در چند هفته گذشته دو نوشته از آقای فرخ نگهدار در فیس بوک شخصی او مرا به شکستن عهدی که با خود داشتم کشاند. سالها پیش زمانی که با رفقای فدائی خداحافظی کردم و کاملا از فعالیت های حزبی کناره گرفتم با خود عهد کرده بودم که دیگر هر گز در این وادی قدم نگذارم ولی نوشته های اخیر آقای فرخ نگهدار برای اولین بار به دلم نشست چرا که حس کردم قلم نه در خدمت ایدئو لوژی که در فرمان قلب بوده است. این دو یاداشت یکی در رابطه با سالروز اعدام نا جوانمردانه سعید سلطان پور بود و دیگری در رثای حمید اشرف. پیش از آنکه به نوشتن ادامه دهم لازم میدانم چند نکته را روشن بیان کنم. اینکه با نام مستعار این نوشته را منتشر میکنم به این دلیل است که خواننده متن را بخواند و نه نویسنده را، با این حال شرح مختصری در باره خودم را لازم میدانم که اندکی با گذشته ای که از آن صحبت میکنم آشنا شوید.زمانی که انقلاب آغاز شد من دانشجو بودم و همانند بسیاری از دیگر جوانان در انقلاب شرکت کردم و همزمان با سازمان فدائیان آشنا شدم و به دانشجویان پیشگام پیوستم. انتخابی کاملا عاطفی و احساسی همانند بسیاری دیگر از جوانان در آن زمان شیفته صداقت و فداکاری فدائیان شدم. با بسته شدن دانشگاه ها و شدت گرفتن سرکوب به خارج از کشور مهاجرت کردم و سر انجام به اروپا رسیدم و وظیفه خود میدانستم که برای حمایت از مبارزه در داخل از امکانات موجود در خارج از کشور استفاده کنم تا شاید ادای دینی باشد به تمامی آن جوانانی که بیرحمانه درخیابانها کشته شدند و در زندانها سلاخی شدند. با گذشت زمان و آشنائی بیشتر با ساختار سیاسی در اروپا و فرهنگ حزبی به این نتیجه رسیدم که برداشت عامیانه ما از مارکسیسم هیچ ربطی به مارکس ندارد و امیدی به تغییرات بنیادی در سازمان فدائیان نیست و با تمام احترامی که برای دوستانم قائل بودم از فعالیت سیاسی دست کشیدم. خداحافظی من با فعالیت تشکیلاتی راه را برای مطالعه و خواندن بیشتر به انتخاب خودم گشود و سیاست را به گونه ای دیگر دنبال کردم و هم چنان به آن ادانه میدهم. خداحافظی از تشکیلات به معنی خداحافظی با سیاست نبود.

