حاجی عبدالستار، شاید جز اسمش، آنقدرها که انتظار میرفت حاجی نبود. کراوات میبست، هرچند کهنه و کوتاه بود و پیراهن چهارخانهی رنگی میپوشید و ریش و پشمی هم که بشود به آن ریش و پشم گفته نداشت و عرق چین هم به سر نمی گذاشت. اما نمازش را مرتب می خواند (این طور میگفتند) و روزه نمیگرفت. (این یکی را دکترها گفته بودند). ترشی معدهاش زیاد شده بود.از اینها گذشته، باز هم اینطور میگفتند که او عضو هیئت است و در ایام عزاداری گوشهای مینشیند و آهسته و به ملایمت، در واقع سینهاش را نوازش می دهد. البته اگر کسی متوجه او میشد ریتم ضربه ها را هم شدیدتر و هم سریعتر میکرد. در آنِ واحد دو کار انجام میداد…خلاصه هنرمندانِ مملکت، از نمایشنامه نویس و نقاش گرفته تا کارگردان فیلمهای سینمایی و تولیدکنندهی فیلمهای تلویزیونی را دچار پریشانی و بلاتکلیفی کرده بود.
در این میان وضع آهنگسازان و ترانه سرایان از همه وخیم تر بود. هرچه بود حاجی عبدالستار با حاجیهای آنها از زمین تا آسمان تفاوت داشت. البته چیزهای دیگری هم بود که هنرمندان را نومید میکرد… مثلا روز اولی که آنها فهمیدند حاجی عبدالستار تسبیح درشت زردرنگ کهربا نمیگرداند و دکانش هم زیر بازارچه نیست، حسابی جا خوردند. کارگردان جوانی که تازه از آمریکا آمده ولی در تلویزیون استخدام نشده بود (معروف بود که “فرهنگ و هنر” او را چنگ “کانون تربیت کودکان” قاپیده است) هرجا می رفت و به هرکس برمیخورد میگفت: Helpless!
واقعا آدم Helpless میشود. نمیدانم، شاید هم واقعا آدم چنین چیزی بشود و شاید هم من دیگر زیاد دارم طول و تفصیل میدهم و لازم نیست در مورد حاجی عبدالستار این قدر به جزئیات توجه کنم. آخر من فقط از او لوبیا و نخود و ماست پاستوریزهی مانده و پنیر ترش لیقوان و شیر میخرم و گاهی هم چندتایی همای اتویی. و هروقت که حوصله داشته باشد، مدتی ته دکانش روی چیزی که بشود نشست، مینشینم و چندکلمهای با او حرف میزنم.
آقای میران منتقد بزرگ هنری ما، که بالاخره تازگیها مُرد، به من میگفت وقتی داستانت درآید تو را خواهم کوبید. راستش دقیقاً گفت: «مشت ومالت می دهم». چون از کسی که تأثیری در ساختمان داستان ندارد، به تفصیل اسم بردهای و از قوانین مسلم (در اینجا نمیدانم چرا از برتراند راسل وکاردینال ریشلیو نقل قولهایی میکرد.) عدول کردهای.
