خاطرهای از زندگیم تا قبل از چهار سالگی ندارم. از وقتی یادم میاد موجود خجالتی و آرومی بودم. بچه که بودم بیشتر دوستا و هم بازیام دختر بودن و این موضوع هیچ وقت برای اطرافیانم عجیب نبود. این روند حدوداً تا ۱۰ سالگیم ادامه داشت. تو اون سن مثل بقیهی هم سن و سالام درک درستی از مسائل جنسی نداشتم ولی به تدریج یه سری سؤالاتی داشت تو ذهنم شکل میگرفت.
بابام بعضی روزا عصرها اداره میموند و اضافه کاری میکرد. وضع مالیمون خوب نبود. من هم هر از چند گاهی باهاش میرفتم. اونجا وقتم رو با ور رفتن با کامپیوتر پر میکردم، ولی بعد یه مدت کتابخونهی اداره رو کشف کردم. یه سری کتاب زیست شناسی از کتابخونه امانت گرفتم تا شاید جواب یه سری از سؤالاتم رو تو اونا پیدا کنم. حتی یادم میاد بعد خوندن کتابا از خواهرم پرسیدم “چرا مردها نمیتونن بچه دار بشن؟” و “چرا واسه تولید مثل هم وجود زن لازمه هم مرد؟” نمیدونم چرا، ولی از اون سنین این کنجکاویها رو داشتم.
بعدها وقتی دوره ی راهنمایی رو شروع کردم اولین بار با واژه ی “گِی” به طور اتفاقی تو اینترنت برخورد کردم؛ تو یه جوک سیاسی در مورد “بیل کلینتون” که الان دقیق خاطرم نیست. وقتی فهمیدم فقط من نیستم که در مورد رابطه ی دو فرد همجنس “فکر” کرده، بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد.
همون موقعها بود که با “پیمان” دوست شدم. همکلاسی بودیم، از اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی. کم کم که احساس نزدیکی کردم باهاش از سؤالات و مسائلی که تو ذهنم بود باهاش صحبت کردم. خوشبختانه پیمان آدم منطقی و فهمیدهای بود و هیچ وقت راجع بهم پیش داوری نکرد. احساس خوبی داشتم که کسی رو دارم که باهاش از هر چی که میخوام صحبت کنم.
تو ۱۴ سالگی تمام شک و ابهاماتی که داشتم تبدیل به یقین شد و فهمیدم که همجنسگرا هستم. و طبیعتاً این قضیه رو با دوستم در میان گذاشتم. (داخل پرانتز بگم که خیلی خوشحالم که اون موقع که با همچبن مسائلی سر و کله میزدم کسی رو داشتم که درکم کنه و همیشه کنارم باشه.) یه سال بعد اولین رابطهام رو تجربه کردم. بعد از اون دیگه “کاملاً” مطمئن شدم از گرایشم.
“رابطه”ی من حدود سه سال طول کشید که نهایتاً با جملهی “من هیچوقت دوسِت نداشتم”، “من اصلن مثل تو همجنسگرا نیستم” و “واسه من صرفاً یه نیاز فیزیکی بود” تموم شد. خیلی شکستم. خورد شدم. چند سال طول کشید تا بتونم دوباره به کسی اعتماد کنم و هنوز که هنوزه نتونستم کسِ دیگهای رو واقعاً دوست داشته باشم.
خلاصه، تصمیم گرفتم انرژیم رو بذارم واسه درس خوندن و حداقل اونجا به یه چیزی برسم! سال اول کنکور قبول نشدم. سال دوم با اولین دورهی افسردگیم هم زمان شد. بالاخره کنکورو دادم و پزشکی دولتی قبول شدم و خانوادم از این اتفاق خیلی خوشحال شدن و کاملاً احساس میکردم چه قدر دارن بهم افتخار میکنن.
