میخواستی از ظلم بگویی، از ظلمی که چون غبار سیاه بر سر همه سایه افکنده است. میخواستی از خنجرهایی بگویی که همه بر پشت هم میزنیم و یکدیگر را میدریم و بیرحمیهایی که نسبت به هم روا میداریم. مایی که در سراسر تاریخ با عمله ظلم همدست بودهایم. میخواستی بگویی کاش کمی از حیوانات وحشی میآموختیم و با کمی پیشرفت به مرحله توحش میرسیدیم.
میخواستی از بیارزشی جان انسان بگویی. میخواستی بازهم در تاریخ سیر کنی تا ببینی آیا در هیچ زمان و در هیچ دورهای جان انسانهای این سرزمین کمترین اهمیتی داشته است؟ میخواستی از کسانی بنویسی که هنوز نمیدانند در دنیای کوچک امروز هیچ درد و رنجی نیست که به همسایگان و جوامع دیگر و مردمان دیگر سرایت نکند.
میخواستی از غارتگری و تجاوزگری به حق دیگران بنویسی که عادت هزاران ساله ملتها و دولتهای ماست. میخواستی از فاشیسم هولناکی بنویسی که به تهدید تخریب «آثار باستانی» بیش از تهدید «جان انسانها» اهمیت میدهد. میخواستی از انحطاط در دولت و جامعهای بگویی که دروغ و جنایت و وقاحت، سه مشخصه بارز و ممتاز آنست.
میخواستی از وقاحت بگویی، که در چشمانت زل میزنند و دروغ میگویند و اگر فریبشان را باور نکنی و با آن مقابله کنی، از هستی ساقطت میکنند. آری میخواستی از وقاحت بنویسی، از این مشخصه بارز عصر ما که نامش در تاریخ خواهد ماند: «عصر وقاحت!».
میخواستی بگویی که هیچ عیبی در هیئت حاکمه نمیبینی، مگر آنکه عین آنرا در جامعه نیز دیده باشی. میخواستی از «مسئولیت شهروندی» بنویسی و میلیونها نفری که گوش به دهان سلبریتیهای بیپرنسیبی دارند که اتفاقاً سخت با روحیه و خلق و خوی ابتذالپرور ایرانی سازگارند.
میخواستی بگویی که اندک دلسوزان و منتقدان اجتماعی ما، چقدر بخاطر واقعنگری و بخاطر آینهای که بر دست گرفتند، از چماقداران و چماقکِشان و ترولهای وطنی و مروجان خفقان و خشونت، دشنام شنیدند و آسیب دیدند و جان و زندگی و هستیاشان بر باد رفت.
میخواستی از جامعهای بگویی که به واسطه شبکههای نوظهور اجتماعی و امکانات اینترنتی، نقاب از چهره ظاهرساز خود برداشته و هویت راستین خود را به جهانیان نشان داده. میخواستی از آخرین قربانیان «ادب ایرانی» بنویسی، از محققی تاریخدان و سیاستدان و رنج کشیده و زندان رفته و تبعید شده تا بانویی دلسوز و فرهیخته.
آری میخواستی از هزاران «نماینده راستین فرهنگ ایران» بنویسی که به صفحه بانویی باآداب و فرهیخته و تربیت شده و با نزاکت و باشخصیت و باخانواده حملهور شدند و با «گنجینه ممتاز ادب پارسی» خود هر آنچه لایق خودشان و فرهنگ فاخرشان بود، نثار او کردند. همانهایی که دوست دارند دائماً تعریف و تمجید بشنوند و مدالهای پرافتخار ادب و فرهنگ و شرافت و نجابت را بر مشتهای گره کرده و بر دهان باز و زبان زشتگوی خود آویزان کنند.
میخواستی بگویی که هیچ چیز نمیتوانست به این راحتی و روشنی و به دست خودمان مشتمان را نزد جهانیان باز کند و ذاتمان را نشان دهد که چه در چنته ادب و فرهنگ داریم. مشتی شعار پوچ!
میخواستی از آینده بگویی، از بچههایی که آینده ندارند. از بچههایی که با آموزش و پرورش بیگانهاند. از بچههایی که در جامعهای فاسد و در میان درندگان در حال تبدیل به نیروی جنگی برای جنگهای آینده و یا در حال تبدیل به بردههای نظامهای بردهداری رو به تزاید هستند. بچههایی که کتاب را از دستشان میگیرند و تفنگ به دستشان میدهند. بچهها و آیندگانی که قربانی جامعه امروزند. جامعهای که سرزمین خود را به نفع استعمارگران به خاک نیستی و تباهی نشانده است.
جامعه پرادعایی که هنوز به مرحلهای نرسیده که زباله خود را و آب دهان خود را بر کف خیابان رها نکند و کشور خود را تبدیل به یک زبالهدانی بزرگ نکند، اما خود را شایسته بهترین حکومتها، بهترین نهادهای مدنی و بهترین روابط بینالمللی میداند. جامعهای که آداب و رسومش و حتی جشنها و سوگواریهایش آکنده از مظاهر خشم و خشونت و آتش و خون است. جامعهای که به راحتی و در هر مراسمی، همدیگر را میکُشند و زیر دست و پا له و لگدمال میکنند. همانهایی که حالا و بعد از خواندن این مطلب دارند مشتهایشان را گره میکنند و دهانشان را باز میکنند تا چند ناسزای دیگر از «گنجینه فاخر ادب پارسی» پیدا کنند و نثار گوینده کنند.
آری میخواستی بنویسی که مغولها و تاتارها و خیلیهای دیگر با لیاقت و همت خود و با رعایت چند اصل ساده انسانی، توانستند چه کشور زیبا و چه مدنیت درخشان و چه روابط فرهنگی و توسعه اجتماعی سطح بالایی پایهگذاری کنند. میخواستی بنویسی که دادگستریهای شهرهای کوچک ایران از فرط شلوغی، همچون شهرکهای بزرگ و پرجمعیت است، در حالیکه دادگستری ممالک دیگر و از جمله تفلیس پایتخت گرجستان، از فرط خلوتی تبدیل به نمایشگاه آثار هنری شده است. میخواستی از «امید» و امید دادن بگویی، از کلمهای که همواره دستمایه سادهلوحان یا عوامفریبان بوده و جای «عمل» را گرفته است.
میخواستی خیلی چیزهای دیگر را بگویی و بنویسی. بارها نوشتی و بارها خط زدی. بارها از خود پرسیدی که برای چه کسی منتشرشان کنی؟ باز خودت را توجیه کردی که برای آیندگان. اما واقعیت اینست که دیگر انگیزه نوشتن نداری و اگر هم نوشته باشی، تمایلی به انتشارش نداری. اکنون نوشتههایت را به کناری میگذاری و پناه میبری به «گرامشی». به او که هنوز حرفش و رنجش، حرف و رنج امروز بشریت است. به او که بر قله شرف انسانی ایستاده است. و پناه میبری به «دودوک»، آن ساز بیهمتا در بیان تنهاییها و رنجهای آدمی(+).
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.