حامد میگوید: مدتی بود که احساس میکردم مادرم یکسره دارد کنترلم میکند. کوچکترین حرکاتم را هم زیر نظر داشت. یک بار که داشتم حرف میزدم، متوجه شدم نگاه مادرم خیره شده به حرکت دستهایم. یهو وسط حرفهایم گفت “تو چرا اینقدر دستهات رو حرکت میدی موقع حرف زدن؟” خندهام گرفت! گفتم “خب هر کس یه عادتی داره.” گفت “نه، برای مرد خوب نیست که اینقدر دستش حرکت داشته باشد!”
این حس تحت نظر بودن خیلی آزارم میداد. مخصوصا بعضی وقتها که تلفنی حرف میزدم یا با یکی از دوستانم قرار ملاقات داشتم، رفتارهای مادرم شکل پلیس مخفی به خود میگرفت و این آزاردهندهتر بود. مثلا میخواست طوری عمل کند که من متوجه نشوم.
یک روز موقعی که داشتم برای بیرون رفتن حاضر میشدم. مادرم آمد و گفت تو چقدر لباسهای رنگی میپوشی! خیلی سعی کرد لحنش معمولی باشد، اما دیگر با این حرفش که در ادامهی همان رفتارهای سابقش بود که این مدت به اوج رسیده بود، عصبانی شدم. سرش داد زدم و گفتم ”تو مگر فقط من یک بچه را داری؟ چرا اینقدری که مواظبی که من با کی حرف میزنم، با کی بیرون میرم، چی میپوشم یا حتی چطور دستهام رو تکان میدم. به بچهی دیگهات گیر نمیدی. فکر کردی من خرم و نمیفهمم که یه مدتیه ذوم کردی رو من و عین پلیس مخفی داری کنترلم میکنی.” هیچی نگفت! در اتاق را بست و رفت.
غروب در اتاقم مشغول اتو زدن لباسهایم بودم. موسیقی آرامی هم گذاشته بودم و زمزمه میکردم. مادرم در زد و وارد شد. در را پشت سرش بست و همانجا ایستاد و به در تکیه داد. فکر کردم آمده تا آشتی کنیم بعد از اتفاقی که ظهر افتاده بود. چهرهاش مضطرب به نظر میرسید. من هم خودم را آماده کرده بودم تا عذرخوهی کنم به خاطر اینکه سرش داد زده بودم.
بدون مقدمه شروع کرد و گفت “یک سوال ازت دارم که جوابش فقط یک کلمه است، آره یا نه! بیشتر از این یک کلمه هم نمیخواهم چیزی ازت بشنوم. اگر هم اشتباه کردم، از من ناراحت نشو، بگذار پای حساسیتهای مادرانهام!”
قلبم شروع به تند تپیدن کرد. حتی اجازه نداد که من فکر کنم. با وجود اینکه کسی در خانه نبود. صدایش آرامتر شد و بریده بریده پرسید: “تو گی هستی؟” آمدم آب دهانم را قورت بدهم که دستش ا بالا آورد و با انگشتش عدد یک را نشان داد و گفت “فقط یک کلمه، آره یا نه!” آب تو دهنم خشک شد. زبانم بند آمد در مقابل آن حالت عجیب مادرم که هرگز ندیده بودم. به اسم کوچک صدایش میکردم وقتی میخواستیم خیلی صمیمی باشیم. اسمش را با بغض گفتم. بغض او ترکید اما. همان جا، تکیه داده به در اتاق، پایین آمد و نشست. اشک میریخت، اما با صدایی تند گفت “نگو مهری، بگو نه!”
چه باید میگفتم. نه گفتنم خیلی غیرواقعی بود، وقتی احساس میکردم او فهمیده است. هیچ وقت برنامهایی برای کامینگ اوت نداشتم. آنقدر که به نظرم سخت و سنگین میآمد. داشتم زندگیام را میکردم. با همهی بالا و پایینهایش. با همهی محافظهکاریها و مخفیکاریهایی که داشتم. اما حالا که او فهمیده بود، انگار بار سنگین کامینگ اوت از روی دوش من برداشته شده باشد.
