فقط صدای ِ چرخش ِ یکنواخت پنکه ی سقفی سکوت ِ حاکم بر کلاس را می شکست.
معلم برای دو ساعت ِ آخر ِ روز پنجشنبه دستور نوشتن ِ “مشق” داده بود و از کسی جیکی بر نمی آمد…
ساعت ِ مشق، معلم در صندلی اش کز کرده و انگار در انتظار بصدا در آمدن زنگ آخر بود…
همه مشغول نوشتن مشق بودند و از کسی جیکی در نمی آمد.
فقط صدای ِ چرخش یکنواخت پنکه ی سقفی سکوت حاکم بر کلاس را می شکست.
*** *** ***
لحظات ِ آخر ِ زنگ مشق، اگرچه همه ی دانش آموزان مشغول نوشتن بودند و از کسی جیکی در نمی آمد، اما بیشتر دانش آموزان زیرچشمی آقای معلم را می پائیدند و هرکسی در انتظار شنیدن صدای زنگ ِ آخر روز پنجشنبه بی تابی می کرد.
فقط صدای ِ چرخش یکنواخت پنکه ی سقفی سکوت حاکم بر کلاس را می شکست…
سرانجام با بصدا در آمدن زنگ آخر، معلم بدون توجه به جیغ و داد بچه ها کلاس را ترک کرد.
*** *** ***
لحظاتی پیش از صدای زنگ ِ آخر مدرسه، آقای معلم از جای برخاست، بطرف تابلو رفت و لیستی از “تکلیف خانه” را برای روز جمعه روی تابلو نوشت و پس از لحظه ای تامل، نگاهی به دانش آموزان انداخت و بعد سرش را دوباره بطرف تخته سیاه چرخاند و خواست چیزی بنویسد.
بیشتر بچه ها در انتظار شنیدن صدای زنگ ِ آخر روز پنجشنبه بی تابی می کردند و فقط صدای ِ چرخش یکنواخت پنکه ی سقفی سکوت سنگین حاکم بر کلاس را می شکست.
آقای معلم کمی از تخته سیاه فاصله گرفت تا شاید لیست تمام تکالیف را در یک نظر مشاهده نماید. اما با شنیدن زنگ ِ آخر، بی اعتنا و با بی میلی تکه گچ را بطرف تابو پرتاب کرد و بدون توجه به جیغ و داد بچه ها، کلاس را ترک کرد.
*** *** ***
معلم نگاهی به ساعتش انداخت…سپس، در حالیکه از پنجره ی کلاس به بیرون نگاه می کرد، آرام چند قدم به جلو برداشت… دست راستش را توی جیب شلوارش کرد و نگاهش به بیرون خیره ماند… بعد دوباره برگشت و نگاهی به میز کلاس کرد…کمی صبر کرد و سپس بطرف درب کلاس رفت.
انگار همه ی ما می دانستیم که وی در انتظار زنگ آخر است. من دوست داشتم بدور از چشم آقای معلم، دفتر و کتابم را ببندم، آنها را توی کیف خود بگذارم و آماده ی خروج از کلاس بشوم.
فقط صدای ِ چرخش یکنواخت پنکه ی سقفی سکوت حاکم بر کلاس را می شکست.
من که زیر چشمی آقای معلم را می پائیدم، تحملم را از دست داده، دفتر مشقم را بستم و هنوز درب کیفم را باز نکرده بودم، که آقای معلم دوباره برگشت. انگار می خواست یک جوری وقت بگذراند. من هم از ترس دوباره دفتر مشق را روی نیمکت گذاشتم و وانمود کردم که در حال نوشتن هستم.
اما آقای معلم هنوز دو قدمی از درب کلاس دور نشده بود که زنگ آخر زده شد. آقای معلم بدون آنکه قدم خود را بطور کامل بردارد، برگشت و بدون توجه به جیغ و داد بچه ها کلاس را ترک کرد.
*** *** ***
اگرچه کیفم توی نیمکت، کتاب فارسی روی میز، دست چپم روی کتاب و دست راستم مشغول نوشتن مشق ِ زنگ ِ آخر روز پنجشنبه بود و فقط صدای ِ چرخش یکنواخت پنکه ی سقفی سکوت حاکم بر کلاس را می شکست، اما پای چپم آماده ی خیز برداشتن و اجرای نقشه ای بود، که در سینه ام در حال نفس کشیدن بود:
بستن دفتر مشق و کتاب، گذاشتن آنها توی کیف و دویدن بطرف درب کلاس!
سرانجام زنگ آخر زده شد و معلم بدون توجه به جیغ و داد بچه ها کلاس را ترک کرد.
*** *** ***
پنجشنبه ها، صدای زنگ آخر مدرسه هیجان انگیز و شادی آور بود.
همه بسرعت کتابها و وسایل خود را جمع می کردیم و بدون ِ اعتنا به معلم که در حال ترک کردن ِ کلاس بود، با جیغ و فریاد و مانند مور و ملخ از کلاس خارج شده، و مسافتی را، حدتا پس از خروج از دروازۀ اصلی ِ مدرسه، با دویدن پشت سر می گذاشتیم.
بیرون از مدرسه، وقتی از نفس می افتادیم، با تنه زدن بهم و اینسو و آنسو تنگیدن، مسیرهایمان از هم جدا شده و بطرف ِ خانه راه می افتادیم.
قدم زدن بسوی خانه، خستگی ِ تمامی ِ دردسرها و تلاشهای ِ ناخواستۀ مدرسه، و بیهوده بودن ِ آنها را در آسمان رها کرده و بدست ِ فراموشی می سپرد. هوا انگار روشن، سبک و لطیف می شد و هاله ای از بی خیالی و آرامش، مرا فرا می گرفت و پاهایم، بی آنکه کسی به آنها فرمان ِ انتخاب ِ راهی را بدهد، مرا بطور خودکار و بدون ِ عجله بسوی خانه می بردند.
من، کیف ِ مدرسه را از شانه آویزان می کردم و همیشه، یکریز به ریگهائی که در سیاهی ِ قیر ِ آسفالت جای گرفته بودند خیره شده و با کند وتند کردن ِ قدمهایم، امتداد نقش آنها را روی زمین دنبال کرده و از دیدن ِ خطوط و مسیرهای کج و معوجی که گاهی ریگها در امتداد ِ هم شکل می دادند، لذت می بردم.
پنجشنبه ها، بعد از “زنگ ِ خانه”، انگار همه جا تعطیل می شد!
اما در یکی از پنجشنبه های ِ پایان ِ آبان ماه، که گرمای ِ نسبتا طاقت فرسای پائیز ِ جنوب رخت بربسته بود، ناگهان چیزی، کمی دورتر از محله مان، توجه مرا بخود جلب کرد و اوضاع غریبی کم کم در برابر چشمانم ظاهر شد:
مردم از هر سو بطرف ِ نقطه ای می دویدند، که جمعیّت ِ انبوهی گرد آمده بود. اجتماعی، که در آن هیچ نشانی از حضور عادی ِ دسته جمعی ِ انسانها نمی دیدم.
انگار تازه چیزی در حال ِ بپایان رسیدن بود؛
دسته ای در حال پراکنده شدن و دستۀ دیگری تازه در حال آمدن و تماشا بودند. آمد و شدی، که با هیچیک از داده های آن لحظۀ زندگی ِ من همخوانی نداشت. فضای ِ محله با هیچیک از روزهای ِ دیگر قابل مقایسه نبود.
از ترس، کیف ِ مدرسه را بر روی سینه ام نگه داشتم، با دقت به ازدحام ِ غریب ِ مردم خیره شدم و قدمهایم در تردید ِ رفتن و باز ماندن، بی آنکه قصد توقف داشته باشند، کندتر شدند.
