دکتر عبدالکریم سروش در خصوص مسئله خَتمیت نبوت حضرت محمد در درسگفتار”اندیشه های اقبال در اصلاح دین” و البته در چند سخنرانی دیگر چند استدلال میکند که عبارت از این است که ختم نبوت برکتی است برای مسلمانان و مومنین، به این علت که بعد از حضرت رسول درهای آسمان بسته میشوند و دیگر اوتوریته و اقتداری از جانب بالا و خداوند وجود نخواهد داشت و بشر به حال خود وانهاده میشود و ملزم است که با عقل خود میزان و معیار را تعیین کند. در واقع در طی تاریخ با استمدادهایی که از سوی آسمان بر بشر شد (وحی)، بشر به یک بلوغی از تفکر رسید که دیگر نیازی به وحی نخواهد داشت، البته تجربه های دینی و صوفیانه وجود دارد و از این پس نیز وظیفه ی روشنگری و برداشت از دیانت به دست علماء و روشنفکران دین نهاده شده که با توجه به کلام وحی بتوانند آدمیان را راهنمایی و هدایت کنند. ایشان همچنین میگویند که خاک زمین دیگر توانایی به ثمر نشاندن بذر پیامبری را بعد از حضرت رسول اکرم ندارد و به همین دلیل هم دیگر پیامبری نمیاید. هر چند دکتر سروش معتقد است که مسئله خاتمیت یک بحث درون دینی است و دلیل موجه خاصی ندارد اما دومین استدلالی که دکتر سروش کرده است که شبیه به آن را آیت الله سید مصطفی محقق داماد هم داشته است، این است که خداوند از سر لطف و محبتی که به بشر داشتند و با توجه به اینکه تجربه کردند که هر گاه پیامبری را میفرستند به جای آنکه سبب وحدت بیشتر بین آدمیان شود، بیشتر سبب تفرق و جدایی و نهایتاً فرقه فرقه شدن بیشتر آدمیان شده است پس به این نتیجه خداوند رسید که با پیامبر اسلام قائله و داستان نبوت را ختم کند تا دیگر بشر به فرقه های دیگر و جدیدتر که از جانب خود حضرتش فرستاده شده اند منقسم نشود و دشمنی ها افزون تر نگردد. دکتر محقق داماد هم دقیقاً در سخنرانی ای چنین میگوید: ” پیامبر اسلام آمد و نبوت ختم شد؛ ارادت ما به جدمان هم همین است که درِ این نبوت را تخته کرد، و گرنه هر روز یک نفر می‌آمد و می‌گفت من پیغمبرم. اما راه تکامل، رسیدن، سلوک، و ولایت باز است و می‌توان با این نسخه‌ای که پیامبر گذاشت، بالا رفت: فیض روح القدس ار باز مدد بنماید/ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد.”

در استدلال اول که دکتر سروش همگام با نظر خود نظر اقبال را بیان میکند، دقیقاً چه چیزی میگوید؟
الف) خداوند پیامبران را فرستاد تا بشر به بلوغ فکری و عقلی برسد.
ب) حضرت رسول آخرین آن پیامبران بود.
 نتیجه: بشر به حد کافی به بلوغ فکری و عقلی رسیده است.

شیوه دیگر همین استدلال چنین است که:
الف) خداوند به عنوان فرستاننده رسولان و انبیاء قدرت و تاثیر و نفوذی در عالم داشت و بشر را تحت سلطه خود درآورده بود و دستورات و تعالیم خود را بر بشر تنفیذ میکرد.
ب) حضرت رسول اکرم آخرین نبی بود و بعد از ایشان دیگر سلطه خداوند و تاثیر مستقیم او از عالم برداشته شد.
نتیجه: انسان بعد از رسالت حضرت محمد، به حال خود وانهاده شده است.

