گفتوگو با رامتین شهرزاد، شاعر و سردبیر مجلهی «چراغ»[۱]
مقدمهی «چراغ»: مصاحبهی حاضر در اولین و دومین هفتهی فروردین ماه ۱۳۹۲، در مجلهی «شهروند» در ونکووِر کانادا منتشر شده است. با اجازهی سپیده جدیری، این مصاحبه در «چراغ» بازنشر میشود، هرچند هر دو قسمت را یکجا پشت سر هم، در اختیار شما قرار دادهایم.
مقدمهی سپیده جدیری: برای نخستین بار است که آگاهانه با شاعری همجنسگرا مصاحبه میکنم. منظورم این است که در مورد بقیهی شاعرانی که با آنها مصاحبه انجام دادهام، خبر ندارم که همجنسگرایند یا دگرجنسگرا … اما اینیکی را خبر دارم؛ اینکه شاعر است، روزنامهنگار، مترجم و سردبیر مجلهی «چراغ» (نشریهی دگرباشان جنسی ایران) که خودم دست کم از چندین سال پیش از کودتای ۸۸ خوانندهاش بودم چون برایم شناختن این دنیای ناشناخته جذابیت داشت؛ شناختن افکار انسانهایی که فقط در یک چیز با ما تفاوت دارند: عشق ورزیدن… و این تفاوت را جامعه آنقدر بزرگ میکند که آنها مجبور میشوند تمام ابعاد وجودشان را متفاوت سازند با آنچه که هست، آنچه که باید باشد. آن موقع دقت نکرده بودم که دبیر تحریریهی «چراغ»، رامتین شهرزاد نام دارد و بعدها هم دقت نکردم که او سردبیر مجله شده است. امروز اما با آگاهی کامل از تمام فعالیتهای ادبی، فرهنگی و انساندوستانهاش با او مصاحبه میکنم. این است که سؤالاتم میرود به سمت زبان همجنسگرایانه در شعر و میزان جسارت در اشعار همجنسگرایان. او صبورانه پاسخ کنجکاویهایم را میدهد و مرا سرشار میکند از سؤالاتی دیگر. جدیدترین مجموعه شعر رامتین شهرزاد با عنوان «فرار از چهارچوب شیشهیی» اخیراً توسط انتشارات گیلگمیشانِ تورنتو منتشر شده است که در آدرس زیر قابل دسترسی است:
در این شماره سؤالاتم را بر شعرهای این مجموعه متمرکز کردهام که پارهای از آنها از شعرترینهاییست که دربارهی رویدادهای تلخ سال ۸۸ خواندهام. در شمارهی آینده، سؤالاتی را دربارهی مجلهی چراغ با او مطرح خواهیم کرد.
– نخستین سؤال این است؛ چرا «فرار» و چرا «چهارچوب شیشهای»؟ علت انتخاب این نام برای مجموعه شعرتان دقیقا چه بود؟ به طور مثال، به این سطرتان ربط پیدا نمیکند؟: «وقتی دربها را هراسزده رها کردهایم در مهاجرت».
نوشتن برای من از دفتر شروع شد و کاغذ ولی تا به خودم بیایم به کیبورد رسیده بود. به درحقیقت وبلاگ. یعنی این امکان که بنویسی و خودت منتشر بکنی. در تمام این سالها که گذشته است، از ۲۰۰۴ که وبلاگ نوشتهام تا به امروز، این احساس بتدریج برایم شکل گرفته است که من در یک اتاق شیشهای زندگی میکنم و مهم نیست چقدر تلاش کنم، همیشه از بیرون دیده میشوم. این احساس دیدن شدن به زندگی روزمرهام نشت کرده بود و بعد رسید به این دفتر که شروعِ سرودن آن به سال ۱۳۸۸ برمیگردد. ترکیبی از سه اتفاق در زندگی من با هم گره میخورند: تا سال ۱۳۸۹ بیماری سرطان مادرم اوج میگیرد و مامان بعد از دوازده سال رنج کشیدن از سه مدل سرطان که دو مدل آن – استخوان و کبد – پیشرفته شده بودند، این زندگی را ترک میکند. همزمان انتخابات ۱۳۸۸ و سرکوبهای بعد آن به زندگی ما هجوم میآورد و مثل یک سونامی همهچیز را با خودش میبرد. این وسط من یک زندگی خصوصی برای خودم دارم: کشیدن دیوانهوار سیگار با وجودِ آسم، خوردن مشروب و پشت درهای بسته، مهمانیها و جمعهای همجنسگراهایی مثل خودم. یعنی در یک زمان من در یک چهارچوب شیشهای هستم که همهچیز در آن نمایان است ولی درون همین نمایانی – در زندگی خانوادگی، اجتماعی، بهعنوان یک مترجم و روزنامهنگار و تمام موارد دیگر – باید خودم را قایم کنم و جالب این بود که موفق میشدم، مثل همهی همجنسگراهای دیگر، خودم را داخل این فضای نمایان، پنهان نگه دارم. یعنی مثلاً اینکه مامان شیمیدرمانی داشت و من روبهروی تخت مامان مینشستم کتاب میخواندم و آن زمان مثلاً با اسم واقعی خودم در «اعتماد ملی» در مورد آن کتاب مینوشتم و شب میرفتم خانهی دوستم تا میتوانستم مست میکردم و میرقصیدیم و بعد مثلاً صبح نشسته بودم مقالههای سیاسی میخواندم.