لحظه ای توقف نموده و خواستم آب دهانم را قورت بدهم، اما گلویم خشک شده بود و انگار مشتی از درون به قفسه ی سینه ام می کوبید. دوباره براه افتادم و بی آنکه در سمت ِ چپ ِ خیابان خطری متوجۀ من باشد، سعی می کردم در منتهی الیه پیاده رو ِ سمت ِ راست خیابان حرکت کنم.
وقتی به نزدیکی ِ کوچه مان رسیدم، و خانه مان تقریبا در منتهی الیه سمت راست ِ نیمۀ فاصلۀ من تا محل ازدحام قرار گرفته بود، کیف ِ مدرسه را روی سینه ام فشردم.
هرچه به محله مان نزدیکتر می شدم، بر هیجان ِ نزدیکتر شدن به محل ِ ازدحامم نیز افزوده می شد و با ترس و احتیاط ِ بیشتری بسوی ِ خانه گام برمی داشتم. انگار نزدیک شدن به خانه، مرا نیز هرچه بیشتر در تیررس ِ خطر ِ ناشناخته ای قرار می داد.
سرانجام، مانند کسی که با نزدیک شدن به خطری، بخواهد از آن نیز فرار کند، بر سرعت قدمهایم افزودم و ناگهان شروع به دویدن نمودم.
وقتی به سر کوچه رسیدم، بسرعت به سمت راست پیچیده و به دویدن ادامه دادم. اما با دیدن ِ برخی از همسایه هائی که کنار درب حیاط ِ منزلشان به تماشای ازدحام ایستاده بودند، از دویدن باز ماندم و ضمن آنکه همچنان “پهلوئی” و گاهی عقب عقب به رفتن ادامه می دادم، شروع به نظارۀ جمعیّت نمودم.
عرض ِ مِیدانی که روبروی کوچۀ ما قرار داشت، حدود ۵۰ متر بود و در انتهای ِ آن، کوچۀ دیگری شروع می شد، که عدۀ زیادی در کنار ِ خانۀ نبش ِ چپ ِ آن ازدحام کرده بودند و ولوله ای در اطراف ِ آن برپا بود:
در گوشه ای از میدان، چند نفر با سرو صورتی خون آلود بسوئی می رفتند. در گوشه ای دیگر، تعدادی ژاندارم کنار جیب ِ ارتشی ایستاده بودند و چند نفر پلیس نیز بازوان عده ای را گرفته و بسمت ِ دیگری می بردند.
در دست ِ تقریبا تمام ِ مردانی که یا زخمی شده و یا به این طرف و آنطرف می رفتند، چماقی دیده می شد. بعضی از چماقها حالت گرز داشتند و سر ِ آنها گِرد بود. هنوز تعداد ِ زیادی از گوشه و کنار بسوی محل ِ دعوا می آمدند و گاهی یکی دو نفر بهم می پریدند و زد و خورد می کردند.
در همان حالت ِ عقب عقب رفتن، تِنگیدم و دوباره با سرعت بطرف ِ خانه دویدم.
هنوز وارد حیاط ِ خانه نشده بودم که فریاد ِ مادرم را شنیدم که انگار به کسی می گفت : نرو…نرو…بیرون نرو!
وقتی درب ِ حیاط را باز کردم، تعدادی از همسایه ها را دیدم، که در وسط ِ حیاط ایستاده و با تعجب و پریشانی باهم صحبت می کردند. بمحض ِ دیدن ِ من، تقریبا همه قدمی بجلو برداشته و به من خیره شدند. من نیز جاخورده و سر جایم میخکوب شدم.
مادرم با دستپاچگی پرسید:
“چی شد؟ کجا بودی؟”
من که هنوز در آستانۀ درب ِ حیاط ایستاده بودم، با تعجب گفتم :
“چی؟…هیچی…چرا؟”
یکی از مادران بی توجه به واکنش من و سؤال مادرم، ضمن ِ تکان دادن ِ دستش گفت:
“زود بیو داخل، دِ ر ِ ببند…وای…خوبه که زود اومدیم تو…وگرنه معلوم نبود چی بشه”
در یک درنگ، تصویری در ذهنم پرپر زد، که شاید همسایه ها هنگام ِ شروع ِ درگیری و زدوخورد، بیرون، کنار ِ خانۀ ما نشسته و از ترس وارد حیاط شده بودند.
من همچنان با تعجب ایستاده بودم و همه را ورانداز میکردم. انگار نه کسی قصد رفتن داشت، و نه قصد ِ ماندن.
در میان بلبشوی ِ توی حیاط، یکهو متوجۀ امیرو شدم، که بدون توجه به همه، در حال ِ فرو کردن ِ تکه چوبی توی باغچۀ بود. بطرف ِ امیرو رفتم و کنار ِ او نشستم. مادران نیز دیگر بدون ِ توجه به من، به صحبتهای ِ خود ادامه دادند. یکی از آنها با خنده “کِرکِر” کنان گفت:
“وووی، دیدین؟ یه دفّه چماقا اومدن بیرون وو زدن بهم”…
زن دیگری گفت:
“واااای، دلوم ریخت وقتی با چماق تو سر ِ هم می زدن…
انگار خون جلو چشاشونه گرفته بود…هرکی به هرکی می رسید، با چماق می زدن تو سر ِ هم”…
امیرو که بخاطر ظاهر ِ غیرعادی اش اجازه ی رفتن به مدرسه را نداشت، با حسرت به کیف ِ مدرسۀ من نگاهی کرد و پرسید : مدرسه بودی؟
من بی آنکه پاسخی به وی بدهم، کیفم را بکناری نهادم، کفشهایم را در آوردم و کنار ِ باغچه نشستم. اما با فریاد ِ مادرم تکانی خوردم و بسرعت از جای برخاستم:
“کیف و کفشته اینجا نذاری ها!”
“نه، و ِ ر ِ ش می داروم”
“نخیر…همی حالا و ِ ر ِ ش دار! “
من پس از آنکه کیف و کفشهایم را توی اتاق گذاشتم، نزد امیرو برگشتم و کنار ِ او نشستم.
امیرو پرسید: “؟
“هنوز آقای ناظم کتک می زنه؟”
” ها…اگه حواست نباشه، کتک می زنه”
امیرو: “خیلی ظالمه؟”
“ها…”
امیرو: “حالا باید مقش بنویسی؟”
“ها… خیلی مشق می گن!”
امیرو :” دعوایه دیدی؟”
“نه… آخرش بود…”
امیرو:” مونم ترسیدوم…اولش مو فرار کردوم”
در این لحظه نگاه امیرو بطرف ِ درب ِ حیاط ِ خانه جلب شد. یکی از مادران درب حیاط را باز کرده بود و انگار برای ِ سرو گوش به آب دادن، در حال ِ سرک کشیدن به بیرون بود.
هنوز سروصداهائی از بیرون بگوش می رسید. بدنبال ِ وی، چند نفر دیگر از همسایه ها نیز حیاط ِ خانه را ترک کرده و وارد کوچه شدند. اما پس از لحظاتی، دوباره همگی وارد حیاط ِ خانه شدند:
“می گن متلک گفته…می گن یکی به دختر خونۀ سرنبشی متلک گفته”
“نه دختر!….می گن پسر ِ کوچۀ سرنبشی به یه دختری که رد می شد متلک گفته”
مادران همچنان کنار درب ِحیاط ایستاده بودند و هرکس چیزی می گفت. سرانجام هرکسی دست ِ بچه اش را گرفت و حیاط ِ خانه مان را ترک کردند.
