یک) بنا به اقتضای فضاهای حیات اجتماعی و مناسبات شهری، ما انسانها مدام گِرد هم جمع میشویم، ما همیشه همدیگر را مینگریم و حواسمان به صداهای اطرافمان است، در کلینیکها، بیمارستانها، کارخانهها، در مدارس و محیطهای آموزشی، وقتیکه فضایی را اشغال کردهایم، در پیادهروها و خیابانها هنگامیکه داریم بدنهایمان را جابجا میکنیم. در صف اتوبوس و محیط تنگ مترو هنگامیکه فاصلهها به حداقل میرسد و نگاهها با شرمساری به هم دوخته میشود. زمانیکه درکارخانهها، سازمانها و محیطهای کاری بهطرزی موحش و حیوانی نیروها و بدنهایمان را میبازیم و استثمار میشویم، در بازار وقتی برای مصرفکردن به نوعی دیگر چپاول میشویم. در فضاهای تاریخ زُدودمان، آنجایی که نامش شهر است و حاشیه های شهر، همدیگر را می بینیم و با بیاعتنایی از کنار همدیگر رد می شویم. با نگاهِ ناظر بیرونی، اینچنین، ما گِرد هم جمع میشویم و یک امر واحد، یعنی پیشبردِ منافعِ این ناظرِ بیرونی را پیش میبریم. این ناظرِ بیرونی به اعتبار عدمِعاملیتاش، بیرونبودگیاش از واقعیتهایِ جاریِ حیاتِ زیستهمان، میتواند حاکمیت باشد، میتواند قانون در هیأت دولت، قوانین انتزاعی مناسبات کار و سرمایه، اخلاقیات بورژوازی و هر آنچیزی که منطق تاریخ فاتحان را برمیسازد، بیهیچ فرورفتگی و ادغامی با تاریخ فرودستان. چرا که تاریخِ فرودستان، تاریخ درون است نه بیرون. تاریخ تجربههایِ زیسته است نه امر بیرون ایستاده از زندگی، امری که، ما فرودستان، تنها میتوانیم ببینیماش، بشنویماش، بخوانیماش؛ بیآنکه بزییماش
از نگاه تاریخ فرودستان، از نگاه تاریخِ درون و از نظرگاه خودمان، مدّتهاست که ما گِرد هم جمع نمیشویم یا دستکم به ندرت این کار را میکنیم. ما به عنوان انسانهای آگاه و افراد درهمخزیده برای ایجاد پیکر واحدی نیستیم، افرادی شدهایم که بنا به اقتضائات طبقاتی، فاقد امر مشترک هستیم. آیا ما زیستجهانمان را باختهایم؟ آیا ما ساختارهای غیرشخصیِ امر جمعی را در محدودههای شخصی زندگی از کف دادهایم؟ به رغم احساس ضرورت امر جمعی، در یک کلام ما فرودستان، خالی از جمعیت شدهایم. ما فاقد تجربهای جمعی، هستیمند، و فاقد عمل اجتماعی در سازمانهای خودانگیخته هستیم. آیا ما میتوانیم سرتاسر جامعه را همچون پیکرهی مقاوم که به صورت یک کل چندتکه، ناهمگون، درهمرفته، و قدرتمند شکل دهیم و رویاروی ماشین سرکوبگر دولتی و منطق برسازندهی آن بایستیم؟
با وجود چنین فقدانها و کاستیهایی، واجد امور مشترک بسیاری هستیم. همهمان در میانه یا درآستانهی محرومیتها هستیم، سلب امنیتمان فزونی می یابد، تحت فشار قرار گرفته ایم. از جانب مناسبات واحدی استثمار میشویم. یا بیکار شده ایم، و یا در وضعیت بیکاری به سر میبریم. با سازوبرگ های ایدئولوژیکی واحدی ساختارمند میشویم و از حداقل برخورداریها نیز برای بازتولید نیروی کارمان بیبهره هستیم. به مانند خلق و خوهامان، تجربه های انزوا و تنهاییهایمان نیز شبیه هم شده است. همهمان به یکسان در حال انقباضیم، آستانه های تحریک، احساسهای فرومایگی و دئانت، رنجهای مشترک در جغرافیای واحد با مهارت یکسانی در رگهایمان تزریق شده است. در یک کلام در شرایط انضمامی یکسانی قرار گرفته ایم و محرومیتهای واحدی را تجربه میکنیم
