؟ لابد این جا هم رییس دادگاه هستی؟ خوب بفرما بنشین جای برادرم اسرافیل. خجالت نمی کشی ؟ کی به تو اجازه داد که قضاوت این جهان را هم به عهده بگیری ؟ نکنه از امام خمینی حکم داشتی که بگویی کی برود بهشت و که به جهنم. مثل این که شرم نمی شناسی .”

جبرییل آن گاه خاموش ماند و قدری اندیشید و سپس ادامه داد :” بگذار چیزی برات بگم. فیلسوفان خیلی چیزها گفتند . یکی گفت انسان حیوان عاقل است.یکی هم گفت حیوان ناطق است . یکی هم گفت حیوانی است که دروغ می گوید . یکی هم گفت انسان حیوان تجربه است و هر کسی چیزی گفت مثل حیوان فرهنگی و از این چیزها. به خدا هیچ کدام اینها درست نیستند و حیوانات دیگر هم چنین چیزهایی دارند . یعنی اینها مشخصه ی انسان نیستند . میدانی فاصله ی انسان و حیوان چه هست ؟ شرم ! به خدا شرم !

و اگر کسی شرم نشناسد از حوزه ی انسانیت خارج و یا دور می شود.

جناب آقای حاکم شرع صادق خلخالی! که می گویی مامور بودم و معذور؛ مگر عقل نداشتی ؟

گیریم عقل نداشتی؛ شرم هم نداشتی که بندگان خدا را کشتی؟”

خلخالی که با دست پیشانی اش می پسود گفت : به خدا شرم دارم . ببینید الان عرق شرم پیشانی خودم را پاک کردم ولی چیکار کنم که دل سپرده ی امام خمینی کبیر بودم.”

اسرافیل گفت : ” نه ! نه ! نه! دل نسپردی بل سرسپردی!

چون عقل و شرمِ وجودت ستُردی؛ یعنی سرسپردی. دل سپُردن پُلی ست که انسان را با آرزوها و باورهایش پیوند دهد و سر سپردن اورا با خواستهای آن کس پیوند دهد . پس بدان  دل نسپردی بل سر سپردی که اگر دل می سپردی، عقل و شرم نمی ستُردی! و خود را با خواستهای او نمایان نمی کردی.”

جبرییل گفت :” این جریانِ مامور بودم و معذور دیگه چیه ؟ مگه عقل نداشتی ؟ مگه شیعه ی علی نیستی ؟ مگه شیعه به اختیار آدمیزاد اعتقاد نداره ؟”

اسرافیل گفت : ” بر سر درِ زندگی نوشته اند که سوختن به آتش بسته و آزادی در جانِ انسان سرشته. پس دیگر از معذور بودن ملاف و یاوه نباف ! گفته بودی خود هم شکایتی داری . بگوی !”

خلخالی بریده بریده گفت : ” ا ااا … شکایت که ندارم گلایه دارم .” سپس رو به امام خمینی کرد و گفت : ” اماما! شما به من حکم دادی و کلی لطف داشتید. همان موقع به شما گفتم که مقام حاکم شرع برای من خیلی سنگین است ولی شما فرمودید این طور نیست. هر چه کردم به فرمان شما بود. فقط در خدمت شما بودم . هیچ وقت از من ایراد نگرفتید که اگر این کار را می کردید و از من می خواستید در رفتار خودم تجدید نظر بکنم؛ من این کار را می کردم . خودتان می دانید چقدر به شما ارادت داشتم . ولی شما هیچ وقت این کار را نکردید و همیشه از من دفاع کردید. ولی چرا بعد کوشش کردید حساب خودتان را از من جدا بکنید و فرمان دادید عکسهای مشترک ما را جمع آوری بکنند ؟ یعنی همه ی کاسه کوزه ها سر من خراب بشود. چرا این کار را کردید؟ حساب ما که  جدا شدنی نبود و نیست. خودتان بهتر از همه این را می دانید.”

جبرییل پرسید : ” یعنی شکایت شما این است که چرا تلاش کرد حساب خودش را از شما جدا بکند . ؟”

خلخالی باز هم گفت :” نه قربان ! شکایت نه! گلایه است ! “

جبرییل خندید و سپس تُندید:” یعنی چه که گلایه دارم!؟  همین الان ایشان را متهم به فریبکاری کردید که گویا با شما هم صادق نبوده ؛ حالا می گویی گلایه است ؟”

اسرافیل با اشاره به جبرییل خواست به سخن پایان دهد و سپس از خلخالی پرسید: ” آن چه برای این دادگاه مهم است نقش امام خمینی است. پس به گمان شما خود او مسئول همه ی کشتارها بوده. آیا چنین است ؟”

خلخالی با شتاب پاسخ داد :” بله قربان ! بله قربان! درست فهمیدید! همین جور است که می فرمایید! خودشان دستور دادند.”

او سپس در حالی که اشک می ریخت گفت :” ایشان مرجع تقلید بودند و  من که کاره ای نبودم.”

اسرافیل خندید و گفت :” آری! آری! برای حفظ اسلام لازم بود  خون بریزید و با دنیا بستیزید ! ای مرد نگون بخت! اسلام را چه نیازی به کشتارهای شما بود ؟”

آنگاه فرمان داد : ” ببریدش! ببریدش!  سخنانش شنودیم و آن چه می بایست بگوید گفت. ببریدش!”

در زمان نوزده فرشته آمدند و او را کشان کشان بردند.

چون قاضی برفت جبرییل به امام خمینی گفت:” این هم که از شما شکایت داشت که با او صداقت نداشتید. شما یک چنین شخصی را حاکم به مال و جان مردم کردید؟”

امام خمینی پاسخ داد :” قاضی باید قسی القلب باشد و تحت تاثیر واقع نشود. ایشان هم قسی القلب بود.

ما باید انقلابی رفتار می کردیم و موافق نیست همه چیز به دلخواه باشد.”

جبرییل گفت :” به مسایل دیگر هم می رسیم ولی اول مساله ی این خونریزیها را تمام بکنیم بعد به بقیه هم می رسیم ، وقت هم به اندازه کافی در اختیار شما می گذاریم؛ وکیل هم که به اندازه کافی دارید.

شما گفتید قاضی باید قسی القلب باشد ؛ یعنی امام علی هم قسی القلب بود !؟

در تاریخ اسلام کسی در قضاوت علی شک نکرده چه شیعه و چه اهل سنت.

می فهمی چی میگی؟”

و اسرافیل گفت:” او که امام علی را قسی القلب خوانَد، صفتِ حال خود نماید.”

 

پایان بخش اول

مسعود میرراشد

برلین   ، آگوست ۲۰۲۰

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)