غروب، هنگام ِ شام، پدرم رو به برادرم و من کرد و گفت:
” می بینین!؟ به کسی متلک نگین ها! خون راه می افته!”
من بشدت ترسیدم و نمی دانستم چه بگویم. فقط سرم را پائین انداختم و به غذا خوردن ادامه دادم. یک جوری، انگار خودم را هم در این ماجرا دخیل و مقصر می دانستم.
مادرم نیز در این مورد پیش از شام بطور جداگانه با خواهرانم صحبت کرده بود و من دوست داشتم بدانم که به آنها چه گفته بود.
روز بعد، پس از صرف ِ صبحانه، هنگام انجام تکالیف مدرسه، تمام ِ حواسم مشغول خوابهای پریشان و ماجرای “متلک گوئی” و چماق کشی ِ روز قبل بود و مشق نوشتنم بکندی پیش می رفت. چندین بار جملات یا حدتا سطرهائی را اشتباها و یا جابجا می نوشتم.
احساس می کردم که رفتار خواهرانم عوض شده بود. آنها هنگام انجام تکالیف مدرسه شان، در گوشۀ دیگر اتاق نشستند و گاهگاهی فقط به برادرم و من نگاه می کردند، و اصلا نمی دانستم که آنها چه فکر می کنند.
در هول ِ هراس ِ انجام تکالیف ِ مدرسه، با شنیدن ِ هر سروصدائی در خارج ازخانه، بسرعت دفتر و کتاب را بسته و بطرف ِ درب حیاط می رفتم تا سروگوشی به آب بدهم. یکبار هم با شنیدن ِ گفتگوی زنان، کمی تامل کردم و سراپا گوش شدم، که شاید مادران دور ِهم جمع شده باشند.
بعداز ظهر روزهای جمعه، پس از ناهار، پدرم، و تا آنجا که متوجه شده بودم، بیشتر پدران ِ همسایه ها می خوابیدند، ولی مادران دور هم جمع شده و چای می نوشیدند.
این بار تمام ِ حواسم به احتمال ِ تجمع ِ مادران جلب شده بود و آرزو می کردم که آنروز جلو ِ خانۀ ما جمع شوند، و با این آرزو دچار هیجان می شدم، که شاید در مورد دعوای روز ِ قبل هم صحبت کنند.
آنها معمولا در مقابل یا توی تارمۀ یکی از خانه ها جمع می شدند:
منتقل و قوری و چای و قلیان می آوردند، هرکسی زیرانداز ِ خود را پهن می کرد، مقداری میوه یا تنقّلات، بویژه تخمۀ هندوانه یا آفتاب پرست روی سفره ای پارچه ای می گذاشتند و مجلس گپ آنها با تخمه شکستن جلوۀ خاصی بخود می گرفت.
چای را معمولا روی منقل دم می کردند و تا “دم آمدن ِ” آن، ابتدا خبرهای ِ دست ِ اول رد و بدل می شد. سپس، از بچه داری و نحوۀ نظافتها و رفتار با شوهرها گرفته، تا خاطرات ِ گذشته و قصه های مختلف و متل های کوتاه و بلند و روایات ِ ادیان، همه و همه و همیشه، مورد بحث و تبادل ِ نظر قرار می گرفت.
بالاخره سروصدای چند تا از همسایه ها را از توی تارمه شنیدم که صحبت از آمدن “ملاّیه” می کردند. من گوشهایم را تیز کردم تا حرفهای آنها را بشنوم. بالاخره پی بردم که “شادی خانم” نیز قرار بود به جمع آنها هم بیاید و همه جلوی درب ِ حیاط ِ ما بنشینند.
من بسرعت کتاب و دفتر و مداد و پاک کن و مدادتراشم را برداشته و وارد تارمه شدم.
از آنجا که گاهی بدون دلیل از من یا بچه های دیگر می خواستند که جمع آنها را ترک نمائیم، با دستپاچگی و نگاههای تند و تیز، بسرعت تمام گوشه و کنار تارمه را وارسی کردم، و کنار ِ تارمه، گوشه ای را انتخاب کردم که کسی از من نخواهد جمع ِ آنها را ترک کنم.
مادران، معمولا یکدیگر را “خواهر” یا “دختر” خطاب می کردند و کمتر پیش می آمد که نام یکدیگر را بکار ببرند. گاهی هم یکدیگر را بنام فرزند بزرگتر خانواده خطاب می کردند. مثلا “ننۀ امیر” یا “ننۀ جواد”. اما به خانم شادی و ملّایه، “خواهر” یا “دختر” نمی گفتند.
ملّایه زنی بود که در بیشتر ِ مراسم مذهبی و غیر مذهبی شرکت می کرد و شاید در تمام ِ محله تنها زنی بود، که نقشی “روحانی” داشت. وی در مراسم ِ مذهبی، هنگام سینه زدن نوحه می خواند و گاهی نیز روضه برگزار می کرد و مثلا مراسمی مانند “شاه ِ پریان” هیچوقت بدون ِ وی برگزار نمی شد.
من هیچوقت چهرۀ ملاّیه را ندیده بودم. مادرم می گفت که ملّایه موهائی طلائی دارد و صورتش خیلی خوشگل است. ولی وی اصلا چنگی به دل ِ من نمی زد. نه به این دلیل که وی همیشه رویش را از مردان می پوشاند، بلکه بدلائلی که هنوز هم علت آنرا نمی دانم. چون زنهای دیگری هم بودند که روی ِ خود را نمی پوشاندند، اما چنگی هم بدلم نمی زدند، و در عوض، زنهائی هم بودند که اگرچه چادری بودند، ولی از همان زیر چادر هم انگار بطرف ِ من “متلک” و عشوه پرتاب می کردند و مرا پریشان می کردند.
خانم شادی ناظم ِ یک مدرسۀ دخترانه بود. “شادی”، نام اصلی ِ وی نبود. در مدرسه به وی می گفتند : خانم ِ ناظم!
من هیچوقت اسم کوچک ِ او را نشنیده بودم و وی تنها زنی در محله بود، که “خانم”، همان خانم ِ شادی، خطاب می شد. حدتا نه “شادی خانم”!
اما من توی دلم به وی می گفتم شادی خانم.
“شادی” اما نام ِ خانوادگی وی هم نبود. این نام، نام ِ خانوادگی ِ شوهر وی بود.
من چندین بار از زبان ِ شادی خانم شنیده بودم که می گفت: “آدم باید فامیل ِ شوهرشو استفاده کنه…چیه می گین ننۀ امیرو، ننۀ جواد؟
من هیچوقت هم سعی نکرده بودم که نام ِ واقعی ِ شادی خانم را دریابم. وی انگار یکهو از آسمان توی کوچۀ ما افتاده بود و با همۀ زنان ِ دیگر ِ محله فرق داشت. من حس می کردم که توی ِ جلسات، بویژه وقتی که وی کنار ملایه می نشست، فضا برای همه تنگ می شد.
انگار تمام ملکولهای هوا بهم فشرده شده و به دیگران فشار می آوردند.
هروقت شادی خانم وارد جمع مادران می شد، بیکباره طرز ِ حرف زدن ِ مادران عوض می شد. دیگر کسی نمی گفت “مو”، همه می گفتند “من”…و احساس می کردم که مادران دیگر توان ِ حرف زدن را هم از دست می دادند و در مورد مطالبی که معمولا موضوع جمع آنها بود صحبت نمی کردند.
وقتی شادی خانم هم می آمد، مادران یا دائما بهم نگاه می کردند و مثلا گاهی تبسمی می کردند، یا مثلا گوشۀ چادرخود را توی انگشت ِ نشانه می چرخاندند، آنرا روی سر جابجا کرده و یک آه ِ خفیفی هم می کشیدند. گاهی هم با انگشت، دنبال چیزی روی زمین می گشتند و مثلا پوست تخمه ای را برداشته و توی منقل می انداختند.