یک زمانی به این نتیجه رسیدم که باید از این چهارچوب شیشهای فرار کرد، یعنی مامان درگذشته بود و تنها ارتباط من با زندگی خانوادگی از هم گسسته بود. حالا میتوانستم بروم و رفتم به تهران. تهران فضای آزرده و غمگین یک سال بعد از سرکوبها بود. در این فضا نشستم به نوشتن و خواندن و کار کردن. همین موقع این سوال در ناخودآگاهم شکل گرفته بود که باید چه کار کرد؟ ناخودآگاهم میگفت باید «فرار» کرد برای همین شد «فرار از چهارچوب شیشهای». یعنی درحقیقت فرار از تمام ماسکهایی که به زندگیات، به خودت، به عشقات، به گذشته و امروز و فردایت زدهای. آخرسر هم فرار کردم و الان شش ماه بیشتر است دیگر ایران نیستم.
البته باید توجه داشت در این دفتر، «فرار» را در قالب کلمه هم دنبال میکنم و نوشتن. یعنی مثلاً در اوج گیجی، اوج دوری از ذهن خودم، در حالتی که مامان در کما بود و من اصلاً هیچی نمیفهمیدم و مورفین هم درد مامان را تسکین نمیداد، دفترم را باز میکردم و فقط مینوشتم. نمیفهمیدم چی مینویسم، به قول سورئالیستها اتوماتیکوار مینوشتم و فقط مینوشتم. نصف کتاب تقریباً همینشکلی نوشته شده است. برخی را گذاشتهام رومانتیکوار و خودانگیخته بنویسم، مثلاً «صورتخاکستری بازی» من ساعتها پیاده راه رفته بودم و فکر کرده بودم. از متروی میدان انقلاب آمده بودم بیرون و فکر کرده بودم به ۲۵ خرداد ۱۳۸۹ که گاز اشکآور جلوی پایم خورده بود و آسمِ من دیوانهوار اوج گرفته بود و دوستم مرا کشانکشان برده بود به مترو و آدمهای مترو گیج نگاه میکردند به این پسر که چقدر سرفه میکنند و این گیجی چشمهایشان را نمیتوانستم فراموش کنم. چند هفته بعد پیادهروی کرده بودم و بعد رسیده بودم به پارک اندیشه نزدیک به سیدخندان. نشستم آنجا و دفترم را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. این شعر و مانند آن در این کتاب آگاهانه هستند یعنی تماماً واقعی از زندگی خودم، از تصویرهایی که دیدم، شنیدم، از دلِ آنها بیرون آمدند و به این نقطه رسیدند که حالا دست شما هم هستند.
– «من فقط میخواهم همجنسگرا بمانم». در همان دومین شعر کتاب، با کاربرد مستقیم واژه، همجنسگرا بودنتان را اعلام کردهاید و در برخی شعرهای دیگر به شکلی دیگر… در شعر و ادبیات، بحث “زبان زنانه” بارها و بارها مطرح شده است که البته از نظر خود من بحث بسیار حائز اهمیتی است. به نظر شما، “زبان همجنسگرایانه” نیز میتواند به عنوان یک ویژگی در شعر و ادبیات در نظر گرفته شود؟ اصولا اعتقادی به تمایزهای زبانی در شعر و ادبیات دارید؟
اعتقاد دارم نوشتن از درون آدم سرچشمه میگیرد و این درون، آگاهانه یا ناآگاهانه متصل است به چیزی که واقعاً هستی. لازم نیست بگویم همجنسگرا هستم تا بقیه متوجه این واقعیت بشوند – واقعیتی که حداقل برای من یکی انتخاب نبوده است، یعنی من همین شکلی متولد شدهام، زندگی کردهام و کار میکنم: پسری که به همجنس خودش عشق میورزد و علاقه دارد. این قطعاً روی زبان من هم تاثیر میگذارد، چه در نوشتن خلاق چه در ترجمه و قطعاً بر رفتار روزمرهی من هم تاثیر میگذارد. حالا که داخل ایران نیستم میتوانم آزادانه چنین صحبتی داشته باشم و بگویم «من همجنسگرا هستم». قبلاً اینقدر ساده نبود. این دفتر را اولین بار برای چند نفر از دوستانم فرستادم و همیشه نگران بودم از تاثیر خواندن این شعرها در رفتارهایشان. ولی به قول یک دوست روزنامهنگارم قبلاً رفتار تو را با نوشتههایت جمع زده بودم و گفته بودم این همجنسگرا است. همه میدانند، چه من بخواهم و چه نخواهم. این بخشی از وجودم است و دیده میشود. یعنی جامعه الان خیلی بهتر از مثلاً ده سال پیش شده که تازه نوشتن را حرفهای شروع کرده بودم.
