اوکولوما یکی از بهترین دوستان دوران کودکی من بود، تو خیابون ما زندگی می کرد و مثل یه برادربزگتر همیشه هوای منو داشت. اگه من از یکی از پسرهای محل خوشم میومد، حتماً نظر اونو می پرسیدم. خیلی شوخ و باهوش بود وهمیشه چکمه‌های کابوی نوک تیز می‌پوشید. اوکولوما در دسامبر سال ۲۰۰۵، در یک تصادف هواپیمایی، در جنوب نیجریه از دنیا رفت. هنوز که هنوزه برام بسیار مشکله که احساسم رو در مورد این موضوع به زبون بیارم. اوکولوما کسی بود که من می‌تونستم باهاش راحت حرف بزنم، بحث کنم و بخندم. اون در ضمن اولین کسی بود که منو فمینیست خطاب کرد.

حدود چهارده سال سن داشتم، ما خونه اوکولوما بودیم و با همون دانش نصفه نیمه‌ای که از خوندن کتابها به دست آورده بودیم سخت مشغول بحث و مشاجره بودیم. درست یادم نمی‌یاد که در مورد چه موضوع خاصی بحث می‌کردیم ولی یادم می‌آد که همونطور که مشغول بحث واستدلال بودم، اوکولوما نگاهی به من کرد و گفت: “می دونی؟ تو یه فمینیست هستی!” البته قصدش اصلن تعریف از من نبود؛ اینو می‌شد از لحنش فهمید. مثل اینکه به کسی بگی: “تو طرفدارتروریسم هستی!”

اون موقع نمی‌دونستم که این لغت فمینیست، چه معنی‌ای داره، و طبیعتن نمی‌خواستم هم که اوکولوما بفهمه، که من معنی این لغت رو نمی دونم. بنابراین موضوع رو یه جورایی کنار گذاشتم و به بحث خودم ادامه دادم. اونروز وقتی برگشتم خونه، اولین کاری که کردم، پیدا کردن معنی لغت “فمینیست” در دیکشنری بود.

چندین سال بعد، سال ۲۰۱۳، من رومان “گل بامیه ارغوانی” رو نوشتم. داستان در مورد مردی بود در گیرودار مشکلات زندگی، که زنش رو کتک می‌زد و داستانش پایان خوشی نداشت. زمانیکه مشغول معرفی کتابم درنیجریه بودم، یک خبرنگار، یک مرد متشخص، گفت که می‌خواد به من نصیحتی کنه. (شاید بدونید که مردم نیجریه در دادن نصیحت‌های ناخواسته به دیگران خیلی ماهرن.)

گفت مردم میگن کتاب من فمینیستیه، و نصیحتش به من، در حالیکه سرش رو به حالت تأسف تکون می داد، این بود که من نباید خودمو فمینیست خطاب کنم؛ چراکه فمینیست‌ها زنانی ناراضی هستند، که در پیدا کردن همسر ناموفقند.

بنابراین من تصمیم گرفتم که به خودم لقبِ ” فمینیست خوشبخت” رو بدم.
کمی بعد، یک خانوم تحصیل کرده نیجریه‌ای به من گفت که فمینیسم درفرهنگ ما وجود نداره؛ فمینیسم یک واژه غیر آفریقاییه، و اینکه من خودم رو فمینیست خطاب می کنم، به این دلیله که تحت تأثیر کتاب‌های غربی قرار گرفتم. این خیلی به نظرم خنده دار اومد؛ برای اینکه خیلی از کتابهایی که درنوجوانی خونده بودم، کاملن غیر فمینیستی بودن. فکر می‌کنم تمام کتاب‌های رومانتیک “میلز و بوون” رو تا قبل از سن شونزده سالگی خونده بودم. و هر بارکه سعی می‌کردم کتاب‌هایی که معروف به “متن های کلاسیک فمینیست” بودن رو بخونم، زود حوصله‌ام سر می‌رفت و برای تمام کردن کتاب باید تلاش زیادی می‌کردم.

به هر حال، از اونجایی که فمینیسم غیر آفریقایی بود، تصمیم گرفتم به خودم لقب ” فمینیست خوشبخت آفریقایی “رو بدم.
بعدها دوست عزیزی به من گفت، اینکه من خودم رو فمینیست می دونستم، به این معنی بود که از مردها متنفرم. این بود که تصمیم گرفتم ” فمینیست خوشبخت آفریقایی که از مردها متنفر نیست” باشم. اون موقع من فمینیست خوشبخت آفریقایی، که از مردها متنفر نیست، و دوست داره روژ لب بزنه و کفش پاشنه بلند بپوشه، البته برای خودش نه برای مردها، بودم.

البته اینها تا حدی شوخی بود، ولی یه چیز رو به وضوح می شد دید؛ اینکه کلمه فمینیست چه بار سنگینی رو در بر داشت؛ یک بارِ شدیدن منفی؛ تو از مردها متنفری، از کرست متنفری، از فرهنگ آفریقایی متنفری، تو فکرمی‌کنی زن‌ها باید همیشه مسئول باشن، تو آرایش نمی‌کنی، موهای بدنت رو نمی‌زنی، تو همیشه عصبانی هستی، شوخی بلد نیستی، تو عطر نمی‌زنی…
بذارین یک داستان از زمان بچه گیم براتون تعریف کنم.

وقتی دبستان بودم، در انسوکا (یه شهر دانشجویی در جنوب شرقی نیجریه)، معلم‌مون در اوایل سال تحصیلی گفت که می‌خواد از کلاس امتحانی بگیره، و هرکس در این امتحان بیشترین امتیاز رو می‌آورد، مبصر کلاس می‌شد. مبصر کلاس شدن، اون موقع خیلی مهم بود. اگه مبصر کلاس می‌شدی، هر روز اسم بچه‌هایی روکه سرو صدا می‌کردن، یادداشت می‌کردی. خُب، این به خودی خود قدرت زیادی بود؛ ولی علاوه بر این، معلم ما یک چوب هم بهت می‌داد، که وقتی تو کلاس دنبال بچه‌های شیطون راه می‌رفتی این چوب رو هم دستت می‌گرفتی. البته اجازه نداشتی که از چوب استفاده کنی. به هر حال این چشم انداز هیجان انگیزی برای منِ نه ساله داشت. من خیلی دلم می‌خواست مبصر کلاس بشم. و بیشترین نمره رو هم در اون امتحان گرفتم. ولی بعد در کمال تعجب، از معلم شنیدم که مبصر کلاس باید یه پسر باشه. اون حتی فراموش کرده بود که این موضوع رو از قبل، برای همه روشن کنه؛ از اونجایی که فکر می کرد که این یه چیز بدیهی بود. خلاصه یکی از پسرهای کلاس که دومین نمره‌ی بالا رو در امتحان آورد انتخاب ‌شد.

