کانت به مثابه ی یکی از اولین متفکرین تاریخ بشر است که یک سیستم زیبایی شناسی منسجم را ارائه داد. کتاب “نقد قوه ی حکم” کانت زیبایی شناسی را قضاوت در مورد “زیبایی و نیکی” پدیده های تعریف می کند. زیبایی و نیکی ایی که توسط سوژه ی انسانی تشخیص داده می شود.


کانت اما با تناقض لاینحلی روبرو می شود و ان این است که ایا می توان از یک زیبایی شناسی در سطح عمومی در جامعه صحبت کرد؟ پاسخ او به این سوال اره است. تناقض انجا بروز می کند که کانت سوژه را به مثابه ی افراد در جامعه تعریف می کند و “انقلاب” کپرنیکی کانت، انقلاب در فلسفه ی زمان خودش که عقلانیت و نه مذهب را محور بررسی پدیده های اجتماعی مبنا قرار می داد و مذهب و ماوراء طبیعه را به صورت نیم بند رد می کرد، بدون اینکه بتواند خود را از قید و بند متافیزیک رها کند، دقیقا خواستی است که به حوزه ی مباحث زیبایی شناسی او راه پیدا می کند و این تناقض را لاینحل باقی می گذارند که ایا سوژه (فرد) می توانند بدون جامعه سوژه به حساب بیاید، زمانی که ابژه یی در کار نیست؟ کانت پاسخ این سوال را نمی دهد، چون درک او تابع تکامل مادی شرایط دوران خود بود و نمی توانست یا گرایشات محافظه کارانه اش اجازه نمی داد، راه حرکت رو به جلو را برای برقراری رابطه بین سوژه و ابژه را فراهم کند. از طرف دیگر کانت به تبدیل شدن زیبایی شناسی به یک ذائقه ی عمومی (بخوانید ایدئولوژی حاکم) می پردازد، زمانی که زیبایی شناسی عمومی به عنوان یک مبنا نزد اکثریت جامعه پذیرفته می شود، پس سوژه ی (فرد) مورد نظر کانت یا سلایق و ذائقه ی زیبایی شناسانه اش کاملا فردی است و یا تحت تاثیر شرایط مناسبات اجتماعی عصر خودش. اگر کانت معتقد است که این سلیقه و ذائقه فردی است، پس صحبت کردن او از یک درک عمومی و غالب از زیبایی شناسی چرند است، اگر هم به ذائقه ی عمومی باور دارد، پس نمی تواند اعلام کند، هر سوژه به فرد به عنوان عنصر آگاه و منطقی به تنهایی تشخیص دهد چه چیزی زیبا و چه چیزی زشت است، چون همین سوژه ی آگاه و منطقی محصول شرایط مادی و تاریخی عصر خود است و نمی توان او را از شرایط تاریخی جدا کرد. مساله ی مهمتر این است، که اگر ما زیبایی شناسی را به قضاوت “هارمونیک” در ذهن سوژه بدون کشف “هارمونی” در ابژه تقلیل دهیم، آن زمان ما با زیبایی شناسی طرف نیستیم بلکه با برداشت های مزاجی مسلکانه ی فردی از ابژه طرفیم، چیزی که ایدئولوگ های پساساختارگرا از ان دفاع می کنند. این زیبایی شناسی پسن مدرنیستی یا پساساختارگرایانه هر چی هست، زیبایی شناسی نیست. تناقض اینجا اشکار می شود که کانت از یک طرف با “انقلاب کپرنیکی”، سوژه ی انسانی و نه خدا را محور عقلانیت می داند، از طرف کانت این سوژه ی انسانی را یک سوژه ی انسانی مستقل نمی داند که به عنوان فرد خارج از جامعه نیکی و بدی و زیبایی و زشتی را تشخیص دهد. اینجاست که فلسفه ی زیبایی شناسی کانت در بین زیبایی شناسی به مثابه ی یک ذائقه ی فردی و زیبایی شناسی به مثابه ی ذائقه ی جمعی سرگردان باقی می ماند، بدون اینکه راه برون رفت را نشان دهد. کانت در مهمترین اثر خود “نقد عقل محض” می نویسد که ما اشیاء را هیچگاه نمی توانیم بشناسیم، چون تلاش برای کشف و شناختن اشیاء تا بی نهایت ادامه پیدا می کند. این محور ایدئالیستی فلسفه ی کانت که ما را به لاادری می فرستاد و از “شی برای خود” یک پدیده ی ذهنی غیرقابل شناسایی درست می کرد، توسط هگل رفع می شود. هگل با تغییر ماهییت سوژه ی مورد نظر کانت از سوژه ی فردی به “روح جمعی” از یک طرف و از طرف دیگر با اتکا به دیالکتیک به عنوان منطق فلسفه ی خود، علیه فردگرایی لیبرالی مورد نظر کانت طغیان می کند و همزمان سوژه را از انزوای فردگرایانه و لیبرالی کانتی می رهاند. سوژه برای هگل این به مثابه ی هستی اجتماعی آگاه بروز پیدا می کند. هگل می گوید زمانی که انسان خودش یک شی را خلق کرده باشد، نمی توانیم اعلام کنیم که او شناختی از ان “شی به برای خود، ندارد، چون خود سوژه ی خالق به تمام زیر و بم های ان شی وارد است. گرایشات ایدئالیستی کانت به حدی بر تحلیل های ماتریالیستی او غالب بودند که خود فوئرباخ می نویسد که کاش کمی بیشتر ماتریالیستی تحلیل می کرد. مارکس مساله ی رابطه و ابژه را در تزهای سوم فوئرباخ حل می کند و چند گام از هگل فراتر می رود. مساله ی تزهای فوئرباخ مارکس تنها عبور از ماتریالیسم حسی فوئرباخ که چیزی جز ایدئالیسم در پوشش ماتریالیسم نبود، نیست، بلکه مساله ی تغییر جامعه از طریق تغییر خود و تغییر خود برای تغییر جامعه است. اینجاست که ما به عنوان انسان هم می توانیم در نقش سوژه ظاهر شویم و هم برای دیگران ابژه باشیم. ما از طریق بهره گیری از طبیعت محیط زیست را تغییر می دهیم و با تغییر طبیعت هم باید زندگی مادی خود را با طبیعت خلق شده ی محصول پراکسیس خود تطبیق دهیم. تضادها و تناقضاتی که مارکس با ماتریالیسم تاریخی و فلسفه ی دیالکتیکی خود رفع می کند، نه برای کانت، نه هگل و نه فوئرباخ حل نشده بودند. آنجا که مارکس در ایدئولوژی آلمانی آگاهی انسان را محصول مناسبات تولیدی و رابطه دیالکتیکی ابژه و سوژه می داند، رابطه ی که ساختارگرایان و پساساختارگرایان تبدیل به روابطی مکانیکی و کارتونی نه متضاد و پویا کرده اند، در متون مختلف از جمله نقد پیشگفتار نقد اقتصاد سیاسی جلد ۱۳ م مجموعه آثار مارکس و انگلس در امتداد ماتریالیسم تاریخی ایدئولوژی آلمانی آمده اند و به مرور توسط مارکس و انگلس تکمیل شده اند.
فلسفه ی کانت به عنوان یکی از روبناهای مناسبات تولید بورژوایی با تناقضاتی روبرو شد که انقلابیون بورژوایی در انقلاب کبیر فرانسه و بعد از تثبیت بورژوازی روبرو شدند.
اگر فلسفه ی کانت بنیاد خود را بر منطق، اخلاق، حقوق بشر ووو گذاشته بود، انقلابیون و متفکرین دوران قبل از انقلاب ایده هایی چون آزادی، برابری و برادری را مطرح کرده بودند. بورژوازی سر کار آمده با انقلابی که بر دوش ستمکشان جامعه به سرانجام رسانده شده بود را به همراه مطالبات انقلاب توسط قوانین وحشیانه و استثمارگرانه ی بورژوایی حاشیه یی کرد و فلسفه ی کانت را تبدیل به ایدئولوژی دولتی برای توجیه این بربریت و ستمگری علیه کارگران کرد.

