دوستان، قبل از هر چیز بگویم که، در حال تایپ شعرهایم بر روی بهنویس برنامه ی گلها را گوش میکنم که خیلی آرامش بخش و زیباست، میروم به سراغ تایپ شعرها
عارف ترانهای آرام و عاشقانه دارد بنام باغ بارون زده، که خیلی زیباست، شنیدن این ترانه همراه با فکر مدام به سیاست، باعث شد که با خودم زمزمه کنم که : باغ این دنیا، نه بارون زده، بلکه طوفان زده است، و این شعر را سرودم
باغ طوفان زده
باغ طوفان زده ی این دنیا، غم و دردی ست گران بر دل و جان
من، گوگوش نامه ی خود را گفتم، تا رسی از ره فکر در بن آن
من، سکوت میکنم و، میروم اندر ره خویش
تا بیابد شب گم گشته، مسیر و مه خویش
این سخن هست من و شعر مرا روی زبان
کین جهان است گرفتار غم و درد نهان
من، ولی میروم و، شهر سکوت خانه ی من
روح من خسته تر است از قفس خسته ی تن
این گوگوش نامه که در پیش نگاهت باز است
آخر راه درازیست که یک آغاز است
این ۴۰ ساله سخن، حرف و حدیثی ست گران
با نگاهی که ز فکر است، تو این قصه بخوان
آخرین حرف گوگوش نامه برایت این است
شعر من را ره اندیشه، چویک آیین است
با گوگوش نامه به اعماق تفکر ره زن
چوبه اندیشه رسیدی، بنشین، چهچه زن
باغ طوفان زدهای گشته جهان، اگه باش
بهر گلهای پریشان شده، همچون ره باش
تاریخ سرودن : ۲۰۱۲/۱۰/۳۱ ساعت ۲ و ۳۰ دقیقه ی نیمه شب
چشم خرد
این گوگوش نامه، تو را این قصه میسازد عیان
نیست چشمان خرد خرسند ز دیدار جهان
در خبر ها، خط ناامنی بود بس آشکار
بایدت کردن عبور از بعد موجود زمان
زین عبور فهمی که رمز راه چیست
بایدت با فلسفیدن ره زنی سوی گمان
این گوگوش نامه، ۴۰ سال با من و ما بوده است
همچو آب در رود افکارم، و اشعار م، روان
بی خبر هرگز مباش زین ماجرای پر تنش
گر که خواهی، آنچه میباید بیاید بر زبان
این گوگوش نامه، حدیث یک سفر باشد درون غرب و شرق
من ز ایران هستم و، در فلسفیدن، از جهان
فکر من با این جهان هرگز نخواهد شد یکی
شعر من از سفره ی دنیا نخواهد خورد نان
آری، آری، من علی دیوانه ی بیگانه با عصر خودم
من همین را گفتم و، باشد، همین من را همان
تاریخ سرودن : ۲۰۱۲/۱۰/۳۱ ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه ی نیمه شب
چرخش تاریخ
مسخره آباد این دنیا، خطر دارد، خطر
با گوگوش نامه نمودم من ز این دنیا سفر
دیده بگشودم، و دیدم دزد سوم ماهر است
وای اگر این ره نماید روی فرداها اثر
چرخش تاریخ را باید که دید با چشم عقل
من به دنیا گفتهام نه، نیست این نه با اگر
از اگر یا که مگر، کردم عبور با پای فکر
احترام من بود بر صبح فردای بشر
آری، آری، مسخره آباد این دنیا، نه جذاب من است
این گوگوش نامه بود شب را چو خورشید سحر
میروم من، میروم اندر سکوتی پایدار
من نمیخواهم که باشم بهر دنیا قفل در
این گوگوش نامه کلید است و، درون جیب شعر
من نمیخواهم که در آتش بسوزد خشک و تر
تاریخ سرودن : ۲۰۱۲/۱۰/۳۱ ساعت ۴ و ۱۰ دقیقه ی صبحگاه
سفیر اندازهها
گفتگوها کردم و، گفتی بگو، گفتم تو را
گرچه تنها دیدمت، گفتی که چون جفتم تو را
من ۴۰ سال با تو رفتم هر کجای این جهان
دیدمت در هر کجا با چشم بینای نهان
تا رسید از ره شکیلا، صبح دیگر سر رسید
فلسفیدن کردم و، مرغ تفکر پر کشید
رفت بر بامی نشست این مرغ، کانجا گفتگوست
وین جهان این گفتگو را با تعمق در گلوست
آن ۴۰ سالی که از عمر من اینسان رفته است
بهر من کوتاه تر، از مدت یک هفته است
هفتهای پر شور تر از سالهای زندگی
گام شعر من، در آن، چون گامهای زندگی
هر کجا رفتم تو را دیدم مثال سایهای
گوئیا با من همیشه در سفر همسایهای
عاقبت پندار میگوید : سکوت بهتر بود
این سکوت همچون کلیدی روی قفل در بود
آن داری که باز شد با دست شعر، ۴۰ سال پیش
بسته میسازم کنون تا گم شوم در حال خویش
حکمتی ست در این گوگوش نامه، که فرداست فهم آن
صبح فردا را توان نامید همچون سهم آن
آری، آری، من وداع با گفتن شعر و سخن بنمودهام
خسته هستم از ۴۰ سالی که ره پیمودهام
اعتراض من کنون باید که باشد با سکوت
من نمیبینم در این دنیا نشانی از ثبوت
روح فردوسی به من گوید که : حافظ گونه باید عمر کرد