حالا، زبان همجنسگرایانه را باید با توجه به محل زندگی یا کشور صحبت کرد. در داخل ایران، این زبان غمگین است و لبریز از تیرگیها. این زبان قایم شده است، پنهان است. چون ما حتی عادت داریم در هنگام آمیزش هم خودمان را قایم کنیم، یعنی صد درصد رها نمیشویم، همیشه بخشی از وجودمان نگران صداها است، رفت و آمدها، احتمال خطرها. حتی الان که ایران نیستم اگر کنار کسی بخواهم حتی دراز بکشم بدون هیچ تجسمِ جنسی، باز هم باید اول پرده را بکشم و در را ببندم و چراغ را خاموش کنم. این وحشتهایی است که به زندگی ما نشت پیدا کرده است و همین را میشود در معدود آثار منتشر شدهی همجنسگرایان ایرانی دید. اول از همه، ما دوست داریم بنویسم و نشان ندهیم؛ و حتی مهمتر: دوست داریم بسازیم و حتی ننویسیم. چون میترسیم، وحشت از حکومتی نیست که میتواند ما را اعدام کند، وحشت از دوستهایمان است، از خانوادههایمان، از جامعه. از طرد شدن میترسیم، از بیکار شدن میترسیم، نگران هستیم تنها بمانیم.
خُب، یعنی از دیدگاه من، دو موضوع همیشه همراه کارهای یک نویسندهی همجنسخواه است: اول اینکه تیره است و غمگین؛ دوم پنهانکاری زیاد دارد. البته نسلهای جدیدتر ما، آزادتر هستند. خانوادهها کم کم ما را قبول میکنند، دوستان به لطف اینترنت و ماهواره ما را میشناسند و جوانتر – در سن دبیرستان یا دانشگاه – آزادانهتر میتوانند بگویند همجنسخواه هستند و طرد نشوند، نوشتههای این نسل جسورتر است و آزادتر اما نوشتههای نسل من و قبلتر از من، هی بستهتر، پنهانتر، گیجکنندهتر میشود. خود ما سریع میفهمیم یک نفر همجنسخواه است، نشانهها را در متنها راحت میشود دید ولی خوانندهی بیرونی ممکن است بهراحتی متوجه این موضوع نشود، کما اینکه خیلیها یکی مثل مرا میبینند و قبول نمیکنند از روی ظاهر و رفتار که من میتوانم همجنسخواه باشم، ولی خُب، من همیشه همجنسخواه بودم.
– جیغهای خوشمزه، دکلهای آهنگین، آخرین لبهای معشوق، نفسهای پلاستیکی، تهرانهای باطوم، نفسهای سنگینرنگین… این ترکیبها از دید من از منظر زیباییشناسی شعری فوقالعادهاند و همچنین بسیاری از سطرهایتان به دلیل ساختار خاصشان. اما در برخی از شعرهای کتاب، اینها گُم شدهاند شاید چون بسامد ترکیبها و سطرهایی نظیر آنها در هر شعر به تنهایی بالا نیست. یعنی دیگر ترکیبها و سطرها به شیوهای متعارف ساخته شدهاند. اصراری بر این امر داشتهاید یا اینکه ترجیح میدادید همه چیز نامتعارف از کار دربیاید و نیامد؟
بستگی به بخشی از کتاب دارد که شعر در آن آمده است. «خودانگیختگی: پارههای خورشید» در نسخهی چاپی، در انتهای کتاب آمده اما در نسخهی اولیهی کتاب، شروع شعرها بود. هرچند در خوانندههای نخست دیدم که این شعرها خیلی گیجشان میکنند، نمیفهمند چرا ساختارهای دستوری بهم میریزد، در کلمهها، در تصویرها، گیر میکنند؛ برای همین این بخش را بردم انتهای کتاب. در این بخش من خودم نمیدانم چه میشود. مثلاً «فرو مانده» را صبح مراسم تدفین مامان نوشتم و راستاش را بخواهید داشتم با پدرم صحبت میکردم و آن را نوشتم. یعنی اصلاً آگاهانه نیست. من ماههای آخر مامان، مجبور بودم خیلی قوی باشم و همراه مامان باشم قدم به قدم. برای همین به خودم اجازهی خیلی کارها را نمیدادم، مثل گریستن. گریستن من این کلمات بود که حالا هستند. فقط در «خودانگیختگی سایه: برهانِ قاطع» است که آگاهانه مینویسم – هرچند بعضاً احاطه شده در مستی هستم ولی آگاهانه میسازم و مینویسم – در اینجا حواسم هست چه میگذرد بر شعر، یعنی دست به انتخاب میزنم و تصویرها را برمیگزینم از آنچه واقعاً برایم اتفاق افتاده است، در این مدل شعرها سفر قطار یا جمع دوستان یا زندگی در خانهی یک دوست تبدیل میشود به واقعیت شعری.