دانشگاه که رفتم دیدم اصلاً تصور درستی ازش نداشتم. هیچ خبری از فضای باز فکری و آدمهای فهمیده و روشنفکر نبود و تمام فانتزیهایی که از زندگی خوابگاهی داشتم تو دنیای واقعی وجود نداشت. کم کم از همه چی دلسرد شدم و درسم به شدت افت کرد.
تو این مدت چند تا رابطه ی جدید رو شروع کردم و به جرأت میتونم بگم از هیچ کدوم راضی نبودم. از یه طرف همیشه یه احساس تنهایی آزارم میداد و از طرف دیگه از آدمای دیگه بیزار بودم. کم کم تصمیم گرفتم یه تغییر بزرگ تو زندگیم بدم. کلی تحقیق و پرس و جو کردم در مورد پناهندگی اقلیتهای جنسی و چند و چونش و تصمیم گرفتم از این طریق از ایران برم. در نهایت از تحصیل انصراف دادم.
بابام خیلی ناراحت شد. اون بیشتر از همه دوست داشت من پزشک بشم. (آرزوی خودش هم همین بود، ولی هیچوقت نتونست خودش بهش برسه؛ با هدایت من تو این مسیر به نوعی داشت دوباره از طریق من زندگی میکرد.) میدونستم اگه بخوام از طریق پناهندگی از ایران برم باید قبلش قضیه رو با خانوادم در میان بذارم. از کوچیکترین خواهرم (سه تا خواهر بزرگتر از خودم دارم) شروع کردم که میدونستم درک میکنه.
با کلی استرس بالاخره تونستم بهش بگم که گِی هستم. واکنشش خیلی “گرم و صمیمی” مثل تو فیلما نبود ولی همین که میدونستم همون طوری که هستم درکم میکنه بهم قوت قلب میداد (البته از اون روز به بعد رابطهمون خیلی بهتر شد). مرحلهی بعدی مامانم بود. مامانم بهترین اتفاق زندگیمه. با این که تحصیلات چندانی نداره ولی هیچوقت خودشو اسیر “عرف جامعه” نکرد و همیشه با منطقش همه چیز رو میسنجه. واکنش مامانم خیلی خوب بود. وقتی بهش گفتم که گِی هستم انگار ازش ساعت رو پرسیده باشم، خیلی آروم و معمولی برخورد کرد. از گوشهی چشمم دیدم لبخند میزد. بهش گفتم “مامانی هنوزم دوسم داری؟”، گفت “من همیشه دوست دارم پسرم”.
از اونجایی که از بدو تولدم از بابام متنفر بودم از مامان خواستم که بهش بگه که من همجنسگرا هستم. تو وهلهی اول واکنشش این بود که “خوب خیلیها این طوری هستن”، بعدش میگفت “داره بهونه میاره که از زیر درس خوندن در بره” و بعدش “من کسایی رو میشناسم که این مشکل رو داشتن، ولی باهاش کنار اومدن، زن گرفتن، زندگیشون رو کردن” و در نهایت “بهش بگو سربازیش رو میره، حرف از معافیت هم نمیزنه. به کسی نگین این قضیه رو ها، آبرومون میره”.
بعد از آخرین فرمایشاتشون دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. الان چند ماهه که با هم حرف نزدیم، با این که زیر یه سقف زندگی میکنیم. از پول تو جیبی خبری نیست. هزینهی تسویه حساب دانشگاهم رو نمیخواد بده چون فکر میکنه اگه فقط بتونه شش ماه منو معطل نگه داره دیگه نمیتونم واسه معافیت اقدام کنم و اونطوری هیچکی نمیفهمه که من چه مایهی ننگی واسش هستم. از اون موقع حدوداً دو ماه میگذره. تصمیم من واسه رفتن همچنان سر جاشه. میدونم هیچ پشتوانهی مالی ندارم، ولی مطمئنم یه راهی پیدا میشه.پ.ن:
– تو دوران دانشجوییم دو دورهی افسردگی دیگه رو گذروندم.