روح حافظ گویدم : خیام وار باید شراب در خمر کرد
چون به خیام میرسم، گوید که : عطار را بجو
گوید عطار : با فروغ باید نمایی گفتگو
این مسیر گوید به من، باید سکوت کرد و سکوت
من سکوت خویش را کردم اساس این ثبوت
میروم آرام با یادت هنوز در کوچهها
میکنم آرام نگاه در چشم خلق و تودهها
چهرهها گویند به من، این روزگار است پر سوال
شعر فردای بشر، زین رو بود شعر محال
این گوگوش نامه چوخورشید است و، من اهل کلام
این کلام گوید که این دنیاست تلخ و بی دوام
آی، ای مردم، من از چشم شما گم میشوم
با گوگوش نامه، به سوی صبح دیگر میروم
صبح من صبحی ست رنگین تر ز صحراها و دشت
پای من، کافی درون غرب و شرق چرخید و گشت
من به این دنیا جوابم نه بود، نه با سکوت
میروم من با گوگوش نامه ز اینجا تا سکوت
در درونم با شکیلا فلسفیدن میکنم
همچو مرغ با او به فرداها پریدن میکنم
این گوگوش نامه بود مهر سکوتی اینچنین
همچو ناصر خسرو اینجا باش و، این سودا ببین
کودکیها کردم و، ناگاه گشتم پیر پیر
تا گوگوش، اندازهها را آید و گردد سفیر
من به این دنیای بی ” اندازه ” میگویم که : نه
من نمیخواهم که فردا ره زند در عمق چه
میروم آری، برون من از میان مردمان
تا که پیداتر شود ” اندازهها “ی این جهان
تاریخ سرودن : ۲۰۱۲/۱۰/۳۱ ساعت ۶ و ۵۵ دقیقه ی صبحگاه
امضا ی راه
من، به پیوند خبرها شک دارم و، شکم بود ژرف و عمیق
این خبر با آن خبر را میکنم دنبال، با معیار و افکار دقیق
میرود فکرم درون تونلی از خاطرات، آرزو دارم که بینم نقطههای با ثبات
میروم در شهر اندیشه، ولی، هم قلم گم گشته، هم خشک است دوات
ارتباطی من نمیبینم میان آنچه هست، با آنچه میباید که داد آینده را
رو خبر کن مرد اهل فکر با اندیشه ی پاینده را
خام بودم من، ولی گردیدهام یک پخته مرد
زندگی من را درون کوره ی خود پخته کرد
با گوگوش آغاز کردم، تا شکیلا پر زدم
هر کجایی که داری دیدم، برفتم در زدم
این گوگوش نامه، حدیث آتش ۴۰ ساله است
مولوی وار گویمت : حرف و حدیث کاله است *
این حدیث همچون شراب است و، نه همچون سرکه – آب
بهر هم رویا و کابوس، بودهام من رختخواب
در ۴۰ سالی که رفت، من خواب بودم سالها
تا که بیداری رسید اندر پس این خوابها
من کنون امضا ی این ره میکنم با این سکوت
تا سکوتم پایهای گردد در راه ثبوت
با گوگوش آغاز کردم، تا شکیلا پر زدم
دست شعر م را به روی حلقه ی هر در زدم
در من و با من، گوگوش، تا روز مردن ماندنیست
با لبانی که شکیلأی بود این قصه ناب و خواندنیست
آری، آری، من سکوتم را چوخورجین میبرم بر روی دوش
تا تن ایران زمین آید به رقص و در خروش
میروم آرام تا فردای مردن سر رسد
خانه ی فردأیان را شعر من بر در رسد
من، ۴۰ سال است، کین گونه درون خویشتن غلطیدهام
گاهی اینجا، گاهی آنجا، روز و شب چرخیدهام
در منی و بی منی، من، بی تو، با تو، در توام
هر کجا هستی همانجا باش، من یک شب روام **
تاریخ سرودن : ۲۰۱۲/۱۱/۰۱ ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه ی نیمه شب
پانویس اول : اشاره به این شعر مولوی : قیمت هر کاله میدانی که چیست / قیمت خود را ندانی، ز ابلهیست
پانویس دوم : اشاره به این شعر حافظ : گفتا که بر خیالت راه نظر ببندم / گفتم که شب رو است او، از راه دیگر آید
سفرنامه ی ۴۰ ساله
چهل سال پیش از این با تو، نشستم بر سر سفره
مسیر شعر من را کرد، برای خویش چون مهره
در این بازی، کنار شعر، نشستم، طاسها ریختم
قبای فکر را آرام به روی شعر آویختم
صدای تو برای من، هنوز همراه یک زنگ است
نمیدانم چرا، اما، سر تو در دلم جنگ است
چهل سال پیش، دستانم، برای شعر میلرزید
نمیدانم چرا، اما، ز چشمان تو میترسید
چهل سال پیش از این، روزی، تو را در شعر خود دیدم
قلندر وار جنگیدم، ز این و آن نترسیدم
ولی هرگز نگفتم که، تو را دیدار میباید
ز این ره پنجه ی شعر م، به رویت پنجه میساید
نمیدانم چرا هر شب، به یادت شعر گون هستم
رگ شعر شکیلا را، حضور گرم خون هستم
چهل سال پیش از این با خود، تو را دیدم در آئینه
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.