***
دو) با نیم نگاهی به امریکای لاتین معلوم می شود که تا چه اندازه در شرایط مشابهی به سر میبریم، با یک تفاوت عمده: آنان در تمام مقاطع تاریخی، دارای تجربههای جمعی برای امر همگانی بودند. سیاست سازماندهی زندگی و کار، بدون داخل شدن در عرصهیِ بازیهایِ ترویجشدهیِ سیاست از سویِ عاملانِ منطق سرمایه، در کنار سازماندهی جنبشها برای تصرف قدرت سیاسی و از کار انداختن دولت را دارند. تشکیل اجتماعاتِ خودبنیاد، ایجاد سازماندهیِ محیطهای کار در ارتباط با مسائل روزمره زندگی، ایجاد کمونهایی برای ساخت آلترناتیوهای خارج از مناسبات سرمایهداری، تجربهی کمونیسم در هنگامهی نبرد با همسایهی شمالی و دولتهای دست نشانده، همه و همهی اینها از خلال نبرد و مبارزه پیش میآمد، بطوریکه امریکای لاتین عمل مقاومت را به عنوان امکانهایی برای تأسیس اشکال نوینی از زندگی قرارداد و مناسبات جدیدی از کار را پروراند. بی جهت نیست که ادبیات آن سراپا کنش گرا و شخصیت هایش اکتیویست، نقاشی هایش دیواری، تئاترش خیابانی و موسیقیاش کافهای و سیاستهایش بازنمایی زندگی پرشور است. مبارزه آنان فقط برای ساقط کردن چیزی نبود بلکه تلاشی برای دست یازیدن به لذتی از مقاومت به مثابه زندگی بود. آنان اگر نهادهای سیاست را در عرصه پیکار عمومی از کف دادند ولی یک چیز را از دست ندادند: کنش های معطوف به زندگی به واسطهیِ درونماندگاریِ عملِ اجتماعی برای بازسازماندهیِ مبارزههایِ سیاسی در همهیِ اشکال؛ چه در سطح کلان و با غایت تصرف یا براندازی دولت و چه در سطوح ریز و با هدف سازماندادن بدیلهای خُرد سرمایهداری.
تجربهی جنیشهای اجتماعی امریکای لاتین به ما میآموزد که در حین فرآیند نفی سلطه و مبارزه برای براندازی منطق حاکم مناسبات سرمایه، میتوان همزمان به بدیلها و اشکال نوین زندگی و کار و جنبههای مترقی و انسانیتر حیات اجتماعی اندیشید و باکی از تجربهی چنین صورتهای نوین و نوپای زندگی و کار نداشت؛ بطوریکه بطور مداوم در حال بازتعریف تجارب و آموزههای جنبشی خود شد
سه) ما وقتی شهروندِ تابع قانون هستیم که خود را در ارتباط و همکاری با دولت تعریف کنیم ولی آنزمان که خود را یافتهایم ما مردمانِ ستمدیده بودهایم، مردمانی در تقابل دائمی با دولت. در جنبشهای اجتماعی امریکای لاتین، تمایز بین مردمِ تحت ستم و شهروندان قانونی همیشه برجسته شده است و بدین ترتیب خودآئینیشان را در منطقهی خاص خود کسب کردهاند. آنها توانستهاند اهدافشان را با هویت جمعی، محلی، غیرقانونی، و ستمدیدهشان منطبق کنند و خود را در مقام مردمی معرفی کنند که از برخوردهای غیرمنصفانه و استعمارگرانهی دولتها و حکومتهای مختلف و سیاستگذاریهای منفعتطلبانهشان طی سالهای متمادی رنج کشیدهاند. سیاستهایی که به واسطهی اهرم نظامی همسایه شمالی و مشوقهای صندوق بینالمللی پول و سازمانهایی نظیر سازمان تجارت جهانی و بنیاد راکفلر چیزی جز نابودی تمام عیار سازوکارهای خودبنیاد و خودانگیخته این جنبشها نبوده است. آنها خواستار خودتعینبخشی به سازوکارهای درونی و کسب امکان مدیریت و حکومت بر مناطق تحت سیطرهی خود هستند
.
