نگاه روانکاو با دکتر حسن مکارمی (بخش هفتم): خواندن شعر تهیه شده توسط تلویزیون اینترنتی رنگین کمان, بنیاد آزادی اندیشه و بیان خرداد ۱۳۹۷ پاریس

نگاه روانکاو (خواندن شعر) (بخش هفت)

با سلام به دوستان و همکاران و همراهان و هم‌وطنان عزیز.

در این بخش نگاه روانکاو چگونه شعر خواندن روانکاو را بررسی کنم. روانکاو چگونه شعر می‌خواند و چگونه سعی می‌کند با توجه به سلسله یا زنجیر تداعی آزاد شاید به عمق، به پشت آنچه شاعر منظورش است برسد. در مقدمه باید گفت فروید می‌گوید برای رسیدن به شناخت ناخودآگاه، یعنی قسمتی از ما که بر آن آگاهی نداریم، دو راه بزرگ، دو راه اساسی یکی خواب است و یکی شعر. علت این است که نه در خواب، نه در شعر ما اراده نداریم. اراده نمی‌کنیم شعری بگوییم، پیامی در شعر مطرح کنیم. تعریف شعر همین است که نخواهد شعار بدهد، نخواهد مفهومی بیان کند. اگر بخواهد مفهومی بیان کند، آگاهانه شعر نیست و درواقع نثر است، حتی اگر این ظاهر شعر داشته باشد. شعر باید از مجموعه صنایع شعری ایجاز، تمثیل استعاره استفاده بکند و تلاش کند چیز دیگری بگوید؛ یعنی شعرها لایه‌های دوم و سوم و حتی چهارم دارند.

پس یکی شعر، یکی خواب. در خواب هم هیچ‌کس نمی‌تواند اراده کند که چه خوابی ببیند. من تلاش می‌کنم نمونه‌هایی از ادبیات و اشعار غنی فرهنگی خودمان ایران را به این شیوه نگاه کنم و بخوانم و با شما تقسیم کنم. البته محصولش مقالات و کتاب‌های بسیاری است. اگر علاقه‌مند بودید در تارنما یا صفحه‌های فیس‌بوک یا در گوگل پیگیری کنید؛ ولی امروز تلاش می‌کنم نمونه‌ای بدهم از اینکه روانکاو چگونه شعر می‌خواند. روانکاو به واژه بسیار اهمیت می‌دهد به چگونگی جاگیری واژه‌ها در کنار هم یا تداعی آزادی که رخ می‌دهد. یکی از نمونه‌های شعری که بسیار گویا است در مورد این تداعی آزاد و باز شدن ناخودآگاه آدمی، غزل است. در غزل پیام مشخصی برای شخص خاصی نیست. تداعی‌های آزاد پشت سر هم می‌آیند و بسیار خوب درون شاعر را می‌تواند نشان بدهد. طبیعتاً غزل‌های حافظ مضامین زیبا، استعاره‌های چندلایه، ایجازها و تمثیل‌های فراوان دارد. مجموعه صنایع شعری که حافظ توانست از گذشتگان خودش بگیرد و همه را به‌خوبی استفاده می‌کند، بی‌نظیر است. حافظ مجموعه دانش و زمانه خودش را شناخت، به‌خوبی درک کرد و به کار برد؛ همچنین اشعار او ازنظر سلامت نفس و اخلاق نمونه است؛ اما گذشته از همه این‌ها، مدلی است برای همه ما. او در غزلیاتش، در لابه‌لای اشعارش مفاهیم تازه‌ای مطرح می‌کند که باید با کنجکاوی و دقت رفت به دنبال آن‌ها. شاید بتوانیم از بین این غزلیات و تلاش حافظ در بیان نظریات عمیقش، به تازه‌هایی دست پیدا بکنیم. یکی از این مفاهیم عشق و دو جهان است. عشق مسلماً پایۀ اساسی، اسکلت، استخوان‌بندی و ستون فقرات اشعار حافظ هست، چه با استفاده از واژه عشق و چه به استفاده از واژه مهر. مهر برای ما ایرانیان هم خورشید است، هم عشق، هم مهربانی و مهرورزی؛ پس می‌توان به عمق رابطۀ حافظ و غزلیات او و اصولاً ادبیات فارسی با فرهنگ و اسطوره پیش از اسلام پی برد. این نکته بسیار دقیق و اساسی است که زبان در خودش اسطوره می‌آورد. زبان جوهر اسطوره را با خودش می‌آورد. تمام تحقیقاتی که مخصوصاً در قرن بیستم در اسطوره‌شناسی انجام شد، این واقعیت که اسطوره‌ها که شفاهی هم هستند، حضور انسان در هستی را نشان می‌دهند. اسطوره‌های شفاهی تا زبان هست از بین نمی‌روند؛ برای اینکه تاروپود هر زبان با اسطوره جان می‌گیرد و شکل می‌گیرد. یکی از اسطوره‌های بنیانی و اساسی ایرانیان که در زبان فارسی جاری است، به شکل‌ها و گونه‌های مختلف، حضور ما در هستی است و بحث جهانی در مورد آن که هم هست و هم دسترسی به آن نیست؛ یعنی در ادبیات فارسی و در اسطوره‌های فارسی ما غیر از دو جهان که جهان فانی و باقی است، یعنی این جهان و جهانی که همیشه هست، جهان دیگری هم هست. عمدتاً در سه مذهبی که آن‌ها را یکتاپرست می‌گوییم، اعتقاد به دو جهان فانی باقی وجود دارد. می‌گوییم این سه مذهب یکتا‌پرستند، اما در واقع چنین نیست. این جهان دیگر نام‌های متفاوتی دارد. حبر‌القلیا یا قاره هشتم از آن جمله است. چون در اسطوره‌های ما، ایران در مرکز است و در شش‌جهت، شش کشور در دور ایران است که می‌شود هفت و هشتم آنجایی که هست، ولی دسترسی به آن امکان ندارد. روان ما در آنجاست؛ یعنی روان به هیچ ترتیب روح نیست و ازنظر اسطوره‌های پارسی انسان به نوع دیگری شکافته می‌شود. انسان روانی دارد که این روانش هست، ولی در دسترس نیست. قاره هشتم همان‌جایی است که کوه قاف قرار گرفته و سیمرغ هست و در دو تا از کارهای غول‌پیکر ادبیات فارسی، یعنی منطق‌الطیر و شاهنامه، از این دو اسطوره استفاده می‌شود؛ هرکدام به روشی که در فرصت‌های دیگر هر دو را خواهیم شکافت و رابطه‌شان را با این جهان، جهان سوم حبرالقلیا و اسطوره سیمرغ خواهیم شکافت؛ ولی امروز ببینیم حافظ در این مورد چه می‌گوید و چگونه این خارج از جهان باقی و فانی، چگونه این جهان دیگر، مکان دیگر، جای دیگری را ترسیم می‌کند.

فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دل‌شادم بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

پس جای دیگری هم هست که من گرفتار این جهان و آن جهان نیستم؛ چون بندۀ عشق هستم. حال دقت کنیم به این نکته که در ماهیت قرآنی ما عبدالله هستیم، بنده الله، هستیم. در قرآن نشانه‌هایی است مبنی بر اینکه بنده‌ای هستیم که به‌اندازه کافی شکر نمی‌کنیم. «قلیل من عبادی الشکور [در میان بنده‌های من کم هستند آن‌ها که شاکر هستند]». درواقع خطاب هم به ما، به نام بنده، از طرف الله صادر می‌شود. در فرهنگ ما امروزه به شکلی است که همه به‌جای اینکه بگویند من، می‌گویند بنده، حتی خانم‌ها، بنده نمی‌شوند، کنیز می‌شوند. به‌هرروی پس حافظ می‌گوید فاش می‌گویم و از گفتۀ خود دل‌شادم، بنده عشقم؛ یعنی من عبدالله نیستم، بنده الله نیستم، نمی‌شود بنده درآن‌واحد یک فرد بندۀ دو نفر باشد. بنده یک ارباب بیشتر ندارد و این ارباب عشق است. علت فاش گفتنش این است. این را در خفا نمی‌گوید، فاش می‌گویم، برای همه می‌گویم و دل‌شاد هم هستم؛ برای اینکه رازی که در دل هست فاش می‌کنم و برای همه می‌گویم. چون بندۀ عشق شدم از دو جهان آزادم؛ یعنی از هر دو جهان آزاد می‌شوم؛ توجه کنید به واژه به واژه عبدالله؛ یعنی دیگر من آزادم، دیگر بنده نیستم، عبدالله نیستم و این شروعی است که می‌شود گفت یواش‌یواش بتوانیم برسیم به‌جایی که حافظ می‌خواهد ما را ببرد. 