از چه قوانین مسلمی؟ قوانینی وجود ندارد که مسلم باشد یا نباشد. راستش زندگی او وفا نکرد که بگوید و توضیح بدهد و به وعده اش عمل کند. اما من همان وقتها خیلی تعجب کردم. آقای میران، حاج عبدالستار را از کجا میشناسد؟ و چه طور فهمیده که من می خواهم قصهای بنویسم که حاجی هم در آن بپلکد؟
شاید هم جای تعجب نباشد… آخر منتقدها این چیزها را بهتر از من و شما میدانند. با این همه من درست و حسابی Helpless شده بودم و تذکر آقای میران باعث شد که مطلب را درز بگیرم و از تعریف شکل و شمایل و حالات روحی حاج عبدالستار چشم بپوشم. فقط بروم توی دکان، سلامی بکنم و مثل بچه ی آدم آن ته توی تاریکی روی گونی دربستهی برنج یا چهار پایه ی لق و پقی بنشینم و اطلاعات و زن روز و بانوان و رودکی سه چهار سال پیش را بردارم ورق بزنم و اگر گفت چایی میل دارید، بگویم نه و مشتری ها را دید بزنم و یواشکی به حرفهای دختری که هرروز پیش از ظهر میآید و به دوست پسرش تلفن میکند، گوش بدهم. برای رعایت امانت باید بگویم که این دختر هنوز پسری ندارد که پسرش دوستی داشته باشد اما آن طور که دستگیر من شده است خودش دوستی دارد که پسر است…
پدر دخترک نمیدانم چه کاره است. توی دارایی کار میکند و اغلب او را در ادارهی تلفن هم دیده اند که از پله ها به سرعت بالا و پایین می رود. آنها در دو اتاق اجاره ای می نشینند و مادر دخترک که زمین گیر است، سرفه های خشک هم میکند و همین چند وقت پیش بود که سر اجاره و پول آب و برق (خوشبختانه تلفن ندارند) میخواستند جل و پلاسشان را بریزند بیرون. شاید هجده سال داشت. شلوار مخمل و بلوز تریکو پوشیده بود و چادر نازکش را که نمی توانست درست روی سر نگاه دارد، ناشیانه به دندان گرفته بود. کیف پارچه ای کوچکی در دست داشت و میشد فهمید که تو صورتش دست برده است. دزدکی و با دلهره می آمد. سکهی پنج ریالی اش را خورد میکرد. دوروبرش را زیرچشمی میپایید و بعد باریک میشد که به شیشه های سرکه و مربا و قوطی های تاید و برف و کلیمانجارو نخورد. به تلفن، مثل چیز مقدسی خیره میشد و آن وقت نمره را میگرفت. لبش را می جوید و ناآرام بود. گاه یکهو سرخ میشد و به حاج عبدالستار و من نگاه میکرد… ما نگاهمان را میدزدیدیم، اما همین که به قول رسانه ها، ارتباط برقرار میشد، میدیدم که قد میکشد در جواب دادن مکث میکند و میکوشد که جوابهایش از سر سیری باشد. اما درست نمیشنیدم چه میگوید…. از روی چهارپایه بلند شدم و آمدم جلوتر، روی یک دبه روغن نباتی قو نشستم. چشمم را به دریاچه ای که از باران دیشب در وسط خیابان درست شده بود، دوختم وگوشهایم را تیز کردم. حرفها خیلی آشنا بود. مثل این بود که هنوز دارم بانوان و زن روز و تماشا میخوانم.
همیشه بعد از دخترک سروکلهی زنی با چهار تا بچه پیدا میشد. بچه ها تو سر و مغز هم می زدند و شیرینی و عروسک کوکی و طیاره و ماشین پلاستیکی می خواستند و زن با دستش آنها را مثل مگس های سمج و سگهای مزاحم پس میزد.
میگفت آنها صبح، سر کلاس شیرینی و پسته و فندق کوفتشان کرده اند و بچه ها توضیح می دادند که شیرینی ها خشک و آجیل ها پوک بوده است و حاج عبدالستار معتقد بود که ما ایرانیها ذاتاً قدرناشناس هستیم. به خصوص که پای چیز رایگانی درمیان باشد.
دخترک در این شلوغی، گوشی را می برد لای چادرش و نفس نفس میزد. زن به او التماس میکرد که زود باشد. آخر شوهرش روی تختِ مریض خانه (زن میگفت قصاب خانه) افتاد بود و خرجی نداشتند و نمی دانستند چه کنند. دخترک با نگاهش ظاهراً میگفت «چشم» اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود. زن برای بچه هایش (فهم زن با این همه ترانه و سخنرانی متأسفانه هنوز بالا نرفته بود. فقط تعداد بچهها بود که مرتب بالا می رفت.)… بله، برای بچههایش آدامس مرغ نشان و خروس نشان میخرید (سلیقه ها فرق میکرد) و مثل اینکه با خودش زیرلبی میگفت: «باید بهش تلفن بزنم.» اما مثل هر حرف زیرلبی دیگری، البته که اثری نداشت.
