«امید» تجربه حمایت شدن از طرف برادر و همسر او را دارد و همین برایش کافی است تا به زندگی در کنار خانواده و در ایران ماندن امیدوار شود. امید آنطور که خودش میگوید اهل نوشتن نیست، بنا بر این روایت شفاهی او را ما مکتوب میکنیم. وقتی قبل از انتشار متن را برایش میفرستیم تا تایید کند، میگوید اولین کاری که کردم آن را برای برادرم و نامزدش فرستادم تا داستانی را که از خودم نشنیدهاند اینجا بخوانند…
در بین اعضای خانواده برادر بزرگم (اسم مستعار: بابک) اولین کسی بود که فهمید من همجنسگرا هستم. تفاوت سنیمان چهار سال بود. هر چه در بچگی با هم لج میکردیم و تو سر و کله هم میزدیم. اما وقتی بزرگتر شدیم، رابطهی نزدیک و دوستانهایی با هم پیدا کردیم. او همیشه از رابطهاش با دخترها برام تعریف میکرد. اینکه از کی تو دانشگاه خوشش آمده و یا با کی دوست شده و حتی سکس داشته. من اما همیشه شنونده بودم. خوب گوش میدادم و حتی نظر هم میدادم. خودم هیچ وقت چیزی برای تعریف کردن نداشتم. یعنی راستش با هیچ دختری رابطه نداشتم که بخوام دربارهاش با برادرم حرف بزنم.
هر بار هم که برادرم میپرسید، خب تو چی؟ دوست دختری تو دانشگاه پیدا نکردی؟ میگفتم نه بابا ما سال اولی هستیم و کسی محلمون نمیذاره! خلاصه همیشه وقتی بحث به من میرسید، یه جورایی طفره میرفتم از جواب دادن. بابک هم این رو متوجه شده بود. اما هی هر بار که از خودش میگفت از منم میپرسید. حتی بعد از یه مدتی دیگه از خودش کمتر میگفت و همهاش گیر میداد به من! یه وقتایی هم میگفت مگه میشه با کسی نباشی! حتما نمیخوای با من در موردش صحبت کنی.
تا اینکه خودش درگیر یه رابطهی احساسی با یکی از همدانشگاهیهاش شد و دیگه از اون به بعد اول و آخر همهی حرفاش درباره اون دختر بود. منم خوشحال از اینکه دیگه مثل سابق به من گیر نمیده، هی ازش میخواستم بیشتر تعریف کنه و تشویقش میکردم که رابطهاش را باهاش عمیقتر کنه. عکسهاش رو که بهم نشون داد، به نظر دختر خیلی خوبی میرسید.
یه مدتی که گذشت اینها رابطهشون نزدیکتر شد و دیگه کلا همیشه با هم بودن. حتی مامان و بابا و خواهرم هم میدونستن. یه بار برادرم بهم گفت میخوام تو رو با دوست دخترم (اسم مستعار: مهسا) آشنا کنم. از تو براش تعریف کردم و اون هم دوست داره تو رو ببینه. منم استقبال کردم و قرار یه بیرون رفتن رو با هم گذاشتیم. قبلش هم خواهرم با مهسا آشنا شده بود.
همون طوری که فکر میکردم دختر خوبی بود و کلی گرم و صمیمی. داشتیم با هم پیتزا میخوردیم که برادرم یهو رو به من گفت ببین آدم دوست دختر داشته باشه چه خوبه! مهسا هم گفت مگه نداره؟! بابک گفت نه، هر چی هم بهش میگم تو دانشگاه با یکی دوست شو، انگار نه انگار! مهسا گفت خب شاید داره ولی نمیخواد به تو بگه! منم فقط میخندیدم و میگفتم نه، هنوز موقعیتش پیش نیامده و سعی میکردم این بحث رو تمام کنند.
