یکایک ما زندانی دیسکورسها و تصوراتی هستیم و هیچ راه فراری از این زندان و محاکمه نیست. هیچ راه نجاتی نیست. زیرا هر راه نجات و هر اتوپیایی مجبور است فردا به زندانی بزرگتر تبدیل بشود. همانطور که تاریخ معاصر بشری بارها نشان داده است و اینکه وعده ی سوسیالیسم به گولاکها تبدیل بشود. اینکه داستان «قلعه ی حیوانات» از جورج اورل پیش گویی تاریخ معاصر ما باشد. همانطور که محاکمه ی کافکایی، بقول میلان کوندرا در داستان «وصایای تحریف شده»، پیش گویی و پیش بینی فاشیسم در راه بود و اگر او بخاطر بیماری و ناتوانی از غذاخوردن زودتر نمی مُرد، به احتمال زیاد آنگاه در هولوکاست و کوره ی ادم سوزی هیتلری به قتل می رسید.

داریوش برادری

یکایک ما زندانی هستیم. زندانی زندانهای مختلف انسانی و زندگی هستیم. زندگی و اجتماع بشری یک زندان جمعی، با زندانها و بخشهای مختلف، تودرتو است و ما زندانیانش هستیم، بی آنکه حتی بدانیم که چرا زندانی هستیم، چرا محاکمه یا مجازات می شویم. این درس بزرگ کافکا و شناخت عمیق او به حیات انسانی است. زیرا واقعیت این است که ما زندانی هستیم، زندانی ساختارها، گفتمانها، سیستمهای سیاسی،خانوادگی، فردی، درونی و غیره. زیرا این واقعیت است که ما بر خلاف توهم ژان ژاک روسو « آزاد بدنیا نمی اییم و سپس در بند قرار می گیریم» بلکه حتی در شکم مادر نیز در بند و در سیستمها یا چهارچوبهایی گرفتاریم. به این خاطر تفاوت است که در شکم کدام زن و توسط کدام اسپرمها یا جفت عاشقی و در چه شرایط زمانی و مکانی بوجود می آییم. یکایک ما از لحظه ی تخم گذاری و حتی قبل از آن توسط تصورات، خیالها و شرایط تحت تاثیریم و اسیر آنهاییم و حتی «نامی» که به ما می دهند، برای ما زندانی از تصورات و خیالات دیگران می شود که بایستی اینطور یا آنطور باشی. به ما نشان می دهد جایگاهمان در دیسکورس خانواده و محیطمان چیست و چه انتظاراتی از ما دارند. ازین «زندان کودکانه» با بزرگ شدن بیرون نمی اییم، بلکه حال زندانها و تصورات و فرمانهای جدیدی اضافه می شود و «محاکمات جدیدی» که مداوم ادامه و حضور دارد، چه در درون و توسط اخلاق یا ایده ال درونی و چه در بیرون و توسط اجتماع، سیاست، گفتمانها و فرمانهای جنسی، جنسیتی، مالی و غیره.

در این زندان انسانی و با چهارچوب ها و قوانینش، حال هر کس بنا به توانش سعی می کند جوابی برای خویش بیابد و راه نجاتی. برخی می خواهند با مودب بودن و مومن یا شهروند خوب بودن به یک مجازات اندک و شاید روزی رهایی در این دنیا یا آن دنیا دست بیابند. برخی زندانیان دیگر سعی می کنند واقع گرا شوند و زندان را به این شکل قبول کنند که زندگی همین است و گروهشان را درست می کنند و سعی در استثمار بقیه زندانیان می کنند، یا زدو بند با زندانبان می کند.