جوان دراز و کج و کولهای که به ظاهر دانشجوی علوم انسانی بود و به تحقیق مدتی بود که مرتب (برخلاف سر و وضعش) به گاراژ ccc تلفن میکرد که بداند حواله پول ماهانه برایش رسیده است یا نه، مثل همیشه گوشه ای می ایستاد و هنر عشق ورزیدن به قلم اریک فروم را مشتاقانه زیر بغل میفشرد و کتاب مارکسیسم، مارکسیسم نیست را که باز کرده بود، عبوس و با اوقات تلخ نگاه میکرد اما نمی خواند. بالاخره آخر سر خانم نمره ای آمد.
چاق و خپل بود و همیشه مینیژوپ و دکولته میپوشید و هرچندوقت یکبار رنگ موهای وزوزیاش را عوض می کرد، این دفعه اما مثل این که سرش آتش گرفته بود. وقتی نوبتش میرسید اول مدتی با تلفن مثل اینکه لاس میزد و بعد همینطور چشم بسته، نمرهای میگرفت. در چرخش دستش، انگشتریهای رنگارنگ برق می زدند.
مردم می گفتند این کار را می کند که شاید کسی را تور بزند، نه برای اینکه پولی تلکه کند و یا قصد شوخی داشته باشد…. نه. حاج عبدالستار روی پیاده رو تف میکرد و میگفت اوایل هرکسی باهاش میرفت یک ماشین فولکس واگن نازشست میگرفت. حتی چندنفری توانستند ماشین باری و تریلی از او بگیرند، خوب، آن وقتها وضع مالی خانم خوب بود اما حالا زبانم لال (مردم این چیزها را می گویند و به من هم مربوط نیست) هر آدم خوشبختی که به پست خانم نمره ای بخورد، یک چلوکباب سیر میخورد و بیست تومانی هم پول توجیبی میگیرد، تازه اگر راه آن آدم خوشبخت دور باشد، بلیت رفت و برگشت اتوبوس را هم می تواند بگیرد. (میدانی که خانم نمره ای با تاکسی مخالف است.)
من نمیدانستم اما جواب دادم: باید جالب باشد.
حاج عبدالستار مثل این که تازه متوجه حضور من شده است،گفت:
– جایت راحت است؟ دله اذیت نمیکند؟
به او جواب ندادم. (خواستم بگویم این آدمها هستند که اذیت میکنند نه دلّههای معصوم به خصوص اگر بدون شماره باشند.) با این همه دلّه را کشیدم نزدیک تر، پهلوی تلفن. دخترک چیزهایی دربارهی مامانجان میگفت که گویا اعصابش ناراحت است و قرار است ببرندش اروپا و اینکه بابا هم دست تنهاست و ننه هم که یک روز در میان میآید کارهایشان را میکند، خیلی ناراحت و عصبانی است و شمال هفتهی پیش هم با این اوضاع چنگی به دل نزده بود و بعد اینکه صفحهی «هامپردینگ تله جونز» را دادم به زری جون و اینکه مردهشورش را ببرند. زری مگر چیز میفهمد. او از «ابی کاسیدی» خوشش می آید… دخترهی امّل.
آن وقت بود که زن چاقِ نیمه لخت و جوانِ دانشجو و رانندهای که معمولا پنچر میکرد و میخواست به پمپ باد تلفن بزند و خیلی هم عجله داشت، به جان هم میافتادند. جوان دانشجو آرام و خجالتی میگفت که کسی به پمپ باد تلفن نمیکند بلکه به مغازهای تلفن میکند و راننده مثل قوچ میپرید به او و حاج عبدالستار مجبور بود آنها را از هم جدا کند.
