کلافه بودم و بیخوابی به سرم زده بود. پیامی از نازلی رسید، دختر جوان دوستی از ایران. تردید دارم که پیام از خودش باشد. چون پرسشهایش همیشه با سلام شروع میشد. اما اینبار بیمقدمه و پرخاشگر بود:
- این چه بلایی بود که به سر ما آوردید ؟
منظورش را نفهمیدم. نگران شدم و زنگ زدم، گوشی را بر نمیداشت. در پیامهای بیامانش نسل مرا متهم میکرد.
- چرا نظم کهن را برهم زدید، تا ما را به این روز بیاندازید. چند تا دختر باید در آتش بسوزند؟ آنهم برای چی؟
خودم را در میان انبوه راهپیمایان میبینم؛ با گیسوانی پریشان در باد، مشتی گره کرده و شانه به شانه مادرش. استقلال و آزادی را فریاد می زدیم. حضور چشمگیر زنان، شهر را به لرزه درآورده بود. با نسلی عاشق و جان بر کف به آب و آتش زدیم تا بلکه آزادی قدم رنجه فرماید. افسوس که فقط نسیمش از آسمان ایران گذشت و پس از چندی به طوفانی، به ویژه علیه حقوق زنان تبدیل شد.
از آن روزگاران نام تیم فوتبالی به نام استقلال به جا مانده. نام آزادی هم بر در ورزشگاهها، خیابانها و میدانها جلوه میکند. ورود به ورزشگاه و تماشای بازی را هم از زنان دریغ کردند.
نتوانستم با منطق آرامش کنم؛ که نظم جدید حاصل آن نظم قدیم است. خشمش قابل درک بود. خبر دختر آبی را خوانده بودم. ناباورانه به امید تکذیبش در سایت ها پرسه می زدم. نامش را هم پس از چند روز فاش کردند. چندی گذشت تا رخسارش دیده شود. محو تماشایش می شوم. چه لبخند مهربانی دارد !
نازنینم که بودی؟ مگر چه می خواستی که اینگونه درشعلههای آتش ذوب شدی؟ نمیشناسمت، اما نگاه مهربان و پرسشگرت برایم آشناست. هان ! یافتم! شبیه چشمان زیبای حمیده است با همان تمنای رهایی.
حمیده، نوجوانی که ماهی از مهر گذشته به کلاسم آامده بود. نفر اول، نیمکت ردیف سوم نشسته بود. نگاهش کردم با لبخندی خوش آمد گفتم و درس را شروع کردم. در پایان درس موضوع انشا جدید را بر تخته سیاه نوشتم. ” پرواز را به خاطر بسپار” .
چندی بود که مدرسه در ماتم مرگ دبیر خوب ادبیات و اندوهای دیگر سیه پوش بود. خواستم با تیتر انشای جدید بگویم زندگی زیباست. خودم هم نیازمند امید بودم تا بر یآس چیره شوم. تازه از درگیری با امور تربیتی و اخراج دوباره جان سالم بهدر برده بودم. این بار با هشدار و توبیخی. با این قرار که به دانشآموزان نزدیک نشوم تا محبوبشان شوم.
زنگ انشا رسید. چند نفری نوشتههایشان را خواندند و نقدی درباره واژه ” امید ” در گرفت. نزدیک پایان کلاس حمیده خواست تا انشایش را بخواند. شروع کرد. مکثی در کار نبود و بی امان می خواند. لرزش دستانش را نتوانست پنهان کند. کلماتش تیر ترکشی میشدند که روحت را نشانه میگرفتند. طپش تند قلبم را با گره دستانم پوشاندم. کلاس در سکوت بود ومن حیران از فوران این همه احساس ناامیدی! مانده بودم با این بیانیه سراپا تلخ چه کنم. هنوز جملاتی به یادم مانده :
” بال پرواز شکسته، هوس پریدن در نطفه خفه شده و شوق پروازی هم نمانده. به کجا میتوان پرید”.
زنگ تفریح مرا از درماندگی نجات داد. بچهها با سکوت پراکنده شدند. حمیده ماند و من. می خواست صحبت کند ومن از ترس چهارچشمان ناظم مدرسه انشایش را گرفتم ، وعده دیدار را به آینده سپردم. به سرعت به دفتر مدرسه رفتم تا با چای تیره تلخکام شوم.
انشاها را در خانه با دقت میخواندم و با یادداشتی به صاحبانش بر میگرداندم. نوشته حمیده را نتوانستم تا آخر بخوانم. تلخ و سوزان بود. برایش یادداشتی نوشتم که دراین باره با او صحبت خواهم کرد. روز بعد، نرسیده به مدرسه دو تا از شاگردان به طرفم دویدند و لرزان گفتند :
خانوم شنیدید؟ چه چیزی را؟ حمیده خودش را از طبقه هشتم ساختمان پایین انداخت و کشت.
مبهوت نگاهشان کردم. ناباورانه پرسیدم؛ پس آن انشای لعنتی وصیت نامهاش بود؟؟!!!!!!!!!!
دوستش گفت آره خانوم. حمیده عاشق شده بود. پدرش قاضی بود و سختگیر. فقط اجازه رفت و امد به مدرسه را داشت. آن هم به همراه برادرش. نامادریش نگهبانش بود. حمیده کلاسش را به سختی عوض کرده بود تا به کلاس ادبیات شما بیاید و با شما صحبت کند، تا شاید درکش کنید. امیدوار بود پس از خواندن انشایش با شما درد دل کند.
اگر گفتوگو را به آینده وعده نداده بودم شاید زنده می ماند …و شایدهای دیگر که هیچگاه رهایم نکردند. در دادگاه وجدانم محکوم شدم. چشمان زیبا و نگاه پرتمنایش هنوز هم در کابوس های شبانهام دنبالم میکنند. حال چشمان سحرهم به آن اضافه شده. هر دو را در کنار هم، روی همان نیمکت مدرسه میبینم. چه معصومانه با سکوت نگاهم میکنند.
سحر رابه بیماری متهم کردند، تا آبروی مردانگی پدر حفظ شود. عجیب نیست که درست باشد. در سرزمینی که دورویی وریا حکومت میکند، دوگانگی لازمه “خود” ماندن است. جایی که “فساد و دزدی ” زرنگی، صداقت “پخمگی “، انسان دوستی ” حماقت ” به حساب میآید، دیگر چه جایی برای سلامت روح و روان مانده؟ یا باید ذوب در ولایت باشی تا نگاه کردن بازی فوتبال از تلویزیون را به استخاره بگذاری . یا دو قطبی، چند شخصیتی و افسرده شوی تا شاید از ” خود “چیزی بماند.
نازنین سحر! لهیب شعلههای آبی خشمت آسمان ایران را تیره کرده، هوا مه آلود است. چگونه مردم ایران دراین مه سرخابی غلیظ نفس میکشند؟
ایستادگی زنان و فشار افکار عمومی سبب شدند تا دریچهای از ورزشگاه آزادی بر روی دوستانت گشوده شود. ملی پوشان ایران با ۱۴ گل پیروز شدند و زنان حاظردرازادی ۳۵۰۰ گل به دروازه جهل و تبیعض زدند. نام و یاد سحر، رنگینکمانی شد بر سپهر آزادی.
حمیده ها ! دختران خیابان انقلاب! دختران استقلال و آزادی ! حقتان زندگی هست و شادی.
” پرواز را به خاطر بسپار “
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.