یا برخی زندانیان این زندان بشری، این زندان در زندان بشری، ـ چون گاه ادمهایی در چند زندان اسیرند، مثل زنان و غریبگان یا تبعیدیان و محرومین و غیره ـ، به «درون خویش» و به تفکر مثبت و وهم و خیال پناه می برند و خیال می کنند آنها« اراده هستند و زندگی تصور آنهاست»، پس کافیست که خیال بکنند در زندان نیستند. برخی زندانیان می خواهند گُه را تبدیل به طلا بکنند و می گویند زندانی بودن بهترین چیز است و من همان چیز متفاوت و برگزیده هستم. برخی زندانیان مالیخولیایی می شوند، برخی دیوانه و در یک گوشه زندان به زندگی گیاهی ادامه می دهند، برخی به امید ناجی هی دعا می کنند و هر دفعه به ناجی جدید و راه جدید خوشبختی یا سعادت امیدوار می شوند، از جامعه ی بی طبقه کمونیستی تا جامعه ی بی طبقه ی توحیدی، از دولت رفاه مدرن تا ابرانسان ژنتیکی و کلون زنی. برخی می خواهند با قبول پوچی و هیچی زندگی بر درد زندانی بودن چیره شوند، بر اینکه هیچ چیز در کنترل آنها نیست بلکه در کنترل دیگری هستند . اما همه ی این تلاشها با دروغ و حماقتشان روبرو می شود وقتی که زندانی مثل فیگور «جوزف. ک» در داستان «محاکمه» از کافکا به جرمی نامعلوم دادگاهی و محاکمه می شود، در دادگاهی که نه آغازی دارد و نه پایانی و از قبل در آن محکوم است. در «بازداشتگاهی» که حکمهایش را چون کتاب «در کولونی مجازات» (که به فارسی توسط هدایت و قائمیان به تیتر غلط «گروه محکومین» ترجمه شده است، بویژه که بحث اصلی این داستان نه محکومین بلکه دستگاه مجازات ماشینی/زبانی مثل عکس بالا است)، حال مجازاتشان توسط یک دستگاه فلزی و زبانی بر تنشان حک می شود و به قتل می رسند یا مُثله می شوند.

یا این چهارچوبهای تنگ و فرمانهای سخت او را ابتدا چون گرگور در داستان «مسخ» از کافکا مسخ و حیوانی عجیب و غریب می کند و سپس او را به قتل می رساند. توانایی و جرات نگریستن کافکا به این بخش هولناک از زندگی بشری و بدون هیچ دروغی، آن چیزی است که قدرت کافکا و کتابهای مهم او چون «محاکمه»، «در برابر قانون»، «قصر»، «در کولونی مجازات»، «مسخ» و غیره برملا می سازد و کافکا را جاودانی می کند. یا اثار او را قادر به خوانشهای متفاوت و نو می سازد. زیرا از عمیقترین معضلات زندگی و حیات بشری سخن می گوید و آنها را نمایان می سازد. اینکه یکایک ما زندانی دیسکورسها و تصوراتی هستیم و هیچ راه فراری از این زندان و محاکمه نیست. هیچ راه نجاتی نیست. زیرا هر راه نجات و هر اتوپیایی مجبور است فردا به زندانی بزرگتر تبدیل بشود. همانطور که تاریخ معاصر بشری بارها نشان داده است و اینکه وعده ی سوسیالیسم به گولاکها تبدیل بشود. اینکه داستان «قلعه ی حیوانات» از جورج اورل پیش گویی تاریخ معاصر ما باشد. همانطور که محاکمه ی کافکایی پیش گویی و پیش بینی فاشیسم در راه بقول میلان کوندرا در داستان «وصایای تحریف شده» بود و اگر او بخاطر بیماری و ناتوانی از غذاخوردن نمی مُرد، به احتمال زیاد آنگاه سرنوشتش به هولوکاست و کوره ی ادم سوزی هیتلری منتهی می شد.

اما وهم و دروغ مهمتر این زندانیان و یکایک ما در چیزهایی دیگر نیز نهفته است. زیرا همه ی زندانیان خیال می کند که زندانبانان، قاضیان آزاد هستند. که یک «دیگری و دیگرانی» وجود دارند که آزاد هستند و می خواهند مثل انها ازاد باشند. یعنی اینجا ما با وهم بزرگتر انسان و انسان مدرن روبرو می شویم که همان گفتمان «آقا/نوکر» هگلی است و اینکه بنده یا نوکر می خواهد آقا شود تا آزاد باشد. در حالیکه نه آقا و نه بنده هیچکدام آزاد نیستند و هر دو نیازمند یکدیگر و همیپوند با یکدیگرند. اما قدرت کافکا همینجاست که او از این وهم و دروغ نیز گذشته است و حاضر به مواجهه با آن بوده است و به ما نشان می دهد این قاضیان و زندانبانان نیز آزاد نیستند، که آنها زندانیان دیگر و فیگورها و عروسکهای کوکی یک «سیستم و ماشین قضاوت و دادگاه» هستند.