صورت استدلال دوم نیز اینگونه میشود که :
الف) هر چه تعداد پیامبران افزون شود، تعداد فرقه ها و جدایی ها و نفاق بیشتر میشود.
ب) خداوند طالب وحدت در میان آدمیان است.
نتیجه: خداوند پس از تجربه ۱۲۴ هزار مورد که آخرین ایشان هم حضرت رسول اکرم بود، به این نتیجه رسید که این پیامبران به جای اینکه سبب پیدایش وحدت شوند، سبب نفاق و تفرقه میشوند.

در استدلال اول چند پیشفرض دارد که البته امر بدیهی نیست، اول اینکه آیا پیامبران از این جهت فرستاده شده اند که بشر به بلوغ فکری و عقلی برسند؟ همین که میتوان مقدمه اول را به صورت سوالی طرح کرد، خود حکایت از آن دارد که امری بدیهی نیست. مضافاً اگر بلوغ فکری و عقلی را آن چیزی بدانیم که ما در استدلالات و بیان تعاریف خود استفاده میکنیم، به نظر میرسد که اولاً نقش فلاسفه و علماء در علم به طور عام و به طور خاص نقش افلاطون و ارسطو که تمام فلسفه اسلامی از اشراقی و مشائی و صدرایی شرح و فهمی از فلسفه ایشان است بسیار بیشتر از حضرت رسول اکرم است، چه که آرگانون را حضرت رسول ننوشت، ارسطو نوشت! حتی یک بحث کاملاً دینی مثل وجود روح را کسی از “قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی” چیزی عایدش نمیشود به نظر میرسد بحثی که ارسطو در “درباره نفس” و افلاطون در “رساله فایدون و رساله فایدروس” میکند بسیار مفیدتر و قابل فهم تر و البته به بلوغ فکری و عقلی ما نیز کمک بیشتری میکند تا آیه ذکر شده. حتی اگر بحث شناخت محدود و میزان فاهمه ما باشد این مسئله از “لا یعقلون، لا یشعرون، لا یتفکرون و …” در نمیاید، بلکه میشود گفت همینکه میفرمایند، عقل ندارید و شعور ندارید و فکر نمیکنید و … دلالت بر این دارد که اولاً در پیش فرض خود دارد که خواننده میداند که عقل و شعور چیست و تفکر صحیح کدام است در ثانی اینکه قید اکثرهم را میافزاید به نظر میرسد که خداوند یا حضرت رسول با شما همدلی ندارند که بشر به آن بلوغ فکری رسیده است چرا که اکثر بشر و به طور خاص و دقیقتر مخاطب متن که احتمالاً مومنین هستند عقل و شعور و تفکری ندارند بنا به آیات کثیره. از طرفی دیگر آیا مباحثی که افلاطون در رساله پروتاگوراس، تئوتتوس و جمهوری درباره فهم و مبانی شناخت مطرح میکند و یا آثار ارسطو در این باب به نظر بیشتر مربوط به رشد فکری و بلوغ عقلی و نظری است و به آن کمک میکند. البته بنده عامدتاً صرفاً مثالهایی از فلسفه یونان زدم که بیش از هزار سال پیشتر از ظهور حضرت رسول اکرم مطرح شده و ورود به مباحث دقیقه فلسفه دوران روشنگری اروپا و فلسفه های معاصر نکرده ام که فرض این پیش نیاید که نویسنده ناظر به مسئله زمانمندی نیست. پس حال که چنین است به نظر میرسد که اولاً بلوغ فکری و عقلی اگر پدیدار هم شده باشد، مسببش پیامبران و به طور خاص حضرت رسول نبوده است و در ثانی چه کسی گفته است که بشر به بلوغ فکری رسیده است؟ مگر نه اینکه اگر  به این مهم رسیده بود باید صلح و آرامش در جهان برقرار میشد و تا این حد اختلاف آراء چهره نمیگشاد؟ از طرف دیگر آن چیزی که عیان است این است که در جهان حاضر اگر نگوئیم سبب تمام شرور عالم از صدقه سری مسلمین است حتماً باید حکم به این بدهیم که فرق مسلمان بالاترین رتبه ها را از آن خود کرده اند! داعش، طالبان، بوکو حرام و … احتمالاً از نتایج بلوغ فکری ای که حضرت رسول به بشریت عرضه داشته اند پدید نیامده است، آمده است؟ در واقع باید گفت که اگر بشود تصور کرد که بشر به بلوغ فکری و عقلی رسیده است، قطعاً باید قیدی را هم اضافه کرد و در آن ذکر کرد به جز مسلمانان، و بنابراین چون چنین است اتفاقاً اگر برای کل عالم هم نیازی نباشد که پیامبری دیگر نازل شود، حتماً باید به طور ویژه برای مسلمین پیامبری نازل بشود که ایشان را هدایت کند و تعالیمی را به ایشان تنفیذ کند، چه که ایشان چه در طول تاریخ خود و چه در زمان معاصر نشان داده اند که این وصله های بلوغ فکری و عقلی به ایشان نمیچسبد، که اگر چنین بود لااقل اهل بیت پیامبر را نه به شهادت میرساندند و نه حقوقشان را پایمال میکردند. البته جناب دکتر سروش بهتر از بنده میدانند که معتزله که قصد آن داشتند که فهم عقلی ای تنها از کتاب و حدیث داشته باشند چه بر سرشان آمد و همینطور بهتر از من میدانند که در همین زمان حال هم همچون کل تاریخ اسلام همچنان نزاع اخباریون و فلسفه ستیزی ایشان با اهل فلسفه و عقل گرایان پا برجاست. با توجه به مباحث ذکر شده پرسش این است که اگر به طور کلی بحث رسالت و هدایت و تاثیر نفحات روح القدس در عالم را میپذیریم و منکر آن نیستیم، چه دلیل و لزومی دارد که بپذیریم که فی الحال بشر مستغنی و بی نیاز از فیض روح القدس شده است و دیگر نیازی به تعالیمی از سوی خداوند ندارد؟ از جهت دیگر، اگر منکر آن هستیم و میگوئیم این فیض بعد از حضرت رسول در مقام رسالت قطع شده است و تنها ولایت باقی مانده است، دو نکته پیش میاید، اول اینکه دلیلی همانطور که عرض شد وجود ندارد که حکم به آن دهیم در ثانی اگر به ولایت هم فیوضات روح القدس تنفیض شده بود، از سال ۲۶۰ ه.ق که امام حسن عسکری به شهادت رسیدند، این فیض بالکل تا آینده ای که از نظر شما مجهول است و ممکن است ده یا صد هزار سال دیگر باشد، قطع شده است. ضمن آنکه قائل بودن به وجود قائمی که در آخر الزمان میاید خود دلالت بر این دارد که مسلمین باور دارند که بشر به آن رشد و بلوغ لازم نرسیده است و لازم است که شخصی بیاید که حقوق از دست رفته مسلمانان را به ایشان باز گرداند، البته نه حقوق تمامی مسلمان را، بلکه در میان هفتاد و سه فرقه، تنها یک فرقه هست که مورد قبول قائم آل محمد واقع میشوند.

