ز خاطرات خوش دوران نوجوانی من ، به یاد آوردن شاهنامه خوانی های قهوه خانه ای است که طی آن، مرشدهای نامدار زمان یک تنه صحنه های جنگ و نبرد و لحظه ها و دلهره های آن را مجسم می ساختند، با چنان استادی و حرارتی که همه را مبهوت خویش میساخت و طوری که سینما و تلویزیون که هزار تکنولوژی به کار میگیرند، از برابری با آن ها عاجزند.

شب های سهراب کشان که جای نشستن در قهوه خانه پیدا نمی کردی و در میان روشنایی چراغ های زنبوری که ردیف چیده شده بود؛ مرشد با یک کف زدن محکم ترا از بزم شاهانه به میدان رزم دلاوران می برد و از یک فصل داستان شاهنامه به فصل دیگری رهنمون می شد .

اما من هرگز جلسات سخنوری در قهوه خانه را شاهد نبوده ام. فقط وصف آن را در قصه ی «تلخ و شیرین» محمدعلی جمال زاده خواندم . جمال زاده سخن از سخنوری در قهوه خانه ای در رستم آباد شمیران می کند و این قهوه خانه را این گونه توصیف می کند :

« قهوه خانه ی رستم آباد بدون شبهه از حیث طراوت و صفا بهترین قهوه خانه ی تمام شمیرانات بود و شاید فقط قهوه خانه امامزاده صالح تجریش می توانست با آن رقابت و همسری نماید. محوطه ی نسبتاً وسیعی بود مانند تمام بناهای روستایی ایران از گل و خاک که نهر بزرگی از وسط آن می گشت و تاق آن را سرتاسر با حصیر پوشانیده بودند بطوری که ابدا آفتاب نمی توانست بدانجا رخنه نماید و به همین مناسبت سایه ی خنک و دلپذیری داشت که روح آدم تازه می شد و برای چون من آدم خسته و وارفته ای هزار اشرفی قیمت داشت .

هرگز فراموش نمی کنم که یک نفر رعیت پیری درکنار آن نهر نشسته مدام دو کف را از آب زلال و خنک پرکرده به صورت می زد و می گفت واقعاً روح پیغمبر است و از روی اخلاص و صفای باطن صلوات می فرستاد. چند عدد قفس سهره و قناری با دعا و کجی و نظر قربانی و گل و گوی و آینه جابجا به درخت ها آویخته بودند و آواز و چهچه ی آنها چنان در فضا پیچیده بود که صدا به صدا نمی رسید.»…

« تا یک استکان چای دیگر خوردم ناهار هم حاضر شد . یک جام برنجی پر از آب و یخ بلورین هم که یک چارک انگور عسگری آب سنبله خورده مثل خوشه ی الماس در آن می درخشید و روح آدم از تماشای آن تازه می شد با خوراک فرا رسید. درکنار آن آب روان در آن هوای خنک و دلچسب چنان به دهانم مزه کرد که تا عمر دارم لذتش زیر دندانم خواهد ماند.»

می خواستم از مجلس سخنوری بگویم توصیف زیبای جمال زاده نگذاشت. او می نویسد :« طولی نکشید که قهوه خانه پر از جمعیت شد و سخنوران هم وارد شدند. درویش مرحب مردی بود کامل و آراسته و عده ای از دهاتی ها او را می شناختند دورش جمع شده بنای آشنایی دادن را گذاشتند ولی شاطر نجفعلی که حریف و مبارز او بود سی و پنج شش سال بیشتر از سنین عمرش نگذشته بود و معلوم بود که تازه در خط سخنوری افتاده است . سیمای کشیده ی سنگین و باوقار و چشمان گیرا و شهلایی بسیار با حال و لطفی داشت. زلف هایش از زیر کلاه نمدی تخم مرغیش بیرون افتاده بود و عبای نازک و شال یزدی ریشه داری که به دور کلاهش بسته بود می رسانید که مانند اغلب شاطر نانواها اهل کمال است و با کتاب و دفتر سروکار دارد.

سلام و صلوات ها ختم و سخنوری آغاز گردید. چنانکه می دانید یکی شعری می گفت و دیگری جوابش را می داد و هرکس وامیماند از شال و کلاه گرفته تا قبا و پیراهن را بایستی به گرو درمیان معرکه بگذارد و منتظر بشود که حریف را به نوبت خود گیر انداخته مجاب سازد تا بتواند از نو گروی خود را پس بگیرد.»