پس چه کسی آزاد است؟ می توان اینجا حال با «فانتسم بنیادین انسانها» روبرو شد و اینکه اکثر انسانها و نظراتشون باور دارند که اما یک «دیگری بزرگ، یک غیری» وجود دارد که او از این بدبختی یا تلاش انسانی و حماقتش لذت می برد، خواه اسم این دیگری بزرگ را خدا بنامند، یا زندگی، ایدئولوژی و یا قانون. گویی ایدئولوژی، سرمایه، قانون و خدایی مرموز و غیر قابل فهم اما قوی در جایی حضور دارد یا نشسته است و حکم می کند و از این زجر و حماقت ما یا ایمان ما «تمتع و کیف می برد». اما موضوع این است که حتی این تصور نیز یک دروغ و وهم است و فانتسم بنیادین و اولیه انسانی است تا نخواهد با این واقعیت خویش روبرو شود که« همیشه و همه» در بند، در گفتمان، در کمبود و فقدان قرار دارد و اینکه نه تنها زندانی، زندانبان و قاضی بلکه «قانون و ایدئولوژی، خدا نیز دارای کمبود است». که او یا دیگری بزرگ و قانون نیز نمی داند که این دادگاه و زندان تودرتو چگونه عمل می کند و آغاز و پایانش کجاست، چرا این قانون است و نه آن قانون. زیرا او نیز فقط فیگور و نقشی در این بازی بی آغاز و بی پایان است. زیرا این زندان و سیستم، یک گفتمان «زبان مند» و ماشینی است که فرمان و مجازاتش را در قالب زبان بر تن و روح ما حک می کند همانطور که کافکا به ما « در کولونی مجازات» نشان می دهد. همانطور که این قانون یک ساختمان و دالان تودر تو و هزار دالان است با «دری خاص و ویژه برای تو و من و دیگری». چیزی که داستان مهم « در برابر قانون» به ما نشان می دهد و حال موضوع بحث نهایی ماست.

ما در کتاب «دربرابر قانون»، مثل عکس بالا، با داستان مردی دهاتی چون من و شما روبرو می شویم که می خواهد «قانون» را، حقیقت و دیگری بشناسد و بفهمد، پس به سراغ ساختمان «قانون» می رود ومی خواهد وارد ساختمان شود. اما دربان به او می گوید که « می توانی وارد شوی اما الان نه» و مرد دهاتی تا پایان عمر و با هزار سعی تلاش می کند که وارد شود و نمی تواند و می میرد. قبل از مرگ دربان راز این در را به او می گوید و اینکه این «در فقط برای او ساخته شده بود و حال بسته می شود». چیزی که هم به این معناست که این زندان انسانی برای یکایک ما امید و آرزویی، وهمی خاص، زندانی خاص می افریند و ما را بدین شکل به کار و به بازی می گیرند. هم اینکه یکایک ما دقیقا از مسیر جایگاه و حالتمان در دیسکورس و خانواده وارد این گفتمان بزرگتر و زندان بزرگتر می شویم و از آن فراری نیست. یعنی این دالان هزاردر و هزارتو است.

چیزی که اما کافکا به آن نمی رسد این است که این بدان معناست که نه تنها آنطور که او نیز میداند، قانون و دیگری و دربان نیز خود بخشی از این «سیستم و ماشین و زندان بزرگ» هستند، بلکه اینکه «حالت آنها، حالت قانون و دیگری» نیز دقیقا بسته به حالت و جایگاه آدم و فردی است که می خواهد وارد ساختمان قانون شود. ازینرو هرکس این ساختمان و قانون و ماشین هزاردالان را، خویش و دیگری و قانون را به شیوه و حالتی می بیند و ساختارها و وهمهای متفاوت بوجود می اید و با این حال هیچ کس بیرون زندان و گفتمان نیست. هیچ چیز فراگفتمانی نیست. ازینرو وقتی قانون و دیگری بزرگ به حالت خدایی جبار و مطلق است، پس با ساختارو فرد مومنی ترسو روبرو هستیم و بالعکس و هر دو با هم همخوانی دارند . یعنی به قول نگاه پسامدرن «چیزی به عنوان متاگفتمان، متازبان وجود ندارد» و ما همیشه گرفتار زندان یا گفتمانیم. حتی آرزوی ازادی نیز بخشی از همین گفتمان و زندان و برای ادامه ی بازی و گفتمان است. گفتمانی که یک ماشین تولید مداوم بازی و تمنا و میل است و در ان رابطه ی فرد/دیگری رابطه ایی «دورانی» و همپیوند است.