این گذشت و رفت تا دو هفته بعد دوباره برادرم گفت امشب با دوست دخترش و دخترخالهی او میخوایم بریم بیرون و تو هم با ما بیا. اول خواستم نه بگم، ولی خب بد هم نمیگذشت اگر نمیخواستند دوباره به دوست دختر نداشتن من گیر بدن. قبول کردم و شب رفتم جایی که قرار گذاشته بودیم و آنها زودتر از من آنجا بودن. آن شب خیلی خوش گذشت. کلی با هم گفتیم و خندیدیم. مخصوصا که من و مهسا با هم بیشتر گرم گرفتیم و کلی شوخی کردیم.
دو روز بعدش مهسا بهم اساماس داد که دخترخالهام من رو کشته اینقدر در مورد تو ازم پرسیده، مثل اینکه از تو خوشش اومده و میخواد بیشتر باهات آشنا بشه! و پیشنهاد داده بود که اگه منم از اون خوشم اومده یه قرار دیگه بذاریم! راستش دختر خوبی بود اونم ولی من که نمیخواستم دوستی خاصی باهاش داشته باشم و اینجوری معذب میشدم اکه میخواستم سر کارش بذارم و الکی بگم آره منم ازش خوشم اومده. جواب دادم که نه، من تو شرایطی خوبی برای آشنایی و دوستی با کسی نیستم.
چند تا اساماس دیگه هم با هم رد و بدل کردیم در این مورد و من یه جوری حالیش کردم که با وجود این که اونم دختر خوبیه ولی من نمیخوام فعلا با کسی رابطه داشته باشم. بعد از اون هم برادرم در این مورد باهام حرف زد و اینکه دختر خوبیه و تو که بالاخره باید با یکی دوست بشی و این میتونه شروع خوبی باشه و اگرم دیدی به هم نمیخورین خب مثل بقیه دوستپسر دوستدخترا به هم میزنین. اما من بازم طفره میرفتم. حتی یه بار با یه حالتی تکرار کردم “نمیخوام” که برادرم با تعجب گفت خیلی عجیبه، همه پسرا دست و پا میزنن برای پیدا کردن همچین دوست دختری، اونوقت تو یه جوری میگی نمیخوام انگار که میخوان شکنجهات کنن!!
یه مدتی که گذشت برادرم دیگه در این مورد باهام اصلا حرفی نزد. چند بار دیگه مهسا رو هم دیدم، ولی اونم دیگه نه از دخترخالهاش و نه کلا در این موردا هیچ حرفی نمیزد. این برای من هم بهتر بود و از این وضعیتی که پیش آمده بود راضی بودم. چون واقعا بیشتر از اون هم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و میترسیدم یه وقتی از دهنم بپره و بگم من اصلا به دخترا گرایشی ندارم و از پسرا خوشم میاد.
هر چه بیشتر میگذشت رابطه مهسا و بابک جدیتر میشد و من و مهسا هم با همدیگه صمیمیتر میشدیم. یه وقتهایی پیش میآمد که مهسا تلفن میزد و قرار میگذاشت که دو نفری بریم بیرون مثلا برای خرید. میگفت یه جورایی مثل برادر و دوستم هستی! بعضی وقتها فکر میکردم شاید به مهسا در مورد خودم بگم، ولی باز پشیمان میشدم.
یک روز برادرم اومد و گفت بلیط رایگان دارم برای استخر، عصر که از سر کار برگشتم با هم میریم. من هم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم. تو استخر بین اون همه مردی که داشتن شنا میکردن، برادرم بهم گفت میدونی بعضی مردها هستن که از بدن یه مرد دیگه تحریک میشن؟ گفتم خب شاید! گفت میدونی مردهایی هستن که به جای زن با یه مرد دیگه رابطه دارن و حتی تو بعضی کشورها با هم ازدواج میکنن! تا حالا همچین حرفهایی از بابک نشنیده بودم! با شنیدن این حرفا استرس عجیبی گرفتم. یعنی چه منظوری داشت از گفتن این چیزا؟
بعد برگشت و گفت تو هم همچین حسی به مردها داری؟ بدون اینکه فکر کنم گفتم نه، اصلا منظورت رو نمیفهمم! و خواستم به بهانه شنا کردن ازش دور بشم که دستم رو گرفت و گفت ببین من برادرتم اگر همچین چیزی هست راستش رو بهم بگو. بازم سرم رو به علامت نه تکان دادم.