کانت به جای تلاش برای نابودی مذهب یا نقد ماتریالیستی مذهب، به نقد ایدئالیستی مذهب، یعنی تلاش برای تطبیق مذهب با معیارهای “عقلانی” بخوانید بورژوایی گام بر می دارد. اگرچه مناسبات ضد عقلانی دوران کانت خود او را به عنوان فیلسوف و متفکر عصر روشنگری در المان از حرکت به جلو باز می داشتند و حتی پادشاه وقت آلمان فریدریش ویلهلم دوم با اوباشان سانسور چی اش دست به سانسور کتاب کانت “مذهب، تنها در چارچوب عقلانیت” می زنند، اما کانت تا اخر عمر به عنوان انسانی محافظه کار که مناسبات سلطنتی و سلطه ی کلیسا را زیر سوال نبرد، باقی ماند و در بهترین شرایط از ایده ی جمهوری دمکراتیک در چارچوب مناسبات سلطنتی با حفظ قدرت پادشاه، اما پایبندی پادشاه به معیارهای “عقلانیت” باقی ماند. کانت به مثابه ی یکی از مهمترین فلاسفه ی عصر روشنگری، به شدت تابع نظریات روسو به ویژه نظریه ی “دولت به مثابه ی یک قرارداد اجتماعی” بود. پایبندی به این نظریه که دولت در نتیجه ی یک قرارداد بین توده ی مردم به مثابه ی حکومت شوندگان و بخشی از مردم به مثابه ی حکومت کنندگان کانت و همچنین ترس و واهمه ی کانت از نقد رادیکال بربریت زمان خود و محافظه کاری او، گرایشات میهن پرستانه و ضد زنش، ترس از آشنایی با دنیای غیر اروپایی او را به یک ضد انقلاب به معنی واقعی کلمه تبدیل کرد، ضد انقلابی که حق مبارزه برای تغییر وضع موجود در دوران خود را به رسمیت نمی شناخت و از “انقلاب در شیوه ی اندیشه” دفاع می کرد.