بازگردیم به اصل مساله

در نوشته آقای نگهدار جمله ای بود که مرا به نوشتن این مقاله ترغیب کرد. در آنجا به این مساله اشاره شده بود که با گذشت زمان فدائیان دوباره خود را باز یافته اند و با تشکیل حزب چپ (فدائیان) به یکدیگر نزدیک شده اند. و پرسش من این است ” این حزب جدید چگونه حزبی است”؟ البته میتوان به سایت این حزب مراجعه کرد و با اهداف و ساختار این حزب آشنا شد ولی پرسش من پیش از آنکه معطوف به اسناد باشد متوجه حس شخصی من نسبت به این حزب است. در روزهائی که خبر هائی در رابطه تشکیل یک حزب جدید از گوشه و کنار شنیده می شد بی صبرانه منتظر بودم که ببینم نتیجه این تلاش چه خواهد بود که متاسفانه با دیدن نتیجه متوجه شدم که بیش از حد لازم خوش بین بودم و سر انجام کوه موش زائید. سازمان چریکهای فدائی خلق ایران با الهام از جنبشهای چریکی در سالهای شصت و هفتاد میلادی روزنه امیدی شد برای جوانانی از خود گذشته که صادقانه قدم در راه فدا کردن جان خود نهادند تا هم چون موتوری کوچک خلق به خواب رفته را بیدار کنند و جامعه ای آرمانی بنا کنند. آنچه تاریخ به ما یاد داد این بود که آنها اشتباه کردند. در اینکه انسانهائی صادق و فداکار بودند شکی نیست ولی باید اعتراف کرد به هیچ وجه شناخت درستی از جامعه ایران و حتی نقش پیش آهنگ نداشتند آنها به تمامی شور انقلابی بودند در حالیکه شور انقلابی اگر در خدمت شعور انقلابی نباشد ثمری نخواهد داد. این گذشته ای است که باید بی هیچ پرده پوشی و محافظه کاری آن را به نقد کشید. با بر قراری جمهوری اسلامی واقعیت آنقدر خشن و بی رحم بود که سازمان در برابر مسایلی که روزانه با آنها درگیر بود توان پاسخ گویی نداشت و از طرف دیگردر سازماندهی خیل عظیم هواداران خود نیز در شرایط جدید دچار سر در گمی بود. فشار واقعیتهای اجتماعی و نداشتن دانش و تجربه سیاسی انشعابهای متعددی را به همراه داشت  و همه چیز نشان از سردر گمی سیاسی و ناتوانی درک شرایط جدید بود. من امروز با نگاهی گذشته به این نتیجه رسیده ام که پاشنه آشیل چپ در ایران به طور کلی عدم اعتقاد به دموکراسی بود و هست. سازمان هم چون دیگر احزاب چپ عزیمتگاهش “اراده معطوف به قدرت” بود. کافی است تا ما قدرت را به دست بگیریم تا جامعه ای آرمانی بسازیم که بهشت از وجود خود شرمگین شود. امروز میدانیم که چنین جامعه ای تنها یک توهم است و در بهترین حالت به کره شمالی تبدیل میشود. میدانیم که هر گونه تلاش برای ساختن انسانی آرمانی میتواند فاجعه بار باشد و به فاشیسم آلمانی و یا جمهوری اسلامی نیز منتهی شود. مشکل بنیادی با احزابی که از ” اراده معطوف به قدرت” پیروی میکنند این است که خود را قیم مردم میدانند و در واقع شکل دیگری از ولایت فقیه هستند.آنها میخواهند برای مردم تصمیم بگیرند بدون اینکه مردم را به بازی بگیرند. اینک با گذشت بیش از چهل سال فدائیان سابق به این نتیجه رسیده ان که باید به دموکراسی نیز فکر کرد. پرسش این است که آیا فکر کردن به دموکراسی کافی است یا باید به به آن ایمان داشت. به زبان تشکیلاتی آیا دموکراسی تاکتیک است یا استراتژی؟ برای من امروز دموکراسی استراتزی است، دموکراسی به معنی ساده “حکومت مردم، برای مردم به دست مردم”. وقتی دموکراسی برای یک حزب استراتژی باشد آن را همچون قطب نمای سیاسی در موضع گیری های خود به کار میگیرد و جهت گیری های خود را هر روز تغییر نمیدهد. وقتی دموکراسی، حکومت قانون و دفاع از آزادی های فردی هدف باشد، هیچ اعدامی را توجیه نمیکنیم و سرکوب خشن آزادی های فردی را به بهانه مبارزه ضد امپریالیستی نادیده نمیگیرم. برای رسیدن به این دیدگاه باید با گذشته کاملا قطع رابطه کرد، نمیتوان شرمگینانه طرفدار دموکراسی بود و هم زمان به گذشته دلبسته ماند. گذشته ای که باید به نقد کشیده شود. بگذارید از نام فدائی آغاز کنم که برای من تداعی فدائیان اسماعیله را میکند، اطاعت محض و نفی خویشتن و حتی انکار عشق این زیباترین احساس انسانی تا آنجا که خاطی را به جرم عشق به قتل برسانند. آیا با چنین بینشی، ما چیزی بهتر از جمهوری اسلامی ارائه می دادیم؟ نگاه سازمان به زنان در واقع نفی زن بودن آنها بود بینشی که هیچ ربطی به مارکس ندارد و ریشه در فرهنگ فئودالی دارد. این تردید و دو دلی نسبت به گذشته حزب جدید را نه تنها زمین گیر خواهد کرد که سدی محکم خواهد بود در برابر نو آوری و بنیان نهادن حزبی که از آسمان آرمان گرائی به زمین فرود آید و به جای مبارزه به جای توده ها، مردم را به آگاهی سیاسی مجهز کند تا در برابر دیکتاتوری و فاشیسم مقاومت کنند. آین رژیم را نه با مسلسل که تنها با آگاهی میتوان از بین برد. در برابر مردمی آگاه به حقوق شهر وندی رژیم تنها ناچار میشود با اشباح بجنگد. با نگاهی به اعضای منتخب رهبری حزب یک فکر در من تداعی شد و آن اینکه آنها وظیفه خود را نه نجات ایران از شر جمهوری اسلامی که حفظ یاد رفیقان شهید خود میدانند و هنوز نمیتوانند این بند ناف را ببرند پس ناچار پس از انتخاب اسم بی محتوای حزب چپ در داخل پرانتز فدائیان را نیز به آن افزوده اند. حزبی که حتی نمیتواند یک دبیر کل انتخاب کند تا نمادی بیرونی حزب باشد، حزبی که گوئی نوعی بی اعتمادی و عدم اعتماد به یکدیگر در آن موج میزند و همه بیم آن دارند که اگر یک نفر را به عنوان دبیر کل انتخاب کنند دوباره مرتکب اشتباهی عظیم شوند. حزبی که متوسط سنی رهبری آن تقریبا هم سن رهبر جمهوری اسلامی اند  هیچ جوانی در بین آنها دیده نمیشود. چهل سال است که مخالفین جمهوری اسلامی در فضائی مملو از عدم اعتماد به یکدیگر به سر می برند و نتوانسته اند بدیلی در برابر فاشیسم حاکم به وجود بیاورند و این تنها دلیل ادامه حیات جمهوری اسلامی است. امید بود که حزبی تاسیس شود تا این کمبود را جبران کند که آن هم متاسفانه ممکن نشد.امروز شرایطی بس خطیر در کشور حکم فرماست، بدون وجود بدیل ساسی در برابر جمهوری اسلامی خطر فرو پاشی ایران وجود دارد. تنها راه حل اتحاد برای بر قرای “حکومت مردم،برای مردم و به دست مردم” است. در طیف چپ ما نیاز به حزبی داریم با ساختاری دموکراتیک، باور بدون قید شرط به حکومت مردم و پذیرش اینکه خود را به رای مردم بگذارد و تنها در صورت انتخاب شدن از جانب مردم اداره جامعه را برای مدت محدودی به دست بگیرد. ما احتیاج به حزبی داریم که خود را قیم مردم نداند و قدرت را تنها امانتی بداند که از سوی مردم به آنها امانت داده شده است. ما چاره ای جز این نداریم که بپذیریم در جامعه ای با دید گاه های مختلف و گاها متضاد باید با احترام به یکدیگر زندگی کرد و برای اداره جامعه تنها با ائتلاف با احزاب و گروه هائی که نقاط مشترک بیشتری با یکدیگر دارند میتوان حمایت اکثریت مردم را جذب کرد. با تشکیل کلوب باز نشستگان و تعمید آن به حزب نمیتوان از این بحران عبور کرد. نیاز به نو اندیشی است و شهامت برای تغییر های بنیادی. شرایط بس دشوار است و اگر امروز برای ایجاد بدیلی دموکراتیک در برابر جمهوری اسلامی قدم بر نداریم فردا دیر خواهد بود.

فرهاد ماکان

تیر ماه ۱۳۹۹

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)