موقع برگشتن تو ماشین دوباره بهم گفت مطمئنی که داری راستش رو میگی و من با سکوتم خواستم بهش نشون بدم که به خاطر ایت سوالش از دستش ناراحتم. گفت ببین این چیز بدی نیست که و مطمئن باش تا وقتی که خودت نخوای با هیچ کس در این مورد حرف نمیزنم. من برادرتم، حق بده نگران تنهایی تو باشم. اینقدر مهربانانه حرف میزد که اعتمادم رو جلب کرد. کلا برادرم آدم مهربانی بود و من رو هم خیلی دوست داشت، منم همینطور.
ازش قول گرفتم که هر چی میگیم بین خودمون بمونه و بعد همه چی رو براش تعریف کردم. از احساسام، از گرایشم و حتی از رابطهایی که تجربه کرده بودم. نمیدونم واقعا از شنیدن این حرفها چه احساسی داشت ولی هیچی نشون نمیداد. منم وقتی که میدیدم حداقل واکنش بد و تندی نشون نمیده، همه چی رو براش گفتم و اونم فقط گوش میداد.
موقعی که رسیدیم در خونه، برادرم گفت من به هیچ کس هیچی نمیگم، فقط مهسا! آخه اون بود که تمام این مدت دراین باره با من حرف میزد و اصلا اون بود که این فکر رو انداخت تو سر من که شاید برادرت که حاضر به ارتباط با هیچ دختری نیست، همجنسگرا باشه! این اواخر تقریبا مطمئن هم شده بود و من رو تشویق کرد که باهات در این مورد حرف بزنم.
بعدا دوباره با مهسا و بابک در این مورد حرف زدیم. خوشبختانه مهسا در مورد همجنسگرایی اطلاعات خوبی داشت و تاثیر خیلی مثبتی رو نگاه برادرم گذاشته بود. از وقتی میتونستم با بابک و مهسا در مورد خودم حرف بزنم یه حس راحتی و سبکی داشتم. هر دوشون خیلی سعی میکردن به من این اطمینان رو بدن که ازم حمایت میکنن. حتی برادرم پیشنهاد داد که بعد از دانشگاهم به فکر خارج رفتن باشم. میگفت هم از بابا کمک میگیریم و هم من تا اون موقع پول جمع میکنم و بهت میدم که بری اونجا و هر جور دوست داری زندگی کنی.
اما من نه اون وقت و نه حتی الان به خارج رفتن فکر نمیکنم. وقتی اینجا کسانی رو دارم که میتونم باهاشون حرف بزنم، بهشون اعتماد کنم و ازشون حمایت بگیرم. مخصوصا اینکه برادرم و مهسا الان دیگه رسما نامزدن و قراره به زودی با هم ازدواج کنن و این برای من کلی مایه دلگرمیه. حتی با مهسا خیلی وقتها راحتترم تا با برادرم. یعنی اگر یه زمانی با پسری آشنا بشم، به مهسا میگم ولی راستش روم نمیشه با برادرم در مورد این چیزا حرف بزنم. الان به جای فکر خارج رفتن، منتظرم مهسا و بابک هر چه زودتر ازدواج کنن و بیان طبقه بالای همین خونه و با هم زندگی کنیم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
امیدوارم هرگز هیچ کدوم از عزیزانم این احساس رونداشته باشن.به نظرم یک نوع جبره که ادم خودش ئر بوجود امدنش خیلی نقش نداره.دعا می کنم برا هیچ کس این جبر نباشه.