حاج عبدالستار، یک کار دیگر هم میکرد. همین که طاقتش طاق میشد، می آمد و به زور گوشی را از دست دخترک میگرفت و میگفت که این جا، جای قرتی بازی نیست و غلط کردهای که نمرهی مرا هم به بابا جون دادهای و دخترک به گریه میافتاد و بیهوده سعی میکرد که گوشی را که حالا دیگر مثل توپ راگبی دست به دست میگشت، بقاپد و توی آن داد بزند: «هوشیجون، هوشیجون، چیزی نبود. این سروصداها مال ننه است، دوباره به سرش زده.»
و حاج عبدالستار از اینکه هوشیجون را باز هم باباجون گفته ناراحت میشد و زیر لب صلوات می فرستاد.
من به پاکتهای نخود و لوبیا و چایی که خریده بودم و روی یک جعبه خالی پپسی کولا گذاشته بودم، خیره میشدم و با خود میگفتم که پس کی بلند شوم و بروم؟ این سوال را از همان اول صبح که میآمدم توی دکان حاجی، از خودم میکردم و هیچ وقت هم به جوابی نمی رسیدم.
راستی پسر صاحب خانهمان حق نداشت که میگفت تو تا تمام نوشتههای روی پاکتها را نخوانی و صدتا سیگار (اغراق) نکشی و ده بار دنبالت نفرستند به خودت تکان نمیدهی؟
دیگر کار به آنجاکشیده بود که قهوهچی هم هر وقت چای می آورد نگاه خشمگینی به من می انداخت. خب، بدون اغراق باز کسی را فرستاده بودند دنبالم. حاج عبدالستار میگفت:
– لااقل خریدها را بده ببرند. لازم دارند…
آنها را بردند. حالا حاجی به کنار، شاگردش را هم که نمیگذاری کار بکند. مرتب او را به حرف میکشی و با او بحثهای بی نتیجه میکنی. البته اگر بشود گفت، اگر بشود این چیزها را بحث گفت، حقیقت این بود که من اغلب با شاگردِ حاجی صحبت میکردم. اصرار داشتم که درسش را ادامه دهد. راستی و صمیمیت پیشه کند. کتاب بخواند و روح و فکر خود را غنی سازد. (او هم اینها را در انشای کلاس اکابرش مینوشت و مخصوصاً از «میسازد» خوشش می آمد) و توضیح میدادم که آن وقت به سعادت روحی و فکری و جسمی خواهد رسید و خودم را مثال میزدم. بعد برای اینکه نشانش بدهم که حرفم توخالی نیست و بهروزی انسان ها (بهروزی را در انشایش با «ذ» مینوشت) و سعادت تمام جامعه برایم مطرح است و به تعهدات وجدانی و روشنفکری خودم وفادارم، پیشنهاد کردم که مادر پیرش را از ده بیاورد که همین جا در خانهی ما رخت بشوید. جارو کند، غذا بپزد و در عوض هر شب پیش من درس بخواند و باقی مزدش را هم جمع کند و مخارج دامادی پسرش.
آن طور که پسرش میگفت، پیرزن چشمهایش آب مروارید آورده بود و یک پایش هم که پیشترها فلج شده بود و شانه هایش از باد رماتیسم درد می کرد و برای اینکه بشنود باید هم داد کشید و هم هر کلمه را چند بار تکرار کرد… خوب گاهی هم سودایش عود می کرد و تمام بدنش به خارش می افتاد. پیرزن با سواد و کتاب، دشمن بود و اعتقاد داشت که همهی بدبختی های او و بلاهایی که سر جوانها مثلا پسرش آمده یا خواهد آمد، زیر سرِ همین مدرسه ها و کتابها است…
من گفتم: حاجی!