با چنین شناختی اما آنگاه بایستی گفت که مشکل کافکا در این نقطه است. اینکه او باوجود شناخت ساختار این کولونی مجازات انسانی و دروغ نهفته در تلاشهای انسانی برای رهایی نهایی، اما نمی تواند با شناخت راز دربان و قانون و اینکه این در فقط برای اوست، با شناخت همیپوندی میان «حالت خویش و حالت قانون و دیگری»، به این موضوع پی ببرد که تنها راه رهایی دقیقا در دیدن توانایی گفتمان یا دیسکورس به تغییر و تولید حالات نو و چهارچوبهای نو است. اینکه آزادی مطلق وجود ندارد ولی دقیقا با شناخت گفتمان و چهارچوبها و با قرار گرفتن در «جایگاه» درست می توان شروع به تغییر حالت گفتمان کرد. اینکه دهاتی جدید می تواند با شناخت این راز حال باز به سراغ ساختمان قانون و گفتمان رود و وقتی دربان به او می گوید، باید هنوز منتظر بمانی، بگوید « می دانم و وارد بشود». یا به زبان دیگر انسان پی ببرد که اصولا شیوه ی سوال کردن اوست که حالت دیگری را و قانون و زندان را می آفریند و اینکه مثل فرد دهاتی چون می خواهد به شناخت نهایی قانون و حقیقت دست یابد، به انتظاری بیهوده محکوم می شود. انتظاری که از منظر روانکاوی مقاومت ناآگاهانه او در برابر دیدن این موضوعست که دیگری مطلق نیست و رازی نهایی وجود ندارد. معضل مرد دهاتی و یکایک ما این است که هنوز ته دلمان باور داریم که «کسی هست که حقیقت نهایی را می شناسد.»، خدا یا دانشی است که راز نهایی را می داند. دقیقا این وهم همان وهم و دروغ «انسان نویروتیک» است و بناچار پشت در قانون منتظر اجازه ی ورود می ماند و در حالت «انتظار گودو» و بیهوده از ساموئل بکت در صحنه حضور دارد. در حالیکه بلوغ بزرگ و خنده ی انقلابی و رهایی بخش وقتی است که بدانی قانون و خدا نیز در نهایت نمی داند که راز خودش و تو و جهان چیست و فقط تصور و امکانی است و اینکه میان حالت تو و دیگری، میان حالت خدایت و حالت تو پیوند تنگاتنگ و متقابل یا دیسکورسیو است. اینکه وقتی باور داری که یک خدا یا دیگری بزرگ وجود دارد که قدرت نهایی را دارد، انگاه مومنی نویروتیک و در حسرت دایمی می شوی. زیرا «همان لحظه که می نگری، نگریسته می شوی،زل زده می شوی.». زیرا برای اینکه بتوانی به قول نیچه خدایی رقصان داشته باشی، باید بتوانی حال بشخصه به این ذایقه و فرهنگ والا دست بیابی که «با کلام و اندیشه و گفتار و نوشتن برقصی». همانطور که نیچه در کتاب «آنک انسان» می گوید. ازینرو برای نیچه سه فضیلت و قدرت بزرگ اندیشه ی زرتشت خندان و دیونیزوسی این سه چیز هستند:« خنده، رقص، شادی» و حتی این سه فضیلت بنا به اینکه از طرف «زرتشت خندان» و یا از «طرف دیونیزوس» بیان می شوند، دارای درجات مختلف از این حالات بنیادین هستند، همانطور که دلوز در کتاب « نیچه و فلسفه.۱» به آن اشاره می کند.

زیرا زندانبان نیز بشخصه زندانی دیسکورسها و قوانینی است. یک زندانی زندانی است که برای دیگران افریده شده است و او ماموری یا جزوی از آن است. حتی دیسکورس و یا قدرت حاکمی که دیگران را به زندان می اندازد و استثمار می کند، در نهایت بشخصه زندگی تصوراتی و قوانینی است. ازینرو بقول لکان «در پشت دیگری بزرگ و غیر هیچ دیگری و غیری» وجود ندارد. یا ازینرو تفاوت «پارانوییای سالم و رادیکال» با «پارانوییای بیمارگونه» این است که پارانوییای سالم به ما نشان می دهد که چگونه ما مرتب توسط تبلیغات و تلویزیون و دیسکورسها تحت تاثیر و اغوا قرار می گیریم و یا زیر نظر قرار می گیریم و چگونه بایستی در چهارچوب دیسکورس به دفاع از ازادی محدود خویش پرداخت، به جای اینکه مثل دیوانه ی پارانویید خیال بکنی که در پشت تلویزیونت نفری نشسته است که فقط تو را می پاید یا همه را می پاید. معضل «تئوریهای» توطئه دقیقا گرفتاریشان در نگاه این «خدای قدرتمند و هیز» و با تمتعی خشن و بی مرز است. بی انکه ببینند که همان خدای هیز نیز بشخصه اسیر دیسکورس و تصوراتی است. تولید دیسکورس و تصوراتی است. زیرا «در پشت دیگری بزرگ یا غیر هیچ دیگری بزرگی نیست.» اینکه بقول لکان: «قبر موسی همانقدر برای فروید خالی است که قبر مسیح برای هگل. ابراهیم راز خویش را به هیچیک از دو افشاء نکرده است.۲ » و ما نمی توانیم به اصلی نهایی و به قدرتی نهایی و به زندانبان نهایی دست بیابیم. زیرا چنین تصوری یک وهم پارانوییک است. زندگی بشری بشخصه یک زندان است و شروع بلوغ دیدن این سرنوشت و زندانی بودن در چهارچوب دیسکورسهاست و انگاه اینکه چگونه حال در چهارچوب این زندان و دیسکورس بتوانی به تاویل متفاوت و راه تکینه ی خویش دست بیابی به سوی دیسکورسهای نو و زندانهای بازتر یا خلاق. این دو عمل مهمی است که در روانکای لکان به آن قبول «الیناسیون.۳» و سپس توانایی «سپراسیون یا جداسازی، تاویل آفرینی.۴» می گویند.