– چندین بار تصمیم به خودکشی گرفتم ولی در نهایت منصرف شدم. فکر این که “خیلی چیزها رو دیگه نخواهم دید” دلیل اصلی خودکشی نکردنم بود. الان صد در صد ترجیح میدم زندگی کنم و حقم رو از زندگی بگیرم.
بابام بعضی روزا عصرها اداره میموند و اضافه کاری میکرد. وضع مالیمون خوب نبود. من هم هر از چند گاهی باهاش میرفتم. اونجا وقتم رو با ور رفتن با کامپیوتر پر میکردم، ولی بعد یه مدت کتابخونهی اداره رو کشف کردم. یه سری کتاب زیست شناسی از کتابخونه امانت گرفتم تا شاید جواب یه سری از سؤالاتم رو تو اونا پیدا کنم. حتی یادم میاد بعد خوندن کتابا از خواهرم پرسیدم “چرا مردها نمیتونن بچه دار بشن؟” و “چرا واسه تولید مثل هم وجود زن لازمه هم مرد؟” نمیدونم چرا، ولی از اون سنین این کنجکاویها رو داشتم.
بعدها وقتی دوره ی راهنمایی رو شروع کردم اولین بار با واژه ی “گِی” به طور اتفاقی تو اینترنت برخورد کردم؛ تو یه جوک سیاسی در مورد “بیل کلینتون” که الان دقیق خاطرم نیست. وقتی فهمیدم فقط من نیستم که در مورد رابطه ی دو فرد همجنس “فکر” کرده، بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد.
همون موقعها بود که با “پیمان” دوست شدم. همکلاسی بودیم، از اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی. کم کم که احساس نزدیکی کردم باهاش از سؤالات و مسائلی که تو ذهنم بود باهاش صحبت کردم. خوشبختانه پیمان آدم منطقی و فهمیدهای بود و هیچ وقت راجع بهم پیش داوری نکرد. احساس خوبی داشتم که کسی رو دارم که باهاش از هر چی که میخوام صحبت کنم.
تو ۱۴ سالگی تمام شک و ابهاماتی که داشتم تبدیل به یقین شد و فهمیدم که همجنسگرا هستم. و طبیعتاً این قضیه رو با دوستم در میان گذاشتم. (داخل پرانتز بگم که خیلی خوشحالم که اون موقع که با همچبن مسائلی سر و کله میزدم کسی رو داشتم که درکم کنه و همیشه کنارم باشه.) یه سال بعد اولین رابطهام رو تجربه کردم. بعد از اون دیگه “کاملاً” مطمئن شدم از گرایشم.
“رابطه”ی من حدود سه سال طول کشید که نهایتاً با جملهی “من هیچوقت دوسِت نداشتم”، “من اصلن مثل تو همجنسگرا نیستم” و “واسه من صرفاً یه نیاز فیزیکی بود” تموم شد. خیلی شکستم. خورد شدم. چند سال طول کشید تا بتونم دوباره به کسی اعتماد کنم و هنوز که هنوزه نتونستم کسِ دیگهای رو واقعاً دوست داشته باشم.
خلاصه، تصمیم گرفتم انرژیم رو بذارم واسه درس خوندن و حداقل اونجا به یه چیزی برسم! سال اول کنکور قبول نشدم. سال دوم با اولین دورهی افسردگیم هم زمان شد. بالاخره کنکورو دادم و پزشکی دولتی قبول شدم و خانوادم از این اتفاق خیلی خوشحال شدن و کاملاً احساس میکردم چه قدر دارن بهم افتخار میکنن.
دانشگاه که رفتم دیدم اصلاً تصور درستی ازش نداشتم. هیچ خبری از فضای باز فکری و آدمهای فهمیده و روشنفکر نبود و تمام فانتزیهایی که از زندگی خوابگاهی داشتم تو دنیای واقعی وجود نداشت. کم کم از همه چی دلسرد شدم و درسم به شدت افت کرد.