فلسفه ی زیبایی شناسی کانت علیرغم کمبودهای جدی و افق محافظه کارانه اش، یک قدم ما را از فلسفه ی زیبایی شناسی باومگارتن به عنوان بنیان گذار رسمی علمی زیبایی شناسی جلوتر می برد. این گام به پیش این جاست که ما لازم است در چارچوب عقلانیت حرکت کنیم و به سبک باومگارتن زیبایی شناسی را به “علم شناخت حسی” تقلیل ندهیم. سوالی که در مقابل کانت و طرفدارانش باید قرار داد این است که این عقلانیت مورد نظر ایشان چیست؟ جواب کانت جمهوری دمکراتیک با حفظ شاه و پایبندی شاه به قوانین جمهوری دمکراتیک است. اگر بخواهیم طول و عرض این جمهوری دمکراتیک را بررسی کنیم، به چیزی فراتر از دولت بورژوایی اولیه یا همان ایده ی دولت-ملت نمی رسیم. سوال دیگر اینجاست که دولت-ملت ها در کدام مقطع از تاریخ و در کدام کشور توانسته اند، منافع توده های مردم را رفع کنند و یا به ان پاسخ دهند؟ جواب هیچ کجای دنیا و در هیچ مقطعی از تاریخ است. بنابراین وقتی ما با یک پدیده ی تاریخی سر و کار داریم که در هیچ مقطعی از تاریخ منافع توده های ستمکش و کارگر و دهقان را رفع نکرده است، پس این چه عقلانیتی است که به من می گوید از طبقه ی ستمگر حاکم دفاع کنم، چون باید تابع “قانون” رفتار کنم؟ اینجاست که فلسفه ی کانت و کل فلسفه ی بورژوازی به یک بن بست می خورد و در ضد عقلانی گرایی مطلق غرق می شود. وقتی که جریانات بورژوایی مدافع این فلسفه از “حقوق” بشر در چارچوب مناسبات بورژوایی صحبت می کنند، من را یاد همان کتاب کانت “مذهب، تنها در چارچوب عقلانیت” می اندازند.
هم مذهب تاریخا و بورژوازی از گذشته تا الان حقوق بشر را به اشکال مختلف پایمال کرده اند، پس چطور می توانیم از یک “مذهب عقلانی” یا مناسبات بوروژوایی “انسانی” صحبت کنیم؟ برای حل این مساله مارکس راه رهایی را به ما نشان میدهد. ما باید برای گرفتن حقوق انسانی خود، برای رسیدن به حقوق پایه یی هر انسان (از هر کس به اندازه ی توانش و به هر کس به اندازه ی نیازش) از مناسبات و دولت و مذاهب که بردگی انسان را مشروعیت می بخشند فراتر رویم و از این منظر است که انقلاب نه تنها امری حقوقی و یک حق انسانی است، بلکه امری ضروری برای رسیدن به این حقوق انسانی است. تمام ایدئولوژی ها و پروفسورهای بورژوایی تابع “عقلانیت” بورژوایی در تلاشند همانطور که لنین می گوید از مناسبات فرسوده و ضد بشری سرمایه داری چهره یی انسانی نمایش دهند. این شامل تمام جریانات بورژوایی و سوسیال دموکرات و فاشیست و محافظه کار و نئولیبرال و لیبرال غیره هم می شود.

مساله ی بسیار مهم دیگری که کانت به علم زیبایی شناسی اضافه می کند مساله ی قدرت “قضاوت” زیبایی و نیکی است. اگر ما توانایی قضاوت زیبایی و نیکی را با معیارهای عقلانیت و رهایی نداشته باشیم، در قضاوت جنبش های اجتماعی به شدت دچار سرگردانی و اشتباه می شویم و سره را از ناسره، زیبا را از نازیبا، نیکی را از شر و اپورتونیسم را از سوسیالیسم نمی توانیم تشخیص دهیم.

در خیزش و قیام چند روزه ی دی ماه مشاهده کردیم که چطور جریانات تا مغز استخوان مرتجع و فاشیست طرفدار اسپرم مقدس، جریانات سلطنت طلب و رسانه های امپریالیستی در تلاش بودند، یک دلقک لمپن قمارباز به اسم رضا پهلوی را به عنوان “رهبر” و “سازمانده” ی این قیام به مردم حقنه کنند. اگر مردم به اگاهی و هشیاری طبقاتی مسلح نباشند و از طریق دسیابی به عنصر اگاهی طبقاتی نتوانند نقد “ایدئولوژیک” خود را به یک نقد ضد هژمونیک و سازمان یابی توده یی در سطح وسیع علیه هژمونی ضد انقلابی رژیم ساقط شده ی سابق و رژیم جنایتکار فعلی تبدیل کنند، می توانند به راحتی از طریق تبلیغات احساسی و عوامفریبانه بسان انقلاب ۵۷ مغلوب ضد انقلاب شوند.