نکته جالب این بود که اون یک پسرِ شیرین و با روحیه‌ی خیلی آروم بود، که کوچکترین علاقه‌ای به گشت زدن در کلاس با یک چوبدست نداشت. در حالیکه من پر از جاه طلبی و اشتیاق برای انجام چنین کاری بودم. اما من یه دختر بودم و اون یه پسر؛ و در نتیجه اون مبصر کلاس شد. هیچ وقت این جریان رو فراموش نمی‌کنم.

وقتی که آدم یک کاری رو به طور مکرر انجام بده، اون کار عادی می‌شه. وقتی که یک چیزو به طورمداوم ببینی، اون چیز تبدیل به قاعده و نُرم می‌شه. وقتی که فقط پسرها رو مبصر کلاس کردیم، بعد در یک مقطعی، همگی به طور ناخودآگاه، فکر می‌کنیم که مبصر کلاس باید همیشه یه پسر باشه. اگه دائم مردها رو در رأس شرکت ها ببینیم، به زودی برامون عادی می‌شه که فقط مردها باید رئیس شرکت ها باشن.

من اغلب این اشتباه رو می‌کنم، که فکر می کنم چیزی که برای من کاملن واضح و بدیهیه، باید به همون اندازه برای دیگران هم واضح باشه. دوست عزیزم لوئیز رو مثال می‌زنم، که یک مرد خیلی با استعداد و مترقیه. با هم گفتگویی داشتیم و اون به من گفت: ” من منظور تو ازاین موضوع که همه چیز برای زن ها متفاوت و مشکل‌تره رو نمی فهمم. شاید قدیما این‌ طور بوده اما الان دیگه این‌ طور نیست. این دوره زمونه که دیگه همه چیزبرای زن‌ها خوبه!” اصلن نمی تونستم بفهمم که چطور لوئیز چیزی به این آشکاری رو نمی‌بینه.

من همیشه دوست دارم برگردم خونه در نیجریه، و وقت زیادی رو در لاگوس بگذرونم (لاگوس، بزگترین شهر و بندرتجاری نیجریه ست). عصرها وقتی که شهر کمی خنک تر و آروم تر می‌شه، با دوستان و خانواده‌ام گاهی بیرون می‌ریم و در رستوران یا کافه‌ای می‌شینیم و وقت می‌گذرونیم. یکی از این شبها، با لوئیز و چند دوست دیگه بیرون بودیم. یه چیز جالبی هست، که مخصوص لاگوسه؛ مردهای جوونِ پرانرژیی هستن، که بیرون ساختمون‌های خاصی پرسه می‌زنن و به شکل دراماتیکی یکهو جلوی آدما ظاهرمی‌شن و بهشون کمک می‌کنن، که ماشین هاشون رو پارک کنن.

لاگوس یک متروپولیس با جمعیتی تقریبن بیست میلیونه، با انرژی‌ای بیشتر از لندن، با روحیۀ کارآفرینی‌ای بیشتر از نیویورک و مردمی که از انواع و اقسام شیوه‌ها برای کسب درآمد استفاده می‌کنن. مثل اغلب شهرهای بزرگ، پیدا کردن جای پارک درعصرها می تونه خیلی مشکل باشه. اینه که این مردهای جوون برای خودشون شغل ایجاد کردن، که برای شما جا پارک پیدا کنن؛ حتی زمانی که جای پارک به اندازه کافی هست. و یا این که شما رو با حرکات دستشون در پارک کردن راهنمایی می‌کنن و قول می‌دن که تا زمان برگشت شما از ماشینتون مراقبت کنن.

اون شب من تحت تاثیر حرکات خاص نمایشی مردی قرار گرفتم که برای ما جا پارک پیدا کرد. و موقع برگشت تصمیم گرفتم بهش انعام بدم. کیفم رو باز کردم، دست تو کیفم کردم، پول رو درآوردم و به مرد دادم. و اون که خیلی خوشحال و ممنون بود، پول رو از من گرفت، نگاهی به لوئیز کرد و گفت “مرسی آقا”. لوئیز نگاهی به من انداخت و در کمال تعجب پرسید: ” چرا از من تشکر کرد؟ من که به اون پول ندادم!” اون شب برای اولین بار جرقه‌‌‌‌‌‌‌ای از خِرَد رو در صورت لوئیز دیدم. اون مرد تصور می‌کرد، هر پولی که من داشتم، در نهایت از لوئیز می‌آمد؛ چون لوئیز یک مرد بود.

مردها و زنها متفاوتند. ما هورمون‌های متفاوت داریم، اندام‌های جنسی متفاوت و توانایی‌های زیستی متفاوت. زن‌ها می تونن بچه به دنیا بیارن، مردها نمی‌تونن. مردها تِستسترون بیشتری دارن و به طور کلی، جسمَن قویترن. تعداد زن‌ها در دنیا کمی بیشتر از تعداد مردهاست – ۵۲ درصد جمعیت دنیا رو زن‌ها تشکیل میدن- در حالیکه بیشترین نفوذ و جایگاه قدرت، در انحصار مردهاست.

برنده جایزه صلح نوبل، “وانگاری ماتای ” از کنیا، اینو خیلی ساده بیان کرد: “هر چه بالاتر میری زنهای کمتری رو می بینی.”
در انتخابات اخیر آمریکا همه راجع به قانون “لیلی لِدبیتِر” زیاد شنیدیم، واما اگر فراتر از این عبارت خوش آوا بریم، جریان از این قراره که در آمریکا مرد و زنی که یک کار رو انجام می‌دن، با صلاحیت‌های یکسان، حقوق یکسانی ندارن. مرد حقوق بیشتری می‌گیره، صرفَن به این دلیل که مَرده. این به معنای واقعی کلمه، یعنی مردها دنیا رو اداره می‌کنن. این قضیه هزار سال پیش با عقل جور در می‌آمد، چون‌که انسان‌ها در اون زمان، در دنیایی زندگی می‌کردن که قدرت جسمی مهمترین خصوصیت برای بقاء بود؛ هر کس قوی‌تر بود، احتمال بیشتری برای رهبری داشت. و مردها به طور کلی قدرت بدنی بالاتری دارن (البته استثنا زیاد هست). امروز ما در دنیایی کاملا متفاوت زندگی می‌کنیم. کسی که بیشتر واجد شرایط رهبری ست، اون کسی نیست که قدرت بدنی بیشتری داره، بلکه کسی ست که باهوش‌تر، آگاه‌تر، خلاق‌تر و قادر به نو آوری‌های بیشتری باشه. و هیچ هورمون خاصی یرای این ویژگی‌ها وجود نداره. احتمال این که یک مرد باهوش، خلاق و نوآور باشه، درست به همون اندازه ست که یک زن این ویژگی‌ها رو داشته باشه. ما انسان‌ها تکامل پیدا کردیم، ولی اندیشه و نگاه ما به جنسیت، تکامل زیادی پیدا نکرده.