هرچند درنهایت من اصراری بر کلمات نداشتم، اجازه دادم تا مثل رومانتیکهای قرن نوزدهم انگلیسی، «خودانگیخته» باشم. به وجودم اجازهی جوشش دادم و گذاشتم خودش را بنویسد. بخشیهایی از من میخواست خارقالعاده باشد و شد؛ بخشهایی میخواست بَد باشد و بَد خوانده بشود و شد؛ فقط همین، گذاشتم خودم باشم و خودم را بنویسم. برای من یکی، این قدم خیلی مهمی بود، چون آزادی را به خودم هدیه میدادم در بندهای چهارچوبهایی که گیرشان بودم و هستم و خواهم بود. بخش انتهایی کتاب نامتعارف است، چون زندگی من در آن نقطه نامتعارف بود، بیپناه بودم و هیچ چارهای نداشتم به جز نوشتن. در برخی قسمتها متعارف است چون بیپناه بودم و هیچ چارهای نداشتم به جز نوشتن. در اولی خودم را هم نداشتم، در وضعیت دوم خودم را داشتم؛ فرقشان فقط در همین است.
– مستترتَر، حتیترتَر، دیگرتر، تاریکیتر، شعارتر، چنگتر … کاربرد این گونه واژگان تفضیلی (نمیگویم صفت تفضیلی، چون بسیاریشان صفت نیستند) در شعرهای شما بسامد بالایی دارد. علتش چیست؟ فقط یک جور سبک است یا دلیل دیگری دارد؟
نه، دلیل دارد. این را میشود تقریباً به تمام جامعه بسط داد اما در همجنسگرایان بیشتر دیده میشود، این موضوع که برای فرار از خودت سعی میکنی تا به مدلی از دنیای غیرواقعی پناه ببری. خواه با مشروب یا مواد مخدر یا افسردگی یا انزوا یا مانندِ آن. این تلاش، باعث میشود تا از خودت بیش از اندازه دور بشوی، از جامعهات، خانوادهات بیش از اندازه دور بشوی و درنهایت سعی کنی هر چیزی باشی به جز خودت. برای همین زندگیات میشود صفت و نامهای تفضیلی. مستترتَر حتی میشوی، یعنی از مستی هم فراتر میروی، چون تنهایی، بیپنهایی و مجبوری. این را در جامعه هم دیدم، در سال ۱۳۸۸ و بعد از آن: تلاش برای دور شدن از واقعیت و پناه بردن به شعارتَرها، به تاریکیتَرها. تاثیری که خودم، آدمهای اطرافم و جامعه بود را در این صفتها و نامهای تفضیلی آوردم، موضوع سبک هم مطرح است ولی در معدودی موارد؛ اکثراً آگاهانه یا ناآگاهانه تلاش کردم تا افراطها و تفریطهای زندگی را نشان بدهم؛ مواردی که بیشتر از همه، انسانهایی مانندِ من، درگیرش ماندهاند.
– به نظر من شما در شعرهایتان هم زبان محور هستید و هم روایت محور. یعنی به هر دوی این عناصر توجه زیادی نشان دادهاید. خودتان این لیبلها را قبول دارید؟ اگر بله، برایمان بیشتر دربارهی چگونگیِ دست یافتنتان به چنین شکلی از سرودن بگویید و اگر خیر، چرا؟
زبان محور را مطمئن نیستم اما روایت محور را قطعاً. شعر برای من همیشه باید یک راوی یا راویهایی داشته باشد که روایت را بیان کنند. شعر انتزاعی بدون روایت را کلاً نمیفهمم و با آن فاصله دارم. برای من همیشه شعر یک شاعری است مثل فروغ فرخزاد یا آلن گینزبرگ یا مانند آن که روایت میکند، خودش را و نسل خودش را. دست یافتن به این موضوع هم همراه است با مسالهی یافتن و ساختن هویت شخصیام. یعنی اینکه خودم را در چند مرحله پیدا کردهام: من یک انسان هستم و این یعنی چه، من یک پسرِ مذکر هستم و این یعنی چه، من یک همجنسخواه هستم و این یعنی چه. یعنی گام به گام گشتهام و خودم را ساختم. بعدها از خودم بیرون آمدم و به ادبیات راه پیدا کردم و در اینجا هم خودم را ساختم. این روندِ ساختن، درنهایت مرا رسانده است به این نقطه، به این دفتر شعر. جدیداً البته کمی راه به انتزاع بردهام اما باز هم راوی وجود دارد هرچند مکان ویران شده است، چون دیگر مکان را نمیفهمم، مرزها را نمیفهمم. در «فرار از…» بیش از اندازه به خودم نزدیک شده بودم و حالا در «راکاندرول» (دفتر جدیدم) دارم سعی میکنم به ذهنم و فکرهایم، به درونِ خودم نزدیک بشوم. البته همچنان با نگرشی به جامعهی اطراف خودم، آدمها، اخبار، زندگی و مانندِ آن.