بنابراین «سوژه ی رادیکال، ساختارشکن و رند»، قدرت انقلابی رهایی بخش و با خنده ی انقلابی یا کارناوالیش می داند که با ورود او همزمان حالت دربان، قانون و دیگری بزرگ تغییر می کند و دالانی نو، ماشینی نو بوجود می آید و امکاناتی نو در چهارچوب گفتمان و زبان. در این معناست که سخن گفتن یا مواجهه شدن با دیگری، یا با قانون و دیگری بزرگ نیز می تواند به شیوه های مختلف و از جایگاه مختلفی باشد. از جایگاه مومن ترسو با خدای جبارش، از جایگاه رهبر وسوسه گر و دروغگو که با قلب و خیال مردم و وهمهایشان سخن می گوید، در قالب « اسمال تاک یا گفتگوی میان دو ایگو » که در واقع هرکدام خویش را سوژه و دیگری را ابژه ایی می بیند و حال در باره ی واقع گرایی و تفکر مثبت با یکدیگر سخن می گویند. یا اینکه بتوانی از دروغ خودشیفتگانه ی این «سوژه ی قائم به خویش» و ناظر بر هستی بگذری که می خواهد همه چیز را کنترل بکند و نمی بیند که بشخصه تحت یک گزاره ی کنترل کننده و وسواسی یا خودشیفتگانه است. اینکه فکر می کند «من هستم، چون فکر می کنم.» در حالیکه این فکر هست که همیشه یکدفعه و ناخوداگاه به سراغ ما می اید و ما را در بر می گیرد و ما به عنوان ایگو همیشه نقش دوم یا دست دوم را اجرا می کنیم. ازینرو بزعم لکان «من یا هستم، یا فکر می کنم». اینکه یا مثل حالت خواب ناظر تمناها و امیالی از خویش هستم که حال در قالب دیگری به سراغم می ایند و در رمز و رازی که باید تاویل و از نو افریده بشود. یا فکر می کنم. فکری که از طرف دیگری و دیسکورس به سراغ من می اید و در واقع او مرا در آغوش می گیرد. یا اینکه از این دروغ سوژه ی مدرن بگذریم که اخرین زندان باستیل و حافظ روی دیگرش یعنی باور به «روحی نامیرا» و متاروایتهاست، اینکه بپذیریم که سوژه یک «هیچی و یا منهای یک» است و مرتب می تواند به قالب و حالات نو در اید، به پرفورمانسهای نو تبدیل بشود، بدینوسیله که تن به دیدار با دیگری و با کمبودها و تمناهای خویش و دیگری می دهد. اینکه حال در قالب سوژه ی تنانه، خندان و نظرباز، تغییرآفرینی که با دیگری و غیر وارد گفتگوی اغواگرانه می شود. زیرا می داند که دیگری نیز «سوژه تمنامندی» هست و اینجا هیچکس دانای کل یا صاحب حقیقت نیست. همیشه موضوع تاویلها و چالش خندان بر سر بهترین و راهگشاترین تاویلها است و تولید ذایقه ها و بدنهای نوین فردی و جمعی. این سوژه و نسل نوین با تولید این چالش اغواگرانه و خندان و کامجویانه با دیگری و غیر، با رقیب، او را و کل ساختارهای زبانمند سیاسی و فرهنگی را به تغییر گفتمان و یا تغییر رابطه اغوا می کنند. زیرا تغییر رادیکال به معنای تولید ذایقه ی نو و دیسکورسهای نوین است و گذار از انسداد دیسکورس کهن. زیرا نه تنها زندانی یا دهاتی، نه تنها دربان یا زندانبان یا قاضی بلکه حتی قانون و دیگری بزرگ، زبان و گفتمان نیز در خفا «تمنامند و در پی خلسه و کیف» است. در پی تمنامندی و خلسگی و لذت همراه با خشونت و با مرگ و افرینش است. ازینرو با خوشی و لذت فرمانش را بر تن دیگری و زندانی حک می کند و یا ازینرو قاضیان کافکا در زیر میز مجله ی پورنو نگاه می کنند. ازینرو قانون نیز دارای امیال سادیستی و خشونت امیز است، دارای حالات کانیبالیستی است، همانطور که در فیلم «سین سیتی» می بینیم. همانطور که این گفتمان، قانون و زبان همچنین میل و تمنای «دیگر شدن» و تجربه چیز غریبه و هولناک یا تازه را دارد. بحث این است.