چهار) هدف نهایی همهی جنبشهای اجتماعی را باید تغییراتِ اجتماعی دانست. ولی پرسش اساسی این است که تغییرات از چه رهگذرها و با چه فرآیندهایی حاصل میشود. یکی از این شیوههای تغییر، معمولاً از خلالِ استراتژیهایی حاصل میشود که دولت را هدف قرار میدهند و تلاش میکنند بر فرآیند تصمیمگیری سیاستمداران اثر بگذارند تا مسألهی خاص جنبش را پیش ببرند. در این بین میتوان به منابع بسیج همگانی، فرصتهای سیاسی، ساختارهای تکوین و مبادلهی نیروها، و رویکردهای فرهنگی گوناگون نظر داشت. بدینمعنا بدیهی است که جنبشهای اجتماعی توأمان حاملان واقعی تغییر در جامعهاند و اثرات اجتماعی فراوانی بر منطقهی خاص خودشان دارند.
یک جنبش اجتماعی قدرتمند، شرط ضروری برای طرحشدنِ موضوعات مهم مردمی است. یک جنبش اجتماعی میتواند کارگران و زحمتکشان، فرودستان و به حاشیه راندهشدگان و تمام اقلیت خوانده شدهها را مورد خطاب قرار دهد، از درون آنها تولید شود و جمعیتهای خُرد و کلان مردمی را به حاملان توسعهی اجتماعی در کشور خود بدل سازد. بدین ترتیب باید اذعان کرد که مردم در هیأت جنبشها، سازمانها و نهادهای ویژهی خود، یگانه عاملِ راستین سیاسی برای تغییر هستند. سابقهی طولانی مبارزات سیاسی در این منطقهی امریکای لاتین به همگان اثبات کرده است که هرچه یک جنبش اجتماعی از قدرت مردمی بالاتری برخوردار باشد، بیشتر میتواند بر سیاستگذاریهای کلان حکومتی (سطح کلان) و زندگی واقعی مردم (سطح خُرد) اثرگذار باشد
.
پنج) ۱۵ماه مه (۲۵ اریبهشتماه) اولین سالمرگ «کارلوس فوئنتس» یکی از نویسندههای امریکای لاتین است که از دل چنین مناسبات و جنبشهایی بیرون آمده است و در سرتاسر آثارش، افشای ستیزهها، ستمگریها و ویرانیهای بارآمده از سیستم سرمایه و مناسبات جهانی آن در کنار بازنمایی صورتبندیهای بدیل، خود را نشان میدهد
***
حدود ۳۰ سال پیش سخنران مهمان دانشگاه هاروارد، نطقش را با جملات زیر شروع کرد: «سالها قبل برای یافتن زادگاه ایمیلیانو زاپاتا در ایالت مورلس درمرکز مکزیک سفر میکردم، جائی توقف کرده و از یک کارگر کشاورز پرسیدم: تا آن دهکده چقدر راه است؟ گفت: اگر سپیدهدم راه میافتادی حال آنجا بودی.» بهزعم سخنران، این مرد ساعتی درونی داشت که زمان او و زمان فرهنگ ویژهاش را مشخص میکرد، زیرا ساعت همهی تمدنها الزاماً در یک زمان واحد میزان نشدهاند. او افزود: «سپیدهدم احیای اجتماعی فرهنگی با هیچ تقویمی مگر با تقویم مردم درگیر در آن جنبش تعیین نمیگردد و طلوع انقلاب؛ کل تاریخ جامعه را آشکار میسازد»
این استاد مهمان، «کارلوس فوئنتس» نویسنده و منتقد، که در یک خانوادهی یک دیپلمات مکزیکی با پدری ناسیونالیست و مادری کاتولیک مومن در یازده نوامبر ۱۹۲۸ در پاناماسیتی زاده شد. پدرش کنسول سفارت مکزیک در امریکای پرجنبوجوش دورهی ریاست جمهوری روزولت بود و دوران کودکی و تحصیلات ابتداییاش را در شهر واشنگتن سپری کرد.