دوشنبه, ۳۰ام اردیبهشت, ۱۳۹۲
خوب ترجمه نکرده بود!!! ؛)
یکشنبه, ۴ام اسفند, ۱۳۹۲
افرین به تو دوست عزیز. و افرین به برادر خوب بزگ تو. من حمایتت میکنم.
پنجشنبه, ۱۳ام شهریور, ۱۳۹۳
خوشحالم از این که شما دوست گلم چنین برادر با همسر برادری به این مهربانی و روشن فکری دارین,
واسه شما آرزوی بهترینارو دارم چون لیقین.
و برای برادر و همسر مهترمشن آرزوی خوشبختی و شاد کمیرو از پروردگار آرزو دارم.
این حرفو واسه اون دوستانی میزنم که از روی احساس یا از روی دینو دین داری میزنن نه از المو تجربه. من خودم ۱ همجخدم ۱ هم جنس گرا هستم و افتخار میکنم که این هسو گروسجو دارم. چون این انتخاب من نابود هسو گرایشی بوده که پروردگار در وجود من نهاد و من باید با این احساسو حس زندگی کنم. اینجا نمیتونم زیاد بشکفمو صحبت کنم هر عزیزی نظری یا سوالی داره در مورد این صحبتی من میتونن به فکبوک من بیو ک صحبت کنیم. دادش خوبم که لطف کردین داستان زیبای زندگیتنو به اشتراک بذارن وستن آرزوی بهترینارو دارم و از پروردگار خبو مهربنم میخوام هامونی که لیقتنه سر رهتن قرار بگیرچن با این احساس پکو لتیفتن لیقشین.
جمعه, ۱۸ام مهر, ۱۳۹۳
آفرین به شجاعتت امید
یکشنبه, ۲۶ام بهمن, ۱۳۹۳
این طور نوشتن واسه خیلیا خوشاینده!!!ولی ی جورایی رمانتیکه!اینو باید پذیرفت که جامعه ما این نوع رفتارا رو نمی پذیره،و افرادی مث من و دوست خوبمون(بابک) در اخرش فقط تنهاییه که قسمتش میشه البته اگه چیزایی که نوشته راست باشه خب خیلیا هم هستن که همچین ادمایی رو دورو برشون ندارن و فقط از این حس و از این روش زندگی چیزی جز افسردگی و تنهایی نصیبشون میشه!من که دیگه از بس با این حسم جنگیدم و هی شکست خوردم خسته شدم و بریدم….من فقط دلم مرگ میخواد…
پنجشنبه, ۳ام اردیبهشت, ۱۳۹۴
من نه کسی رودارم که حمایتم کنه نه کسی که درکم کنه.پس کی قراره حق همجنسگرا تحقق پیدا کنه
جمعه, ۱۱ام اردیبهشت, ۱۳۹۴
خوش بحالت من نه کسی رو دارم که ازمن حمایت کنه نه کسی که بتونم باهاش حرف بزنم. اخه کی قراره حقوق همجنسگرا ها تحقق پیدا کنه…
جمعه, ۱۱ام اردیبهشت, ۱۳۹۴
درود بر تو داداش گلم امید وارم خدا بهترین تقدیر روبهت بده و خدا سایه داداش و خانومش رو از سرت کم نکنه امیدوارم به جنس مخالف تمایل پیدا کنی و زندگی با روال عادی داشته باشی
با سپاس از شهامتت
شاد موفق و پیروز باشی بدرود
دوشنبه, ۲۹ام شهریور, ۱۳۹۵
سلام منم یک هجنسگرا هستم و خرسند شدم از بابت داشتن همین برادر و زن برادر با درکی!
باز تو یه برادر بزرگتر داری من که فقط ۱۸ سالمه و حرفامو به درودیوار میگم چی هه
اما هرگز گرایشمو سرزنش نکردم و افتخارم میکنم به امیده درک بیشتر مردم!
یکشنبه, ۵ام شهریور, ۱۳۹۶