– تعداد قابل توجهای از شعرهای کتاب، به وقایع تلخ پس از کودتای ۸۸ پرداختهاند اما به شیوهی خاص خودتان. به جرأت میتوانم بگویم که این شعرها از شعرترینهایی است که در این باب خواندهام. در مجموع، نگاهتان به سرودن دربارهی مضامین اجتماعی و سیاسی چیست؟
احتیاج. شعرهای بد سیاسی هم دارم، آنها را در وبلاگم گذاشتهام. در مورد درگذشت هدی صابر و مانند آن. «شعرهای شعار» چون آن موقع فکر میکردم باید دیگر شعار داد چون دیگر همهچیز از منطق گذشته است. اینجا و در این دفتر، موضوع احتیاج من به فریاد زدن مطرح بود اما نمیشد فریاد زد. چون راه فریاد زدن بسته بود. برای همین نوشتم و تا مدتی هم به هیچ کسی نشان ندادم، اولین بار «صورتخاکستریبازی» را در تولد یکی از شاعرهای کرج خواندم. بعد هم دیگر هیجکجا نخواندم. «ولگردی» را یک بار در یک جمع ادبی در یک شهرستان خواندم. همین فقط. دیگر گذاشتم کنار ولی چون نمیخواستم دفتر فراموش بشود برای یک سری از دوستهایم فرستادم، شاعر، نویسنده یا مترجم، وبلاگنویس و مانندِ آن. بعد هم تصمیم گرفتم از ایران بروم و در این نقطه گفتم وقتی خارج شدم، میشود این کتاب را بر روی اینترنت گذاشت و منتشر شد.
ببینید موضوع این است که سیاست مسالهی ذهنی من نیست اما راه فراری از آن ندارم. یعنی مجبورم با آن بسازم و با آن باشم. یعنی «خود»ِ من نمیخواهد به سیاست آلوده بشود اما فعالیت ادبی، فعالیت اجتماعی، حتی هویتِ وجودی من به سیاست آلوده شده است. به من باشد میخواهم در اتاقم بنشینم، کتابم را بخوانم، ترجمه کنم، بنویسم، توی زندگی خودم باشم اما نمیشود. به من چنین اجازهای داده نمیشود. من یک روزی به خودم آمدم و دیدم دوستهایم در خیابان هستند و هفتهها من هر شب با این کابوس میخوابیدم که یکی از دوستهایم تیر خورده است یا بازداشت شده است. خودم دو مرتبه رفتم و یک بار نزدیک بود کتک بخورم و دومین بار درست جلوی کفشم گاز اشکآور زدند و شش ساعت تمام آسمِ من سرفه میکرد. درواقعیت ترسو هستم و این را پنهان نمیکنم. میترسیدم و نرفتم، هرچند درحقیقت نمیفهمیدم و نرفتم، سیاست را، این اتفاقهای تلخ را. از سال ۱۳۸۸ تا سال ۱۳۹۱ که از ایران رفتم، هر شب منتظر بودم برای بازداشتم بیایند. این احساسها هولناک است برای یک نفر که مثلاً شاعر است یا وبلاگنویس است و نمیفهمد این موارد سیاسی را. در سال ۱۳۸۸ هیچ نقطهای در زندگی شهری ایران وجود نداشت که از سیاست راه گریزی داشته باشد. مثال سادهاش: من دیت داشتم و ختم شد به آمیزش و بعد ما نشسته بودیم و صحبت میکردیم و دیتِ من روزنامهنگار از آب درآمد و خیلی صحبت کردیم و بعد دوباره بهم آمیختیم و بعد صحبت کردیم و دوباره بهم آمیختیم تا صبح شد و درنهایت شد این خطوط در «صورت…»: او کیست که از سیاست بیشتر از پدرش میترسد / و با غریبهای ناشناس در اتاقخواباش به هم آمیخته و صدایشان ضبط هزار هما-ی غریبهیی میشود / خیره ایستادهی پشتِ پنجرهشان / و به حکم زندانش هنوز میخندد؟» یا دوست دیگرم که دوازده روز در انفرادی بود و اجازه نمیدادند هیچ صفحهی مکتوبی – حتی قرآن یا نهجالبلاغه – داشته باشد و بخواند. او هم مثل من کمبینا بود و عینکاش را گرفته بودند و از احساسهایش برایم گفته بود. شد: «مجتی همهی یتیمهای تهران است / ایستاده در بیعینکی انفرادیاش». یعنی تمام این خطوط منبع دارند. من یک دوست دارم که همهی روزهای ممکن به خیابان رفت و حرفهایش را شنیده بودم و گریه کرده بودیم و من نوشتم: «گفت بیستویک نفر جلوی چشمهای من تیر خورده افتادند / گفت از بالای سقفها تیراندازها میزدند / گفت ولیعصر انقلاب آزادی ونک هفتحوضمان…» من فقط شاهد بودم، شاهد حرفهای بقیه و آنها را نوشتم. خُب، واقعاً این احساس در زندگی من بود که همیشه تحت نظر هستی چه بخواهی و چه نخواهی و در «ولگردی» نوشتم: «در هجوم لباسشخصیها به دفتر شعرهایم / خفگی لَختیات را حس میکردم با لباسهایت به گوشهای افتاده…» هرچند اینجا من عمیقاً تحت تاثیر «نسل بیت» هستم و سعی میکنم مانند آنها رفتار بکنم: باشم، ببینم، بشنوم و بنویسم. واقعیتها را، در زبانی که صرف بودناش وحشتزا است برای دولت حاکم یا اندیشهی حاکم بر جامعه.