انچه روشن است این است که فلسفه ی کانت بعدها توسط نئوکانتی ها و پوزیتویست ها بسان لیبرالیسم ادام سمیت و ردیکاردو که توسط نئولیبرال ها به زباله یی تبدیل شد، هم به زباله یی برای مبارزه با جریانات سوسیالیستی که رهایی انسان را در چارچوب مناسبات سرمایه داری غیر ممکن می دیدند، تبدیل شد. نئوکانتیانیسم به یک جریان ضدعقلانی نماینده ی ویرانی عقل و دشمن قسم خورده ی کمونیسم تبدیل شد، همانطور که ایده های لیبرالیسم اولیه که بخشا برای ان دوران یک گام به “پیش” بودند، توسط هارترین نمایندگان لیبرالیسم جدید به ایدئولوژی امپریالیستی ترین دولت ها و نهادها برای سلطه بر جهان و تعرض به حقوق و ازادی های فردی به اسم دفاع از آزادی اقتصادی در سراسر جهان تبدیل شد. لازم به ذکر است لیبرالیسم کلاسیک به مثابه ی روبنای دولتی بورژوازی دوران خود در کشوری مانند امریکا برده داری را نه تنها الغا نکرد، بلکه به طور واقعی تثبیت کرد. آمار بردگان در دوران قبل از لیبرالیسم با دوران سلطه ی لیبرالیسم به مراتب کمتر از دوران لیبرالیسم است. اگر امروز جریانات مختلف فاشیست و محافظه کار و مرتجع و ضد انقلاب هر کدام مدال افتخار “لیبرال-دمکراسی” را به سینه اویزان می کنند و اگر چپ های ناسیونالیست و مهین پرستی مثل احمد سیف و جریانات مشابه از لیبرالیسم اولیه در مقابل نئولیبرالیسم دفاع می کنند، باید از تثبیت برده داری توسط لیبرالیسم اولیه هم دفاع کنند. چون مناسبات بازار آزاد وجود برده را برای صاحبان ابزار تولید ضروری می کرد و انجا اقتصاد بود که سیاست را تعیین می کرد و نه برعکس. سیاست های دولت های لیبرال تابع منافع اقتصادی دوران خود قرار می گرفتند و هر روز به شمار بردگان در زیر سایه ی حاکمیتی که وعده ی رسیدن مردم به رفاه از طریق ایجاد رقابت در بازار را داده بود، عملی می شد. نمایندگان فلسفه ی لیبرالیسم در امریکا، فاشیست هایی مانند جان راولز بودند که با اتکا به فلسفه ی کانت تئوری فاشیستی “جنگ های بشر دوستانه” را گسترش داده، تئوری ایی که توسط جرج بوش برای دخالت نظامی در عراق در کنار انجیل منبع مشروعیتی برای تروریسم امپریالیستی امریکا شد. بگذریم!

حالا اگر ما به فلسفه ی زیبایی شناسی برگردیم و بخواهیم با معیارهایی که کانت برای سنجیدن “زیبایی و نیکی” یا عدم ان در نظر می گیرد، دست به قضاوت در مورد تاریخ لیبرالیسم بزنیم، مشاهده خواهیم کرد که لیبرالیسم چیزی جز بازسازی بربریت ماقبل لیبرالیستی و حتی تثبیت بردگی و یا تطبیق بردگی با مناسبات جدید تولیدی و اقتصادی نیست. در این زمینه دومنیکو لوسوردو فیلسوف برجسته ی مارکسیست کتاب های فراوانی با فاکت های تاریخی زیادی نوشته است که سقم و صحت گفته ی من را اثبات می کنند.

قیام آبان ماه، رژیم تا دندان مسلح و مردم غیر آماده

قیام آبان ماه قیامی قابل انتظار بود، اما مردم هنوز در سطح توده یی به یک هماهنگی کامل برای به سرانجام رساندن قیام و تبدیل آن به انقلابی رادیکال نبودند. قیام دی ماه ۹۶ اولین تکانی بود که بعد از سی و هشت سال سرکوب در یک بعد وسیع به یک رژیم تا دندان مسلح تروریست و انسان کش فاشیستی در ایران وارد امد. قیام ۹۶ رژیم را با یک شوک روبرو کرد. رژیم تا حدود زیادی در لاک خود فرو رفت و عقب نشینی هایی به رژیم تحمیل شد. ابعاد مختلف این قیام خود را در شورش های شهری، بعدها اعتراضات کارگری و شکل گیری ایده ی کنترل شورایی تولید و کنترل بر تولید از جانب کارگران از یک سو و از طرف دیگر اعتراضات فردی زنان “انقلاب” را به همراه خود خلق کرد. شجاعت و اعتماد بنفس اکثریت مردم جامعه را بالا برد. این قیام از نقطه نظر زیبایی شناسی هنوز قیام در چارچوب زیبایی شناسی مارکسیستی (در آینده ی نزدیک زیبایی شناسی مارکسیستی را توضیح می دهم) نبود، اما نطفه های یک جریان رادیکال در این قیام شکل گرفت. ملیتانسی جامعه بالا رفت، اما تشکل و تشکیلات سراسری کارگری و انقلابی به گفتمان توده یی و واقعیت اجتماعی تبدیل نشد. هماهنگی بین مردم در شهرها و استان های مختلف وجود نداشت و سطح قیام در بسیاری از شهرها به شدت رادیکالیزه شده بود، این در حالی بود که در برخی شهرها مردم هنوز به اعتراضات نپیوسته بودند و یا در شهرهایی مانند مشهد، اصفهان و یزد، عده یی سلطنت طلب بی مغز فاشیست شعار “رضا شاه روحت شاد” سر می دادند. قیام آبان ماه بر بستر همان قیام، قیامی که در واقع برای عبور نهایی از رژیم شکل گرفته بود، سعی می کردند سوار شوند، تا ارتجاع ضد انقلاب گری فاشیستی را در قالب دفاع از سلطنت زنده کنند. رژیم هم که با تمام قدرت از یک طرف به سفره ی مردمی که چیزی در سفره شان باقی نمانده بود حمله می کرد و از طرف دیگر اوباش انسان کش خود را برای سرکوب مردم اماده می کرد. مردم اما همچنان به شکل غریزی و نه سازمان یافته عمل می کردند. رهبران کارگری نقشی در این اعتراضات به صورت فیزیکی و سازمان یافته نداشتند، همانطور که رضا پهلوی قمارباز لمپن نقشی نداشت. مردم سال هاست فقر و تنگدستی را حس کرده اند، از تبعات سیاست های اقتصادی و سرکوبگرانه ی این رژیم به ستوه امده اند. سال هاست در جامعه ی ایران بحران حاکم است و رژیم تلاش می کنند به هر طریق ممکن حاکمیت و سلطه ی خود را چه از طریق تخریب خلاقانه (جنگ) و چه از طریق سرکوب وحشیانه و کالایی تر کردن جامعه حفظ کند. در این میان بی گمان ضربه پذیرترین لایه های جامعه اقشار تحتانی طبقه ی کارگر یا به تعبیری یقه چرکین ها هستند که دست به شورش می زنند. یقه چرکین ها که در ایران به اسم حاشیه نشینان از انان اسم برده می شود، نیروی مادی این قیام بودند. طبقه ی خرده بورژوازی در این قیام اخیر خفه خون گرفته بود و با روزنامه ی شرق در دست و صبحانه ی کم چربی پشت صفحه ی تلویزیون قتل عام مردم توسط رژیم جنایتکار جمهوری را تماشا می کرد. تصور اینکه بحران به تنهایی می تواند به سرنگونی یک رژیم بیانجامد زیادی پوزیتیویستی و احمقانه است، همانطور تصور شکل گیری اگاهی طبقاتی در روند پروسه ی مبارزات خودبخودی هم اکونومیستی و خوشباوری ابلهانه است.

