چشمانم را بستم و آرزویی دهشتبار کردم. از خدایان خواستم مرا به اندازهای ریز کنند و به اندازهای نیروی بیناییام دهند تا تاجها را ببینم و باز از خدایان خواستم تا زبانِ تاجها را بهمن بیاموزند تا بتوانم با آنها به گپوگفت نشینم. لرزهای به تن و جانم افتاد و به کوچک و کوچکتر شدن آغازیدم. آنچنان کوچک و ریز شدم که دیگر هیچکس مرا نمیدید. و در این دم تاجهایی پدیدار شدند. نزدیکتر رفتم و چهرههای شگفتِ تاجها را دیدم. از اینکه من اینچنین ریز شدهام و میتوانم آنها را ببینم، شگفتزده شده و ترس و لرز بهجانشان افتاد.
تاجِ بزرگ از من پرسید: تو کیستی و از ما تاجها چه میخواهی؟ آنچه میگفت را به روشنی درمییافتم. انگار به زبانِ خودم سخن میگوید. پاسخاش را اینچنین دادم: من از خدایان که از من و شما نیرومندترند، خواستم مرا به اندازهای ریز کنند تا بتوانم با شما تاجها به گپ نشینم و چراییِ یورش و کشتارِ آدمیان از سوی شما را بپرسم. آن تاجِ بزرگ مرا بگفت: اکنون که نیک مینگرم درمییابم با همهی ریزی، تو، آدمی و بیگمان بهمانندِ همهی آدمیان ویرانگر و تبه سازی. زین پیش، خدایان، زیستگاهی دور از شما آدمیان به ما داده بودند و ما را با شما کاری نبود. شما آدمیان آنچنان به هر جایی و به هر زیستگاهی دست بردید و هر زنده و نیمه زندهای را جان به لب کردید که دیگر جز شورش و یورش راهی برایمان نماند. از دستِ شما آدمیان، دیگر پناهگاهی برای هیچ زنده و نیمه زندهای نمانده و همهچیز رو به تباهی و نابودیست. شما آدمیان هر آنچه میسازید و میآفرید را نیز بهدستِ خود نابود میکنید چه رسد به دیگر باشندگان که یکسر برای شما ابزارند و بس. ما تاجها دیگر به این باوریم که شما آدمیان، جهانِ هر آنچه میزید را بهسوی تباهی و نابودی میبرید و همان بِهْ که برای ماندن و زیستنِ باشندگان، شما آدمیان، نباشید. باهم چنین اندیشیدیم و به آن رسیدیم که آدمیان، زیر خاک سودمندترند تا روی زمین. شما آدمیان، ما تاجها را واداشتید که چنین کنیم. خدایان نیز به ما پروانهیِ انجام چنین کاری را دادهاند. آری! خدایان نیز که زین پیش، تنها از شما آدمیان گلهمند بودند، دیگر تباهکاریتان را برنمیتابند و نابودیتان را برای هستی و هستندهها سودمند میشمارند. شما آدمیان که مرگِ خدایان را فریاد زدید و خود را خدایان خواندید، اکنون در برابرِ ما تاجها به زانو درآمده و درمییابید که ناتوانتریناید و سنجهی هیچچیزی نیستید. ما تاجها، به آسانی، تاج از سرِ شما آدمیان بهزیر افکندیم. برو و پیامِ ما تاجها را به آدمیان برسان. برو و دوباره اندازهی خود را از خدایان بخواه. به نژادِ آدمی بگو بهخود نبالد. ما بسیار ریزیم اما به اندازه و توانِ خود آگاهیم. شما آدمیان نیز اکنون که بر لبهی پرتگاه ایستادهاید، اگر به اندازه و توانِ خود بسنده کنید بشاید که خدایان، این بار، از آنچه تا به کنون کردهاید، بگذرند.
اما بدانید زمان تنگ است…
دوباره لرزی به تن و جانم افتاد و بزرگ و بزرگتر شدم. چشمانم را گشودم. در آینه نگریستم، رنگم پریده بود و تنم هنوز میلرزید. برای یکدم چیزی که به تاج میمانِست در آینه پدیدار شد و زود ناپدید گشت.
پیامِ تاجها را به هر کس که رساندم به من خندید و دیوانهام خواند.
اکنون، بهراستی هم دیوانهای را میمانم که از بام تا شام میگردم و داد میزنم:
زمان تنگ است، به خود آییم، زمان تنگ است…
خسرو یزدانی
دکتر فلسفه از دانشگاه سوربن پاریس
سه شنبه ۱۷ مارس ۲۰۲۰ – فرانسه
رایانامه (ایمیل) : Khosrowxyz@yahoo.fr
کانال تلگرام : (کانال فلسفی «تکانه») khosrowchannel@
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.