اما پیشفرض دوم استدلال که امر بدیهی نیست! لغت خاتم النبیین در کلام الله مجید تنها یکبار در سوره ی احزاب آیه ی چهل آمده است. شرح نزول این سوره به تحقیق در خصوص جدایی زید ابن حارثه و همسرش زینب بنت جحش است که  پسر خوانده ی پیامبر بود، و پس از آنکه جدایی حاصل شد، حضرت رسول قصد آن کرد که زینب را به همسری در آورد که مسلمانان بنا به عقاید فرهنگی خود مخالفت کردند و چنین گفتند که در بین ما اعراب، عمل ناپسندی است که کسی همسر سابق فرزند خود را به همسری بگیرید، و آیه نازل شد که “مَّا کَانَ مُحَمَّدٌ أَبَا أَحَدٍ مِّن رِّجَالِکُمْ وَلَٰکِن رَّسُولَ اللَّهِ وَخَاتَمَ النَّبِیِّینَ وَکَانَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمًا”
اولین ایراد به این مطلب این است که اگر بنا به نظر مسلمین از این آیه، حضرت رسول خود را آخرین فرستاده ی خدا میداند، این لغت به کرات و مرات در سوره ها و آیات مختلفه باید میامد و به تشریح و تفضیل بیان میشد و نه در سوره ای با چنین وصف و شرح نزولی که کاملاً بی ربط به موضوع باشد و آن هم فقط یکبار بدون هیچ تاکید خاصی.
دوم آنکه خاتَم به معنای نگین انگشتری است، خاتِم به معنای ختم کننده است، در آیه فوق الذکر از لفظ خاتَم استفاده شده است. ایضاً تفاوتی وجود دارد بین معنای نبی و رسول، نبی به پیامبرانی گفته میشود که به ترویج همان تعالیمی میپردازند که رسولی پیشتر نازل کرده و فرستاده است. به نبی الهام میشود و دارای عصمت موهوبی است، ولی به رسول وحی میشود و دارای عصمت کبری و ذاتی است. مثلاً حضرت موسی رسول بود و حضرت هارون نبی. هر رسولی، نبی هم هست، ولی هر نبی ای رسول نیست. فی الحال نهایت این است که در شریعت اسلام، پس از حضرت محمد، نبی ای جانشین او نمیشود چنانکه در قوم بنی اسرائیل بود. بلکه نبی در دور حضرت محمد (ص) به ولی تغییر کرد. چنانچه اهل اسلام به امام علی (ع) نمیگویند “علی نبی الله” بلکه میگویند “علی ولی الله” و به جای آنکه چون ادیان پیشین به رهبر خود نبی – مانند هارون نبی، یوسف نبی،‌ذکریای نبی- گویند به ائمه ی اطهار “امام” میگویند.
سوماً مقام انبیاء با هم یکی است و تفاوتی در ایشان نیست، چنانچه در قرآن شریف میفرمایند” لَا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ ” یعنی فرقی بین هیچ یک از انبیا نیست، به همین جهت است که حضرت رسول در حدیثی هم میفرمایند: کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین.  