پدر! دیگر خیلی دیر شده
و تو حتی نام مرا به یاد نمیآوری.
باید همان روز دهان میگشودم
وقتی که باغبان در پایان زمستان
آخرین ردهی هیزم را
از کنار دیوار حیاط برمیچید
و ناگهان فریاد کشید: ”نارگیل! نارگیل!”
تو برف روی آن را زدودی
و گفتی: “کار کلاغهاست.
آنها همه چیز را پنهان میکنند.”
و از من خواستی تا چکش و میخی بیاورم
تا در ته آن، سوراخی بگشایی.
من به قطره های شیری رنگ نگاه میکردم
که از آن دهانهی تنگ
به گلوی استکان میچکید
و میخواستم که آن راز را
از کاسه ی سرم بیرون بریزم.
دوازدهم اوت دوهزاروگهار
اشعار
۱- شمشیر در حوضخانه، ۲- در تمسکال چال، ۳- گوشبندهای سرخ، ۴- سه هدیه، ۵- فراموشی، ۶- آن سبیلِ هیتلری، ۷- بادهی باغبادران، ۸- شب، ۹- دیدار ماه، ۱۰- راز
The Father of Fathers
Twenty-One Poems for My Father
Ten.
Secret
By Majid Naficy
Dad! It’s too late now
And you cannot even remember my name.
I should’ve opened my mouth that day
When, at the end of winter,
The gardener picked the last row of firewood
From behind the courtyard wall
And suddenly cried: “A coconut!”
You brushed the snow off of it
And said: “It’s the work of crows.
They like to hide everything.”
You asked me to bring a nail and a hammer
And made two holes in its base.
I watched the milky juice
Dripping out of that tiny hole
Into the throat of a teacup
And I wanted to pour that secret
Out of my skull.
August 12, 2004
Poems
۱: Sword at the Ablution Pool, ۲: In Temescal Canyon, ۳: Red earmuffs, ۴: Three Gifts, ۵: Forgetfulness, ۶: That Hitler Moustache, ۷: Baghbaderan Wine, ۸: The Night, ۹: Visiting the Moon, ۱۰: Secret
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.