(اما می دانستم که او گوش نمی دهد و از خدا می خواهد وسیله ای بسازد که به نحوی بتواند مرا بیرون بیندازد و شاید چند تا اردنگی هم حوالهام کند.)
– حاجی! این شاگرده چند روز است پیدایش نیست؟ من از وقتم زدهام، برنامههایم را ناتمام گذاشته ام که بیاید انگلیسی یادش بدهم. برای مادرش هم کتاب و دفتر و گونیا و پرگار خریدهام.
ترازو محکم روی پیشخوان خورد.
– نکند رفته باشد که مادرش را بیاورد؟
باز سر تلفن دعوا شده بود.
– همه چیز آماده است، اما می دانی حاجی؟ این همه وقت من فقط معطل (جوجو جتسو) هستم، باید اول با جوجو مذاکرهای بکنم.
راست میگفتم. تا جوجو را نمی دیدم و با او حرف نمیزدم، نه می توانستم به تعهداتم (هرچند هم روشنفکری بود) عمل کنم و نه به کسی درس بدهم و نه مادر کسی را استخدام کنم و نه وقتی خواروبار روزانه را خریدم، زود بروم دنبال کارم.
مدتها بود که نامهی جوجو جتسو را در جیب داشتم. کاغذ مچاله و رنگ و رو رفتهای بود. اوایل آن را لای یک تکه روزنامه میپیچیدم (عادت چیز پیچیدن حاجی به من هم سرایت کرده بود) و در کیف کوچکم می گذاشتم. دستم بی اراده، وقت و بیوقت به طرف جیب بغلی ام میرفت و همین که مطمئن میشدم کیف و نامه سر جایشان هستند، خیالم راحت میشد.
تا اینکه یک روز، پسر صاحب خانهمان گفت تو از روزی که کیف بغلیات را گم کردهای دیگر سر وقت از خانه بیرون نمیروی. سر وقت هم نمی آیی و دیگر چیق هم نمیکشی (اغراق). اگر به خاطر کیف است که من یکی مثل آن را بهت میفروشم.
گول خوردم، یعنی خواستم خودم را گول بزنم… رفت کیف را آورد. پسر صاحب خانه بعد از سال پنجم که در کنکور قبول نشده بود، کیف و قلم خودنویس و فندک میفروخت. از کجا می آورد و به که می فروخت؟ نمیدانم.
کیف را خریدم. اما چپق و سیگار باز هم به دهانم مزه نمیداد. حتی رفتن برایم تلویزیون دستی که شیلد محافظ هم داشت، خریدند و برنامه های هنری اش را (چون در خانه همه شنیده بودند که من اگر هم خودم هنرمند نباشم، به هنر علاقه دارم) گرفتند و برایم صندلی گذاشتند که تماشا کنم. گاهی به من سقلمه میزدند و میگفتند ببین! این فلانی است. یا این همان است. یا این یارو خودش است. میدانید که از همین حرفهای کلی. بعد هم در چند باشگاه ادبی که شب شعر هم داشته عضوم کردند و بردندم که اسمم را در کاخ جوانان محلهمان بنویسند. مرتب می گفتند خیلی مفید است. همه چیز دارد. ورزش، نمایش، شعر، موسیقی و عرفان. حتی می توانستم آنجا گرل فرند پیدا کنم و فیلمهای فدریکو فلینی را ببینم. اما همان دم در با کمال احترام عذرم را خواستند. (لباسم مطابق مقررات نبود. راستش جین و کاپشن نپوشیده بودم و ریشم را هم صبح سلمانی آمده بود خانه و تراشیده بود.)