تو این مدت چند تا رابطه ی جدید رو شروع کردم و به جرأت میتونم بگم از هیچ کدوم راضی نبودم. از یه طرف همیشه یه احساس تنهایی آزارم میداد و از طرف دیگه از آدمای دیگه بیزار بودم. کم کم تصمیم گرفتم یه تغییر بزرگ تو زندگیم بدم. کلی تحقیق و پرس و جو کردم در مورد پناهندگی اقلیتهای جنسی و چند و چونش و تصمیم گرفتم از این طریق از ایران برم. در نهایت از تحصیل انصراف دادم.
بابام خیلی ناراحت شد. اون بیشتر از همه دوست داشت من پزشک بشم. (آرزوی خودش هم همین بود، ولی هیچوقت نتونست خودش بهش برسه؛ با هدایت من تو این مسیر به نوعی داشت دوباره از طریق من زندگی میکرد.) میدونستم اگه بخوام از طریق پناهندگی از ایران برم باید قبلش قضیه رو با خانوادم در میان بذارم. از کوچیکترین خواهرم (سه تا خواهر بزرگتر از خودم دارم) شروع کردم که میدونستم درک میکنه.
با کلی استرس بالاخره تونستم بهش بگم که گِی هستم. واکنشش خیلی “گرم و صمیمی” مثل تو فیلما نبود ولی همین که میدونستم همون طوری که هستم درکم میکنه بهم قوت قلب میداد (البته از اون روز به بعد رابطهمون خیلی بهتر شد). مرحلهی بعدی مامانم بود. مامانم بهترین اتفاق زندگیمه. با این که تحصیلات چندانی نداره ولی هیچوقت خودشو اسیر “عرف جامعه” نکرد و همیشه با منطقش همه چیز رو میسنجه. واکنش مامانم خیلی خوب بود. وقتی بهش گفتم که گِی هستم انگار ازش ساعت رو پرسیده باشم، خیلی آروم و معمولی برخورد کرد. از گوشهی چشمم دیدم لبخند میزد. بهش گفتم “مامانی هنوزم دوسم داری؟”، گفت “من همیشه دوست دارم پسرم”.
از اونجایی که از بدو تولدم از بابام متنفر بودم از مامان خواستم که بهش بگه که من همجنسگرا هستم. تو وهلهی اول واکنشش این بود که “خوب خیلیها این طوری هستن”، بعدش میگفت “داره بهونه میاره که از زیر درس خوندن در بره” و بعدش “من کسایی رو میشناسم که این مشکل رو داشتن، ولی باهاش کنار اومدن، زن گرفتن، زندگیشون رو کردن” و در نهایت “بهش بگو سربازیش رو میره، حرف از معافیت هم نمیزنه. به کسی نگین این قضیه رو ها، آبرومون میره”.
بعد از آخرین فرمایشاتشون دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. الان چند ماهه که با هم حرف نزدیم، با این که زیر یه سقف زندگی میکنیم. از پول تو جیبی خبری نیست. هزینهی تسویه حساب دانشگاهم رو نمیخواد بده چون فکر میکنه اگه فقط بتونه شش ماه منو معطل نگه داره دیگه نمیتونم واسه معافیت اقدام کنم و اونطوری هیچکی نمیفهمه که من چه مایهی ننگی واسش هستم. از اون موقع حدوداً دو ماه میگذره. تصمیم من واسه رفتن همچنان سر جاشه. میدونم هیچ پشتوانهی مالی ندارم، ولی مطمئنم یه راهی پیدا میشه.پ.ن:
– تو دوران دانشجوییم دو دورهی افسردگی دیگه رو گذروندم.
– چندین بار تصمیم به خودکشی گرفتم ولی در نهایت منصرف شدم. فکر این که “خیلی چیزها رو دیگه نخواهم دید” دلیل اصلی خودکشی نکردنم بود. الان صد در صد ترجیح میدم زندگی کنم و حقم رو از زندگی بگیرم.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.