“فقط کسی که عمیقا به مرگ اندیشیده باشد از مرگ نمی ترسد. اندیشه ها زمانی واقعاََ اندیشه‎اند که در ما درونی شده باشند و صرفا نمی‎شود بی دغدغه در گوشه ای و در کنجی خلوت نشست و به مفهوم بزرگی مثل مرگ یا زندگی اندیشید.”

قبل از اینکه کتاب را بخوانم اطلاعات چندانی از نویسنده کتاب نداشتم، فقط در اخبار شنیده بودم پناهجویی است که شرح سختی های خود را با زبانی گیرا در قالب رمان نوشته و اثرش موفق شده جوایز ادبی مختلفی را نیز کسب کند، ولی رمان چیزی فراتر از یک شرح گیرا از یک شرایط سخت بود. برای توصیف شرایط سخت یک زندان، زبان ژورنالیستی کفایت می کند چرا که می تواند توصیف دقیق و قابل درکی از شرایط را به مخاطب ارائه کند ولی همانطور که بوچانی در مصاحبه‎اش به درستی به آن اشاره می کند چیزی که او قصد داشت به تصویر بکشد و بیان کند در چارچوب زبان ژورنالیستی – که خود او سالها به دلیل حرفه روزنامه نگاری به آن سروکار داشت- ممکن نبود و برای همین قالب ادبی رمان را برگزید.

بوچانی این کتاب را از زندان و در شرایطی که هیچ قلم و کاغذی نداشت به کمک موبایل و شبکه های اجتماعی می نوشت و به بیرون از زندان ارسال می کرد و همین شیوه نوشتن در شرایط سخت سبب شده تا رمان زبان ویژه ای پیدا کند، زبانی که در آن او تلاش زیادی برای توصیف دقیق از هر رویدادی نمی‎کند و احساساتش را صریح و کوتاه بیان می کند و از لغاتی استفاده می کند که در همان لحظه‎ی مواجه با وقایع به ذهنش خطور کرده و خشم آن لحظه را نیز با خود دارد، “بچه‎ی تخم سگ”،”افسر حروم زاده” و غیره.

نوشتن برای بوچانی مقاومتی آگاهانه بود برای خلق یک معنا در دل زندگی که به پست ترین سطح خود نزول کرده بود، یک مبارزه تمام عیار برای اینکه در سیر ملال آور زندگی پوچ زندان غرق نشود و هویت و عزت نفس خود را تحت سلطه غرایز طبیعی مانند گرسنگی از دست ندهد. او تن به بی خیالی، بی عاری و نا‎هوشیاری نمی‎دهد تا بتواند جسم و روحش را از آسیب این تحقیر‎های سیستماتیک در امان نگه دارد. او همچون ناظری هوشیار به اطراف می نگرد و دست ها،فرمان ها و نشانه‎هایی که او و هویت فردی‎اش را تحقیر می کند یک‎به‎یک برمی‎شمارد؛ دست هایی که روزی هشت تا دوازده بار بدن او را لمس و بررسی می کردند تا از گوشه ای از زندان به گوشه ای دیگر برود. فرمان ها و قوانینی که در مقابل هر استدلال اخلاقی و انسانی چنان سرد و بی روح بودند که مواجه با آنها انسان را از درون تهی می کرد.

در رمان ما با انسان ها بیشتر به مثابه یک جسم و غرایز طبیعی مواجه هستیم تا انسان‎هایی با روح یا اندیشه ای خاص؛ نویسنده حتی حرفه‎ی سابق،تحصیلات و افکار گذشته خود را نیز برای خواننده چندان بازگو نمی‎کند و هویت خود را به درستی آشکار نمی‎سازد تا همان دریچه ای را بر روی ما بگشاید که خود او و دیگر زندانیان پناه‎جو از آن منظر به یکدیگر می نگریستند، یعنی انسانهایی که از گذشته و افکار هم هیچ نمی‎دانند و تنها «چیستی» انسان یعنی اندام ،خلق و خوی و نژاد آنها بر یکدیگر آشکار است. از این رو در کتاب توصیف احوالات جسم و هر آنچه به آن مرتبط می شود نقش پررنگی دارد.

بوچانی شرایطی را در زندان و سفرش با قایق تجربه می کند که در آن «انسان، گرگ انسان » است و به سطحی نزول می کند که حاضر است برای حفظ جان خود همه موانع اخلاقی و انسانی را زیر پا بگذارد و این تجربه های شوکه کننده باعث می شود او به مفهوم مرگ و زندگی عمیقا بیاندیشد و برای کنار آمدن با آن فلسفه ای شخصی بیآفریند.

” مرگ با این که عظمتی به اندازه‌ی خود زندگی دارد، بسیار ساده اتفاق می‌افتد: پوچ و بیهوده؛ درست مثل خود زندگی. اشتباه است خیال کنیم مردن ما با مردن میلیاردها انسان دیگری که تا به حال مرده‌اند و از این پس نیز خواهند مرد خیلی متفاوت است. نه، مرگ یک حادثه‌ی ساده است و همه‌ی مرگ‌ها پوچ و بیهوده‌اند. مردن در راه دفاع از یک سرزمین یا یک ارزش بزرگ با مردن برای یک بستنی چوبی هیچ تفاوتی ندارد. مرگ مرگ است: ساده و پوچ و ناگهانی، درست شبیه تولد.”

بوچانی بعد از ۶ سال در سال ۲۰۱۹ از زندان مانوس رهایی می باید و در مصاحبه ای سیاست حفاظت از مرزها های دولت استرالیا را نوع ‏جدیدی از فاشیسم و وحشیگری می خواند که تحت لوای الفاظی زیبا در حال نقض حقوق بشر و قربانی کردن افراد بی گناهی چون اوست.

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)