یکی از کلماتی که سالهاست به حد وفور و گاه بی محابا، توسط کسانی که وارد بحثهای ایدئولوژیک و سیاسی میشوند، به کار میرود، کلمۀ طبقه است. طوری شده که انگار اگر ذکری از طبقه در میان نیاید، کار لنگ میماند و باید حتماً به آن اشاره ای کرد! این همه گیری، ارث مارکسیسم است ولی چنان جا افتاده که بسیاری، صرفنظر از بستگی به این اندیشه و بدون پیروی از تعریف مارکسیستی اش، خود را ملزم میبینند که محض تبرک هم که شده، سخنی از طبقه به میان بیاورند و به این وسیله مختصری عمق جامعه شناسانه به تحلیلشان بدهند. خلاصه طوری شده که گویی بدون این مفهوم نه میتوان تحلیل سیاسی و اجتماعی کرد و نه کار سیاسی! به دور و بر خودتان نگاه کنید، ببینید چند نفر برای انقلاب آینده از ملت حرف میزنند و چند نفر از طبقه و نبرد طبقاتی.

در وهلۀ اول به نظر میاید که این انتخاب که بسا اوقات سطحی است، به همین دلیل کمابیش زینتی است و تأثیر محدودی در شکل دادن به بحث دارد، در صورتی که چنین نیست. پیامدهای آن هم در زمینۀ شناخت، هم عمل و هم ارزیابی فراوان است. به ترتیب ببینیم چه خبر است.

اولی از میدان بیرون راندن این فکر است که چیزهایی میتواند فراطبقاتی باشد و خلاصه به یک طبقۀ معین و محدود بستگی نداشته باشد. یعنی از اول امکان وجود چنین چیزهایی، از منظرۀ نگاه تاریخی حذف میشود یا لاقل به حاشیه میرود. یادآوری کنم که تقسیم نابرابر یک چیز، ماهیت فراطبقاتی آنرا نفی نمیکند ـ به همه میرسد، گیرم نابرابر. اینرا هم بگویم که حتی اگر دو طبقه بخواهند سر یک چیزی با هم دعوا کنند، این شیئ ماهیت فراطبقاتی باید داشته باشد تا بینشان مشترک باشد. سر چیزی میتوان دعوا کرد که بتواند به هر دو طرف تعلق بیابد.

دوم اینکه فکر تخاصم ـ بالاخص طبقاتی ـ را فرض بحث میکند که بسیار قابل انتقاد است. اصلاً پیدایش تمدن به مدد تعاون ممکن شده است و اگر کار از اول بر مدار تخاصم میچرخید، تمدنی پیدا نمیشد که راجع به نقش تخاصم طبقاتی در تحول آن، بحثی بشود. یعنی پایۀ اصلی شکل گیری جوامع بشری و پیشرفت آنها، به نفع عاملی ثانوی، کنار گذاشته میشود. در نهایت دعوای اصلی و اصیل میشود طبقاتی و دعوایی که بین ملت ایران و هیئت حاکمۀ اسلامی جریان دارد، میرود به حاشیه و اگر هم قرار باشد که طرح بشود، در قالب طبقاتی ریخته میشود و قلب میگردد. انواع نوشته هایی را که در باب جنبشهای بزرگ اجتماعی ایران عرضه شده، نگاه کنید تا ببینید که هر جا بر گنجاندنشان در الگوی طبقاتی اصرار شده، چطور از ریخت افتاده اند.

دوم، این فرضها، در مورد سیاست که تعریف کلاسیکش تدبیر خیر عام است، یعنی چیزی که بین اعضای جامعه مشترک است، بسیار مشکل زا میشود و در مورد معضل امروز ما که تدبیر انقلاب علیه نظام اسلامی است، کار را به بن بست میکشاند.

وقتی تصور چیزی که نفعش به همه برسد، از اساس ممنوع شد، همکاری و همگامی برای رسیدن به هدف مشترک بی موضوع میگردد. اولین قربانی این طرز فکر بی معنی شدن کوشش در راه برقراری آزادی است که قرار است همه از آن بهره ببرند، حتی به طور نابرابر. چیزی که نابرابر تقسیم شود، عملاً متعلق به طبقه ای شمرده میشود که سهم بیشتر برده و قرار است دیگر طبقات را استثمار کرده باشد.