اگر بحران ها اتوماتیک به انقلاب ختم می شدند، حالا در تمام جهان انقلابات اجتماعی شکل گرفته بود. بحران ها ممکن است به انفجارات اجتماعی ختم شوند، اما انفجار اجتماعی تنها زمانی تبدیل به انقلاب می شود که در چارچوب عقلانیت نه به تعبیر کانتی، منافع توده های مردم، سازمان دهی و کنترل این انفجار برای تبدیل ان به یک انقلاب حرکت کند. برای این امر تشکیلات انقلابی ضروری است. تشکیلاتی که از طریق اژیتاسیون و تبلیغات، از طریق گسترش اگاهی طبقاتی بتواند توده ها را تبدیل به انسان هایی سازمانده و مسلح به اگاهی طبقاتی آماده کند، توده یی که به راحتی توسط فیک نیوز و اگاهی طبقاتی کاذب (ایدئولوژی های بورژوایی و ضد انقلابی) علیه منافع خودشان به کار گرفته نشوند و ضد انقلاب بر گرده ی انان از طریق گسترش رادیکالیسم پوشالی به قدرت نرسد.

شورش های شهری با لشکر کشی گله های انسان کش سپاهی، موقتا در بسیاری از شهرها خاموش شدند. این خاموش شدن اما خاموش شدن همیشگی نیست، این یک گام به پس برای برداشتن گام های بعدی به پیش است. بنابراین سرکوب و کشت و کشتار و ایجاد فضای رعب و وحشت نمی تواند این قیام را تا ابد خاموش کند و خاموشی موقتی ان یا رفتن زیر خاکستر به سبک اخگر موقتی است، چون اکثریت جامعه به این قیام نپیوست، لذا خاموش کردن آن هم تا حدودی ممکن شد. در عین حال رژیم نمی تواند طولانی مدت شصت میلیون مردم را از این طریق ساکت نگه دارد. تبعات سیاست های ریاضت کشی اقتصادی دیر یا زود دامن لایه های مرفه تر طبقه ی کارگر یقه سفید و بخش هایی از خرده بورژوازی را خواهد گرفت، چون رژیم پاسخی برای حل بحران جز تلاش برای حل بحران از طریق دامن زدن به بحران جدید و تعمیق بحران را ندارد.
مردم اگر در کشورهایی مثل شیلی و عراق کشته دادند ولی رژیم های جنایتکار را ناچار به عقب نشینی کردند و میدان شهرها در دست مردم است. در شیلی معترضین از حکومت فعلی درخواست کردند که کناره گیری کند و مردم درخواست قانون اساسی جدید را می کنند. این مطالبات اگرچه بورژوایی و رفورمیستی اما حکومت های عراق و شیلی را عقب رانده است و انان را ناچار کرده است که میدان شهرها را برای مردم تخیله کنند. شهرهای بزرگ همچون سانتیاگو و بغداد در کنترل معترضین هستند. در ایران اما تروریست های انسان خوار سپاه پاسداران و بسیجی و سازمان اطلاعات مستقیم به مردم شلیک می کنند، چون از یک طرف به شدت هراس دارند که خودشان توسط این مردم قتل عام نشوند و از طرف دیگر این رژیم جنایتکار به راحتی دست از قدرت سیاسی نمی کشد و به اوباشی که در این رژیم انتگره شده اند، دستور قتل عام مردم را می دهد.

ارتجاع فاشیستی در پوشش انقلابی گری پوشالی

در تاریخ در هر دوره ی همیشه سه جنبش اجتماعی بنیادین در حال مبارزه و یا زیست در کنار هم دیگر بودند: جنبش ارتجاعی و ضدانقلابی، جنبش محافظه کارانه و جنبش انقلابی.