با این همه به کاخهای دیگر هدایتمان کردند، اما می شنیدم که پشت سرمان میخندند. دو شبی هم مرا به تالار ابن یمین بردند. شب اول چون پاپیون مشکی نزده بودم، (رنگ پاپیونم زرشکی بود) راهم ندادند و شب بعد چون همان اوایل خوابم گرفته بود و در خواب حرف های نامربوط میزدم (دیگران فقط خروپف میکردند) کشان کشان آوردندم بیرون و انداختندم وسط خیابان. یک وانت مزدا به سرعت از کنار گذشت و من از ترس خودم را جمع کردم. بی فایده. همهاش بی فایده. این بود که آمدند به عموجان اسکندر تلگراف زدند که یکی دو هفته بیاید تهران و شبها برایم کتاب بخواند و نصیحتم کند. متن تلگراف را خواسته بودند خیلی ادبی بنویسند: «بیخوابی هم مزید بر دیگر علتهای او شده است و کلی باعث ناراحتی می باشد.» کلی هم پول روی دست خودشان انداخته بودند.
عموجان اسکندر سبیل شاه عباسی سیاهی داشت و وقتی حرف میزد، عصایش را رو به آدم تکان میداد. چشمهای ریزش از پشت عینک ذرهبینی که با نمره چشمش نمی خواند (عینک مال مرحوم مادرش بود) حالتی نامفهوم داشت و نگاهش بر صورت آدم خیره و ثابت می ماند. عموجان اسکندر ناگهان بی هیچ علت، هیجانی میشد و نفسش به شماره می افتاد، به همان سرعت هم آرام می گرفت و نیشخند معنی دار میزد. این درست چیزی بود که همه در آن متفق القول بودند؛ «نیشخند معنیدار». اما دیگر نمی گفتند چه معنایی. وقتی نیشخند معنی دار میزد، گوشه ی دهانش چال کوچک معنی داری می افتاد و آدم مجبور میشد رویش را از او برگرداند. این احساس به مخاطبش دست میداد که با ترحم به رویش تف انداخته اند و یا وقتی که حقش بوده بگذارندش وسط و مسخره اش کنند. فقط به ملایمت دستش انداخته اند. گاهی آدم حقیقتا از عموجان اسکندر متنفر میشد.
عموجان کنار تخت من روی صندلی لهستانی نشست. جیگاره اش را دود میکرد و عصایش را میان پایش گذاشته بود. مغز من به جای شیشهى الکل، در کاسه ای از تب و هیجان افتاده بود. هرچه میخواستم خودم را به خواب بزنم، نمیشد.
– مادرت…. او خیلی برایت دل نگران است. این حال دل به هم خوردگی که تو داری و روز به روز بیشتر میشود و دهنت که میگویی مزهی زقوم میدهد (در فامیل، عمو به تبحر در تاریخ و عربی مشهور بود) و چپق نمیطلبد، زیاد هم بیسابقه نیست. جد بزرگمان… (از گفتن باقی آن چشم پوشید.) در فامیل ما هروقت… (آه معنی داری کشید.)
حالا دستش را روی انبوه کتابهای من که سرتاسر میزم را پوشانده بود، گذاشته بود. من گفتم:
– ببینید! این خیلی احمقانه است. اولاْ مسأله کتاب خواندن برای آدمی که در بستر است مال فرنگی هاست و من نمیدانم چه کسی به فکر این تقلید مضحک افتاده. تازه من که دم رفتن نیستم…
-خیال میکنی… همه مان دمِ رفتنیم. صدایی شنیدم؟ من جوابی ندادم. عموجان اسکندر عصایش را مثل ژنرال ها بر زمین زد و پرسید:
– این جوجو جتسو دیگر کیست؟ گمان کنم همه اش زیر سر او باشد….
– نمیدانم. من که صدبار بیشتر گفتهام. حالا دیگر خواجه حافظ شیرازی هم میداند که من نمیدانم.
– مثل این که برایت رقعهای نوشته است.
– بله یادداشتی نوشته است.