من متوجه شده بودم که آنها این کارها را وقتی که شادی خانم نبود، انجام نمی دادند.
نام ِ شادی خانم برای من همیشه یاد آور تصویر یا کلمۀ “خط کش” بود. انگار این دو نام برای ِ من همزاد بودند، زیرا وی هر روز صبح جلوی درب مدرسه می ایستاد و دختران را بخاطر ناخن بلند، یک ناخن، حدتا ناخن ِ انگشت ِ کوچک، گیس نکردن ِ موها، حنا زدن و یا دیر آمدن به مدرسه، تنبیه می کرد.
خانم ِ شادی برای تنبیه دختران از خط کش استفاده می کرد. وی، با خط کش، آنهم با لبۀ تیز ِ آن، بر پشت یا روی دست ِ دختران می زد و من هربار با شنیدن این تنبیهات، چیزی توی سینه ام تیر می کشید و چشمها و ابروانم بهم کشیده می شدند.
یکبار شنیده بودم که وی دخترانی را بشدت تنبیه کرده بود، که روپوش خود را کمی بالا می کشیدند، یا دامن ِ روپوش را کمی جمع می کردند، تا بخشی از زانوی ِ خود را بیرون بیندازند.
با تمام ِ اینها، حدتا نام و صدای شادی خانم مرا پریشان می کرد. من دوست داشتم که حدتا یکبار هم که شده، محلۀ ما مثل صحنه ای از فیلم ِ “امیر ارسلان نامدار، و فرخ لقای خالدار”، طلسم شود. در این صحنه، “فردین”، همان امیر ارسلان، وارد ِ شهر ِ طلسم شده ای شده بود که هرچیز و هر کسی، مثل مجسمه بی حرکت مانده بود، و وی می توانست به هر کسی و هرچیزی دست بکشد.
گاهی هم آرزو می کردم که مانند فیلم “زیگفرید” اثر فریتس لانگ، که در آنزمان بارها در تلویزیون ِ محلی آبادان نمایش داده می شد، بتوانم خودم را غیب کنم و شادی خانم را، بدون ِ آنکه متوجۀ من بشود، در حالات ِ مختلف تماشا کنم.
شادی خانم عینکی هم بود. تنها زن ِ عینکی محله!
من بویژه از از چهره و موهای کوتاه و چشمان ِ شادی خانم خیلی خوشم می آمد. اما از نگاه ِ وی بشدت می ترسیدم. و همیشه نگاههای وی را بدون ِ حضور وی دوست داشتم، آنها را به ذهنم می سپردم و در تنهائی به آنها نگاه می کردم. بازوان ِ وی نیز، آنهم وقتی که در تابستان، آستین کوتاه می پوشید، مرا بسیار پریشان می کردند.
من بارها با این خیالات بازی می کردم و گاهی نیز آنقدر این خیالات جنبه ای واقعی بخود می گرفتند، که مثلا شبها احساس می کردم که رختخواب ِ من، همان شادی خانم می باشد. وی را در آغوش می گرفتم و لحظاتی نسبتا طولانی، تنم را به تن ِ وی می مالیدم و بهمان حالت بخواب می رفتم.
در ضمن، کسی در حضور ِ شادی خانم چای را “هورت” نمی کشید، چون وی از هورت کشیدن بدش می آمد و می گفت که هورت کشیدن ِ چای، مثل ِ غذا خوردن با دست، یا انگشت کردن توی دماغ است، و فقط آدمای عقب مانده و غیر متمدن و دهاتی، چای را هورت می کشند و غذا را با دست می خورند.
شادی خانم همیشه می خواست به دیگران درس بدهد و خیلی راحت می دانست چه چیزی درست، و چه چیزی غلط است، و در مورد هر موضوعی، یک دلیل و قانون داشت. وی تقریبا همیشه بدون ِ آنکه به دیگران نگاه کند، حرف می زد و بیشتر وقتها می گفت “باید اینکار را کرد، باید اینجوری باشه “. وی هیچوقت روی زمین نمی نشست و برای ِ وی، همیشه یک کرسی ِ کوتاه یا یک صندلی می آوردند.
وقتی مادران جمع می شدند، من همیشه خودم را به مشق نوشتن می زدم، ولی سراپا به حرفهای همه گوش فرا می دادم و گاهی حدتا می توانستم برخی از واکنش ها را حدس بزنم.
هروقت موضوع مهمی پیش می آمد، کتاب را ورق می زدم و وسط کتاب را با دستهایم می فشردم، تا کتاب پهن شود و ورق نخورد و در حین ِ اینکار، به دیگران نگاه می کردم. گاهی نیز کلماتی را عمدا غلط می نوشتم، و هنگام ِ پاک کردن ِ آن، به مادران نگاه کرده و حالات آنان را نظاره می کردم. انگار آنها مشق ِ اصلی ِ من بودند.
“دختر! این صندلیه بذار اونجا ب ِ ر ِ ی خانم ِ شادی…نه! اونجا یه کمی دوره…بیارش نزدیکتر”
“نه…بذار ِ ش ای طرف که ملّایه هم جا داشته باشه…”
ننۀ جواد: “مو یه چایه تازه ئی خریدوم…خیلی خوش دِمِه”
“……”
با این صحبتها، کم کم همه جاگیر شدند و تخمه شکستن شروع شد. من همیشه از تخمه شکستن ِ مادران تعجب می کردم. آنها تخمه را لای دو انگشت نمی گرفتند که با دندان بشکنند، بلکه آنرا توی دهان پرت می کردند، و بعد با زبان آنرا چرخانده و یکدفعه پوست را فوت می کردند.
بوی خوش تخمۀ بو داده کم کم فضای جلسۀ آنان را فرا گرفت و من نیز گاهی به تخمه ها خیره شده، و هروقت تخمۀ بزرگی را می دیدم، قلم را لای دفتر یا کتاب گذاشته، کمی خودم را بجلو می کشیدم، آنرا برداشته و هنگام شکستن ِ تخمه، همه را ورانداز می کردم.
“چای دم اومده دیگه…چای بریز… “
“….”
“حالا چرا به دختر ِ مردم متلک گفته؟…خوب قباحت داره دیگه!”
“دختر از کجا می دونی که متلک گفته….شاید هم فحش داده باشه… “
“فحش؟ حالا چرا فحش؟ از کجا می دونی؟”
“نه!…می گن یه عربی بوده که همیشه رد می شه…می گن گفته “دختر…وولک تو خیلی خوشگلی! “
هرکی یه چیزی می گفت و با شنیدن “وولک تو خیلی خوشگلی”، همه زدند زیر خنده، و خندۀ آنها مدتی ادامه یافت. من نیز از فرصت استفاده کردم و دست از نوشتن برداشتم و کم کم شروع به خندیدن نمودم.
“نه دخترررر! می گن یه لری بود که به دختر ِ عربی که همیشه از اونجا رد می شده، متلک گفته بود. میگن بش گفته بود وولک مو می خوام لوپاته ماچ کنم… “
با شنیدن این جمله دوباره همه زدند زیر خنده و هرکسی جابجا شد…خوردن تخمه ها تندتر شد و هرکسی با همدستی خودش چیزی می گفت. من دیگر دست از نوشتن برداشته بودم و فقط آنها را تماشا می کردم.
در این هنگام “اُمّ حسین”، که گاهی به وی “ننۀ حسین” نیز می گفتند، در حالیکه بشکن می زد، وارد جمع ِ مادران شد.