راستش برعکس همیشه که طاقت یک لحظه ناراحتی مادرم را نداشتم و حتی بعضی وقتها با خواهرم دعوا میکردم که چرا مامان را ناراحت کردی! اما این بار بیشتر از اینکه برای او نگران باشم، دلم برای خودم سوخت. اینکه هفتهها آشکار و مخفیانه کنترل شوی و حالا هم مثل یک قاضی که حتی نمیخواهد فرصت دفاع به متهم بدهد، هی میگفت تنها یک کلمه! و توقع هم داشت حتما «نه» بشنود!
بغض نداشتم دیگر، عصبانی بودم حتی! گفتم “خودت که فهمیدی، چی میخوای از من بشنوی، دروغ؟!” به سمت در رفتم و سعی کردم با وجودی که پشت در نشسته بود، در را را باز کنم و از اتاق خارج شوم. حالا او بود که در مقابل عصبانیت من نرم شده بود. هنوز گریه میکرد و خواست دستم را بگیرد که از اتاق بیرون نروم. دستم را کشیدم و گفتم “تا یک هفته هم که اینجا گریه کنی، نمیشود به اندازه سالهایی که من در تنهایی این اتاق گریه کردهام. چرا آن وقت که افسرده بودم، تنها بودم، سراغم نیامدی و نپرسیدی چه مرگت شده؟! حالا که با هزار بدبختی خودم را از آن فضای نکبتی بیرون کشیدم. حالا که دوستانی مثل خودم پیدا کردم. حالا که سعی میکنم خوب باشم و رنگهای شاد میپوشم. حالا نگران من شدهایی؟! اصلا این کلمه «گی» را کی نشان تو داده، حتما سارا” (منظورم خواهرم بود که او هم عین دستیار مادرم شده بود در این مدتی که کنترل میشدم).
از اتاق بیرون آمدم و رفتم توی توالت. سیفون را کشیدم و های های زدم زیر گریه. حالا مادرم آمده بود پشت در توالت و در میزد. دوباره سرش داد کشیدم “نترس، نترس خودکشی نمیکنم.” دیگر تا شب که پدر و خواهرم با نامزدش برگشتند با هم حرفی نزدیم. سر میز شام آنها هم متوجه حالت غیرمعمولی من و مادرم شدند. چیزی نپرسیدند اینقدر که این مدت مادرم غیرمعمولی رفتار کرده بود با من!
شب که نامزد خواهرم رفت و هر کدام خودمان را برای خواب آماده میکردیم. باز در اتاقم را زد و وارد شد و دوباره در را پشت سرش بست. دراز کشیده بودم روی تخت. دست و سرم را بوسید و گفت “باید به مامان قول بدی که با هیچ مردی نخوابی تا وقتی ببینیم باید چکار کنیم برای حل این موضوع!”
پتو را روی سرم کشیدم. آن لحظه میتوانستم از روی تخت حتی هولش دهم از بس این حرفش اذیتم کرد. چطور میتوانست وقتی همین چند ساعت پیش دخترش نامزدش را جلوی آنها بوسید، سعی کند با یک لبخند خودش را روشنفکر و مدرن نشان بدهد. وقتی خودش دارد به اتاق خواب میرود تا با همسرش بخوابد، از من قول بگیرد که با هیچ مردی نخوابم!
* تمام اسامی در این روایت مستعار هستند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
برای “تلخ و شیرین”….برای تمام آنهایی که همجنس گرایی را نفس کشیدن میدانند…. من هم در گذشته دیدگاهی سرکوبگر داشتم نسبت به این مسئله(پدیده یا خلقت طبیعی).اما حالا…کاریش نمیشود کرد باید کنار آمد. نه بالاتر از کنار آمدن یا بی تفاوتی…باید درکش کرد و خیلی عادی مثل سایر بدیهیات زندگی با اینگونه ها برخورد کرد… اما…اما…اما(بگذار ما هم هری بریزیم و کامینگ اوت کنیم پیش شما):
– ما آرمانگراها شکست خورده ایم. دوران ما به سر رسیده است. جایی برایمان در این دنیا نمانده است. گیج و سرخورده..افسرده و فروخورده تنها مکانی که تا پیری حتا برای خزیدن برایمان باقی مانده آن نیم بند کانون خانواده است. تحقیر هم اگر میشویم در آن، ثانیه هایش سراسر اگر جدل هم باشد باز آخرین ماواست. بی ریاییش کمتر از بقیه جاهاست….