– از چه سالی سردبیری مجلهی «چراغ» را بر عهده داشتهاید؟ رسالتتان در این مجله به طور دقیق چیست؟
من یک دوره سال ۱۳۸۷ و فروردین ۱۳۸۸ در ایران دبیرتحریریه بودم برای «چراغ[۲]» و چهار شماره را منتشر کردم. سال ۱۳۹۱ هم که آمدم بیرون از ایران، دوباره سردبیر مجله شدم و از دی ماه ۱۳۹۱، اول هر ماه مجله منتشر میشود. خُب، ما شرایط رسانههای دیگر را نداریم: یعنی از سر تا پای این رسانه، بیاعتمادی وجود دارد. اصل اول ما کار ژورنالیستی نیست، اصل اول کار ما، حفظ امنیت تمام کسانی است که با ما همکاری دارند و برای موضوع امنیت باید خیلی مسائل را قربانی کرد. در این میان رسالت اول ما، بودن است. یعنی یک مجله داریم برای همجنسخواهان و این سنگر کوچکی است برای این جامعه که باشد و بنویسد و بخواند و خودش باشد، باید این سنگر را نگه داشت و این فضای امن و کوچک را گسترش داد. مجلههای دیگر هم بوده، هست و خواهد بود. هرکدام فعالیت خود را داریم ولی اصل اول تمامی ما این است که باشیم برای خودمان و برای جامعه. برای خودمان باشیم و نیازهای کلمهای خودمان، از مقاله دربارهی حقوق گرفته تا شعر و داستان را پوشش بدهیم.
نباید فراموش کرد که من متعلق به بخشی منفور از جامعه هستم: ما را با شیطانپرستها، با حیوانها و انگلها مقایسه میکنند. چون صرفِ هویت ما، شورشی است بر کلیت جامعه و ارزشها و سنتها و عرف و مذهب. خُب، ما داخل ایران از تنهایی و انزوای عمیق و گستردهای رنج میبریم که اغلب در شکلهای مختلف بیماریهای روانی، افسردگی، اعتیاد به سیگار و سکس و الکل و مواد مخدر و غیره، خودش را نشان میدهد. اینجا تلاش میشود تا چراغی روشن باشد برای ما، برای خانواده و دوستانی که عضو LGBT دارند و همچنین برای جامعهای که از ما متنفر است: تا ما را تماشا کند و ببیند در عمل فرقی با بقیهی آنها نداریم، ما هم انسان هستیم مثل بقیه.
موضوع دیگری که میماند، کمبودها است. یعنی در «چراغ» سعی میشود کمبودها را جبران کنیم و خیلی جدی میگویم، همه جا کمبود داریم. از حقوق و بهداشت و همجنسگرا هراسی بگیرید تا ادبیات و زندگی روزمره و مُد، چون رسانهها کم هستند و امکانات کاری خیلی محدودی دارند، کمبودها هم گسترده باقی میمانند سر جای خودشان و باید بتدریج جاهای خالی را پر کرد. این روند را هم سعی داریم طی کنیم و جاهای خالی را کمتر از گذشته بسازیم، آن هم با امتداد انتشار مجله، که هفتهی نخست هر ماه شمسی، «چراغ» در وبسایت خودش به روز شده باشد. چهار ماه است این اتفاق افتاده است و امیدوارم در سرتاسر ماهها و سالهای آینده هم این روند امتدادِ انتشار را شاهد باشیم و ببینیم.
– در این مدت، به دلیل نوع این مجله، قاعدتا شاعران و نویسندگان همجنسگرا نیز علاوه بر شاعران و نویسندگان دگرجنسگرا از آن استقبال کردهاند و آثارشان را برای انتشار در اختیارتان قرار دادهاند. در این آثار، چقدر جسارت (از نظر محتوایی و ساختاری) دیدهاید؟ در مجموع، آنها را آثاری جسورانه میدانید؟ چرا؟
نویسنده، شاعر و مترجم همجنسگرا و یا ترنسسکشوآل و مانند آن – مثلاً کوییر – انسانی نیست که بهراحتی اعتماد کند. باید، واقعاً باید این اعتماد را بهدست آورد. باید با وحشتهای درونی و بیرونی نویسنده طرف شد و به او گفت اینجا هیچ مشکلی درست نمیشود. ما با نویسندههایی طرف هستیم که از نام خودشان وحشت دارند، برای همین همیشه مجله از نامهای مستعار پر میشود. نام خود من هم مستعار است، نام واقعیام چیزِ دیگری است. اینجا فقط هستم به عنوان یک روزنامهنگار، مترجم و وبلاگنویس همجنسخواه. یعنی یک هویت کامل برای خودم ساختهام با تاریخچه و نامی دیگر و کتاب و مجله و مقاله. میبینید؟ ما مجبوریم همه چیز را به شکلی متفاوت بسازیم و عرضه کنیم.