اگر بخواهیم با بررسی قیام ابان ماه این جنبش ها را دسته بندی کنیم و اپوزیسیون را بر این سه جریان صلی تقیسم کنیم به راحتی می توانیم با مراجعه به گذشته و مواضع و برنامه و پراتیک انان جایگاهی در بین این سه جریان اصلی برای هر کدامی از جریانات اپوزیسیون پیدا کنیم.

در بسیاری از مواقع تفاوتی بین نیروهای مرتجع ضد انقلاب (جریانات فاشیستی) با جریانات کنسرواتیو (محافظه کار و حافظ نظم حاکم) وجود ندارد و اشتراکات زیادی بین این دو نیرو وجود دارد. تا جایی که به اشتراکات بر می گردد، هر دوی این نیروها همیشه انقلاب و انقلابی گری را نکوهش می کنند و علیه منافع طبقات تحت ستم و رهایی انسان تبیلغ کرده و انقلاب و رهایی انسان را رویا و اتوپی می خوانند. یکی از دلایل تبلیغات این ها علیه کمونیسم و رهایی انسان، تلاش برای متقاعد کردن مردم برای ماندن در چارچوب وضع موجود یا در صورت تغییر بازگشت به گذشته است. آنتی کمونیسم، زن ستیزی، ضدیت با رهایی جنسی و آزادی های اجتماعی و برابری اقتصادی و اجتماعی و دخالت توده ی مردم در سیاست نقاط اصلی اشتراک ارتجاع فاشیستی و محافظه کاری اند. نطقه ی اختلاف این نیروها این است که بخشی از جریانات ارتجاعی و فاشیستی ممکن است از جانب دولت بورژوایی به بیرون از حاکمیت پرت شده باشند و به همین خاطر این نیروی ارتجاعی در حاشیه ی قدرت یا رانده شده به اپوزیسیون تلاش می کند، تا جایی که ممکن است از راه های “صلح امیز” یا با اتکا به یک قدرت خارجی و نظامی ضد انقلابی قدرت را به دست بگیرد و انجایی که از این الترناتیوها ناامید می شود و شورش ها و قیام های رادیکال مردم برای سرنگونی نظام های محافظه کار بورژوایی را می بیند، تلاش می کند از طریق موج سواری با اتکا به احساسات ضدعقلانی قومی، میهن پرستانه و ایدئولوژی فاشیستی به مثابه ی یک انتزاع پیکریافته که ترجمه ی خود را در تبلیغات پوپولیستی و فاشیستی بدون ارائه ی راهکار نشان می دهد به جامعه حقنه کند. نیروهای سلطنت طلب، مجاهد، مشروطه خواه و جریاناتی ارتجاعی ایی که در گذشته از قدرت ساقط شده و یا توسط رژیم فاشیستی اسلامی ایران به بیرون از حوزه ی قدرت سیاسی پرت شده اند، جزو نیروهای ضد انقلاب و جریانات فاشیستی به حساب می ایند، چون از یک طرف راهکار متفاوتی از راهکار حاکمان فعلی برای حل مساله ی بحران ندارند و از طرف دیگر سعی می کنند با تبلیغات میهن پرستانه و احساسی به جای تاکید روی عقلانیت و رهایی، انسان ها را مجددا در شکل دیگر و حتی در شکل وحشیانه تری به بردگی بگیرند. رژیم های بناپارتیستی و فاشیستی در این زمینه نقطه ی اشتراک دارند که با تبلیغات پوچ ضد بشری و ضد رهایی جامعه را علیه انقلابی گری بسیج می کنند‌ و بر بستر انقلاب ضد انقلاب را به قدرت می رسانند.

جریانات محافظه کار هم شامل تمام جریاناتی می شوند که به هر قیمت ممکن از تغییرات بنیادین در نظام حاکم دوری می کنند و تمام تلاش انان برای عقلانی کردن سیستم حاکم در مناسبات منطق سرمایه داری و طبقه ی حاکم است. انان هم مثل فاشیست ها و ضد انقلابیون، انقلاب را خشونت نام می نهند و علیه انقلابی گری و قهر انقلابی تبلیغات می کنند، اما کوچکترین مشکلی با قهر ضد انقلابی رژیم های جنایتکار مثل رژیم جمهوری اسلامی، زندان و شکنجه و استثمار و بهره کشی انسان از انسان ندارند. این جریانات از بخش هایی از بدنه ی رژیم حاکم گرفته تا جریانات توده یی اکثریتی، محور مقاومت و دیگر اوباش پرو رژیم را شامل می شوند. این نیروها به راحتی در دستگاه جنایت رژیم جمهوری اسلامی ادغام شده و به بخشی از شکنجه گران مردم تبدیل می شوند. جناح های “چپ” و خرده بورژوایی این نیروی ضد انقلابی و محافظه کار به یوگا و گیاه خواری پناه می برند و رهایی جامعه را در “رهایی” روح فردی خود (بخوانید رفع بیگانگی فعلی از طریق دامن زدن به بیگانگی جدید) ترجمه می کنند. جریانات خارج کشوری انان مثل توده و اکثریت و محور مقاومت به همراه بخشی از سوسیال دمکرات های داخل کشور که در اکادمی های بورژوایی مشغول استفراغ تئوری های کارل پولانی و انتونی گیدنز و هابرماس و غیره هستند، به عنوان مشاوران غیر رسمی جمهوری اسلامی برای کنترل بحران ظاهر می شوند و علیرغم انتقادات جزئی به رژیم جمهوری اسلامی عملا بخشی از بدنه ی رژیم جمهوری اسلامی هستند و علیه طبقات کارگر و ستمکش جامعه ایستاده اند. بخشی از این نیروها رسما تفاوتی با سپاه پاسداران ندارند و تنها مثل شکنجه گران اطلاعات سپاه امکان ادم کشی ندارند وگرنه هیچ ابایی از دست زدن به جنایت نداشتند. حزب منفور و منحوس فاشیستی ایران یعنی حزب کمونیست کارگری بین محافظه کارگری و ارتجاع فاشیستی در حال حرکت است و هنوز به طور کامل در یکی از این دو جریان ادغام نشده است.