– این نیم بند جا (خانواده) را از ما دریغ میکند این گنده هیولای سرمایه داری نوین(دلال بازی). مورد هجومش قرار داده. میخواهد لگد مالش کند با فشار اقتصادی، مصرف، الگوهای مصرف و نجاسات خودش….
– این نیم بند جا را میخواهند زندان کنند سنت گراها(خاصه شریعت مدارها) تا کس و کارشان در امان بماند در مقابل آن هیولای سطر بالا. درست است که توجیه میکنند که ما دغدغه ریزش آرمانها و ارزشهای انسانی را داریم و لاجرم به مدد الاهیات حصار میکشیم….اما چه تلخ است تنها و هراسان، سرگردان در بینهایت زندان
… همیشه سرکوب…همیشه بدگمان…اصلا صداقت و بی ریایی ضرطه اش در میاید و دیگر واژه اش اضافی میشود.
– چپ های عزیز هم سرخورده از ناهمگونی شان و انگشتهای دستشان که عصب ترکانده و دیگر مشت نمیشود….و سرخورده از خصم(سرمایه داری نوین یا همان دلال ها)، یکی از سببهای این شکست را یکی از ارکان خصم میدانند: خانواده.
…و چه لجوج و کریه میتازند به خانواده دوستان چپ با این تاکتیک که خانواده را زیر ضرب بگیریم انگار جامعه را زیر ضرب گرفته ایم….اووووه….اوووه
– اما این سرکوفت شده های عمر تاریخ، اکنون جهان به کامشان، پرچمی دارند از قوس و قزح .. سراسر احساس های پاک انسانی(همان که ما از دست داده ایم)…دوستان همجنس خواه سعی در اثبات حقیقت خودشان…..اما…اما…تنها خودشان
خانواده این آخرین ماوای ضجر کشیده ها و رانده شده ها فدای خودشان که به درازای تمام تاریخ سرکوب شده اند.
….
هراس من از همجنس گرایی نیست.هراس من از ماچ و موچ دو همجنس وسط روز روشن نیست. یا اینکه به عقد هم درآیند و وسط خیابان دعوای زن و شوهری بکنند بر سر جهاز …هراس من خودخواهی آنهاست. طلب بچه و بزرگ کردن آن توسط دو همجنس و عادی تلقی کردن این فریضه تنها و تنها برآورده کردن تمایلات شخصی این زوج خود پسند است… با این ملغمه(به فرض عادی سازی این فرآیند) این نیمچه ماوا(خانواده) که شاید آخرین پناهگاه خودشان هم باشد از بین میرود
– بگذریم من خیلی امل و بسته ام….بیمارم….من هم خانواده ای دارم(زن و فرزندم) که دوستشان دارم اما خیلی دوست دارم با دیگر زن ها رابطه جنسی برقرار کنم. همسرم تمام خواسته و تمایلات جنسی ام را برآورده نمیکند. اما تنها دلیلی که خود خوری میکنم و سرکوب میکنم این غریضه لعنتی را همان عدم نابودی امنیت خانواده و سرا پا نگهداشتن این آخرین ماوا برای آینده فرزندم(کسی چه میداند شاید همجنس خواه شد). سرکوب به تمام معنی خودم برای فرزندم…
آنوقت این ….خود خواهی، تمامیت خواهی در شما هم موج میزند…اخلاق مرده است….اولویت لذت شماست و براورده شدن تمایلاتتان
…اما خواهش میکنم تیشه به ریشه خانواده نزنید
پنجشنبه, ۵ام اردیبهشت, ۱۳۹۲