عمو، نگاه غضبناکی به من انداخت، کتابی را که میخواست برایم بخواند، روی زانویش گذاشته بود. نمیدانستم چیست. نیم خیز شدم که نگاه کنم. عمو از زیر عینک به من چشم غره رفت، میدیدم که عمو اسکندر از این که در کتابهای تاریخ و انساب به نام «جوجو جتسو» برنخورده، پریشان و ناراحت شده است و باطناً کیف میکردم. شاید هم حق با او بود. شاید این تلویزیون و رادیو و کتابها و روزنامهها و آدمهای اتوبوسها و جویهای پر از لجن خیابانها و خودم نبودند که چپق را بر من حرام کرده و سیگار اتویی را از چشمم انداخته بودند. راستش پسر صاحب خانه هم با آن همه خنگی و نفهمی همان روزهای اول که نامه گم شده بود، چنین روزهایی را پیش بینی کرده بود. چشم هایم را بستم. عمو اسکندر سینه اش را صاف کرد. می خواست شروع کند به خواندن و ظاهراً با احساسات و با توجه به عکس العمل من… ملایم و پدرانه.
اما چیزی نگذشت که دیدم (از ترس چشم هایم را باز کرده بودم) از روی صندلی بلند شده، کتاب را انداخته روی زمین، عصایش را در هوا گاه به سویی نامعلوم و گاه به طرف من تکان می دهد و با صدای بلند چیزهایی می گوید. ترسیدم با عصا به سرم بزند. فریاد زدم:
– گم شد! نامه گم شد.
آرام گرفت. لبخند زد و گوشهی لبش چال افتاد.
– صدایی شنیدی؟
می دانستم مادرم است که پشت در به انتظار معجزه نشسته است. سرم را تکان دادم:
– نه، نکند خیالاتی شده اید؟ به چیزهای دیگر فکر کنید! گفتم که گم شد…
– آها، نامه! این جور رقعات البته که اغلب گم می شوند. خود آقای جوجو جتسو را کجا دیدی؟
عمو گفت:
– ببین! اگر قرار است من برایت کتاب بخوانم و اندرزت بدهم که خوابت ببرد و آسوده شوی باید لااقل با من کمی تفاهم داشته باشی…
در گفتن دیگر نه ضرری بود و نه خطری. خطر، نگفتن بود. چون عصا دوباره حرکات تهدیدآمیز میکرد.
– در دکان حاجی. اما چه طور بگویم؟ من ندیدمش. از من خواستند که بروم ببینمش.
حالا انتقام خواهم کشید. عوض اینکه روی این تختخواب وارفته دراز بکشم و به مزخرفات کتابهای عموجان گوش بدهم. او را می نشانم ( اگر بتوانم) و آن قدر توضیح میدهم تا سرش باد کند.
– من آن روزها فقط میرفتم، برقی خرید میکردم و می آمدم. یک روز اتفاقی دلم درد گرفته بود. دستم را گذاشته بودم روی شکمم دولا راه میرفتم.
چشمهای ریز عمو برق میزد. هر وقت صحبت از چیزهای غیر عادی و امراض وخیم بود این طور میشد. خوب، وقتی دل آدم درد بگیرد. آدم ناله میکند. حاج عبدالستار میبیند که مشتری و همسایه اش به خود میپیچد و از میان دست و پای مشتری های دیگر دارد خودش را جلوتر میکشاند. حاجی از او می خواهد بیاید تو. گوشهای استراحت کند تا برایش قنداغ بیاورد. حاجی در این کارها استاد است.
– وقتی نشستم، همان اول بار چشمم به گوشه ی دیوار، پشت گونیهای برنج و عدس افتاد و دیدم یک سوراخ نسبتا بزرگ آنجا هست که نباید باشد. مثل این بود که آن گوشه را بار اول است میبینم.