چند وقت پیش وارد لابی یکی از بهترین هتل‌های نیجریه می‌شدم که یک نگهبان کنار در ورودی جلو منو گرفت و سوال‌های آزار دهنده‌ای اَزم پرسید؛ که شماره اتاق کسی رو که می‌خواستم ببینم چی بود؟ آیا اون شخص رو می‌شناختم؟ می‌تونستم ثابت کنم که خودم مهمان اون هتل بودم؟ می‌تونستم کارت کلید اتاق رو نشون بدم؟ – چون به طور اوتوماتیک فرض بر اینه که زن نیجریه‌ای که وارد یک هتل میشه، یک فاحشه است. برای اینکه یک زن نیجریه‌ای به تنهایی قادر نیست که به یک هتل بره و پول اتاقش رو بده. مردی که وارد همون هتل میشه، مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گیره، چون که فرض بر اینه که اون برای یک کار مشروع اونجاست. حالا اینکه چرا این هتل‌ها به جای پرداختن به مسئله‌ی تقاضا در مورد فاحشگی، فقط روی عرضه، که قسمت آشکار قضیه هست تمرکز می‌کنن، بماند.

در لاگوس من به تنهایی نمی‌تونم وارد خیلی از رستوران‌ها و بارهای معتبر و معروف بشم. اون‌ها، خیلی ساده، اجازه ندارن به زن‌های تنها اجازه ورود بدن. باید حتمَن یک همراه مرد داشته باشی. و من دوستان مردی دارم که وقتی به این کلوب‌ها میرسن، لحظه‌ای بعد، با دستهای حلقه شده در دست زنی کاملن غریبه، سر از داخل کلوب در می‌آرن؛ چون اون زنِ کاملن غریبه، یه زن تنهاست که چاره‌ای جز این نداره که برای وارد شدن به کلوب از کسی کمک بخواد.

هر وقت من با مردی وارد یک رستوران در نیجریه می‌شم، گارسون به مرد خوش‌آمد می‌گه و منو کاملن نادیده می‌گیره. گارسون‌ها محصولات جامعه‌ای هستند که به اون‌ها یاد داده مردها مهم تر از زن‌ها هستند. و من می‌دونم اون‌ها قصد بدی ندارن، ولی آگاهی فکری داشتن از یک مساله یک چیزه، و اینکه اینو از لحاظ عاطفی عمیقن احساس کنی، کاملا چیز دیگه‌ایه. هر وقت اونا منو نادیده می‌گیرن، احساس می‌کنم نامرئی هستم. احساس غم می‌کنم. دلم می‌خواد بهشون بگم که من هم همون‌قدر انسانم، که اون مرد؛ و درست به همون اندازه شایسته‌ی دیده شدن.

اینا چیزهای کوچیکی هستن، ولی گاهی چیزهای کوچیک بزرگترین نیش‌ها رو می‌زنن.
چند وقت پیش مقاله‌ای نوشتم در مورد جوان بودن و زن بودن در لاگوس. و آشنایی به من گفت که اون مقاله‌ی بسیار تندی بود، و من نباید مقاله رو اونقدر خشمگین می‌نوشتم. ولی من نیازی به عذر خواهی نمی‌دیدم. طبیعیه که نوشته‌ی من خشمگین بود. جنسیت اونطور که امروز عمل می‌کنه هنوز دچار بی عدالتی بسیار شدیدیه. من خشمگین هستم. ما همه باید خمشگین باشیم. خشم سابقه تاریخی طولانی در ایجاد تغییرات مثبت را داشته. ولی من امیدوارهم هستم، برای اینکه من به قابلیت انسان‌ها در بازسازی خود، برای بهتر شدن، عمیقن باور دارم.

اما بر گردیم به مسئله‌ی خشم؛ من درصدا و لحن اون آدم احتیاط رو می‌شنیدم و می‌دونستم که نظرش به همون اندازه که در مورد مقا له‌ی من بود، در مورد شخصیت من هم بود. صدایی که به من می‌گفت: خشم به خصوص برای خانوم‌ها خوب و برازنده نیست. اگر تو یک زن هستی، نباید خشمت رو ابراز کنی، چون که حالت تهدید آمیز داره.

من دوستی دارم، یک زن آمریکایی، که یک مقام ریاست رو بعد از مردی گرفت. مدیر سابق مرد سر سخت و فعالی بود که خیلی هم خَرِش می‌رفت؛ یک آدم بسیار مشکل و انعطاف نایذیر که به خصوص در موردِ به موقع کارت زدنِ شروع و پایان کار، خیلی سختگیر بود. دوست من کار جدید رو شروع کرد با این تصور که خودش هم به سرسختی مدیر سابق بود، ولی شاید کمی مهربون‌تر. مدیر سابق خیلی وقت‌ها نمی‌فهمید که مردم خانواده دارن، ولی اون می‌فهمید. چند هفته‌ای بعد از شروع کارِ جدید به عنوان مدیر، یکی از کارمنداش رو به خاطر جعل ساعات کاری مؤاخظه کرد، همانطور که مدیر سابق هم قطعن اون کار رو می‌کرد. کارمند ازاین شیوه مدیریتش به مدیرهای بالاترشکایت کرد. گفت که آدم تندیه و کار کردن باهاش سخته. بقیه کارمندها هم با این موضوع موافقت کردن. کسی گفت که توقع اون‌ها این بوده، که اون جنبه‌ی زنانِگی‌ش رو در این کار بیاره، و اون این کار رو نکرده. ولی چیزی که هیچ‌کدوم از اون‌ها متوجه نشدن، این بود که اون سعی می کرد دقیقن کاری رو انجام بده که یک مدیرِ مرد برای انجام‌ش تمجید می‌گرفت.