از مدح و صلوات و غیره که بگذریم طرفین با اشعاری که از حفظ داشتند مبارز می طلبیدند و به رقابت می پرداختند برای نمونه شاطر در این قصه درمورد سبب آفرینش شعری می خواند و شاطر جوابش را در باب خلقت زمین با سروده ای دیگر می داد

البته این اشعار گرچه کمی رنگ مذهبی دارد ولی بدین معنی نیست که حتا شعری از مهستی آنهم بی محابا در وصف قاضی خوانده نشود و حضار را به خنده واندارد و حتا قهقهه زنان بلند نشود.

آنچه می خواهم بگویم چطور سد و خرده ای سال پیش در یک ده، در یک محیط روستایی از سخنوری و شعر استقبال می شود و جمال زاده شاطران را اهل کمال و کتاب و قلم می داند. این مجالس در ضمن نمونه ای است از شفاهی بودن ملت ما که عادت به نقالی داشتند و مطالب را سینه به سینه نقل می کردند. حال شکر خدا که ما به برکت رسانه های نو، ملتی کتبی شدیم و شروع به نوشتن کردیم اما چه نوشتنی. بجز معدودی انگشت شمار، هموطنان چنان ادبیاتی کتبی آفریده اند که بهتراست آن را بی ادبیات نامید. نوشته هایی سراپا ناسزا و تهمت و بیشتر اوقات آنهم با غلط فاحش املایی و انشایی. گاهی انسان فکر می کند دیوارنویسی های توالت هاست که حالا به فیس بوک و غیره سربازکرده است

از آن طرف وقتی رادیو تلویزیون جمهوری اسلامی را باز می کنی سطح آن هم نسبت به مجلس سخنوری قهوه خانه ای روستای رستم آباد سد سال پیش پایین تر است. جای تأسف است که بسیاری فارسی را بیش از خانه و مدرسه از تلویزیون و رادیو و این اواخر بخصوص اینترنت یاد می گیرند.

از اشعار حافظ و سعدی و مولوی اثری نیست چون همه از جمله ملاعین خبیث هستند و اگر زنده بودند به حد و زندان کهریزک گرفتار می شدند و باقی هرچه هست روایات و اوراد است. طبیعی است بدین ترتیب مردم به رسانه های دولتی رغبتی نشان ندهند و به تلگرام و فیس بوک پناه ببرند. دریغ که اینجا هم اغلب مطالب اساسی و تفکر برانگیز مشتری ندارد و مردم بیشتر طالب شایعات و افترا و ناسزا هستند تا به دنبال حقیقت و احترام به یکدیگر. یعنی خلاصه کنم در طی چهل سال سطح فرهنگ کشور را به چنین حدی تنزل داده اند که امروز اگر مطلب طنزی در فیس بوک می گذارم برای آنکه را با مطلب جدی اشتباه می گیرند بالای آن می نویسم «طنز» ولی باز افاقه نمی کند و طرف آن را جدی می گیرد.

رحمت به پیشینیان ما که گنجینه ی ارزشمندی از اشعار زیبا و سخنان حکیمانه و داستان ها شنیدنی برای ما به یادگار گذاشتند که هنوز هم از آن تغذیه می کنیم. زبان فارسی هنوز ملاط اصلی وحدت و هویت ماست، ولی از خود می پرسم که پایین آمدن کیفیت آشنایی مردم با آن، اگر به همین ترتیب پیش برود، کار را به کجا خواهد رساند. شفاهیات مردم که قدیم متعلق به توده بود و دولت بر آن دستی نداشت، با رسانه های جمعی از دست مردم درآمده، بخشی نصیب دولت شده و بخشی هم به دست یک مشت آدم بیسواد افتاده است. تعداد انجمن های ادبی هم که سیر نزولی طی کرده است. تدریس فارسی در وضعیتی است که می دانیم. دعواهای سیاسی که روشن است سر چیست، دعواهای فرهنگی هم که متمرکز شده بر اقوام. معلوم نیست در این میان که باید غم زبان فارسی را بخورد؟

چهارشنبه – ۲ بهمن ۱۳۹۸

۲۰۲۰-۰۱-۲۲

این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده  و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)