پدرش او را از همان دوره به خواندن تاریخ و جغرافیای مکزیک مجبور کرد تا از رویاها و شکستهای مکزیک سر در بیاورد. او که درکشوری دورتر، داشت پیروزیهایش را جشن میگرفت، سرزمین اجدادی خود را کشوری خیالی و دردناک متصور شده بود با تاریخی مملوّ از شکستهای خرد کننده. سالها بعد نوشت «گاه نام پیروزیهای ایالت متحده با نام شکستها و خواریهای مکزیک برایم یکی بود در نقشه خیالی من چندان که آمریکا به غرب گسترش یافت مکزیک به سوی جنوب فشرده میشد.»
برای کارلوس نوجوان دههی ۱۹۳۰ تصویری از آمریکا ایجاد شده بود که در آن همه چیز انگار درست کار میکرد و ملت آمریکا ملتی با توان تخیل بیکران و جامعه آمریکا دارای ثروت نوشدنی همچون آموزش و پژوهش بود. این باور تا ۱۸ مارس ۱۹۳۸ ادامه یافت یعنی درست تا زمانیکه رئیسجمهور «لاسارو کاردناس» دارائیهای شرکتهای نفتی خارجی را ملی اعلام کرد و روزنامههای آمریکایی با تیترهای درشت مکزیکِکمونیست و رئیسجمهور سرخ را محکوم کردند و به نام مقدس مالکیت خصوصی خواستار حمله به مکزیک شدند و از مکزیکیها خواستند که در تحریم بینالمللی، نفت خود را بنوشند! و اینگونه بود که بهناگاه او آدم نجس مدرسه شد و چشمغرّهها و ناسزاها بر علیهاش شروع شد. این ابتدای شکلگیری مفاهیمی چون « خود » و «دیگری» در ذهناش بود، خود و بیگانهای که تمثیلی از مرزبندی میان فرهنگ مکزیک و آمریکا بود که فوئنتس تا آخرین روزهای حیاتش سعی در مفاهمه و گفتوگوی میان آنها را رها نکرد: «دریافتم که میهن من واقعی است و مکزیک هویت من است و من در آمریکا فاقد هویتام». فرآیند هویتیابیاش را با نگاه به تصاویر رئیس جمهور کاردناس، مردی با نگاهی دورادور سبز و زلال در چشمانش قوام بخشید و توانسته بود مکزیک کاردناس و رویدادهای سال ۱۹۳۸ را طوری بفهمد که تنها در عملِ کنونی می توان اکنون را به گذشته و آینده بدل کرد. اوج این عواطف و احساسات را زمانی در خود بروز داد که در کنار پدرش در سینمایی قدیمی در واشنگتن فریاد زد «زندهباد مکزیک، مرگ بر بیگانگان». این عمل، پدرش را شرمنده امّا در خودش غروری را برانگیخته بود که بعدها آنرا نخستین عمل عصیانگرانهی خود یاد کرد.
ـ در پی مأموریت پدرش در ۱۴ سالگی وارد شیلی شد این سفر که او را وارد دنیای سیاست در امریکای لاتین و مصائب آن نموده بود، یاد گرفت که زبان اسپانیایی میتواند زبان مردمی آزاد باشد که به مانند آزادی ملتهای آمریکای لاتین شکننده مینمود. جدال میان خود و دیگری برای فوئنتس که با مکاشفههای هویّت در واشنگتن شروع شده بود با آموختن اینکه زبان منتخبش برای نوشتن باید اسپانیایی باشد ادامه پیدا کرد و با تصمیم جدی برای نوشتن به قطعیت رسید و سرانجام به عصیانی انجامید که تبلورش را بعدها در نویسندگی به نمایش گذاشت.