نیروهای انقلابی

تا آنجا که به نیروهای انقلابی و جنبش انقلابی بر می گردد، این بخش نه رهایی اینده را مثل فاشیست ها از طریق رجوع و بازگشت به افسانه و اسطوره های احساسی در گذشته جستجو می کند و نه مناسبات حاکم را مناسباتی برحق و انسانی می داند، به همین خاطر با تمام قدرت برای سرنگونی رژیم و الغای مناسبات بردگی و مبارزه با قهرامیز برای استقرار سوسیالیسم تلاش می کند. این بخش از جنبش لایه ی انقلابی و مسلح به اگاهی طبقاتی است که توانسته است بین حس کردن نابرابری، عقلانیت و هژمونی طبقه ی خود رابطه ی درستی برقرار کند و خود را حول رهایی از وضعیت موجود با پس زدن تمام جنبش های ارتجاعی و محافظه کارانه سازمان داده است. این بخش همواره ممکن است یک اقلیت محدودی از جامعه باشد، اقلیتی که از طریق استراتژی و تاکتیک درست، از طریق پاسخ رادیکال و درست به بحران می تواند اکثریت را با خود همراه کند. این جنبش نمی تواند به شکل اپورتونیستی از رادیکالیسم و انقلابی گری پوشالی دفاع کند و یا مبنای حرکت خود را افسانه و اسطوره و نژادپرستی، قومپرستی، میهن پرستی و غیره قرار دهد. از آنجایی که این نیرو الترناتیو دیگری غیر از مناسبات تولید بورژوایی را نمایندگی می کند، باید بتواند تفاوت آلترناتیو خود را با جریانات ارتجاعی روشن کند و برای توده ی مردم کارگر و زحمتکش به زبانی قابل فهم ترجمه کند، تا بتواند مطالبات توده ی مردم را نمایندگی کند و توده ی مردم را حول محور رهایی انسان سازمان دهد. اینجاست که مساله ی سلبی باید به مساله ی اثباتی تبدیل شود. سرنگونی رژیم به خودی خود بدون داشتن الترناتیو و چشم انداز می تواند به سر کار امدن جریانات فاشیستی خدمت کند، اما زمانی که ما بتوانیم مطالبات مردم را در تئوری و عمل نمایندگی کنیم و در عمل در تلاش برای رفع بحران های اقتصادی و اجتماعی از طریق اجتماعی کردن تولید و پایان دادن به مناسبات کالایی براییم، مسکن را از حالت کالایی در بیاوریم، کار مزدوری را خاتمه دهیم و یک حکومت شورایی با دمکراسی رادیکال از پایین تشکیل دهیم، ان زمان میلیون ها نفر خود را در جبهه ی ما می بینند و علیه محافظه کاری و ارتجاع با تمام قدرت وارد عرصه ی مبارزه می شوند.

اگر بخواهیم با فهم زیبایی شناسی قیام به نتیجه گیری این بحث بپردازیم خواهیم دید که زیبایی شناسی چگونه به ما کمک می کند که ما در چارچوب منطق و رهایی عمل کنیم. عقل محض همانطور که امین قضایی هم در کتابش اشاره می کند، بر دو پایه استوار است، دو پایه یی که اصل رهایی یا آزادی را تبدیل به ضرورت می کنند: ۱. اصل عدم تناقض> ما نمی توانیم دو گزاره را که ناقض همدیگر هستند همزمان قبول کنیم. قبول یکی الزاما به معنی رد شدن دیگر است. ۲. اصل دلیل کافی> ما تنها می توانیم گزاره یی را قبول کنیم که دلیل و فاکت کافی برای اثبات ان وجود داشته باشد، در غیر این صورت خلاف عقلانیت عمل کرده اییم.
۳. اصل آزادی» بر اساس این اصل ما در انجام هر عملی آزادیم تا زمانی که آزادی ما آزادی دیگران را نقض نکرده باشد و هیچ کس و هیچ نهادی نمی تواند حوزه ی آزادی ما را محدود کند. نه شاه، نه شیخ، نه مذهب، نه قانون. اگر هر کدام از این نهادها بی دلیل دست به نقض آزادی ما بزنند، ان زمان حق ۴. یعنی حق مباررزه برای الغای مناسباتی که آزادی و حقوق ما را می گیرند، تبدیل به یک حق ضروری انسان تبدیل می شود. حقی که پراکسیس انقلابی از آن منتج می شود. از آنجایی که فلسفه ی کانت حق قیام توده ی مردم علیه بی حقوقی خود و محدود کردن آزادی شان از جانب سرکوبگران را به رسمیت نمی شناسد، به زباله دان تاریخ باید ریخته شود.

