چرا میگوییم نجات و چرا نمیگوییم نخات؟ زیرا روابط قدرت چنین ایجاب میکند، روابط قدرتی که حاکم بر مناسبات شکلگیری یک کلمه است. چرا میگوییم نجات یافتن یا نجات دادن و نمیگوییم نجات زدن؟ بر اساس مناسبات قدرتی که حاکم بر شکلگیری واژههای مرکب است. چرا فعل و فاعل را به ترتیب خاصی ادا میکنیم و آنان را به دلخواه استفاده نمیکنیم؟ براساس مناسبات قدرت حاکم بر تشکیل جمله. اما چرا میگویم مناسبات قدرت؟ زیرا مناسبات قدرت خودبسنده است و نمیتوانیم بپرسیم چرا مناسبات قدرت پایدارند. آنها به سادگی پایدارند زیرا مناسبات قدرت هستند و قدرت در ذات خود پایدار است مگر اینکه در مواجهه با قدرتی دیگر، خود را تسلیم کند و این اتفاقی است که برای زندانی اردوگاه کار اجباری اتفاق میافتد و برای هر زندانی دیگری و حتی به نوعی برای هر مهاجری. اما مناسبات قدرت چه کارکردهایی دارند؟ این مناسبات بستری برای عمل فردی و اجتماعی انسان فراهم میآورد. مناسبات قدرت کنشهایی را پشتیبانی میکند که در داخل این مناسبات و بر اساس آن شکل گرفته باشد. اما کنش همواره در ارتباط با کنشهای دیگر و همچنین در انتظار واکنشهای خاص قرار میگیرد. در نتیجه کنش مطلق، کنشی که مقید به مناسبات قدرت نباشد اساسا شرط امکان ندارد. از طرف دیگر، این تقیید و تقید کنش، در ضمن نوعی از آگاهی، یعنی یک کنش روانی فردی و اجتماعی را نیز درگیر میکند. این کنش روانی را میتوان آگاهی و یا معنای آن کنش نامید. این آگاهی و یا معنای کنش، تعبیری دیگر از مناسبات قدرت است، دریافت ذهنی از مناسبات قدرتی است که وقوع آن کنش را ممکن کرده است. منظور از آگاهی در اینجا فقط آگاهی شخصی از آن نوعی که در نزد یک شخص موجود است نیست، بلکه آگاهی آنچیزی است که مناسبات قدرت را ممکن میکرد و در ضمن خود در مناسبات قدرت متولد میشود. آگاهی تاریخی صورتی تاریخی از مناسبات قدرت است.
این همان حالتی است که وقتی کسی در خواب به مناسبات قدرتی وارد میشود که برای او نا آشناست به او دست میدهد، احساس بیپناهی و ضعف مفرط میکند، یا مانند کسی که به سرزمینی جدید با فرهنگی جدید و زبانی جدید میرود، تمام هندسه فضا، ترتیبات زمانی، معماری شهری، روابط انسانی ناگهان بر او آوار میشود. در موقعیت قبلی، او خود بخشی از مناسبات قدرت بود و تنیده در شبکه آگاهی، اما در موقعیت جدید او خود را به مثابه سوژه مناسبات قدرت بازمییابد و حالت بیپناهی به او دست میدهد. او هیچ دستآویزی برای هضم شدن در مناسبات جدید قدرت ندارد. همینطور است وضع زندانی در زندان یا اردوگاه کار اجباری، همان حسی که به دکتر فرانکل دست داد زمانی که او در حمام اردوگاه چیزی جز تن خود را باز نشناخت، او از تمام مناسبات قدرت موجود، آشنایی زدایی شده بود، او تنها تن خود را برای ساخت یک مناسبات قدرت محلی، یک معنابخشی لوکال در اختیار داشت. دکتر فرانکل به روشنی مراحل روانی که زندانی در اردوگاه کار اجباری آنها را تجربه میکند را شرح داده است.
اما سوال اساسی که فرانکل طرح میکند این است که چرا در آن شرایط انسان دست به خودکشی نمیزند؟ عموم کسانی که زندانهای سخت را تجربه کردند حداقل یکبار به آن فکر کردند و البته برخی نبز این افکار را عملی میکنند. اما چگونه آدمی میتواند از چنبره مناسبات قدرتی که او را بیپناه ساخته جان سالم به در برد؟
همین تجربه هم برای یک صوفی و یک عارف اتفاق میافتد. برای او مناسبات قدرتی که آشنا نیست تمام مناسباتی است که به زعم او در جهانی که متعلق به او نیست، او را ذر خود زندانی کرده است. در اینجا است که صوفی خود را به کمک عشق از این وضعیت نجات میدهد،عشقی که او با چیزی خارج از دنیایی که او را احاطه کرده، برقرار میکند. این رابطه عاشقانه مناسبات او را با دنیای بیرونی او قطع نمیکند بلکه اکنون دنیا را به عنوان مکانی که او باید در آن رنج بکشد تا بتواند از آن فرارود،تا بتواند با معشوق به یگانگی متعالی دست یابد، مینگرد. بیشتر از آن، صوفی رنج دنیایی را به عنوان مرحلهای صعب که باید از آن گذر کند نمیبیند،بلکه تمام چیزها را نیز در رنج خود شریک میبیند و این رنج همان رنج دوری است که همه اشیاء پیرامون او در حال تجربه آن هستند. به این ترتیب او به این دریافت میرسد که این تنها او نیست که در مناسبات قدرتی گیر افتاده که او را سوژه کرده، بلکه تمام چیزهای پیرامون او نیز به نوعی در مناسبات ناآشنای قدرت گیر افتادهاند. به این ترتیب صوفی به این دریافتی از «من»میرسد که میتواند مناسبات قدرت را سوژه خود کند و در نتیجه میتواند زیستنی که با رهایی مداوم همراه است را تجربه کند. در واقع این عشق است که کمک میکند او مناسبات قدرت موجود را به نفع خود تغییر دهد. چنین عشقی فقط یک سیر و سلوک ذهنی و سابژکتیو نیست، عشق فرایندی است که بر بالای مناسبات قدرت موجود میأیستد و ممکن است اکنون تن خود را هم فدای چیزی کند که میخواهد، او اکنون در راس هرم مناسبات قدرت جای دارد.
دکتر فرانکل از یافتن معنایی برای زندگی حرف میزند، از رنج که شرط یافتن معنایی برای زندگی است و قولی از نیچه که آنچه مرا نکشد مرا قویتر میسازد. اما میخواهم از زاویه دیگری به این موضوع نگاه کنم. همانطور که شاید بتوانیم زندگی را یک «واقعه» تصور کنیم، بهتر است مرگ را یک «واقعه» ببینیم. ما تا زمانی که معنایی برای آن واقعه خاص یعنی مرگ پیدا نکردیم، نباید اجازه دهیم که رابطه خود را با زندگی قطع کنیم مگر اینکه دیگری علتی یا خواستی برای کشتن ما یافته باشد که ما را توان جلوگیری از آن نباشد. تا زمانی که سببی و یا هدفی برایوقوع آن واقعه خاص، یعنی بریدن رشته حیات خود نداشته باشیم، شایسته نیست این کار را انجام دهیم. ارزش مرگ است که ارزش زیستن را تعیین میکند، این آخرین پردهای از زندگی که باید در باشکوهترین لحظه ممکن فروافتد، و مرک آن لحظه یاشکوه زیستن است که تمامی زندگی خود را در یک آن،در یک لحظه در خود جمع میکند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.