سال ۱۹۴۴ بعد از اقداماتی کوتاهمدت در آرژانتین، به مکزیک رسید و کشف کرد که کشور خیالی پدرش واقعی بوده و امّا شگفتتر از هر سرزمین خیالی دیگر، کشوری که مرز میان دنیای صنعتی و در حال توسعه و مرز میان تمامی آمریکای لاتین و ایالات متحده بود. او با تجارب و پرسشهای زیاد به زیر و زبرِ مکزیک نزدیکتر شد و سرانجام به واسطهی آثار و نوشتههای سختکوشانهاش به مکزیک خیالی عینیت بخشید: نوشتههایی از زخمهای انقلابها، کابوسهای پیشرفت و پایداری رویاها…
ـ مادرش او را در مکزیک در غیاب پدرش که در آرژانتین اقامت داشت در مدرسهای کاتولیک ثبتنام کرد مدرسهای که در آن دو اتفاق مهم برایش افتاد: وسوسهانگیز شدن گناه و سکس بر اثر احکام سختگیرانهی حاکم و چپگرا شدن به دلیل بدگوئیهای مداوم کشیشها از لیبرالیسم مکزیک.
بعد از اتمام دبیرستان برای تحصیل در رشته حقوق وارد دانشگاه ملّی شد و تحتتأثیر استادان تبعیدی راستینی که از اسپانیای شکستخورده در دانشگاههای مکزیک به هنرها و علم رونق بخشیده بودند، قرار گرفت و متوجه شد که قانون از فرهنگ و اخلاق و عدالت جدا نیست.
ـ فعالیت های فوئنتس در عرصههای گوناگون صورت گرفت. مقالات بسیار در نقد کتاب و فیلم نگاشت. در کنار فعالیت ادبی ونمایشی به نوشتن مقالات سیاسی ادامه داد. کارنامهی ادبی او شامل چندین رمان و مجموعه داستانهای کوتاه است. او در «مرگ آرتیمو کروز» که رمانی رئالیستی به شیوهی خاص است، سعی کرده در مکزیکِ بعد از انقلاب کندوکاو نموده و تأثیرات بعد از انقلاب را بررسی کند و به انتقاد از انقلابیون بپردازد و با اشاره به وعدههای انقلاب، انقلابیون را از تبدیل شدن به آدمهای شبیه آدمهای قبل از انقلاب برحذر دارد و با صراحت تمام به انعکاس رویارویی میان مصلحتِجمعی و خواستهای فردی انقلابیون پرداخته و به تشریح خصوصیات یک انقلاب و آرمانها و خواستههای شخصیت اصلی داستان اقدام نماید.
رمان «آئورا» از معروفترین آثار داستانی اوست. این داستان وضعیت حال و شخصیت اصلی را با گذشتهاش پیوند زده و موقعیتهای متناقضاش مثل نیکی و بدی، زشتی و زیبایی را در هم آمیخته و قهرمان داستان در آستانهی احتضار، هویت اصلی خود را از دست میدهد و اینجاست که زیبایی به زشتی و نیکی به پلیدی بدل میشود. آئورا دختری دلرباست که فلیپه مونترو را اغوا میکند تا او را در حال احتضار به اهریمن تسلیم کند. آنچه بر مونترو میگذرد تجربهای است که دو وجه دارد. او در عین رسیدن به شور و شهوت که زن اغواگر دوران پیش از مسیحیت آنرا حفظ کرده به دوران امپریالیسم فرانسه نیز رجعت میکند، یعنی به همان جائی که مکزیک امروزی و نیز ذهنیّت خود مونترو در تقابل با آن ساخته شدهاست. مونترو در این وضعیّت روح و آزادی خود را در لجنزار حریص بستر معشوقهاش از دست میدهد.