ولی سوراخ همه جا هست و ممکن است باشد. این است که او اول توجهی نمی کند و سوالی هم نمی کند. فقط قنداغ را هورتی سر میکشد. زبانش می سوزد. مردی آمده و هوار راه انداخته است که خرما و کشمش آشی که بچه اش خریده، کم بوده. همه اش همین طور است. وقتی طرف بچه باشد هرطور خواستید میاندازید. حاجی از او میخواهد که جنس را پس بیاورد تا دوباره بکشند. مرد ناگهان ساکت و منگ میشود و ابلهانه، نمیدانم چرا به من نگاه میکند و میگوید:
– ولی آنها را پخته ایم…
– همین طور به سوراخ زل زده بودم و فهمیدم که مثل همیشه دارم با خودم قرار و مدار میگذارم. این دفعه قرار بود تا دلم آرام گرفت و سیگارم تمام شد، بلند شوم بروم.
عمو اسکندر عینکش را برمی دارد و به فکر فرو می رود. اما مثل اینکه عقلش قد نمی دهد که عینک را جای دیگری بگذارد. این است که باز با چشمهای ریزش از پشت شیشه های نامتجانساش به جایی (به من!) خیره می شود:
– خب، میگفتی به سوراخ زل زده بودی!
– بله آن وقتها حاجی شاگرد نداشت. بعدازظهری بود و باد می آمد. حاجی نصف شیشه هایش را کشیده بود پایین و هوا داشت تاریک میشد. اولین قطره های درشت بارانی که قرار بود ببارد، همراه با ذره های خاک و گاه آشغال بر زمین مینشست و سروکلهی مردی که خرما و کشمش خریده بود با بچه اش پیدا شده بود. همان طور که نشسته بودم یک وقت دیدم یک موش تر و تمیز، شسته و رفته به آرامی و …
عموجان اسکندر با اعتماد به نفس میدود وسط حرف من:
– و با طمأنینه!
– خوب با همان که شما میگویید… دارد به طرف من میآید. راستش اول وحشت کردم.
ولی جیغ که نباید بزند. مگر زن است؟ تازه زنها هم که این روزها داخل سیاست شدهاند، جاهای دیگر جیغ میزنند. حداکثر چیزی از حاجی میگیرد که به سر موش بکوبد.
– دست دراز کردم. قندشکن بزرگی را که دم دستم بود، برداشتم.
گوشهی لب عمو اسکندر چال افتاده بود.
– اما نزدم. موش درست به چشم هایم خیره شد. دستش را دراز کرد به طرف من و کاغذ تاشده ای را با احترام به من داد. دستپاچه شدم. همین طور حیران مانده بودم که موش تعظیمی کرد و رفت.
بی آنکه ترسیده باشد. (با آنکه قندشکن را دیده بود) حتی پشت سرش را نگاه نکرده بود. موش می رود توی سوراخ.
عمو اسکندر دستهایش را به هم کوفت. چشمهایش مثل بچهای برق میزد.
– خب، خب، یک نامه بود. بعد چه طور شد؟
خیال می کنید قصهی جن و پری می گویم که این طور ذوق زده شده اید؟ یادتان باشد که به هر حال، در نور غبار آلود بعدازظهر، نامه را باز میکند و می خواند . توفان فرونشسته و باران هم نباریده است.
– نامه به امضای جوجو جتسو بود.
– مفادش؟
– مفادش؟ درست یادم نیست. از اینجا و آنجا تکه هایی را به خاطر دارم. خلاصه اش این که این زندگی مبتذل و منحط امروز خودم را ول میکنم و یک شب که چشم صاحب دکان را دور دیدم، بروم پیش آنها.
– آنها؟!
– بله. ظاهرا آنها بیش از یکی دو نفر هستند.
بروم تا بیشتر از این، در این گنداب دست و پا نزنم و به نوبه ی خودم دیگران را هم به دست و پا زدن وا ندارم و یک چیز دیگر…
– آها ته ماندهی صمیمیت و انسانیتم را نجات بدهم.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.