دیگر اینکه هر کس دنبال طبقه ای میگردد تا به اعتبار آن، در زمینۀ سیاست موضعگیری یا عمل بکند. کسی که به طبقه ای معین ارجاع ندهد، یتیم و دست خالی میماند و سخن و عملش، اگر نه بی پایه، سست و ناقص مینماید. شما نمیتوانید از نیروی اجتماعی صحبت کنید، مگر اینکه به طبقه ای ارجاع بدهید! طبقه، از اساس میشود صاحب اختیار و فاعل قدرت اجتماعی. دسترسی به «جامعه» ناممکن میشود و همه کار باید به واسطۀ طبقات انجام بپذیرد.

آن از شناخت و عمل، برسیم به ارزیابی. تأیید هر حرکت اجتماعی، صرفنظر از مطالبات و نتایج آن نیز موکول میشود به اینکه ببینیم چه طبقه ای در آن شرکت داشته است. اگر طبقۀ منتخب یا مورد نظر ما بود، تأیید میکنیم، وگرنه بی اعتبارش میشماریم. هر حرکت اجتماعی که واقع گردد، به تناسب اینکه قرار است کدام طبقه در آن نقش بازی کرده باشد، معتبر شمرده میشود یا بی اعتبار. اینکه واقعاً در آن چه کسی چه کرده و چه خواسته، میرود به حاشیه. اینهم شده نوعی فدرالیسم اجتماعی. آن یکی قرار است ملت را تکه تکه بکند، این یکی جامعه را. وحدت ایرانیان که پایۀ شهروندی همگانی است از دو طریق مورد تهاجم قرار گرفته. از یک سو با مثله کردن ملت به اقوام ناسازگار و از سوی دیگر با تفکیک جامعه به طبقات دشمن یکدیگر.

امروزه دعوا بین دو گروه است که هر کدام نایب مناب یک طبقه شده است، به آن اتکا میکند و از سوی آن حرف میزند و در نهایت چشم امید به سوی او دارد. هرچند ارتباطش با آنچه که پایگاه اجتماعی خویش محسوب میکند، درست روشن نیست ـ در حقیقت همه در پی ایجاد ارتباطند. یکی به طبقۀ کارگر چسبیده و دیگری به طبقۀ متوسط. نوعی قطب بندی طبقاتی سر هم بندی شده.

جالب اینجاست که طبقاتی که در این دو جبهه به آنها ارجاع داده میشود، قرینۀ هم نیست و بر اساس مشترک تعریف نشده است. به عنوان مثال، چپگرایان در تعریف طبقۀ کارگر که عملاً تنها طبقۀ صاحب حق میشمرند، نوع ارتباط با وسایل تولید را مبنا قرار میدهند، محرک این طبقه را احقاق حق میشمرند و اعمالش را به اعتبار به این معیار میسنجند. در مقابل، گروه های آزادیخواه به طبقۀ متوسطی ارجاع میدهند که در درجۀ اول بر اساس آماری و نگرش به وضع موجود لایه بندی اجتماعی تعریف شده است: طبقات برتر، میانه حال و پایین. اصل اقتصادی است و تابع سطح درآمد. سپس برخی شاخصهای فرهنگی را به این تعریف پایه میافزایند که ممکن است به طور عینی هم در جامعه مشاهده نشود، ولی معمولاً از مختصات طبقۀ متوسط به حساب میاید. بر اساس این معیارهاست که توقعات خویش را سامان میدهند، موضعگیری های این طبقه را حدس میزنند و احیاناً کردارش را تحلیل میکنند.

در این وضعیت، برخی نیز دنبال متحد کردن این دو طبقه هستند و خیال دارند انقلاب دو طبقه راه بیاندازند. در چنین حالتی، قرار است که یک طبقه به خاطر خواستهای اقتصادی به میدان بیاید و دیگری به خاطر آزادی. خیال بر این پایه شکل گرفته که فکر از طبقۀ متوسط و زور از طبقۀ کارگر ـ دست از این و مایه از آن.

ولی آیا این تقسیمبندی واقعبینانه است؟ آیا با این وصله و پینه ها میتوان برنامه ای در میان نهاد که همه را راضی بکند؟ بهتر نیست که مستقیماً از ملت ایران صحبت بکنیم و این بازیها را رها کنیم؟ سه حرکت بزرگ قرن بیستم ایران، هر سه فراطبقاتی و ملی بود: انقلاب مشروطیت، نهضت ملی و انقلاب اسلامی. اگر قرار است که باز هم انقلابی بزرگ به حیات سیاسی و اجتماعی ایران شکلی نو بدهد، انقلابی ملی خواهد بود ـ یا ملی خواهد بود و یا واقع نخواهد شد.

۱۷ آوریل ۲۰۲۰، ۲۹ فروردین ۱۳۹۹

این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)