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم اگرچه در پی‌ام افتند هر دم انجمنی

پس باز حافظ حافظ به مقام عشق می‌رسد، بندۀ عشق می‌شود. باز در اینجا دنیا و آخرت، باز مسئله دو جهان را مطرح می‌کند و این مقام را من با آن دو عوض نمی‌کند. اگر هر دو را به من بدهی، رفاه و امکانات و دولت در این دنیا و بهشت در آن‌ دنیا، من در مقام عشق هستم و بندگی عشق را به آن دو نمی‌فروشم؛ اگرچه هر دم کسانی، گروه‌هایی اندیشه‌هایی من را به سمت خودشان فرابخوانند. این نکته خیلی مهم است.

ای دل مباش یک‌دم خالی ز عشق و مستی وانگه برو که رستی از نیستی و هستی

پس وقتی با عشق هستی و مستی که حالتی است که با حالت عاشقی همراه است، وقتی این‌گونه زندگی می‌کنی، وقتی‌ یک‌دم خالی نیستی، تمام دم‌هایت، هر نفس که فرو می‌رود و برمی‌آید، هر دوتایش با عشق و مستی همراه است، پس از نیستی و هستی رها می‌شوی. به‌این‌ترتیب در یک لبه‌ای می‌رویم که جایی است خارج از نیستی و هستی. وقتی در دل عشق و مستی هست هر دم دیگر از هستی و نیستی خارج می‌شویم، راحتیم.

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

باز به‌نوعی دیگر از یکجای دیگری حافظ وارد می‌شود، باز ما هستی و نیستی، فانی و باقی، دنیا و آخرت را می‌بینیم. واژه‌ها عوض می‌شوند؛ ولی جای نگرش عوض نمی‌شود. اینجا که هستیم و آنجایی که نیستیم، دو جا است. به‌هرحال هر دو جهان فانی و باقی، یعنی تمام آنچه در این جهان داریم و آنچه می‌خواهند به ما بدهند در آن ‌طرف، هر دوتایش فدای شاهد و ساقی است که ما را در همان عشق و مستی نگه می‌دارند. سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم. حتی فرمانروایی بر جهان را مثل یک طفیلی می‌بینم، شاید پارازیت، یک دنباله‌رو. مفهومی که در مقابل عشق اساساً نمی‌تواند سر بلند بکند، طفیلی است. یا:

من همان‌دم که وضو ساختم از چشمۀ عشق چهار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

وضو ساختن برای نماز است و نماز برای کرنش و ستایش الله است؛ اما حافظ می‌گوید از چشمۀ عشق به‌جای اینکه آب وضو بسازم، آماده می‌شوم برای حرکت به‌جای دیگری و بر هر چه هست چهار تکبیر می‌زنم؛ یعنی گذاشتم کنار هست بودن را، چه عالم باقی، چه عالم فانی.

عشرت کنیم ور نه به حسرت کشندمان روزی که رخت جان به جهانی دگر کشیم

این عشرتی که ما در اینجا می‌توانیم بکنیم، درواقع ثمره حضورمان در این جهان است.

عاشق شو ور نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

این دیگر ما را به اوج می‌برد. اینکه ازیک‌طرف حافظ جهان را، آنچه هستیم، به کارگاه تشبیه می‌کند بسیار زیبا و اساسی است. این تشبیهی است که اساساً نگرش حافظ را به ما نشان می‌دهد. در کارگاه چیزی تولید می‌شود و از این تولید مقصودی است. تنها راه درک این مقصود، در این جهان عاشق شدن است. وقتی کار جهان سر بیاید، یعنی وقتی این جهانم را واگذار ‌کنم و بروم به جهان باقی، اگر عاشق نشوم نقش مقصود را نمی‌توانم بخوانم. این نکتۀ مهمی است که بدانیم حافظ چه نگرشی به حضور انسان دارد. اینکه انسان به والایی، به وارستگی، به بالایی باید برسد؛ چون در این کارگاه تولید باید بشود.

گوهر جام جم از کان جهان دگر است تو تمنا ز گل کوزه‌گران می‌داری

این جام جم، هم به عاشقی و مستی مربوط است، هم در این جام جم است که می‌توان حتی تمامی آنچه را هست و نیست رؤیت کرد. درواقع این گوهری است که در آن می‌شود همه‌چیز را دید. گوهری که روشن‌بینی به انسان می‌دهد، از معدن جهانی دیگر است؛ اما تو فکر می‌کنی گل کوزه‌گر می‌تواند جامی به دست تو بدهد که در آن جام جهان‌نما باشد.

به منت دگران خو مکن که در دو جهان رضای ایزد و انعام پادشاهت بس

در دو جهان باقی و فانی، رضای ایزد برای آن‌طرف هست و انعام پادشاه برای این‌طرف.

نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

وقتی‌ در پیش عاشق هستی، این نعمت بزرگ هر دو جهان را از کف نده. اگر در این جهان به سلطانی برسی و در آن جهان به درجات بالایی برسی، باز این عاشقان هستند که از آن‌هم بالاتر می روند.

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند دماغ و کبر گدایان و خوشه‌چینان بین

کسانی که خودشان امکان خوشه‌چینی ندارند به دنبال خوشه‌چینان راه می‌روند و خوشه‌های کوچک گندم را جمع می‌کنند تا بتوانند مقدار مختصری گندم داشته باشند. این خوشه‌چینی بسیار حقیرانه است و به دنبال آنان رفتن حقیرانه‌تر؛ پس عده‌ای هستند که به خرمن دو جهان سر فرو نمی آرند؛ یعنی نعمت‌های این دو جهان برایشان هیچ است؛ یعنی باز هم فرمان‌برداری نمی‌کنند؛ باز هم وضویی که می‌سازند از چشمه عشق است.

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است

در این شعر هم می‌گوید از هشت خلد، هشت طبقه بهشت، بی‌نیاز است. از هر دو جهان بی‌نیاز است، وقتی‌ اسیر عشق باشد. در مصرع «بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم» باز به شکل دیگری تکرار می‌شود بی‌نیازی از هر دو عالم.

دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر

اگر هر دو جهان با من دشمنی کنند، اگر در عشق باشم، در حالت عاشقی که باشم، راضی‌ام و اصلاً برای من چیز مهمی نیست.

گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

حافظ این دوست و حالت عاشقی، این رسیدن به دوست در حالت عاشقی را همیشه، همان‌طور که در تمام اشعاری گفته‌شده دیدیم، در مقابل دو عالم قرار می‌دهد.

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

اینجا داو قمار عشق است. اینجاست که نقد جان را، حتی جان را می‌گذارد در قمار عشق و دو عالم را در یک نظر می‌بازد. باز هم برای اهل عشق دو عالم مفهوم و ارزشی ندارد؛ چون کجای دیگری هست که فرای ورای و بالاتر از این دو جهان است. شاید دو سه بیت بعدی بتواند گویا باشد.

روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده تا چون حافظ ز سر جان و جهان برخیزم

چرا روز مرگ مهلتی می‌خواهد تا دوستی را ببیند؟ مشتاق دیدار چیست؟ اگر روز مرگ است، پس آن‌طرف می‌رود و آن‌طرف را می‌بیند، این‌طرف را هم که دارد می‌بیند؛ پس حافظ وقتی ز سر جان و جهان بر‌می‌خیزد که نفسی مهلت دیدار به او بدهند. این دیدار مهم است. در فرصتی دیگر در مورد شش نوع دیدن حافظ خواهم گفت. این دیداری که اینجا می‌گوید همان مرحلۀ عشق است، مرحله‌ای که می‌شود گفت از دو جهان خارج می‌شویم؛ چون جهان‌سومی وجود دارد و همان‌طور که گفتم در ادبیات فارسی خودش را نشان می‌دهد. اسطوره فارسی جهان سوم وجود دارد؛ حتی می‌شود گفت در ما به‌عنوان نماد، به‌عنوان سمبل زندگی می‌کند؛ البته باز هم بحث را می‌برد به سمت یار خیالی‌ای که در ادبیات عاشقش هستیم؛ ولی این یار نه دیده شده، نه وجود دارد، نه اصلاً وجود خواهد داشت.

با دو عالم عشق را بیگانگی اندر او هفتادودو دیوانگی

باز هم عشق را بیگانه می‌گذارد با دو عالم؛ یعنی در جای دیگری است، در فضای دیگری است. به این شکل خیلی سریع می‌توانیم گشت‌وگذاری کنیم در چند بیت متفرق از حافظ که تمامی‌ آن‌ها از یکجا می‌آیند، جایی که بر آن آگاهی نداریم، جایی که ناخودآگاه ازآنجا می‌آیند. آن اندیشۀ اصلی، زمینۀ اصلی اندیشۀ حافظ را می‌شود از میان این ابیات درآورد که به‌عناوین‌مختلف حالت عاشقی و مستی، حالت عاشقی و دیدن یار را در جهانی می‌گذارد که مقابل دو جهان دیگر است، جهان اسطوره‌ای که در ذهنیت فرهنگی ما وجود دارد و خودش را این‌گونه نشان می‌دهد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)