کشته شدن قاسم سلیمانی توسط امریکا در سوم ژانویه ۲۰۲۰ در بغداد موجی از احساسات و تحلیل‌های موافق و مخالف بهمراه داشت. برخی به سر و کله خود کوبیدند و به عزا نشستند و برخی به رقص و پایکوبی درآمدند. عده‌ای با محکومیت «امپریالیسم امریکا» و «تروریسم دولتی اش» پرچم جمهوری اسلامی را برافراشتند، و عده‌ای دیگر با انزجار از جمهوری اسلامی و تشکر از «پرزیدنت ترامپ» پرچم امریکا را به سینه چسباندند. و به اصطلاح مفسران و تحلیلگران نیز از این دوگانه‌های مبتذل فراتر نرفتند.
 
از منظر احساس انسانی صرف طبعا میلیونها مردم تحت ستم در ایران و عراق و سوریه و لبنان که زیستن در زیر سیطره خونبار جمهوری اسلامی و ارتجاع اسلامی بطور کلی را تجربه می‌کنند، و بویژه خانواده‌های بیش از هزار قربانی خیزش انقلابی آبان ماه ۹۸ که در غم عزیزانشان هستند، حذف قاسم سلیمانی بحق مایه شادمانی آنهاست و هر انسان آزادیخواهی در این شادمانی سهیم است. قاسم سلیمانی همچون همه «سرداران» سپاه پاسداران از حکومتگران و کارگزاران و آدمکشان جمهوری اسلامی و آمر و عامل کشتار انسانهای بیشمار و نابود کننده خانواده‌های بسیاری بود. اگر قاسم سلیمانی برای دایره خودی‌های رژیم «سردار رشید» و «استراتژیست» و «قهرمان ملی» و هر صفت دیگری است، برای میلیونها توده تحت ستم ارتجاع اسلامی او چیزی بیش از یکی از اوباش جنایتکار و آدمکش این ارتجاع نیست.
 
اما برای تبیین سیاسی این واقعه نمی‌توان در سطح احساسی باقی ماند. تبیین سیاسی محدود به بیان احساسات له و علیه این واقعه بی تردید به یکی از دو سوی آن تکیه داشته و جانبدارانه است. جانبداری که در این واقعه معین یکسره ارتجاعی است.
 
کشتن قاسم سلیمانی مستقل از عواقب آن پیش از هر چیز صرفا یک مرحله از پروسه بلند تقابل بین دو نیروی ارتجاعی و ضد انسانی یعنی جمهوری اسلامی و متحدینش از یکسو و امریکا متحدینش از سوی دیگردر منطقه است. مرحله‌ای که احتمال دو تحول را در تقابل ایران و امریکا بهمراه دارد. *
از نقطه نظر منافع امریکا این کار باید انجام و چنین ضربه‌ای باید وارد می‌شد. جمهوری اسلامی با تداوم خرد کننده تحریم‌ها و ناامیدی از کمک‌های اروپا و روسیه و چین، به سیاست ناامن سازی منطقه و انجام عملیات نامتقارن رو آورد تا از اینطریق بر امریکا برای کاهش «فشار حداکثری»‌اش فشار وارد سازد. حمله به نفتکش‌ها و انداختن پهباد امریکا و حمله موشکی به تاسیسات نفتی عربستان و راکت زدن به پایگاه امریکا در کرکوک و حمله به سفارت آن در بغداد، همه با این فرض از سوی جمهوری اسلامی انجام شد که امریکا دنبال تنش و درگیری نظامی نیست و ترامپ هم یک بلوف زن توخالی است. این حملات فزاینده بویژه با حمله به سفارت، امریکا را به نقطه‌ای رساند که به جمهوری اسلامی فرمان ایست بدهد. این فرمان اما نمی‌توانست هم وزن حملات جمهوری اسلامی باشد و می‌باید بصورت شوک آور و بی بازگشت صادر می‌شد. قتل قاسم سلیمانی این وظیفه را بعهده گرفت و جدا از اهمیت سیاسی و نظامی وی برای رژیم اما ضربه سختی به روحیه کل ارتجاع اسلامی در ایران و منطقه وارد نمود. این فرمان ایست در همان حال پیام صریحی نیز به جمهوری اسلامی داد که هر اقدام دیگرش می‌تواند به پاسخ‌های سنگین و غیر قابل انتظار منجر شود.
 