دوست دیگه‌ای دارم- او هم یک زن آمریکایی- که شغلی با درآمد بالا در یک شرکت تبلیغاتی داره. در تیمی که کار می‌کرد، فقط اون و یه نفر دیگه خانوم بودن. یک بار در جلسه‌ای احساس کرد که رئیسش حرف‌های اونو کاملن نادیده گرفت، در حالیکه از حرف‌های مشابهی که از دهنِ یکی از مردها بیرون اومده بود، تعریف و تمجید کرد. می‌خواست که اعتراض کنه، و رئیسش رو به چالش بکشه، ولی این کار رو نکرد. به جاش بعد از جلسه رفت توالت و گریه کرد. بعدش هم به من زنگ زد که در موردش حرف بزنه و خودشو خالی کنه. اون حرفش رو نزد، برای اینکه نمی‌خواست پرخاشگر به نظر برسه. با سکوتش گذاشت که خشمش به جوش بیاد.

چیزی که در مورد اون وخیلی دوست‌های خانوم آمریکایی دیگه‌م، به ذهنم رسید، این بود که چقدر روی این سرمایه می ذارن که دوست داشتنی باشن. و اینکه چطور تربیت شدن، با این باور که “مورد علاقه دیگران” بودن، چیز بسیار مهم و یکی از صفات برجسته‌ی آدم‌ها ست؛ صفت برجسته‌ای که عصبانی شدن، پرخاشگری کردن و با صدای بلند اعتراض کردن شاملش نمی‌شه.

ما وقت زیادی رو صرف این می‌کنیم که به دخترها یاد بدیم، نگران این باشن که پسرها راجع بهشون چه فکری می کنن. در صورتیکه عکس این قضیه، اصلن رایج نیست. ما به پسرها اینو یاد نمی دیم که به این اهمیت بدن که برای دیگران دوست داشتنی باشن. ما مرتب به دخترامون گوشزد می‌کنیم که درست نیست عصبانی بشن، پرخاشگری کنن، وآدم سرسختی باشن، در حالیکه مردها رو درست برای همین خصوصیات ستایش می‌کنیم ، یا به راحتی می‌بخشیم. در سرتاسر دنیا پُراند مقالات، مجله‌ها و کتاب‌هایی که به زن‌ها یاد میدن، چه کار کنن، چه طورباشن یا نباشن، که مورد پسند و خوشایند مردها قرار بگیرن. برای مردها اما، راه‌بردهایی که چطور مورد پسند زن‌ها قرار بگیرن، خیلی کمترهستن.

من یک کارگاه نویسندگی در لاگوس دارم. یکی از شرکت کنندگان این کارگاه – یک خانوم جوون- گفت، دوستی به او نصیحت کرده که به “حرفهای فمنیستی” من گوش نده، وگرنه فکرهایی به سرش می زنه، که ممکنه باعث ازهم پاشی ازدواجش بشه. این یک تهدید واضحه! خطر فروپاشی ازدواج، احتمال این که هرگز ازدواج نکنی؛ تهدیدهایی که در جوامع ما بیشتر برای زن‌ها به کار برده می‌شه تا برای مردها.
جنسیت در همه جای دنیا یک مسئله ست. و من امروز می‌خوام که ما رؤیای دنیای متفاوتی رو داشته باشیم و برای رسیدن به این رؤیا برنامه ریزی کنیم. یک دنیای منصف تر. دنیایی از مردهای خوشحال تر و زنهای خوشحال تر، که با حقیقت وجودشون یکی هستن. و شروع اون از اینجاست: ما باید دخترامون رو متفاوت تربیت کنیم. و باید پسرامون رو هم متفاوت تربیت کنیم.

ما با این شیوه‌ی تربیت امروزی در حق پسرامون بد می‌کنیم. انسانیت رو درشون خفه می‌کنیم. ما مردانگی رو به شیوه‌ی محدودی تعریف می‌کنیم. مردانگی یک قفس کوچیک و سخته که ما پسرامون رو درش می ذاریم. به پسرامون آموزش می‌دیم که از ترس، ضعف و آسیب پذیری بترسن و دوری کنن. به اونها یاد می‌دیم که روی حقیقت درونشون ماسک بذارن، برای اینکه اونها باید – به اصطلاح نیجریه ای- مردان سرسختی باشند.

وقتی یک پسر و یک دختردبیرستانی بیرون می‌رن، دونوجوون هم سن با پول تو جیبی محدود، انتظار بر اینه که همیشه پسر پول غذا رو بده، برای اینکه مردانگیِ خودش رو ثابت کنه. و بعد ما تعجب می‌کنیم که چرا پسرها معمولن از مادر و پدرشون پول می‌دزدند.
چطور می‌شد اگه دخترها و پسرها طوری بزرگ می‌شدن، که مردانگی رو به پول ربط نمی‌دادن؟ چطور می‌شد اگه برخوردشون به جای “پسر باید پول بده”، این بود که “هر کس که بیشتر داره بیشتر پول بده”. البته امروزه به خاطر مزیتِ تاریخی مردها، اغلب مردها هستن که بیشتر پول دارن. اما اگه ما شروع به تربیت متفاوت بچه‌ها کنیم، در آینده دیگه پسرها این فشار رو برای اثبات مردانگی‌شون ازطریق مادیات، روی خودشون احساس نمی‌کنند.

ولی قطعن بد ترین کاری که ما با مردهامون می‌کنیم – با مجبور کردنشون به این که باید مردان سرسختی باشند- اینه که اونا رو با یک نفس شکننده بار می‌آریم. هر چه بیشترمردی خودش رو موظف به خشن بودن و سرسخت بودن ببینه، نفس ضعیف تری داره.
و در عین حال ما آزار خیلی بیشتری به دخترامون می‌رسونیم، به خاطر اینکه اونا رو تربیت می‌کنیم، برای اینکه ازنفس شکننده مردها مراقبت کنن. به دختران‌مون آموزش می‌دیم که خودشون رو پایین بیارن و کوچیک‌تر کنن. به دخترامون می‌گیم که می‌تونن هدف‌های بزرگ داشته باشن، ولی نه خیلی بزرگ. می‌تونن برای موفقیت تلاش کنن، ولی اونقدر موفق نشن که تهدیدی برای مردها باشه. اگر اونا نون آور اصلی زندگی در یک رابطه با مردی هستن، وانمود کنن که نیستن، مخصوصن در حضور دیگران، در غیراین صورت مردهاشون رو از مردانگی می‌اندازن.