این کافکای خندان، شرور و پساکافکای من است، یا کافکایی که به قول دلوز در حالت نوشتار « رادیکال، قلمروزدای و ادبیات کوچک کافکا» حضور دارد. در ادبیات اقلیتی که البته بدنبال اقلیت بودن نیست زیرا گفتمان اقلیت/اکثریت را زیر سوال می برد و دری به سوی «وحدت در کثرت مدرن» یا «کثرت در وحدت چندصدایی» لکانی می گشاید و یا به سوی «کثرتهای» دلوز/گواتاری. این کافکای شرور و رند از اینکه «خدا و قانون اینقدر به بشر نزدیک شده است» و اینکه بشر اسیر است، دیگر نمی لرزد و هراسان و غمزده نیست بلکه با تولید فاصله ایی نمادین و برای اینکه بهتر خویش و دیگری را ورانداز بکند و بهتر نفس بکشد، حال هرچه بیشتر» خدا و دیگری را اغوا می کند و می گوید:« ببینیم این در به کجا می رود، می دانم تو هم کنجکاوی و لذتی نو می طلبی، در حد توانت؟» و مرتب درهایی نو باز می کند. یعنی ابتدا بر بستر قبول گفتمان و زندان نمادین و اینکه اینجا همه «سوژه تمنامند یا ماشین میل» هستند و بنابراین همیشه از جهاتی آن «دیگری متفاوت» است، آنگاه می توان چشم اندازها و راههای نوین تحول روانشناختی، جامعه شناختی، گفتمانی و غیره را شناخت و درهای نو را بوجود آورد. تا بتوانی این قدرت و جهان را بر خویش و دیگری بگشایی که یک قدرت و جهان تودرتو، داستان در داستان است و بی پایان و آغازی. زیرا اینجا هیچکس نمی داند که دالان بعدی چگونه خواهد بود، تنها احتمالات و امکانات وجود دارد، قانونها وجود دارند و تولید مداوم امکانات ریز و درشت و یا تکرار امکانات و بازیهای قدیمی و همیشه با خطر افتادن در دور باطلی. ازینرو زندگی بشری یک ماجراجویی همراه با وحشت و شادی است. یک درامایی است که می تواند انگاه به خنده ی کارناوالی باختینی تبدیل بشود. زیرا با شناخت نمادین بودن و زبانمند بودن این ساختمان قانون و زندان و قبول آن است که حال امکان ایجاد روایات نو بوجود می اید. زیرا ساحت نمادین هیچگاه پایان نمی دهد از نو نوشته شود.

یا از این منظر رادیکال و ساختارشکن است که بایستی این گزاره ی مهم از ژیژک در کتاب «اندام بدون جسم.۵» را فهمید، وقتی می گوید که تفکر انقلابی یا چپ برای اینکه واقعا رادیکال و ساختارشکن بشود، بایستی سرانجام از میل «پدرکُشی» دست بردارد، از دوالیسم کارگر/سرمایه دار و اینکه سرانجام روزی کار بر سرمایه چیره خواهد شد، دست بردارد، زیرا چنین تفکر «یا تو یا من» و با فینال و غایتی ناممکن همیشه محکوم به شکست و تولید فاجعه های نوین است. زیرا گرفتار یک ساحت نارسیسیک و زخمهای نارسیسیک و چرکین است و مجبور است به زندانهای نو و حکومت سرمایه داری بدتر و این بار سرمایه داری دولتی منتهی بشود. همانطور که تاریخ سوسیالیسم و یا سرنوشت فاجعه بار جدال با شیطان بزرگ آمریکا در نمونه ی کشور ما یا در قالب سرنوشت داعش نشان داد.در تحول نمادین و ساختاری بزعم لکان هر دو طرف چالش و مبارزه ی طبفانی یا نظری می مانند اما ساختار رابطه تغییر می کند و راههای نو بوجود می اید. اینکه مرتب گفتمان «ارباب/بنده ی هگلی» توسط گفتمان روانکاوی شکسته می شود و راههای نو برای تولید عدالت و رفع تبعیصات بوجود می اید. همانطور که هر تحولی با خویش معضلاتی نو ببار می آورد.

