تشییع جنازهی مرحوم علیمحمدی بود. دانشجوها و همکاران و دوستان و رفقایش، عقب بودند و جماعت دیگری، تابوت دار و جلو که جنازه را هم مدام به این و آن هدیه میکردند. در برابر قیل و داد جماعت رسمی آن جلو، ما فقط «لا اله الا الله» میگفتیم، آن هم با بغض!
یکی از رفقای عزیزتر از جان، عینک آفتابی زده بود و این ندای «خدایی جز الله نیست» را، محکم و با صلابت فریاد میزد. ناگهان سه چهار نفر برادر اتفاقا سه تیغ کرده و شلوار لی پوش و در یک کلام تیپ اسپورت، دور و برش را گرفتند که «صدایت در نیاید و باید با ما بیایی!» یکی دو ثانیهای طول کشید که از بهت محاصره کردن ناگهانیاش در بیاییم و دستهایش را بگیریم و به هر شیوهای خودمان را آویزانش کنیم و فریاد بزنیم که «کجا دارید میبریدش؟ نمیگذاریم ببردیدش» و ولوله ای که بین رفقا و دوستان افتاد و در نهایت، رهایش کردند. از همان لحظه ولی آقای هیکلی و سنگین دستی (که یکی دو ساعتی مانده بود تا متوجه سنگینی دستش شوم) به من چسبید و شد همراهم در تمامی مسیر تشییع جنازه.
آن تشییع جنازه، حاشیه بسیار داشت. اما از همهشان گذر میکنیم تا فقط به نقش آفرینی آقای هیکلی همراه من بپردازیم. زمانی که دانشجویان مشغول برگشت بودند، دوباره برای دستگیری عدهای از دانشجویان به میانشان حمله بردند! من عقبتر بودم و دویدم سمت یکی از بچهها که چند نفری ریخته بودند سرش و داشتند کتکش میزدند که «ولش کنید! چه کارش دارید» که ریختند سر خود من! خوشبختانه فقط با مشت و لگد و اسپری فلفل. همانجا بود که سنگینی دست جناب همراه را متوجه شدم. یادم هم هست قبل از اینکه چشمانم تیره و تار شود، خانم دکتر شجاعی را دیدم که اعتراض میکرد به رفتارشان با من که یکی از همین جوانان مومن و خوب، خیلی خونسرد و از فاصلهی کاملا نزدیک، به صورتش اسپری فلفل زد!
آقای همراه و هیکلی، دست مرا گرفته بود و با دوستانش به سمت ماشینشان میکشید، فرهاد رهبر آمد وساطت کند، پرتش کرد عقب. آقای ابوترابی داشت رد میشد و با تعجب و بهت ماجرا را نگاه میکرد، با استیصال گفتم «حاج آقا! نگذارید منو ببرند!». آمد مرا ازدستشان بکشد بیرون، آقای هیکلی، نگاه پر خشمی بهش کرد و پرتش کرد عقب!
آقای ابوترابی آن هنگام، دیگر نمایندهی ولی فقیه در دانشگاه تهران نبود، نایب رییس مجلس شورای اسلامی بود! آقای درشت هیکل، به راحتی پرتش کرد عقب، محافظان حاج آقا هم هیچ برخوردی باهاش نکردند! فقط گفتند «حاج آقا شما ول کنید! دخالت نکنید». بعدتر، یک استاد یک لاقبای دانشکدهی فیزیک دانشگاه تهران، خودش را انداخت بین من و در ماشین که نمیگذارم ببردیدش و جایش مرا ببرید و از آن طرف هم دانشجوهای دیگر رسیده بودند و خلاصه با مصیبتی و توی بکش بکشی که خودم هم نفهمیدم چطور شد، مرا کشیدند داخل یکی از اتوبوسهای دانشگاه. حال بگذریم که جلوی حرکت اتوبوس را هم گرفته بودند که فلانی باید پیاده شود و حاشیههای بعد از آن ماجرا.
نکته و انگیزهی نوشتهام، چیز دیگری است. مربوط است به آقای درشت هیکل و حاج آقای ابوترابی! چند روز پیش در گوگل پلاس، اکانت «
حامیان حجت الاسلام ابوترابی فرد» مرا به حلقههای خودش اضافه کرده است. لبخند به لب، به یاد بیست و چهارم دی ماه سال هشتاد و هشت افتادم که ایشان، وقتی نایب رییس مجلس بودند (هستند) نه تنها نتوانستند یک دانشجوی ساده را، از دست یک
لباس شخصی نجات دهند، بلکه خودشان هم پرتاب میشوند گوشهای و حتی محافظینش هم صلاح در برخورد و دخالت نمیبینند، یا شایدم جراتی در خود. حالا ایشان احساس تکلیف و توانایی برای ریاست جمهوری کردهاند. بعید میدانم ولی هنوز، توانایی نجات امثال من، یا حتی خودشان را، از دست آقای درشت هیکل داشته باشند.
پینوشت :
اینجا، دوستی دیگر در مورد روز تشییع جنازهی مرحوم علیمحمدی و حاشیههاش نوشته است.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.