واما چطور می‌شه اگه ما این فرضیه رو زیر سؤال ببریم؟ چرا باید موفقیت یک زن تهدیدی برای مرد باشه؟ چطور می‌شه اگه به سادگی تصمیم بگیریم که این عبارتِ “از مردانگی انداختن” (Emasculation) رو از دور خارج کنیم؟ واقعا نمی دونم آیا عبارت دیگه‌ای هم هست که من اینقدرازش بیزار باشم؟

آشنایی در نیجریه یه بار از من پرسید، آیا هیچوقت نگران این نبودم که مردها رو از خودم بترسونم؟ من هرگز نگران این موضوع نبودم، اصلن به ذهنم هم خطور نکرده بود که نگران این موضوع باشم! برای اینکه مردی که در مقابل من احساس خطر کنه، دقیقن از اون تیپ مردیه که من بهش کوچکترین علاقه و گرایشی ندارم. با این وجود این موضوع منو به فکر انداخت؛ چون من زن هستم، از من انتظار می‌ره که در آرزوی ازدواج باشم، از من انتظار می‌ره که انتخاب‌های زندگیم رو، با در نظر داشتن این موضوع که ازدواج در آخر از همه چیز مهمتره، انجام بدم.
ازدواج می‌تونه چیز خیلی خوبی باشه. می‌تونه منبع شادی، عشق و پشتیبانی متقابل باشه. اما چرا ما به دخترامون یاد می‌دیم که هدف و آرزوی اصلی‌شون ازدواج باشه، در حالیکه اینو به پسرامون یاد نمی‌دیم؟

یک خانوم نیجریه‌ای را می‌شناسم که خونه‌اش رو فروخت، برای اینکه مبادا این موضوع، مردهایی رو که ممکن بود مایل به ازدواج با اون باشن، بترسونه!

زن مجردی رو میشناسم که وقتی در کنفرانسی شرکت می‌کنه، حلقه‌ی ازدواج دستش می‌کنه، فقط برای اینکه – به قول خودش – می‌خواد احترام همکارهاش رو به دست بیاره! موضوع غم انگیز اینه که داشتن حلقه‌ی ازدواج، واقعن اون رو به طور نا خودآگاه شایسته‌ی احترام می‌کنه، و نداشتن حلقه‌ی ازدواج در شرایطی، به راحتی باعث می‌شه که جدی گرفته نشه! و ما داریم راجع به یک محل کار مدرن حرف می‌زنیم!

زن‌های جوونی را می‌شناسم که اونقدر- از طریق خانواده، دوستان، حتی محل کار- زیر فشار هستن که هر چه زودتر ازدواج کنن، که باعث میشه انتخاب‌های وحشتناکی بکنن. جامعه ما زن‌هایی رو که در سن خاصی هنوز ازدواج نکردن، وادار می‌کنه که این موضوع رو یک شکست شخصی عمیق ببینن. در حالیکه مردی که در سن خاصی هنوز ازدواج نکرده -خُب، لابد هنوز درست تصمیم نگرفته که کدوم رو انتخاب کنه.
گفتنِ این حرف که “خُب، زن‌ها می‌تونن زیر بار این مسائل نرَن”، آسونه؛ اما حقیقت پیچیده‌تر از این حرفاست، و مشکل‌تر. ما موجوداتی اجتماعی هستیم. ما افکار و ایده‌هامون را از جامعه‌مون می‌گیریم. حتی زبانی که ما استفاده می‌کنیم این رو به وضوح نشون می‌ده. زبانِ ازدواج، اغلب یک زبان مالکیته، نه یک زبان شراکت. ما کلمه‌ی احترام رو اغلب برای چیزی که یک زن به یک مرد نشون می‌ده استفاده می‌کنیم، و به ندرت برای چیزی که یک مرد به یک زن نشون می‌ده.

یکی از چیزهایی که معمولن، هم ازمردها وهم از زن‌ها شنیده میشه، اینه که “من این کار رو صرفَن برای این کردم، که در ازدواجم صلح و آرامش برقرار کنم”. اما وقتی که مردها این حرف رو می‌زنن، معمولن موضوع در مورد کاریه که انجامش از اولش هم کارِ درستی نبوده؛ چیزی که در جمعِ دوستان‌شون با اغراق تعریف می‌کنن، چیزی که در نهایت، مردانگی‌شون را ثابت می‌کنه؛ “خانومم به من گفت که نباید هر شب برم کلوب! من هم برای برقراری صلح و آرامش، الان فقط آخر هفته‌ها می‌رم کلوب”.

وقتی که زن‌ها می‌گن “من این کار را برای اینکه در ازدواجم صلح و آرامش برقرار کنم انجام دادم”، معمولاً زمانییه که از شغلی، هدفی، یا از رؤیا شون چشم پوشی کردن.

به زن‌ها یاد می‌دیم که در روابط زناشویی، سازش چیزییه که بیشتر از زن انتظار می‌ره. دخترامون رو طوری بزرگ می‌کنیم که همدیگر رو به عنوان رقیب هم ببینن– نه در رابطه با شغل یا دستاوردهای زندگی، که به عقیده‌ی من می تونه چیز خوبی باشه– بلکه در جلب توجه مردها.
به دخترامون یاد می دیم که اونها نمی تونن موجوداتی با نیازهای جنسی باشن، همونطور که پسرها هستن. اگه پسر داشته باشیم برامون مهم نیست که راجع به دوست دختراشون بدونیم. اما راجع به دوست پسرای دخترامون؟ خدا نکنه! در حالیکه ازشون توقع داریم زمانیکه وقتش رسید مرد ایده ال رو برای ازدواج انتخاب کنن.

ما برای دخترامون پلیس می‌شیم. بکارتشون رو ستایش می‌کنیم، ولی بکارت پسرامون رو ستایش نمی‌کنیم (و من واقعن در حیرتم که این چطور قراره کار کنه! چون از دست دادن بکارت پروسه‌ایه که معمولن دختر و پسر هر دو درِش دخیلن).