با آمدن ِ اُمّ حسین، فضای شوخی کمی بالا گرفت. اُمّ حسین در حال بشکن زدن شروع به خواندن ِ ترانه ای از “اُمّ کثوم” نمود: “غنّیلی شویه شویه ….غنّیلی وخُوذ عینیّ”
با شنیدن ِ این ترانه، بیشتر مادران شروع به خندیدن نمودند و من نیز بیکباره تمام حواسم متوجه این ترانه شد. این ترانه بگوش من آشنا می آمد و خاطره ی این آشنائی دفعتا
در ذهنم زنده شد:
روزی، که تعدادی مهمان به خانۀ ما آمده بودند و این ترانه از رادیو پخش می شد، همه خندیده بودند و زنان با عشوه بهم و به شوهرانشان نگاه می کردند. من نیز از سر ِ کنجکاوی علت خندیدن آنها را پرسیده بودم. ولی متوجه شده بودم که آنها از دادن پاسخ واقعی بمن طفره می روند، و فقط می گفتند که می گه:
“برای من یواش یواش بخون…چشام رو بگیر و بخون”
آنها هنگام ِ دادن ِ این توضیح نیز بصدای بلند و بطرز کاملا
عجیبی از ته گلو می خندیدند.
اُمّ حسین دارای چهار فرزند بود و وقتی که فرزند چهارم وی به سنّ ِ پنج سالگی رسیده بود، خود شخصا برای
شوهرش زن جدیدی خواستگاری کرده و در عروسی ِ وی نیز شرکت کرده بود. همه به زن ِ دوم ِ شوهرش وی می گفتند “هَووو”.
هَووی اُمّ حسین، گاهی نیز وارد جمع مادران می شد و همیشه کنار اُمّ حسین می نشست. آنها یک جوری مثل
خواهر ِ هم بودند.
اُمّ حسین از گپهای جدی خوشش نمی آمد و هروقت صحبتهای مادران به گره برمی خورد، وی شروع به بشکن زدن می کرد و شعری می خواند و فضای جدل نیز شکسته
می شد و همه می خندیدند.
البته گاهی چند تن از مادران نیز با اُمّ حسین بشکن می گرفتند و بصدای بلند می خندیدند. من نیز از فرصت استفاده کرده، قلمم را لای کتاب می گذاشتم و سعی می کردم مثل مادران بشکن بزنم، ولی همیشه از نحوۀ بشکن زدن ِ مادران دچار حیرت می شدم. آنها دو دست خود را بهم
قلاب کرده و فقط با انگشت نشانه بشکن می زدند و صدای آن بسیار بلند و رسا بود.
اما من فقط می توانستم با گذاشتن دست ِ راست روی دستِ مشت کردۀ چپ و با زدن ِ انگشت چهارم دست راست به میان انگشت نشانه و میانی ِ مشت چپ بشکن بزنم.
یکی از روزها، که هَووی اُمّ حسین حضور نداشت، چند تن از مادران دلیل خواستگاری وی برای شوهرش را پرسیده بودند.
اُمّت حسین در حالیکه چهار زانو نشسته بود و از شنیدن این سؤال کمی جاخورده بنظر می رسید، ابتدا کمی تامل کرده و سیگاری آتش زد. سیگار را میان انگشتان اشاره و میانی دست ِ راستش نگه داشت، آرنج ِ دست ِ راستش را روی ران راست ِ خود تکیه داد و در حالیکه قوطی کبریتی را با انگشت ِ اشاره و شست دست ِ راستش دائما بفاصلۀ کوتاهی از سطح زمین پرتاب کرده و توی هوا می چرخاند، بدون آنکه به کسی نگاهی بکند، چند بار سرش را تکان داد و گفت:
“و اللهی… زبون آدمی ناقصه…لسان الإنسان غیر کامل…لا یمکن التعبیر عنه… [زبون آدمی ناقصه…نمی شه بیان کرد]…
ووللهی… …. آدم خودش باید تجربه بکنه…
مون و شوهروم که عروسی کردیم، اولش غریب بودیم…
بعد زن و شوهر شدیم…
ولیکن بعدش خواهر و برادر شدیم…
مو ب ِ ر ِ ی شوهروم زن نگرفتم…
ب ِ ر ِ ی برادروم زن گرفتم…
ووللهی اگه براش زن نمی گرفتوم…طلاقوم می داد…
بد بخت می شدوم…حالا هم هَووم مثل خواهرمه… “
“… “
“… “
“… “
آنروز، بعد از این حرفها، همه سکوت کرده بودند و مادرم نگاهی بمن کرد و گفت بود:
” پاشو برو تو خونه مشقاته بنویس… بِسّه دیگه اینجا!”
“دختر! یه چائی بریز ب ِ ر ِ ی اُمّ حسین… “
” هووت کجان؟ نمیاد؟”
اُمّ حسین: “لا…امروز نمیاد… “
اُمّ حسین با دادن این پاسخ خم شد و مشتی تخمه برداشت و شروع به شکستن تخمه ها نمود. من هم مدادم را لای کتاب گذاشتم و سه عدد تخمه برداشتم و هنگام خوردن آنها مادران را نظاره کردم.
در این لحظه مادر جواد رو به سمتی که خانه ی آنها قرار داشت فریاد زد:
” نه نه! نهار خوردی؟
مو برنجه گذاشتوم تو یه دیگ با خوروش…گذوشتومش رو اجاق…گفتوم شاید خودت گرمش کنی”
آقا جواد که بطرف جمع مادران می آمد گفت:
“ها… خوخودم گرمش کردم…”
لحظه ای پس از شنیدن ِ صدای آقا جواد، یکهو یادم به چای خوردن وی افتاد.
مادر جواد رو به یکی از مادران کرد و گفت:
” قربونت بروم… یه چائی بِ ر ِ ی جواد بریز…بدبخت تازه از کار اومده، خسّه شه…”
آقا جواد نگاهی به جمع ِ مادران نمود و پس از لحظه ای تأمّل، که گوئی می خواست محل نشستنش را انتخاب کند، کنار دیوار، خارج از دایره ی مادران نشست. اما بعد از جای برخاست، کرسی کوچکی را که در سمت چپ ِ وی قرار داشت، برداشت، روی آن نشست و دو آرنجش را روی زانوانش گذاشته و سرش را کمی پائین انداخت.
” ای کرسی یه ب ِ ر ِ ی ملایه – َن…صندلیه هم ب ِ ر ِ ی خانم شادی یه…”
آقا جواد برخاست و دوباره کنار دیوار به دیوار تکیه داد، دو دو آرنجش را روی زانوانش گذاشت و سرش را کمی پایین انداخت.
من بی اختیار بیاد کتک خوردن آقا جواد افتادم و نوک مدادم شکست. انگار به آرنج و مچ دستم فشاری آمده باشد، قلمم با فشار روی دفتر مشق کشیده شد و نوک آن شکست.
آقا جواد تا کلاس چهارم به مدرسه می رفت، اما پس از آن مدرسه را ترک کرد و هر روز، در مسیر رفتن به مدرسه، کنار مغازه ی مکانیکی اتوموبیل می ایستاد و تا ظهر تعمیرات را تماشا می کرد.
اما بالاخره پس از غیبت های مکرر، ناظم مدرسه شخصا به منزل آنها آمد و جریان را جویا شد. روز بعد، پدر جواد وی را به مدرسه برد و بهمراه آقای ناظم، دوتائی وی را تا می خورد کتک زده بودند.
با این همه، آقا جواد پس از کتک خوردن های مکرر، بالاخره همه را خسته و ذلّه کرد و مدرسه را رسما ترک کرد و توی همون مکانیکی، بعنوان شاگرد مکانیک شروع بکار نمود.