بنابراین نباید در دام گفتمان نارسیسیک و هولناک «یا من یا تو» بمانی، بلکه باید بتوانی قادر بشوی تحولات جدیدی در مناسبات اقتصادی و سیاسی بوجود بیاوری که راه را هرچه بیشتر بر روی عدالت و استفاده ی همگانی و پایین رفتن شکاف فقیر/ثروتمند بگشایی. اینکه بتوانی به دموکراسی شهروندی یا باصطلاح بورژوایی تن بدهی، خواهان آن باشی و سپس بر بستر آن حال هرچه بیشتر به تولید سوسیال دموکراسی و یا «دموکراسی رادیکال» لاکلائو و یا «دموکراسی تعویقی» دریدایی دست بیابی. به وحدت در کثرت چندصدایی دست بیابی. قادر باشی مرتب تاویلهای نوین و بهتر بیافرینی و چالش نظرات را به نفع خویش تمام بکنی. همزمان بدانی که هر عدالتی که می افرینی، از جهاتی فقرها و بحرانهای نوینی نیز می افریند. زیرا هر سلامتی بدون بیماری نوینی ممکن نیست. همانطور که هر دانشی بر وهمی استوار است. اما موضوع این است که تفاوت فراوانی است میان یک دیکتاتوری مذهبی یا داعشی و یک دموکراسی مدرن اروپایی و بایستی ابتدا دومی را خواست و بوجود أورد و سپس در کنار بقیه ی معترضان مدنی به خواستهای مهمتر چون حفظ محیط زیست و غیره دست یافت.

یا می توانی حتی راهی متفاوت چون جیمز جویس در کتابهای «اولیس» و «بیداری فینگان» را بروی. جیمز جویس در رمان «اولیس» از زبان فیگورش استیون ددالوس می گوید که او می خواهد از کابوس تاریخ بیدار بشود. از کابوس همه ایده الها و فرمانهای بزرگ و اتوپیاها و متاروایتها که کتب تاریخی معمولا واقعیتشان را نشان نمی دهند. لکان در این مورد در نوشتار دومش در مورد جویس به نام «سیمپتوم. ۶» می گوید «که جیمر جویس حق داشت ( که تاریخ نویسان را رد و نفی بکند)، زیرا تاریخ چیزی بیش از یک فرار یا دررفتنی نیست که از آن فقط خروج بزرگش ( مثل خروج یهودیان از مصر) برای ما تعریف و روایت می شود.». خروجی که در نهایت رسیدنی به سرزمین موعودی ندارد، وقتی بخواهد به تحقق ایده الی و فرمانی نهایی منتهی بشود. زیرا هر ایده الی در نهایت قاتل تنوع و پیچیدگی زندگی است. جیمز جویس به این شکل از کابوس تاریخ بیدار می شود که تاریخ و زبان را چنان ملتهب و چندنحوی می سازد که او مرتب زبانها و متون و حالات دیگر تولید می کند و هرچه بیشتر زنده می شود. اینکه تاریخ بشخصه حکایتی تودرتو و با زبانها و حالات مختلف و همزمان زنده چون «زبان سیال ذهن» می شود و مثل زندگی و لحظه هر حکایتش مرتب بًرش و شکافهایی می خورد و از محل این شکاف حال روایات و فیگورها و زبانها و حالات نو و راز و کامجوییهای نو بوجود می اید. یک شاهکار ادبیات بوجود می اید. ازینرو لکان در سخنانش در مورد جویس او را «سینتهوم» یا سیمپتوم در معنای مثبتش می نامد. زیرا اگر بقول لکان هر سیمپتوم یا عارضه ی فردی و جمعی به معنا انسداد و گرفتاری در دور باطلی است، آنگاه راه عبور از سیمپتوم چیست. لکان جواب می دهد: چندنحوی کردن سیمپتوم.، جاری کردن و چندمسیری کردن عارضه ایی چون وسواس یا افسردگی به سوی راههای نوین تمنامندی و عاشقی رندانه و انسانی. دقیقا در این معنای چندنحوی کردن زندگی و کلام قدرت جویس نهفته است. اینکه او از زندان کلام فرار نمی کند بلکه هرچه بیشتر به درونش فرو می رود و چون می داند که کلام بشخصه تمنامند و لذت طلب است، اینکه به قول او هر «نامه یا لتری.۷» هم نامه و هم «ذباله دانی از لذتها و متون بینامتنی.۸» دیگر است، اینگونه مرتب کلمات و جهانش چندنحوی و چندمسیری می شوند و همیشه بخشا در ایهام و نامعلومی می مانند، تا تصویر و تاویلهای نو بیافریند. یا به این خاطر جیمز جویس با طنزی رادیکال می گوید که او با داستان « بیداری فینگان» در واقع برای صدسال برای ادیبان دانشگاهی کار فراهم کرده است. زیرا راز بیداری فینگان این است که به ما نشان می دهد بیداری ممکن نیست، پس خوابت را به خواب در خواب در خواب تبدیل بکن و این همان بیداری و طنز بزرگ است. ( تا یکی دوماه دیگر این دو سخنرانی مهم لکان در مورد جویس و همراه با مبحثی از دیگر لکان را به فارسی منتشر می کنم.)