اخیرا دختر جوونی در یکی از دانشگاه‌های نیجریه مورد تجاوز گروهی قرار گرفت و برخورد خیلی از جوون‌های نیجریه‌ای، چه زن و چه مرد، چیزی تو این مایه‌ها بود: ” خوب تجاوز، کارِ اشتباهیه، ولی آخه یک دختر با چهار تا پسر توی یه اتاق چی کار می‌کرد؟”

بذارین اگه می‌‌شه، لحظه‌ای، این برخورد وحشتناک غیرانسانی رو فراموش کنیم. این آدم‌ها طوری تربیت شدند که زن‌ها رو ذاتن مقصر ببینن. و یاد گرفتن که از مردها اونقدر توقع پایینی داشته باشن، که تصویر مرد به صورت یک موجود وحشی، بدون کوچکترین قوه‌ی خودداری و کنترل رو به نحوی بپذیرن.

ما به دخترها شرم یاد می‌دیدیم؛ پا هاتون رو ببندین. خودتون رو بپوشونین. بهشون این احساس رو می‌دیم که از اونجایی که دختر به دنیا اومدن، به خودی خود گناه کارن. بنا براین دخترامون تبدیل به زن‌هایی می‌شن که قادر به ابراز امیال و اشتیاقشون نیستن. خودشون رو سرکوب می‌کنن. نمی‌تونن بگن که عمیقن چی فکر می‌کنن؛ کسانی که تظاهر رو تبدیل به نوعی ازهنر کردن.

زنی را می‌شناسم که از کارهای خونه بیزاره، ولی وانمود می‌کنه که دوست داره؛ چون یاد گرفته، برای همسر خوبی تلقی شدن، باید زن خانه داری باشه. اون زن ازدواج کرد، و بعد از مدتی خانواده شوهرش شروع به گله و شکایت کردند، که تغییر کرده و اون آدم قبلی نیست. در حقیقت اون تغییر نکرده بود، فقط بعد از مدتی از تظاهر کردن به چیزی که از اولش هم نبود، خسته شده بود. مشکل جنسیت اینه که برای ما نسخه می‌پیچه که چطور باید باشیم، به جای اینکه به این شناخت برسیم، که چطور هستیم. تصور کنین که ما چقدر خوشحال‌تر می‌بودیم، چقدر آزادتر می‌بودیم، اگه خودِ واقعی‌مون بودیم؛ اگه بارِ توقعات جنسی روی دوشِمون نبود.

بدون شک زن‌ها و مردها از نظر بیولوژیکی متفاوتند، اما اجتماع تفاوت‌ها را اغراق‌آمیز می‌کنه و بعد این روند کم کم جا می‌افته و ادامه پیدا می‌کنه. به طور مثال پخت و پز رو در نظر بگیرین، در کلیّت هنوز زن‌ها بیشتر از مردها مشغول به کارهای خونه هستن؛ تمیزی و پخت و پز. چرا؟ آیا به این خاطر که زن‌ها با ژنِ پخت و پز به دنیا اومدن؟ یا اینکه جامعه وظیفه اصلی پخت و پز رو به عهده‌شون گذاشته؟ راستش داشتم فکر می کردم که شاید هم واقعن زن‌ها با ژن پخت و پز به دنیا اومدن! تا اینکه یادم اومد اکثر آشپزهای معروف دنیا – که لقب فانتزی سرآشپز (شِف) بهشون اختصاص داده شده- مرد هستن.

یادمه همیشه به مادر بزرگم که نگاه می‌کردم- یه زن بسیار با استعداد و درخشان- با خودم فکر می‌کردم، چی می‌شد اگه در دوران رشد و جوونیش، همون موقعیت هایی بهش داده می‌شد که به مردها؟ امروز در مقایسه با دوران مادر بزرگ من، امکانات خیلی بیشتری برای زن‌ها وجود داره، دلیل اصلیش هم تغییرات در سیاست و قوانین جوامع هستند که خیلی هم مهم‌اند. ولی مهمتر از قوانین، گرایش‌ها و طرزِ فکر ما ست.
چی میشه اگه در تربیت بچه‌هامون تمرکز رو روی توانایی‌ها بذاریم، نه روی جنسیت؟

خانواده‌ای را می‌شناسم که یه دختر دارن و یه پسر، با یک سال اختلاف سنی؛ هر دو شاگردهای عالی درمدرسه. وقتی پسرشون گشنه می‌شه، مادر و پدر به دخترشون می‌گن ” برو یک سوپِ رشته برای برادرت درست کن”. دختر دوست نداره غذا درست کنه ولی چون دختره، باید این کار رو انجام بده. چی می‌شد اگه پدر و مادر از اولش به هر دو فرزندشون غذا پختن رو یاد می‌دادن؟ غذا درست کردن، به هر حال یه مهارت بسیار به دردبخور و کاربردی، در زندگی برای همه ما ست. به نظر من اصلن با عقل جور درنمی‌آد که مسئله‌ای اینقدر حیاتی – توانایی تغذیه‌ی خود – رو به دست دیگران بسپاریم.

زنی رو می‌شناسم که درست همون تحصیلات و همون کاری رو داره، که شوهرش داره. اون‌ها وقتی از کار بر می‌گردن خونه، بیشتر کارهای خونه رو خانومه انجام می‌ده؛ و این یه واقعیته در مورد خیلی از ازدواج‌ها. چیزی که توجه‌ام رو جلب کرد، این بود که وقتی مرد پوشک بچه‌اش رو عوض کرد، خانومش ازش تشکر کرد. چی می‌شد اگه زن، این رو کاملن نرمال و طبیعی می‌دید که یه پدر باید به بچه‌اش برسه؟
من تلاش می کنم خیلی از درس‌های جنسیتی رو که در دوران رشد به من آموخته شده، و در درونم رفته، از ذهن خودم پاک کنم. ولی هنوز گاهی خودم رو در مقابله با توقعات جنسی آسیب پذیر می‌بینم.

اولین باری که قرار بود تدریس نویسندگی کنم، نگران بودم؛ نه به خاطر مطالب درسی‌ام – چون هم خیلی آماده بودم و هم اینکه چیزی را درس می‌دادم، که ازش واقعن لذت می‌بردم-. نگران این بودم که چی بپوشم. می‌خواستم که جدی گرفته شم. می‌دونستم که چون زن هستم، باید ارزش خودم را ثابت می‌کردم. و نگران بودم که اگه خیلی زنانه (فمینین) دیده بشم، جدی گرفته نشم. واقعن دلم می‌خواست که رُژ لب بزنم و دامن دخترونه‌ام رو بپوشم، ولی تصمیم گرفتم که این کار رو نکنم. به جاش یه لباس خیلی جدی و مردونه پوشیدم؛ یه کت شلوار زشت.