یعنی من پیامبر بودم در حالی که حضرت آدم بین آب و گل بود. و یا آنکه میفرماید اولین مخلوقی که خداوند آفرید نور من بود. حدیث “لو لاک علی لما خلقت الافلاک” نیز به همین مسئله اشاره دارد که اگر حضرت رسول نبود جهان یا افلاک خلق نمیشد. از این احادیث و آیه ی قرآنی معلوم میشود که اولاً “فرقی بین رسولین وجود ندارند و تنها فرقشان این است که در عالم ممکنات بعضی بر بعضی برتری دارند. ” تِلکَ الرُّسُلُ فَضَّلنَا بَعضَهُم عَلی بَعضٍ.” دوم آنکه همگان میدانند که حضرت آدم قرنها و چند هزار سال قبل از حضرت رسول زندگی میکرده است،  پس منطقاً جور در نمیاید که حضرت محمد فرموده باشند که من قبل از حضرت آدم پیامبر بودم، چرا که حضرت محمد که فرزند آمنه بنت وهب و عبدالله ابن عبدالمطلب است در تاریخی سالها بعد متولد شده است، و همچنین حدیث “لو لاک علی لما خلقت الافلاک” اشاره به اول خلق دارد که همانا “نور” “اوّل ما خلق اللَّه نورى” ( ینابیع الموده، قندوزی حنفی ، ج۱، ص۴۵) یا “عقل اول” یا “مشیت اولیه” است که شرح آن در این مختصر نمیگنجد، اما این نور، یا عقل اول یا مشیت اولیه در  عین حال اشاره دارد به کل مظاهر مقدسه “أوّل ما خلق اللّه روحى”، که در عالم ممکنات تمام صفات و اسماء حق را در عالم خلق دارند به دلیل اینکه اول خلق را با خود و یا بهتر آنکه گوئیم در خود دارند.   از امام باقر (ع) نقل است که فرمودند: “همانا خداوند سبحان در وحدانیتش تنها بود، سپس به کلمه‌ای تکلم کرد و آن کلمه تبدیل به نور شد. سپس از آن نور محمد و علی و عترتش (ع) را خلق کرد. سپس به کلمه‌ای تکلم کرد و آن کلمه تبدیل به روح شد، و آن کلمه را در آن نور ساکن کرد و آن روح را در بدن های ما ساکن فرمود؛ پس ما روح الله و کلمه الله هستیم که به‌وسیله ما خداوند از خلقش پنهان شده است. زمانی که خورشیدی نبود و ماهی نبود و چشمی نبود که بر هم زده شود.” همانطور که میدانیم در کتاب شریف قرآن، روح الله و کلمه الله لقب حضرت مسیح است، اما اینجا حضرت امام باقر این صفات را برای خود و دیگر ائمه قائل شده اند. ( بحارالانوار، علامه مجلسی، ج۲۵ ص۲۳) بنابراین از این اولیت، آخریت هم میتوان درک کرد. “یا اوَّلَ الْأَوَّلِینَ وَ یا آخِرَ الاخِرِین” (دعای کمیل) و یا “هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ” (سوره حدید آیه سوم) بنابراین به همان وجه که حضرت رسول فرمود من اولین خلق هستم آخرینش هم درک میشود، که وجه جسمانی آن معلوم است که نیست، چرا که من حیث عقلی و تاریخی هم نمیتواند باشد، بلکه مراد این است که اسماء و صفات خداوند به مرسلین او  که مثل انسان کامل در عالم خاک هستند باز میگردد.۱