حالا در این بین باید «جسارت» هم تعریف بشود. جسارت یک دوجنسگرا (بایسکشوآل) با جسارت یک ترنسسکشوآل متفاوت از همدیگر است و متفاوت از لزبینها و یا گیها. گیها آزادتر از بقیهی بخشهای جامعهی ما هستند، چون ایرانیها، جامعهای مردسالار دارند. «همسرشت» همجنسگرا است و گی است و شعرهایش از جسارت لبریز هستند اما وقتی مثلاً یک خانم ترنسکشوآل که سالها جنگیده تا خودش باشد و جنگیده تا در عمل جراحی، جنسیتاش را تغییر بدهد، «جسارت» برای او یک معنای متفاوت است. برای او، حتی راه رفتن در خیابان با جنسیت جدید خودش جسارت است، برای او دیدار مجدد دوستان با هویت جدید خودش، جسارت است. حتی باز کردن یک پنجره، برایش جسارت است. این را برای لزبینها هم میبینیم، چون باید از چشمهای کنجکاو زنان دور باشند و این کار سختی است. برای همین دور خودشان را نگه میدارند و شک دارند. وقتی بین خودشان باشند، انسانهایی کاملاً متفاوت میشوند اما در جامعه، ماسک بر روی ماسک زدهاند. یعنی انسانها را باید نگاه کرد از کدام بخش جامعه آمدهاند، مجبور بودهاند چقدر بجنگند تا به این نقطه برسند و بعد گفت جسارات دارند یا ندارد. صرفِ نوشتن به عنوان یک هویت جنسی متفاوت، این خودش جسارت است و انتشار آن واقعاً جسارت است مخصوصاً اگر داخل ایران زندگی بکنی و خطرها واقعیِ واقعی باشند، در حدِ خطر مرگ.
در کل، شعر و داستان همجنسگرای ایرانی، تصویرهایی از بناهای در حال ساخت است. یعنی منِ همجنسخواه، میآیم خودم را میسازم و هویتم را درک میکنم و این را در شعر و داستان و مقالهی خودم منعکس میکنم: درجهی برونآیی هم متفاوت است. شخصاً فکر میکنم کار زیادی لازم است تا به جسارت لازم برسیم و یکی مثل گرگوری کورسو یا ژان پل دُوا پیدا کنیم یا میشل فوکو پیدا کنیم برای خودمان و مانند آن. هنوز کار لازم است تا جامعهی من قبول کند نوشتن جرم نیست، نوشتن او را به مرگ نزدیک نمیکند. من نویسنده میشناسم که رمان نوشت و آنلاین منتشر کرد و بعد هم هنوز مینویسد اما هر روز بیشتر از قبل، میسازد در ذهن خودش و دور میریزد. چون نگرانیهای خودش را دارد و کاملاً هم در مورد این نگرانیها حق با او است. هرچند ما خوشبختانه «همسرشت» را داریم که خدای جسارت است، «حمید پرنیان» را داریم که جسور است در ترجمه و انتخابهایش، «اِل» را داریم که نویسنده و شاعری لزبین است و جسارت دارد هم فرم و در محتوا و در بیان و در کلمه. «پیام فیلی» را داریم که میخواهد غول ادبی بشود – و راه را درست شروع کرده و امیدوارم درست ادامه بدهد. «ماهی» را داریم که خیرهکننده است قلماش اگر بنویسد و اجازه بدهد برای ویرایش. «امیدرضا» را داریم که تصویرساز خلاقی است ولی افسردگی گریباناش را گرفته است. این فهرست را میشود ادامه داد از تمام نامهایی که در سایه هستند و من امیدوارم در آینده بیایند بیرون از سایه و آزادی را به خودشان هدیه بدهند و بنویسند و کار کنند و نشان بدهند، فارغ از تمام نگرانیها و بیخیال از تمام وحشتها.
– مجموعه شعر جدیدتان را میتوان ادامهای دانست بر آثار پیشینتان یا اینکه آن را متفاوت از آنها میدانید؟ اگر بله، وجه تمایزها در چیست؟
آری چون ادامهی راه است و نه، چون زبان بهتری دارم و فرم بهتری دارد بهنسبت مثلاً «سرودهای فراموش شدهی مردی به نام یونس» که منتشر نشده ماند یا «قایمباشکِ ابرها» که منتشر شد. این دفتر جدید، «فرار…» بیشتر از همه خود من است با تمام بدبختیها و اندوهها و لبریز است از تصویرهایی از جامعهی خودم و از ایران. «راکاندرول» هنوز کار دارد، دو بخش آن را نوشتهام و بخش نهایی آن مانده. این دفتر را هم دوست دارم هرچند شعرهایش مسیری دیگر میروند، مخصوصاً شعرهای جدیدتر که به دنیای درون ذهنم سرک کشیدهاند و مکان و واقعیت را کنار گذاشتهاند.