زیرا تاریخ و کلا زندگی یا لحظه وقتی کابوس وار است که هنوز حکم و فرمانی حک شده بر تن و روان فردی و جمعی باشد. یا فقط به حالت خاطره ایی نوستالژیک و یا زخمی چرکین باشد. اینکه بسان بدهکاری تاریخی بر تن و روان فردی و جمعی حاکم باشد و مرتب بیشتر بشود. و ما وقتی از خواب تاریخ بیدار می شویم که این خواب را ملتهب و چندنحوی و زنده و خندان بسازیم.

حال ما نیز که چهل و اندی سال است با انقلابمان از جهانی کوچ و خروج کردیم و مجبور به عبور از کویر و بیابانی بزرگ بوده ایم، مجبور بوده ایم در کشور خودمان تبعیدی بزییم و یا تبعید و مهاجرتی چندمیلیونی را به جان بخریم، آیا می توانیم به سرزمین موعودمان و به رنسانسمان دست بیابیم و به چه شکل؟

تاریخ مشترک به ما یاد داده است که اگر رسیدنی ممکن باشد، آن به این شکل نیست که از هزاران مرغ در مسیر دست یابی به سیمرغی طلایی و پس از تلفات فراوان سرانجام سی مرغی به این سیمرغ تبدیل بشوند. زیرا چنین سیمرغی و با چنین تلفاتی مطمئنا یک ولی فقیه و دیکتاتور نو و پدری جبارتر از پدران قبلی است. یا در نمونه ی بعدی ما شاهد حضور هفت پدر دیکتاتور قومی وجنگ برادرکَشی آنها خواهیم بود.نه، این راه نیست. بقول لکان «جیمز جویس درست می گوید که تنها تبعیدیان معنا و کابوس تاریخ ر امی فهمند. زیرا بر بدن و جانشان زجر تاریخ حک می شود.». اینکه ما تبعیدیان، مهاجرین و نسلهای دوران «گذر از رنجها» در داخل و خارج از کشور معنای تاریخ و کابوس تاریخ و ایده الهای بزرگ را چشیده اند و چشیده ایم. زیرا معنای کابوس وار تاریخ و ارمانها و متاروایتهای بزرگ بر تن و جان یکایک ما و در قبور فراوان بدور ما و در درون ما حک و مُهر شده است. ازینرو «منطق الطیر» ما از جنس دیگری است. اینکه حال ما همه چیز را چندنحوی و خندان می سازیم. اینکه ما بر سیمرع طلایی می خندیم و از او عبور می کنیم و از هزار مرغ نه به سیمرغ و بهشت گمشده ی دروغینی، بلکه به سرزمین مدرن و رنسانس «هزار مرغ متفاوت و یا هزار سیمرغ و تاویل متفاوت از نسل رنسانس» وارد می شویم. اینکه اینگونه به «وحدت در کثرتی» زمینی، ساختاری و برونی یا درونی دست می یابیم و روزی به کثرت در وحدتی چندصدایی و یا به تاویل و ساختاری والاتر و نو. ازینرو سرزمین موعود نسل رنسانس یک سرزمین نمادین و مرتب قادر به تحول است. اینکه یک ایران واحد و رنگارنگ و در چهارچوب دموکراسی و وحدت در کثرت مدرن و ساختاری بیافرینی و سپس در این ساختار نو حال چالش مدرن و خندان بر سر راهها و تاویلهای نو را بگشایی. زیرا پایان بازی شروع بازی است.

پایان

ادبیات:
۱/ ژیل دلوز/ نیچه و فلسفه. ترجمه ی عادل مشایخی. ص. ۳۲۳
۲/ مقدماتی بر روانکاوی لکان. دکتر موللی. ص.۷۹
۳.۴. Alienation, Separation
Christoph Baum. Die Stellung des Subjekts. S. 109-113
۵. Zizek. Körperlose Organe.
۶/ لینک سخنرانی دوم لکان در مورد جویس به المانی.
https://lacan-entziffern.de/symptom/jacques-lacan-joyce-das-symptom-ii/

۷/۸/ مقدماتی بر روانکاوی لکان. دکتر موللی. ص. ۷۰

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)