معلوم است که وقتی هر دو صغرای قضیه غلط و اشتباه باشد نتیجه هم خطا خواهد بود و بنابراین لزومی هم ندارد بر سر نتیجه غلط نیز بحثی صورت گیرد.
اما در مورد استدلال دوم که هم آقای دکتر سروش و هم آقای دکتر محقق میرداماد مطرح کرده بودند نیز چندین خطای تئولوژیک و فلسفی وجود دارد. اول اینکه بر طبق الهیات اسلامی و اساساً دینی علم خداوند نسبت به وقایع و اتفاقات پیشینی است، یعنی برای خداوند که موجودی زمانمند نیست قبل از خلقت هر آنچه بعد از خلقت و پس از آن اتفاق میافتد نیز معلوم است. اساساً معنای علیم بودن خداوند به یک اعتبار این است که حضرتش از قبل از تولد ما، تمامی افعال و افکار و سکنات ما را میداند، که البته این دال بر جبری بودن عالم نیست، چرا که علم به شیء سبب حصول شیء نمیشود. اما پر واضح است که اگر قائل به الهیات باشیم این قول را میپذیریم، فرقی هم ندارد که این علم را در حد کلیات بدانیم و یا در حد جزئیات نیز تسری اش دهیم، چیزی که واضح است بنا به آیات متعدد قرآنی خداوند را عالم به کل از بدو خلقت تا آخرین زمانی که زمان معنا دارد میدانیم، یعنی علم خداوند را ازلی و ابدی میدانیم. آنگاه اگر این حکم را که از مسلمات باور موحدین است بپذیریم، چگونه ممکن است که حکم بر آن دهیم که خداوند بر فعل خود، و نتیجه افعال خود جاهل بود، و نه فقط جاهل بود، بلکه کم هوش و ذکاوت نیز بود چرا که صد و بیست و چهار هزار بار یک فعل را تکرار کرد تا متوجه شود که این روش صحیحی برای رساندن بشریت به وحدت نیست، و یا اگر این تعداد را هم نخواهیم بپذیریم که البته قول قرآن است حداقل باید بگوئیم که به تعداد پیامبران اولوالعزم اشتباه کرده چه که هر یک از ایشان دیانتی را آوردند و معتقدین به دین سلف، قالباً دین جدید و بدیع را نپذیرفتند و به جای وحدت تفرقه پدید آمد. تا آنکه به حضرت رسول اکرم که رسید، در زمان تصمیم گیری برای اینکه حضرت زینب دختر جحش را به همسری بگیرد در همان حین بیان بدارد که این رسول آخرین مرسل من هم هست! تو گویی اعتباری با بیان این قضیه به حضرت میدهد که بتواند همسر سابق زید را به همسری بگیرد! فارغ از تمام بحثهای الهیاتی آیا این توهین به خداوند و حضرت رسول نیست؟ آیا بهتر نیست به جای اینکه فی الحال در دین اسلام بمانید، اشتباهات خداوند را تصحیح بکنید و برگردید به اینکه تنها پیامبر رسمی عالم را ابراهیم بدانید و اینگونه داستان شجره اسماعیل و اسحاق را هم رفع بکنید و یهودیان و مسیحیان را هم دعوت کنید به اینکه از دین خود بازگردند و به حضرت ابراهیم مومن و به صُحُف او عمل کنند؟ و مابقی پیامبران پس از ایشان را هم گمراه و سبب نفاق و جدایی بدانید، اینگونه به وحدتی که خواست خداوند بود، ولی بدان موفق نشد نائل میشوید! اگر زیر بار این قضیه نمیروید که به این نوع وحدت تن در بدهید، به نظر میرسد که هیچ دلیلی هم وجود ندارد که به قول آقای دکتر محقق میرداماد، حضرت رسول در رسالت را تخته کرده باشد. کما اینکه خود شما وقتی که سخن از این میشود که ادیان جنگهای بسیاری را در طول تاریخ به راه انداخته اند و سبب کشته شدن بسیاری شده اند در پاسخ به درستی اشاره میکنید به زمان معاصر که در همین جنگهای جهانی اول و دوم چندین برابر همین کشتار را انسان بدون اینکه دلیل دینی ای وجود داشته باشد انجام داده است، که البته همانطور که خود نیز بهتر میدانید تنها این دو جنگ جهانی نیستند و مصادیق بسیار بسیار بیشتری را هم میتوان آورد. همچنین میتوان این استدلال را هم کرد که ذات و گوهر دین همیشه در صدد تربیت و تعلیم نفوس مومنی بوده است که پدیدار کننده وحدت عالم بالا در عالم کثرات مخلوقات باشند و اعمال مومنین را نباید به خود دین مرتبط دانست، کما اینکه اگر اعمال مومنان را میشد که در نزد پیامبری که مومنان به او تصدیق دین او را کرده اند حاضر کرد، میدیدیم که از منظر پیامبر تمامی ایشان گمراه و زندیق بودند و نه مومن به او، کما اینکه وقتی مسیح آمد تمام روحانیان و یهودیان را گمراه دانست و نه مومن، و حضرت محمد که آمد حکم بر نفی و رد چنان مومنینی از ادیان سلف داد و البته در مورد مومنین به دیانت اسلام هم سید باب که قائم آل محمد بود نیز همین حکم از جانب ایشان داده شد که هیچیک را حتی لایق ذکر نمیدانست و اگر ظهور هر یک از مرسلین را بازگشت جاودان دوباره همان بدانیم (رجعت صفاتی) تو گویی که ایمانی که مومنان به دین خود داشتند، از نظر پیامبر همان دین مورد پذیرش واقع نشده است.

ماخذ:

۱.تفصیل این مطلب را پیشتر در مقاله ای تحت عنوان “بررسی تثلیث در مسیحیت، اسلام و آئین بهائی” داده شده
https://www.tribunezamaneh.com/archives/233914
منابع:
سخنرانی دکتر سروش “باب وحی و تجربه های آسمانی بسته نشده آنچه بسته شده باب ماموریت نبوی است”
https://www.youtube.com/watch?v=2qYtgtUas2o
سخئرانی دکتر سروش “اندیشه های اقبال لاهوری – چرا پیامبر اسلام خاتم الانبیاء است؟”
https://www.youtube.com/watch?v=-VMWdzgI1bA

سخنرانی  آیت‌الله دکتر سید مصطفی محقق داماد

https://www.youtube.com/watch?v=WdXFlQWTaaY&t=159s

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)