وی تنها شاگرد مکانیکی بود که می توانست تعمیر کن، بنویسد و جمع و ضرب کند. بهمین دلیل استاد وی از کار او بسیار راضی بود.
آقا جواد حدتا روزهای جمعه هم تا ظهر کار می کرد و بعد از ظهر، بیشتر وقتها به سینما می رفت. وی فقط گاهگاهی به جمع مادران می آمد و چای می خورد. آقا جواد همیشه بصدای بلند چای را هورت می کشید و می گفت:
“آخیش… “
وی یکبار گفته بود که توی تعمیرگاه، وقتی که آچار یا تکه آهنی برروی زمین می افتد، احساس می کند که زنگ مدرسه است و از صدای آن پشتش می لرزد.
مادر جواد استکان چای را برداشت و دستش را بطرف ِ آقا جواد برد و گفت:
“نه نه جون… بیبیو ای چای…”
آقا جواد چای را از مادرش گرفت و اولین جرعه را هورت کشید:
“آخیششش…نه نه! ای چایه حتما تو دوروس کردی”
ننه ی اکبر با کمی اعتراض و غرور جواب داد:
“نه جوونوم…مو درسش کردوم…” و سپس لبخندی زد.
آقا جواد: “نه! باوروم نمی شه…ای چای، چای ِ ننۀ مونه…فقط چای ننۀ مو ایقد خوشمزن…”
ننه ی اکبر: “نه جوونم! تو به چای ِ ننه-َت عادت کردی…فکر می کنی که فقط چای ننه-َت خوشمزن…چون همیشه چای ننه-ته می خوری فکر می کنی که فقط چای ننه-َت خوشمزن…”
با شنیدن این جمله، همه ی مادران زدند زیر خنده.
آقا جواد: “چیه؟…می گن دیروز دعوا شده…”
“ها!…می گن به یه دختری متلک گفتن…دعوا شد…”
” نه وولله…همش حرفه…نمی دونیم چه بوده…”
آقا جواد: “خو متلک گفته که گفته…نشنیده بگیرن”
ننه ی اکبر:”ها ووولله…تو می گی…همه که مثه تو نیسّن…حالا بگو ببینو…تو هم متلک می گی؟”
آقا جواد: ” خو ها! مگه چیه؟”
ننه ی اکبر با کنجکاوی و لبخند پرسید: “مثلا چی می گی؟”
آقا جواد در جواب با بی تفاوتی کلمه ی “چی” را بصورت تکرار بیان کرد: “چی؟”
اما نه نه ی اکبر متوجه واکنش آقا جواد نشد و دوباره سوالش را تکرار کرد: “خو ها…مثلا چی می گی؟”
آقا جواد: “خو ها…شنیدوم چی پرسیدی”
با شنیدن این جمله، همه زدن زیر خنده.
اُمّ حسین: “اقول احبک کل ِ یوم…کل ِ یوم…یرتح فوأدی…”
اُمّ حسین این شعر را با آواز خواند و بلافاصله همه زدند زیر خنده.
من پیش خودم گفتم “اِه…مو این آهنگه می شناسوم…”
دوست داشتم به اُمّ حسین بگویم که این آهنگ برایم آشناست، ولی مادران آنچنان بصدای بلند صحبت می کردند و می خندیدند، که از گفتن آن صرفنظر کردم.
اُمّ حسین رو به ننه ی اکبر کرد و پرسید:
“وولک می خِی متلک یاد بگیری؟”
ننه ی اکبر: “خو ها…تاحالا کسی به مو متلک نگفته که…”
و دوباره همه زدند زیرخنده.
آقا جواد هم که سرش را پائین انداخته بود، دائما لبخند می زد و سرش را به چپ و راست تکان می داد.
آقا جواد: “مثلا می گوم…
کدوم کوه و کمر بوی تو داره
کدوم ماه جلوه ی روی تو داره…”
این ترانه هم برایم آشنا بود. اکثر بچه های کوچه، چه دختر و چه پسر، وقتی که “تیکه بازی” می کردیم، این ترانه را بصدای بلند می خواندیم. گاهی نیز دنبال هم می دویدیم و این آواز را با علاقه ی زیادی و بصدای بلند می خواندیم.
من بویژه قسمت آخر ِ این ترانه را خیلی دوست داشتم:
ستاره در هوا نقش زمینه یار
خودم انگشتر و یارم نگینه
….
….
مجنون نبودم مجنونم کردی
از شهر خودم بیرونم کردی یار
این ترانه را خانم سیما بینا خوانده بود…البته، آن موقع می گفتند “دوشیزه” سیما بینا!
هروقت این آهنگ از رادیو پخش می شد، من احساس می کردم که رادیو مال ِ من است.
ننه ی اکبر: “همی!؟ خو ای که ترانن!”
اُمّ حسین: “خو ها!…ووللهی همه ش ترانن…”
در این لحظه اُمّ حسین شروع به بشکن زدن نمود و نگاهش بسمت راست چرخید و به زبان عربی چیزی گفت.
من متوجه شدم که ملّایه هم آمده است.
دفتر و کتابم را کمی بیشتر کنار هم کشیدم. دست چپم را روی کتاب گذاشتم و شروع به نوشتن نمودم. سپس چند لحظه صبر کردم و بعد بی آنکه بطور مستقیم به کسی نگاه کنم، از منتهی الیه شعاع دید چشمانم حرکات دیگران را زیر نظر گرفتم.
تنها اُمّ حسین بود که همچنان بصدای بلند حرف می زد و می خندید و بزبان عربی با ملایه حرف می زد. وی کرسی ملّایه را کنار خودش گذاشت و از وی خواست که روی آن بنشیند. در فاصله ی آمدن و جایگیر شدن ملایه، صحبتهای مربوط به متلک زدن قطع شد و حدتا کسی تخمه هم نمی شکست. هرکسی با کمی جابجا شدن و این زانو و آن زانو کردن، و یا سر تکان دادن و تبسم، ورود وی را “خیرمقدم” می گفت. آقا جواد هم فقط سرش را پائین انداخته بود.
ملّایه عبای ِسیاه ِ بسیار براقی در بر داشت که کناره های آن با نخهای طلائی زردوزی شده بودند. حرکات وی بسیار آرام بود و کمی طول کشید تا وی کناره ی راست عبایش را روی زانوی چپش بکشاند و سپس با دست چپ، کناره ی چپ ِ بالای عبایش را بطور کامل روی چهره اش بپوشاند و فقط شکافی را برای دیدن دیگران باز بگذارد. وی تقریبا روبروی من قرار گرفته بود و کم کم می توانستم بوی عطر لباس وی را استشمام کنم.
ننه ی اکبر یک استکان چای به اُمّ حسین داد تا به ملّایه تعارف کند. هنوز ملّایه اولین جرعه ی چایش را ننوشیده بود، که سرو کله ی زهرا و مادرش هم پیدا شدند.
به زهرا می گفتند “دختر دم ِ بخت”. البته من معنی آنرا نمی دانستم. وی همیشه با مادرش در رفت و آمد بود. توی محله ی ما همه می گفتند که زهرا و آقا جواد بهم می خورن. ولی من نمی دانستم که آنها روی چه حسابی اینرا می گفتند. با این همه، من از حضور زهرا و آقا جواد در جمع مادران لذت می بردم، چون زهرا و آقا جواد دائما با هم شوخی می کردند و به هم متلک می گفتند. گاهی زهرا حدتا دمپائی اش را بطرف آقا جواد پرت می کرد.