حقیقت تلخ این موضوع اینه که وقتی مسئله ظاهر و پوشش پیش می‌آد، ما لباس مردونه رو به عنوان استاندارد و نُرم می‌شناسیم. خیلی از ما فکر می‌کنیم که هر چه کمتر ظاهر زنانه داشته باشیم، بیشتر جدی گرفته می‌شیم. یک مرد که به یه جلسه‌ی کاری می‌ره، معمولن به این موضوع فکر نمی‌کنه که لباسش طوری باشه تا دیگران اونو جدی بگیرن، ولی یک زن به این موضوع فکر می‌کنه.

ای کاش اون روز من هم اون کت شلوار زشت رو نمی‌پوشیدم. اگه اون روز من اعتماد به نفسی رو داشتم، که الان دارم، دانش آموزام از تدریس من استفاده بهتری می‌کردن. برای اینکه من با خودِ واقعی‌ام راحتتر و صادقتر می‌بودم. من انتخاب کرده‌ام که دیگه به خاطرِ زنانگی‌ام احساس پوزش آمیزنداشته باشم. و می‌خوام که با وجود تمام زنانگی‌ام قابل احترام باشم. به خاطر اینکه شایسته‌اش هستم.

من به سیاست و تاریخ علاقه دارم، و زمانیکه در مورد مبحثی، ایده‌ی جدیدی داشته باشم، احساس خوشبختی می‌کنم. من تیپی زنانه‌ام و از زنانه بودنم خوشحالم. از کفش پاشنه بلند خوشم می آد و دوست دارم روژ لب بزنم. اینکه دیگران – چه زن و چه مرد- ازم تعریف کنن، بسیار برام خوش‌آینده. ولی راستش رو بخواین خیلی خوش‌آیند تره، زمانیه که یک زن شیک ازم تعریف کنه؛ معمولا لباس‌هایی می‌پوشم که مردها دوست ندارن یا نمی‌فهمن. اون‌ها رو چون خوشم می‌آد و احساس خوبی بهم می‌دن، می‌پوشم. اینکه انتخاب‌های من “نگاه مردها” رو جلب کنه تا حد زیادی اتفاقیه.

مقوله‌ی جنسیت بحث ساده‌ای نیست. معمولاً آدم‌ها رو در موقعیت ناراحتی قرار می‌ده، یا علنن آزارشون می‌ده. موضوعی که هم مردها و هم زن‌ها از گفتگو در موردش طفره می‌رن، یا سریعن می‌خوان سر و ته قضیه رو هم بیارن. دلیلش اینه که تغییردادن وضعیت موجود همیشه چیزسخت و عذاب‌آوریه.

بعضی از مردم می‌پرسن: “چرا کلمه فمینیست؟ چرا فقط نگیم که طرفدار رعایت حقوق انسان هستیم؟” یا یه چیزی تو این مایه‌ها. برای اینکه این عدم صداقته؛ فمینیسم، طبیعتن قسمتی از حقوق بشره، اما انتخابِ عبارتِ مبهم “حقوق بشر”، به معنای انکارِ مسئله‌ی خاص و ویژه‌ی نابرابری جنسیتیه. این کار به نوعی وانمود کردن به این موضوعه که این زن‌ها نبودند که در طول قرن‌ها در محرومیت بودند. به نحوی انکارِ این حقیقت که زن‌ها هدف اصلی نابرابری جنسیتی بوده و هستند. انکارِ این که این مسئله در مورد انسان بودن نیست، بلکه خصوصن در مورد انسانِ مونث بودنه. در طول قرن ها دنیا انسان ها را به دو دسته تقسیم کرده و اقدام به محرومیت و سرکوب یکی از این دو دسته کرده. راه حلِ منصفانه‌ی این مشکل، دست کم اذعان به وجودِ این مُعضله.

بعضی از مردها از ایده‌ی فمینیسم احساس تهدید می‌کنن. من فکر می‌کنم دلیلش حس ناامنی در مورد مسئله تربیت پسرهاست، ترس از اینکه اگه به طور طبیعی به عنوان یک مرد مسئول نباشند، حس ارزش به خود در اون‌ها کاهش پیدا کنه.

خیلی از مردها ممکنه بِگن: “خُب این می تونه نظریه جالبی باشه، ولی من اینطور فکر نمی کنم. من اصلن به جنسیت فکر نمی‌کنم.” شاید اینطور باشه، ولی این خودش قسمتی از مشکله ؛ این که خیلی از مردها نه تنها به طور فعال به مسئله جنسیت فکر نمی کنن، بلکه حتی متوجه مسائل مربوط به جنسیت هم نیستن. درست همونطور که دوست عزیز من لوئیز می گفت: “ممکنه چیزهایی در قدیم بد بودن، اما حالا دیگه همه چیز خوبه.” و این فکره که باعث می‌شه خیلی از مردها کاری برای تغییر این وضعییت نکنن.

اگه یک مرد هستی و وارد یک رستوران می‌شی و گارسون فقط به تو خوش‌آمد می گه، آیا به ذهنت خطورمی کنه که ازش بپرسی چرا به خانوم همراهت سلام نکرد؟ ما احتیاج به مردهایی داریم که در تمام این موقعییت‌های به ظاهر کوچیک، حرف بزنن و اعتراض کنن.
از اونجایی که مقوله‌ی جنسیّت موضوع بحث راحتی نیست شیوه‌های ساده‌ای برای قطع این گفتگو وجود داره. بعضی از مردم موضوع تکامل بیولوژیکی و میمون‌ها را پیش می‌کشن؛ که چطور میمون‌های ماده در برابر میمون‌های نر تعظیم می‌کنن، و این جور مثال‌ها. ولی نکته اینجاست که ما میمون نیستیم. میمون‌ها در ضمن تو جنگل زندگی می‌کنن و کرم می‌خورن، و ما این کار رو نمی‌کنیم.