– ترجمه هم دارید، از آلن گینزبرگ و ژان پل دوآ و ظاهراً نمایشنامههای سارا کین. ترجمه چه تاثیری بر زبان شعرتان گذاشته است؟
اول از همه، خواندن ادبیات به زبانی دیگر، فاصله درست میکند. یعنی شما وارد یک جهان گستردهتری از تفکر و کلمه میشوید و در این جهان قدم میزنید و یک موقعی به خودتان میآیید و میبینید فاصله گرفتهاید با جهانی که پیش از آن، در نفس میکشیدید. حالا، یک مشکل درست میشود: خوانندهی شما در جهان پیشین است اما شما در جهان جدید هستید. همیشه به من گفتهاند زبان تو، فارسی نیست. یعنی سالها است من شعر و داستان و مقاله و ترجمه دارم منتشر میکنم و یکی از ایرادهایی اصلی که به من گرفته میشود، سبک دستوری غربی است در آثارم. قطعاً این را در این دفتر هم میشود دید. یکی طولانی بودن جملهها است و یکی روایتی بودن آنها. هر دو را از ادبیات غرب، مخصوصاً شعر امریکا دارم. من دو سال حدوداً، «برگهای علف» والت ویتمن دستم بود و همه جا با خودم میبردم و از نسخهی انگلیسی، شعرها را میخواندم، همانطور که ویتمن دوست داشت، در لحظه، در محیط، دانشگاه یا پارک یا خیابان یا خانهِی دوست یا هر کجا. بعدها رفتم سراغ نسل بیت. گینزبرگ را این وسط بیشتر از همه دوست دارم و «امریکا و چند شعر دیگر» را از او کار کردم، بدون سانسور، بدون نگرانی. «خاکسترهای آبی» سرودهی دوا را البته به پیشنهاد ساقی قهرمان کار کردم و الان فکر میکنم یک زمانی باید نشست و آن را دوباره ویرایش کرد و به زبانی تازه، منتشر کرد. دفتر مهمی است، تا الان هم تاثیرش را گذاشته است: ماجرای راوی میانسالی است در یک شعر بلند – فارسیاش حدود ۹۰ صفحه شد – که از کودکیاش میگوید، در شش سالگی زمانی که همسایهاش به او تجاوز میکرده ولی او عاشق این مرد شده بود و از احساسهایش، تناقضهایش، بعدها، گذشته و امروز میگوید. شعر مهمی است، جایزهی گاوِرنِر کانادا را هم برده است. الان کمی شلوغ شده برنامهام اما سارا کین را قطعاً امسال منتشر میکنیم، پنج جلد آن را و دفترهای نمایشی از متن نمایشی تا شعر خالص در نوسان هستند، یعنی من آثار او را، مخصوصاً در «جنون در ۴.۴۸» به هیچ عنوان جدا از شعر نمیبینم.
حالا ترجمه بر زبان من تاثیر گذاشته است و ادبیات و فرهنگ و اجتماع ایران بر من تاثیر گذاشته است و همجنسگرایی من، همیشه همراه نوشتن من است. در این میان انسانی مثل من همیشه مقایسه میشود، چون خواننده ته دل خودش، ادبیات همجنسگرا را متعلق به ادبیات یک اقلیت اجتماعی میبیند و ما را هم سطح بقیه نمیبیند و مقایسه میکند ببیند سطح این ادبیات کجاست. من وسط تمام این گرهها هستم و باید سعی کنم این کلاف سردرگم را به یک نتیجه برسانم و حواسم باشد گم نشوم و خودم باشم و خودم بمانم و خودمان را بنویسم.
– اثری در دست تالیف یا انتشار دارید که منتظر خواندنش بمانیم؟
شاید «سرودهای فراموش شدهی مردی به نام یونس» را منتشر کنم بالاخره. دفترهای نمایشی سارا کین البته در پنج جلد به شکل آنلاین منتشر خواهد شد در انتشارات گیلگمیشان، در تورنتو کانادا. فعلاً صبور هستم، دارم داستان مینویسم و روی خاطراتم در دوران پناهندگی کار میکنم: «سه کوه، دوازده مسجد و یک دریاچه». این آخری برایم از همه مهمتر است و سعی دارم روایتی باشد از آنچه گذشته و آنچه میگذرد بر من و بر جامعهی همجنسخواه من. به کمی آرامش احتیاج دارم تا بتوانم منظم باشم در کارهایم، کارهای عقب مانده را کنار بگذارم و سراغ چند کتابی بروم که مدتها است کنار گذاشتهام برای ترجمه. به آینده امیدوارم و امیدوارم آینده با خودش آرامش و صلح و زندگی بیاورد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
واقعا این مقاله شرم آوره همجنسگرایی از انسانیت به دور است
جمعه, ۱۳ام اردیبهشت, ۱۳۹۲