“وااااای…،لیلی هم اومد…”
“…”
“دختر، بیو اینجا بشین…”
“نه!…بزار همونجا بشینه…کنار مجنون…”
با این حرفها، یکدفعه فضای آمدن ِ ملّایه شکسته شد و تخمه شکستن شروع شد. اُمّ حسین دستش را جلو دهانش گذاشت و با صدای بسیار بلند کِل زد.
وی سپس خم شد و مشتی تخمه برداشت و رو به ننه ی اکبر کرد و گفت: “خب، چی می گفتی؟”
من دوست داشتم جواب اُمّ حسین را بدهم و به آنها یادآوری کنم که داشتند در مورد متلک صحبت می کردند. اما پیش از آنکه ننه ی اکبر یا من جوابی بدهیم، آقا جواد رو به زهرا کرده و با شیطنت گفت:
تو که با مو سر ِ یاری نداری
چرا هر نمیه شو آئی بخوابوم
زهرا : “وووی، دلت بخواد…”
انگار همه ی مادران عاشق ایندو بودند.
“ها…ها…ها…ها…”
“ها…ها…ها…ها…”
“ها…ها…ها…ها…”
دیگر گوئی حضور ملّایه فراموش شده بود و همه به زهرا و آقا جواد نگاه می کردند.
آقا جواد: “پلنگ در کوه و آهو در بیابون، همه جفتند و مو تنها بگردم…”
زهرا: “بدبخت، عُرضِه شه نداری…”
“ها…ها…ها…ها…”
“ها…ها…ها…ها…”
“ها…ها…ها…ها…”
وقتی که صدای خنده ها فروکش نمود، ننه ی اکبر رو به ملّایه کرد و پرسید:
“قرآن چی می گه، اگه کسی متلک بگه؟”
اما پیش از آنکه ملایه جوابی بدهد، اُمّ حسین گفت:
“هیچی!…به قرآن چه مربوطه!”
“ها…ها…ها…ها…”
“ها…ها…ها…ها…”
“ها…ها…ها…ها…”
ننه ی اکبر: “نه وولله…مو می خوام بدونوم…مگه دیروز ندیدین چه خونی راه افتاد؟”
ملّایه: “اگه غریبه متلک بگه…”
هنوز صحبت ملّایه بپایان نرسیده بود که زهرا در پی چیزی که آقا جواد به آهستگی به وی گفته بود، دمپائی اش بطرف وی پرتاب کرد و در حالیکه تبسمی بر لب داشت، گفت: “لباتو گاز بگیر…”
“ها…ها…ها…ها…”
ننه ی اکبر با کنجکاوی پرسید: “چی گفت؟”
من هم بصدای بلند شروع به خندیدن نمودم. مدادم را لای کتاب گذاشتم و گفتم: “مو شنیدوم چی گفت…”
آقا جواد که چشمانش از شیطنت برق می زد، نگاهی بمن کرد و انگشت نشانه را جلو دهانش گذاشت که من چیزی نگویم.
اما من دوست داشتم به همه بگویم که وی به زهرا چه گفته بود و یکریز به زهرا و آقا جواد نگاه می کردم.
ننه ی اکبر رو بمن کرد و گفت: “خو بگو!”
” گفت که مو می خوام هر روز به روت ماچ بزنوم”
همه شروع به خنده نمودند…
ها ها ها… ها ها ها… ها ها ها… ها ها ها… ها ها ها… ها ها ها… ها ها ها… ها ها ها… ها ها ها
من اگر چه متوجه ی خاموش شدن همه شده بودم، اما هنگام خندیدن پلکهایم بهم آمده و متوجه ی تغییر ِ چهره ی دیگران
نشده بودم.
بالاخره خنده ام تمام شد و متوجه شدم که نگاه همه به سمت راست ِ پشت سر ِ من دوخته شده بود.
“بفرمائین…بفرمائین…چرا وایستادین…”
من ابتدا سکوت کردم و سپس با تعجب در امتداد نگاه کسانی که روبروی من نشسته بودند، سرم را برگرداندم و سمت راست، به پشت سرم خیره شدم.
شادی خانم ایستاده بود، و در حالیکه دو دستش را مشت کرده و به پهلوهایش تکیه داده بود، یکریز به آقا جواد زل زده بود.
سرم را برگرداندم، کتابم را باز کردم و خواستم چیزی بنویسم. اما نوک مدادم شکست و لحظاتی با نوک شکسته به همان حالت ماندم.
اما بعد بی اختیار نگاهی به انگشتان آقا جواد کردم. ناخنهای آقا جواد همیشه کمی بلند بودند، و زیر و کناره ی آنها همیشه بقایا یا اثرات پاک نشده ی گریس دیده می شد.
پیش خودم فکر کردم، حتما شادی خانم به انگشتان آقا جواد زل زده است.
“سلام خانوم شادی…بفرمائین بشینین…”
“اینجا…این صندلی هم به ر ِ ی شوما اووردیم…بفرمائین اینجا… “
یکی از مادران از جای برخاست، صندلی را برداشت و در سمت چپ کرسی ِ ملّایه گذاشت و با احترام از شادی خانم خواست که بنشیند.
من مدادتراش را برداشتم و مشغول تیز کردن مداد شدم و خواستم محل نشستن شادی خانم را ورانداز کنم.
شادی خانم در سمت ِ چپ ملّایه، درست روبروی آقا جواد نشست.
من خواستم چیزی بنویسم، اما انگار دیگر نمی دانستم کجا بودم و چه باید می نوشتم. حواسم کاملا پرت شده بود و چشمانم سیره می رفتند. گوشهایم داغ شده بودند و وینگ وینگ می کردند. خودم را به بهانۀ خواندن کلمه ای مشغول کردم و به کتابم خیره شدم.
“دختر، یک استکان چای بریز ب ِ ری خانم شادی… “
آقا جواد: “مونم یک چای دیگه می خوام!”
یکهو دلم فروریخت. پیش خودم فکر کردم، اگر آقا جواد چایش را هورت بکشد، حتما دعوا خواهد شد.
“بفرمائین…اینم چای…”
شادی خانم بدون اینکه تشکر نماید، استکان ِ چای را گرفت و به آرامی شروع به بهم زدن آن کرد.
” پسر!…اینم چای ِ تو!”
آقا جواد چایش را گرفت و به آرامی و با تعجب پرسید:
“اِه!!!…چرا می گی پسر؟”
زهرا: “ایقد وراجی نکن دیگه” و سپس لبخندی زد.
…
…
…
آقا جواد: “چیه؟ چرا همه ساکت شدن؟ یه چیزی بگین…یه متلکی…یه چیزی…” و نگاهی به زهرا کرد و ادامه داد:
“ایقد با او چشات نیگام نکن!” و با صدای بلند شروع به خندیدن نمود.
اما کسی با خنده ی او همراه نشد.
من که حواسم کاملاً پرت شده بود، پس از نوشتن دو سه کلمه متوجه شدم که یک سطر و نیم جا انداخته ام و شروع به پاک کردن آنها نمودم. اما دوباره خودم را به مشق نوشتن زدم.
دوست داشتم که حدتا یکبار که شده، نگاهی از چهره ی شادی خانم بدزدم و موهایش را ببینم. اما انگار سرم سنگین شده بود و نمی توانستم آنرا بلند کنم.
دوباره خودم را به مشق نوشتن زدم و زیرچشمی شعاع دیدم را پائیدم.
ننه ی اکبر رو به ملّایه کرد و گفت: “خب، داشتین می گفتین. قرآن چی می گه در باره ی متلک؟”
ملّایه ابتدا تکانی بخود داد. اما انگار نمی خواست چیزی بگوید. بقیه هم ساکت مانده و سرشان را پائین می انداختند…گاهی هم نظری بهم کرده، و مثلا استکان را برداشته و دوباره سرجایش روی نعلبکی می گذاشتند.