ـ «گرنیگوی پیر» به سرنوشت نویسنده سرشناس آمریکائی «امبروز بیرس» میپردازد که سرخورده از جامعهی آمریکا در سنین سالخوردگی، راهی مکزیک انقلابی شد تا به انقلابیون ملحق شود. رایجترین و محتملترین نظریه در مورد عاقبت زندگی بیرس آناست که او در مکزیک به نیروهای شورشی پاپخوویلا پیوست و در محاصره منطقه اوجینگا کشته شد. مضمون اصلی این رمان تقابل فرهنگ مکزیک و ایالات متحده است. در اینجا نیز انقلاب مکزیک دوباره تشریح شده و به طورضمنی به ناپدید شدن افراد در جریان حکومتهای امریکای لاتین اشاره شده است.
نویسنده از فروش خوب این کتاب در آمریکا استفاده نمود و سعی کرد بحثهای ضدامپریالیستی خودش را هر چه بیشتر به میان آمریکاییها بکشاند و در ضمنِ آن به ضرورت گفتوگو و دوستی فرهنگهای آمریکا و مکزیک بپردازد.
ـ «پوستانداختن» یکی از بحثبرانگیزترین و سیاسیترین رمانهای فوئنتس است. اثری که هر مفهوم، داوری و نقش در جائی از آن با ضدخود همراه میشود، حتّی خوانندهی عادی هم به آسانی متوجه درونمایه آن میشود: تکرار شرارت و قساوت در طول تاریخ…
فوئنتس دربارهی یادداشت غلط یکی از منتقدان آمریکایی دربارهی رمانش نوشتهای دارد که به تمام اتهامات و جنجالهای متنقدان و مخاطبان خاتمه داد. او به سردبیرنشریه منتقد نوشت «در کتابم این ایدهی ساده را تشریح کردهام که اشتیاق به آزادی میتواند به عنوان توجیهی برای ظلمهای مفرط به کار رود، عظمت و تراژدی افکار انقلابی در این نهفته است که انقلابها دروازههایی را به روی تمام آن چیزهایی که نظم مستقر منع کرده میگشاید… ریشههای کمونیسم نوعدوستانه و فاشیسم مستبدانه هر دو در طغیانهای آنارشیستی دگراندیشانِ قرونوسطا قابل دسترس است… من با تمام خطراتش طرفدار جناح چپام و ضدّ دموکراتمسیحیهای حاکم و امنیت دروغینشان… پوستانداختن طراحی شده تا صحنههای اوهام جناح راست باشد. من با نگاهی منتقدانه طرفدار چپم و ضدیتی منتقدانه با راست دارم… این دیدگاهی است انقلابگرانهی انتقادی…»
ـ فوئنتس در یکی از آخرین داستانهای کوتاهش ـ خانوده ژنرال ـ به شرح مأموریت یک ژنرال ارتش مکزیک که مأمور یکسره کردن کار نیروهای چریکی است که سردسته شان یکی از پسران همین ژنرال است. این شورش مسلحانه بهدنبال سرخوردگی عظیم مکزیک از دموکراسی ساختگی ایجاد شده است. در این داستان ضمن استحالهی ژنرال به جانبداری از شورشیان، اکثریت مردم مکزیک به انقلابیون گرایش دارند زیرا مردم، چریکها را به مانند اعضای خانوادهی خود یافتهاند. این داستان میتواند به عنوان آخرین دیدگاههای کارلوس فوئنتس دربارهی مکزیک، انقلاب و مردم باشد. کارلوس فوئنتس روز یکشنبه ۱۵ مه ۲۰۱۲ در سن ۸۳ سالگی درگذشت و نیویورکتایمز روز بعد شادی خود را در پشت تیتر بزرگش نشان داد: مرگ یک ضدامپریالیست در مکزیک
https://www.facebook.com/notes/mostafa-gholamnejad/%D8%B2%D8%AE%D9%85%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B3%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%DB%8C%D8%B4%D8%B1%D9%81%D8%AA-%D9%88-%D9%BE%D8%A7%DB%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%D9%87%D8%A7-%D8%A2%D9%86%DA%86%D9%87-%DA%A9%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7%DB%8C-%D9%84%D8%A7%D8%AA%DB%8C%D9%86-%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%AF-%D8%A2%D9%85%D9%88/505308536184890
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.