بعضی از مردم می گن، خُب مردهای بی پول هم زندگی براشون سخته. کاملا درسته. ولی این موضوع بحث ما نیست. مسئله جنسیت و طبقه‌ اجتماعی دو مقوله متفاوتند. مردهای فقیر، اگر امتیاز پولدار بودن رو ندارن، اقلن امتیاز مرد بودن رو که دارن. من با حرف زدن با مردها در آفریقا خیلی چیزها رو یاد گرفتم؛ در مورد سیستم‌های سرکوب و این که چطور می‌تونن نسبت به همدیگه کور باشن. با مردی در مورد مسئله‌ی جنسیت حرف می‌زدم، به من گفت: “چرا باید تو به عنوان یک زن مطرح باشی؟ و نه به عنوان یک انسان؟ این نوع سؤال، یه جور شیوه‌ی سرکوبِ تجربه‌ی منحصر به فرد یک شخصه. البته که من یک انسانم، اما اتفاقات خاصی در این دنیا برای من پیش می‌آد، صرفن به این دلیل که من یک زنم. جالبه که همون مرد که از من این سؤال رو پرسید، اغلب از تجربیات خودش به عنوان یک مردِ سیاه پوست صحبت می‌کرد. شاید من هم باید در جوابش می‌پرسیدم که چرا از تجربیاتت به عنوان یه مرد سیاه پوست می‌گی؟ چرا نه فقط به عنوان یک مرد یا یک انسان؟

آره درسته، این بحث در مورد جنسیته. بعضی از مردم خواهند گفت: ” ولی در حقیقت زن‌ها هستند که قدرت اصلی را دارند، قدرت پایین”. این یک اصطلاح در نیجریه است در مورد زن‌هایی که از سِکس برای گرفتن خواست‌هاشون از مردها استفاده می‌کنند. به اون‌ها باید گفت قدرت پایین اصلن قدرت نیست، چرا که زن با قدرت پایین در حقیقت قدرتمند نیست؛ بلکه فقط راه خوبی رو برای ضربه زدن به قدرت دیگری پیدا کرده. به علاوه چی می‌شه اگه مرد درحالِ خوشی نباشه، مریض احوال باشه یا اینکه موقتن از لحاظ سِکسی ناتوان باشه؟ این قدرت اون موقع به چه دردی می‌خوره؟

بعضی ادعا دارن که زن باید مطیع مرد باشه، برای اینکه این فرهنگ ماست. اما فرهنگ چیزیه که دائم تغییرمی‌کنه. دخترهای خواهر من دوقلوهای زیبایی هستند که الان ۱۵ سالشونه. اونها اگه ۱۰۰ سال پیش به دنیا اومده بودن، به محض تولد می بردن و می کشتن‌شون. برای اینکه ۱۰۰ سال پیش در فرهنگ مردم ایگبو، دوقلو نشونه اهریمن بود. امروز چنین کاری برای تمام مردم ایگبو غیر قابل تصوره.

اصلاً مسئله فرهنگ چیه؟ فرهنگ در نهایت در جهت حفظ و استمرار مردم کار می‌کنه. در خانواده‌ی ما، من اون بچه‌ای هستم که بیشترین علاقه رو به داستان، این که ما کی هستیم، سرزمین اجدادی‌مون کجاست و فرهنگمون چیه دارم؛ برادرام به اندازه من به این موضوع علاقه ندارن. اما من اجازه ندارم درجلسات بزرگ فامیلی که در اونها تصمیمات مهم خانوادگی گرفته می شه، شرکت کنم. به خاطر اینکه فرهنگ ایگبو این مزیت رو فقط به مردهای فامیل می‌ده. با وجود این که من از همه بیشتر به این مسائل علاقه دارم، نمی‌تونم در جلسات شرکت کنم، و نمی تونم رَسمن نظری داشته باشم؛ چون من زن هستم.

فرهنگ، مردم رو نمی سازه، این مردم هستن که فرهنگ رو می‌سازن. اگه اینطوره که انسانیتِ تمام و کمال زن‌ها، جزوِ فرهنگ ما نیست، پس واقعن لازمه که ما این رو جزوی از فرهنگ خودمون بکنیم.

من خیلی از اوقات به دوستم، اوکولوما، فکر می‌کنم. امیدوارم اون و بقیه کسانی که در اون سانحه کشته شدن روحشون در آرامش باشه. اوکولوما همیشه در یاد کسانی که دوستش داشتن خواهد موند. اون روز، سالها پیش، او کاملن درست می‌گفت، وقتی که منو فمینیست خطاب کرد.
من یک فمینیست هستم؛ سالها قبل زمانی که در دیکشنری بدنبال این کلمه گشتم، این رو پیدا کردم:
فمینیست= کسی که باور به برابری اجتماعی، سیاسی و اقتصادی جنسیت ها دارد.
مادر مادربزرگم، از داستان هایی که در موردش شنیدم، شاید فمینیست بود. اون از خونه مردی که نمی خواست باهاش ازدواج کنه فرار کرد و با مرد انتخاب خودش ازدواج کرد. اون زیر بار نمی‌رفت، اعتراض می‌کرد و زمانی که احساس می‌کرد به خاطر زن بودن از حقش محروم شده، حرفش را می‌زد. اون لغت فمینیست را نمی شناخت ولی این به این معنی نیست که فمینیست نبود. تعداد بیشتری از ما باید ادعای این لغت رو کنن. برادر من، کین، بهترین فمینیستیه که میشناسم. اون جوونی مهربون، خوش قیافه و خیلی مردونه ست.
تعریف خود من از فمینیست، مرد یا زنیه که می گه:” درسته، امروز در دنیا مشکل جنسیت هنوز وجود داره، و ما باید درستش کنیم، ما می تونیم بهتر باشیم.”

همه ما باید بهترعمل کنیم، چه زن و چه مرد.


در مورد نویسنده
چیماماندا نگزی ادیچی در نیجریه بزرگ شد. آثار او به سی زبان دنیا ترجمه شده و در انتشارات بسیاری معرفعی و به چاپ رسیده است، از جمله
The New Yorker, Granta, The O. Henry Prize Stories, The Financial Times, and Zoetrope: All-Story
چیماماندا نویسنده رومانهای زیر است:
Purple Hibiscus, won the Commonwealth Writers’ Prize and the Hurston/Wright Legacy Award;
Half of a Yellow Sun, won the Orange Prize and was a National Book Critics Circle Award Finalist, a New York Times Notable Book Review Best Book of the Year;
Americanah, which won the National Book Critics Circle Award and was a New York Times, Washington Post, Chicago Tribune, and Entertainment weekly Best Book of the Year;
The story collection The Thing Around Your Neck.
چیماماندا نگزی ادیچی، دریافت کننده بورس MacArthur است. او اوقاتش را بین آمریکا و نیجریه سپری می کند.
www.chimamanda.com
www.facebook.com/chimamandaadichie

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)