شادی خانم: “شنیدم دیروز دعوا شده بود!”
صدای شادی خانم از گوشهایم وارد شده و تا ته قلبم فرو رفت و چند قطره عرق روی شقیقه ها و پشت لبهایم جاری شد.
آقا جواد در این لحظه چایش را بصدای بلند هورت کشید و گفت: “آخیش…”
سپس در پاسخ شادی خانم گفت: “ها…دیروز دعوا شده بود…سر متلک… “
عرقهای رو پشت لبهایم بیشتر شدند و پیش خودم فکر کردم که آقا جواد اصلا پرت ِ پرت است و نمی داند که نباید حرف بزند.
من مثل زنگ آخر روزهای پنجشنبه آماده ی فرار شدم. پیش خودم گفتم، اگر دعوا بشه، دفتر و کتابم را می بندم، یک نگاهی به شادی خانم می اندازم و بعد فرار می کنم.
“خانم شادی! بفرمائین تخمه…تازه بو داده هستن…”
شادی خانم: “مرسی، من تخمه نمی شکنم، تخمه برای دندون هام خوب نیست!”
آقا جواد دوباره جرعه ای از چایش را هورت کشید و بصدای بلند گفت:
“ها!…گفته بود وولک تو خیلی خوشگلی…مو دوس دارم ماچت کنوم…”
ملّایه بالاخره به حرف آمد و گفت: “اگه متلک به غریبه گفته باشه، بده…گناه داره… ولی اگه غریبه نباشه و آدم خوشش بیاد، اشکال نداره…حتی ثواب هم داره…”
شادی خانم با لحنی تهدید آمیز گفت: “من هم شنیدم که فحش داده بودند…”
آقا جواد با بی خیالی پاسخ داد: “نه!…چاخان می کنن…فحش نداده بودن… “
ننه ی اکبر: “عربه فقط گفته بود احب اشوفک کل ِ یوم… شاید هم عرب نبوده…ولی خب، چه فرقی می کنه؟”
شادی خانم: “غلط کرد که گفت…خب، همین هم فحشه دیگه…”
آقا جواد دوباره یک جرعه هورت کشید و با بی خیالی گفت: “نه! به عربی، ای فحش نیس…تازه… اگه لر هم بوده، گفته دوست داروم لباته ماچ کنوم…اینم به لری فحش نیس!”
…
…
…
همه سکوت کرده بودند. احساس کردم که با هورت سوم، شادی خانم دیگه طاقتش طاق می شه و دعوا را شروع می کند.
شادی خانم: “می بینی…شما مقصر هستین دیگه…متلک می گین و خون راه می اندازی… “
…
…
…
از کسی جیکی در نمی آمد.
آقا جواد دور و بر را ورانداز کرده و با تعجب پرسید: “مو؟ با مونی؟”
شادی خانم: “منظور من خود شما هستید، بله، خود شما، آقا!”
من دفترم را بستم، مدادم را لای کتاب گذاشتم و خواستم که کتاب را هم ببندم.
شادی خانم:”خب آقا! حالا که توی این بعد از ظهر مطبوع، چای رو که مامانت درست کرده هورت کشیدی، یک لحظه فکر کردی که تو هم عضو همون باشگاهی هستی که دیروز به دختر مردم متلک گفتن و خون راه انداختن؟ چی می گی؟”
آقا جواد: “با مونی؟ مو عضو باشگاه نیسّوم… “
شادی خانم ادامه داد:” تعجب می کنید؟ می پرسید چرا؟ همه ما زنان از همان سالهای اول زندگی مان، حداقل در راه مدرسه، اگر نه در خانه، آزار شما را که با متلکهای ظاهرا ساده شروع می شده دیده ایم…”
آقا جواد: “…”
“ترس از مردان، از نگاهشان و از اینکه دنبالت راه بیفتند، همیشه فضای کوچه و خیابان را برای ما ناامن می کرده
عاملان این آزار مدام، چه کسانی بودند؟ شما! بله، خود شما!”
آقا جواد: “…”
ملّایه: “خب، بالاخره جوونا باید… “
شادی خانم حرف ملّایه را قطع کرد و گفت: “به من نگویید که پسری که تازه به سن بلوغ رسیده اشکال نداره که حداقل یک بار به زنان متلک بگه! …”
شادی خانم سپس رو به جواد کرد و ادامه داد:
“لطفا یک بار هم که شده جلو آینه بایستید و از خود بپرسید: اولین باری که به دختری متلک گفتم کی بود؟”
آقا جواد: “…”
مادران دائما بهم نگاه می کردند، گاهی تبسمی می کردند، گوشۀ چادرخود را توی انگشت ِ نشانه می چرخاندند، آنرا روی سر جابجا کرده و یک آه ِ خفیفی هم می کشیدند.
گاهی هم با انگشت، دنبال چیزی روی زمین می گشتند و مثلا پوست تخمه ای را برداشته و توی منقل می انداختند.
شادی خانم رو به ملّایه کرد و با عصبانیّت گفت: “همین شما مقصر هستید…با اسلامتون…اسلام دین شهوته…همین شما هستین که جوونا رو تشویق می کنین که به زنها متلک بگن…چه فرقی می کنه که به غریبه یا آشنا متلک گفته بشه…”
“متلک حرامه و باید ممنوع بشه!”
من دوباره دفترم را باز کردم و خواستم چیزی بنویسم. اما متوجه شدم که کتابم را بسته بودم و مدادم لای کتابم مانده. کتاب را باز کردم و مداد را برداشته و خواستم چیزی بنویسم. اما به همان حالت ماندم و زیر چشمی ملّایه را پائیدم.
ملّایه هیچ حرکتی نمی کرد، و پس از چند لحظه از جای برخاست صحنه را ترک کرد.
مادران همچنان به یکدیگر می نگریستند، ولی دیگر کسی تبسم هم نمی کرد.
مادر آقا جواد آه ِ بلندی کشید. ننه ی اکبر تخمه هائی را که توی دستش بود به روی دستمال تخمه ها برگرداند.
شادی خانم اما یکریز حرف می زد: “می بینید؟! شوخی بامزه ای نیست…”
آقا جواد رو به مادر زهرا کرد و با حیرت پرسید:
“حالا چیه که به مو بند کرده؟”
شادی خانم: “همه تون دوست دارین که زنها دامن کوتاه بپوشن تا بالای زانوی اونها رو ببنید…”
آقا جواد: “خو مگه چیه؟”
شادی خانم: “برایش هم توجیه دارید…هی میگین که مردها اینطوری اند! اصلا اینطوری به دنیا آمده اند! چشمشان دنبال زنهاست! هیزند! ما جرأت نداریم تنها بیرون برویم، وگرنه ممکن است هی چشم چرونی کنین…”
آقا جواد:” چش چرونی چیه… زنا باید عشق کنن که مردا بشون نیگا کنن!”
…
…
…
انگار همه زبانشان بند آمده بود. اما شادی خانم یکریز حرف می زد.
در این لحظه زهرا از جای برخاست و محل را ترک کرد.
آقا جواد:” خو زنا هم دوست دارن به مردایی که خوشگل هسّن هی نیگا کنن!”
ننه ی اکبر: “ها ووواللله! “
من دستم را روی کتابم فشردم و خواستم بر روی زانوی راستم از جای برخیزم و فرار کنم.
آرزو کردم که ایکاش امیرو هم آنجا می بود…او زود بلند می شد و فرار می کرد… من هم می توانستم بلافاصله دنبال او فرار کنم.
اما انگار به تنهائی قدرت فرار کردن از من گرفته شده بود!
.
مارس ۲۰۱۵، آلمان
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.