چندشعر از: خالد بایزیدی (دلیر)
۱-
گندم زارخندید
گاه که دید:
دروازهی سیلوهارا
به روی مستمندان گشودهاند…
وگنجشکان شادی کنان
ازبلندای سیلوها
درچشمان آبی آسمان
پروازمی کنند
۲-
اگردیدید:
صدای پای گندمزار
به گوش نمیرسد
بدانید….
کودک فقیری
گرسنه بربالش تاریکی شب
سرنهاده است
۳-
گنجشکان گرسنهاند
اما سیلوهای سرشارازگندماند
هیچ تعارفشان نمیکنند
۴-
جهان آبستن فرزندی
ازفقر است
فرزندی شروروسرکش
وزایش این فرزند
دربیمارستان روانی جهان
۵-
کاش میتوانستم
فقررا
چون تکه گوشتی بی مصرف
به دریا میانداختم
تا که برای همیشه خوراک جانوران دریایی میشد
ودیگرجهان هرگز!
فقرنمی زائید
۶-
همه چیزازخاطرهام رفته
به خیرازگونههای گلفام پدر کارگرم را
که باسیلی سرخ میکرد
ومن میگفتم:
بابا چه زیباست گونههای سرخات
۷-
فقرجهان را
احاطه کرده است
آی فقر
چقدرسرشارازازدحام است
۸-
نانای سرسفرهی پادشاهی
یاغی شد
تاکه سرانجام!
سرسفرهی فقیری نشست
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.