همانطور که همه ی ما بر این امر واقفیم در طول تاریخ تمام حکومت های طبقاتی حقوق و ازادی و برابری انسان ها را از انان گرفته و انسان ها را تبدیل به ابژه هایی برای استمرار حیات رژیم های خود کرده اند و هیچ رژیم بورژوایی در جهان پیدا نمی شود که بر اساس قرارداد اجتماعی روسویی شکل گرفته باشد و حقوق و قانون ان توسط مردم عادی به حاکمان دیکته شده باشند. پس نتیجه می گیریم که هیچ رژیم بورژوایی در چارچوب های زیبایی شناسی قرار نمی گیرند و سرنگونی و الغای نظام های بورژوایی ضرورتی تاریخی است که با پراتیک میلیونی توده های کارگر و تحت ستم تحقق پیدا کند. قانون و حقوق تا زمانی که مدافع ستمگران و جانیان است، هیچ ارزشی برای ما کارگران و زحمتکشان ندارد و باید علیه ان با تمام قدرت مبارزه کرد.
فاشیسم اما سعی می کند همانطور که والتر بنیامین می گوید سیاست را زیبا کند و به ذائقه ی عمومی جامعه تبدیل کند، با اتکا به اصل تناقض و مقابله با آزادی انسان بربریت خود را توجیه کند. جریانات فاشیستی همچون سلطنت طلبان انگل و خون آشام در تلاشند به سبک نازی های آلمانی قبل از به قدرت رسیدن، ایدئولوژی فاشیستی را از طریق تاکید به گذشته ی غیرتاریخی و افسانه و ستایش دوران شکنجه و سرکوب ساواک تحت عنوان کارخانه ی آدم سازی (آنچه اوباشی مثل نوری زاده در مورد زندان های ساواک می گویند)، تاکید بر میهن به مثابه ی یک برساخت و مبارزه با “تجزیه طلبی” به سبک خمینی جلاد و هیتلر، فاشیست هایی که مسائلی مشابه همچون “بازگشت به میهن یعنی حفاظت از مادر”، “بهشت زیر پای مادران است” و غیره، توانستد سوار موج بحران شوند و به قدرت برسند، دوباره در پوشش قرون وسطایی به قدرت برسد. فاشیسم شاهنشاهی دیگر نمی تواند با تاکیه بر زیبایی شناسانه کردن فاشیسم از طریق تبلیغات احساسی و تعرض به انقلابیون و کمونیست ها به خاطر سرنگونی نظام منفور شاهنشاهی، جایگاهی در میان مردم پیدا کند، چون این ایدئولوژی به صورت عملی در مقابله با قیام و مطالبات ان قرار گرفته است و کارگر، این برده ی مدرن “آزاد شده” دیگر حاضر نیست به عنوان موجودیت انسانی همین بردگی مدرن را به بردگی مطلق و موجودیت غیر انسانی، که خود به عنوان انسان در تصاحب شاه در بیاید، تغییر دهد.

انقلاب آتی ایران انقلابی برای پاکسازی تمام بقایای رژیم سابق و رژیم فعلی خواهد بود، اگر حتی در این انقلاب ما ناچار باشیم خون های زیادی از هم طبقه یی هایمان ریخته شود. این خون ها بلاخره درخت انقلاب را آبیاری می کنند و تعرض بعدی به رژیم بعد از یک دوره از به خود امدن و تلاش برای سازمان پیدا کردن، تعرضی به شدت رادیکال و انقلابی با تمام قدرت و در بعدی بسیار بزرگتر، وسیع تر و تعرضی خواهد بود. از سال ۱۹۰۵ تا ۱۹۱۷ ما انقلاب بورژوا دمکراتیک ۱۹۰۵ و انقلاب فوریه ی ۱۹۱۷ را در روسیه داریم، انقلاباتی که همچون زمین لرزه ی دی ماه ۹۶ و قیام آبان ماه رژیم تزاری را به لرزه درآوردند و با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ رژیم هار تزاری را پاکسازی کردند. مردم ایران در قیام آبان ماه همچون بوکسری عمل می کردند که تمرین کافی در بوکس ندارد، اما حریف علاوه بر مشت هایش پنجه بوکس هم در دست داشت. این بار مردم اماده تر می شوند و از طریق تمرین بوکس خود را برای شکست دادن حریف اماده می کنند. خیزش بعدی ممکن است دیر یا زود دوباره اغاز شود، چون مردم به این نتیجه رسیده اند که تنها زبانی که بشود با ان با این رژیم جنایتکار و تروریست گفتگو کرد، زبان اسلحه و قهر است. اینجاست که ضرورت به کارگیری اسلحه، اسلحه یی که توسط خود رژیم علیه مردم بی دفاع به کار گرفته شد، از جانب مردم علیه رژیم در سطح وسیع به کار گرفته می شود. شورش بعدی پایان رژیم جمهوری اسلامی است، اگر حتی این شورش به جنگ داخلی طولانی مدت ختم شود و رژیم به راحتی تسلیم نشود، اما در این شکی ندارم که انقلاب اتی در ایران یکی از قهرامیزترین انقلاب های قرن خواهد بود و ضد انقلاب با تمام قدرت به صورت فیزیکی نابود خواهد شد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com