از اینرو جمهوری اسلامی در کنار بن بست‌های اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژیک در ایران اکنون نیز درمنطقه با بن بست مواجه شده و سیاست «هلال شیعه» و «عمق استراتژی»‌اش بطور قطع شکست خورده است. لذا برای انجام عملیات نامتقارن و نا امن سازی‌ها با محدودیت‌های جدی و پاسخ‌های پرهزینه روبروست. بویژه اینکه امریکا صریحا اعلام داشت برای همه عملیات نیروهای نیابتی رژیم خود جمهوری اسلامی را مسئول می‌داند.
 
کشتن قاسم سلیمانی جمهوری اسلامی را در دو راهی تعیین کننده‌ای قرار داده است. اگر بخواهد متقابل به مثل کند و ضربه مهمی به طرف مقابل وارد کند باید خود را برای عواقب و هزینه‌های فزاینده یک تقابل نظامی آماده سازد. این راه برای جمهوری اسلامی دیگر بسهولت قبل باز و هموار نیست. اساسا به این دلیل که جامعه ایران در دی ماه ۹۶ و آبان ۹۸ پرقدرت نشان داد که فعالانه دنبال سرنگونی جمهوری اسلامی است. تهدید اصلی علیه جمهوری اسلامی از طرف همین مردم بیدار شده و به پاخاسته است و نه از طرف خارج، و دقیقا به همین دلیل اگر رژیم وارد باتلاق درگیری با خارج شود ممکن است از داخل بلعیده شود.
 
از آنطرف اگر جمهوری اسلامی به دلیل همین مخاطرات و هزینه‌های آن از تقابل بیشتر با امریکا پرهیز کند و پاسخ قابل توجهی به قتل یکی از «سرداران»‌اش ندهد و بر عکس مسیر سازش با امریکا را هموار سازد، چیزی که محتمل است، روحیه صفوفش ویران تر و ویرانی کل نظام و ارتجاع اسلامی تسریع می‌شود.
بنابراین هر یک از این دو راه تنگناهای جمهوری اسلامی را تنگ تر و شرایط را برای سقوط و یا فروپاشی آنرا بیش از پیش مهیا می‌سازد.
 
این روند بطور اجتناب ناپذیر در برابر هر رژیم سیاسی استبدادی توسعه طلب و کشور گشایی قرار دارد که همزمان با بحران‌ها و بن بست‌های داخلی‌اش درگیر بحران و بن بست در سیاست خارجی توسعه طلبانه‌اش نیز می‌شود. انقلاب کبیر فرانسه و کمون پاریس و انقلاب‌های ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ روسیه از مصداق‌های تاریخی رژیم هایی‌اند که به دو بحران و بن بست همزمان داخلی و خارجی دچار شده و سقوط‌شان تسهیل می‌شود. جمهوری اسلامی از این نظر اکنون در موقعیت مشابهی قرار دارد.
 
در برابر این وضعیت جمهوری اسلامی دو صف طبقاتی متضاد و متخاصم صف آرایی کرده‌اند. یکی صف کل اپوزیسیون بورژوایی ارتجاعی ایران در اتحادی مقدس با ارتجاع حاکم بر امریکا و عربستان و اسرائیل است، و دیگری صف طبقه کارگر و زحمتکشان و ستمکشان ایران که از دی ماه ۹۶ ناقوس مرگ جمهوری اسلامی و نظام سرمایه داری ایران را بصدا درآورد و با آبان ۹۸ و رادیکالیسم عظیم و کم نظیر آن گامها به جلو رفت است.
 
در مقابل تقابل دو نیروی ارتجاعی ایران و امریکا و متحدینشان در منطقه و همه عواقب آن، از درگیری‌های ویرانگر نظامی تا سازش و اتحاد تباه کننده آنان، تنها می‌توان و باید با به میدان آوردن نیروی متحد طبقه کارگر و به زیر کشیدن جمهوری اسلامی آلترناتیو سوسیالیستی این طبقه را در پیش جامعه قرار داد.
امیر پیام
۱۵ دی ۱۳۹۸
۵ ژانویه ۲۰۲۰
 
 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)