دست به قلم که میشد حس رهایی از بندِ دارِ دنیا بود که همیشه زمزمهی خویشتنِ خویشاش بود و آغازِ سخناش با مردمی که سراسر گوش بودند برای نوشِ جان کردن هر آنچه که این صاحبسخن اراده کرده بود که در ایام رُعب و وحشت و خفقان اندیشه، به شیرنی سخن و فخامت اندیشهاش از “گوشهای سنگین” فقیه عالیمقام بگوید. از “نکبت و ذلت استبداد دینی و زوال مشروعیت ولایت” او نشان بیاورد. از خواستِ همان فقیه کذایی بگوید که “حاضر بود آبروی خدا برود و آبروی خودش نرود”. از اینرو، چون اراده کرده بود که چوب در آستینِ فقیه ظالم بکند؛ سخناش را به زمزمهی با مولانا آغاز میکرد که “رَستم از این نفس و هوا زنده بلا مرده بلا” تا این ارادهی پولادینِ درافتادن با او را زیادت کند که “عسسان و خفیهنویسان و جاسوسان” را به جان و مال مردم گُسیل کرده بود. این بود که با خویش و آن مردمِ سراسر گوش واگویه میکرد که “زنده و مرده وطنم نیست به جز فضل خدا”، که از یاد خدا عزماش را جزم کرده باشد برای این کارزار.
و در امتدادِ این کارزار از “سقف معیشت بر ستون شریعت” سخنها گفت. از اسلام فقاهتی گفت که “جز زجر و زندان و تندخویی و ترشرویی در آن نبود و جا را بر اسلام عارفانه و حکیمانه تنگ کرده بود”. و از مداحان شعبان جعفری صفت نشان آورد. بر سرِ روحانیت خاموش فریادها برآورد.
و مگر درافتادنِ با “نظامِ از بختبرگشته” تنها دغدغهاش بود. دغدغهی رها کردنِ دین از فقاهت را داشت. رهایی از تنگنظریها. از “قبض و بسط شریعت” گفت. از “صراطهای مستقیم” نشانههای بسیار آورد. رواداری و پلورالیزم را سرِ زبانها انداخت. این بود که رواداری را زیر نظر گرفت و پاسداشتِ آنرا، دغدغهی پلورالیزمِ دینی خود قرار داد. اینجا بود که چون سخنش به جمله مؤمنان میرسید؛ سخنانش از شهد و شکر چونان لب به لب میشد که شنوندگانش را به وجد میآورد. هیچ آداب و ترتیبی نمیجست و هرچه دلِ تنگاش میخواست با آنان میگفت. دنیایی پیش روی آنها میگشود که سهل و سادهگی موج میزد و نازکتر از گل نبود، که آنان را بدان خطاب کند. خطاب به مؤمنی از آن مؤمنان انگاری شهد و شکر میریخت که: «کفر تو دین است و دینت نور جان / آمنی وز تو جهانی در امان. ای معاف یفعلالله مایشا / بیمحابا رو زبان را برگشا». جمله از قرار و بیقراری با آنان میگفت که:« بیقراریت از طلبِ قرار توست / طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت»
گویی داشت دنیای گل و بلبل رهایی از اسلام فقاهتی را صورتبندی میکرد تا جامعهی فردای رهایی از آنرا، ترسیم کرده باشد. هرچه امکانات و ممکنات رواداری موعودی که از وصف و اوصاف پارسایان و ارباب معرفت، جَسته و یافته بود را به شیرینی کلام، متصور میکرد.
رواداری موعود دکتر سروش چه نشانها میتوانست داشته باشد و آیا رنگ و بویی از سکولاریزم داشت؟ آیا دنیای سراسر شهد و شکرِ او نصیب و قسمت هر بنیبشری میشد؟ اگر مردم از آن اسلام فقاهتی (که بهحق دکتر سروش، در همهحال با آن در مبارزه و نبرد بود) جان سالم به در میبردند؛ دکتر سروش چه چیزی در کشکول خود داشت که به نمادها و المانهایش که بتواند، آنها را جذب آرمانهایاش بکند؟ جُستهها و یافتهها چه روایت میکردند؟
آیا رواداریِ دکتر سروش تا جایی کار میکرد که فقط مؤمنان و پرهیزگاران، شهروندانش بودند؟ و تا جایی شیرینسخن و سخناناش از شهد و عسل لبریز بود که مخاطبانش، اهل نماز و روزه بودند و سر در کتاب قرآن داشته و یا اسرار دل از بسطامی و باباطاهر و خرقانی و مولانا میپرسیدند؟ و هر که پی قرارومداری خارج از مُقَوَمات قصهی اربابِ معرفتِ او، میگشت؛ آیا در نظرش صاحبِ آن نفسی نبود که “باخودی بود و جمله شکار پشهای”؟ و چون در محضرش سخن به هرکسی میرسید که در این حلقهی مؤمنان نبود؛ شیرینسخنیاش به تلخیِ تلختر از زهر میگرایید و او به “روح مجروح و عارف خائفی” درمیآمد که “چونان مهابتی میداشت که امانِ مباسطت نمیداد” و هر که در حلقهی دوستداران سخنانش نبودند را “غوغائیان” خطاب میکرد. “مشتی خفاشکان نور ستیز”شان مینامید. به نامِ “اهریمنان سلطانی و بهایم و انعامٌ بل هم اضلّ و مُشتی سفلگان” یادشان میکرد که “جنونوار میرقصند و لجنپاره به این و آن پرتاب میکنند.” و حزم و احتیاطِ عیاقِ پارسایانی را که صبح و شب برای این و آن میگفت را در مواجهه با شهروندانی که در قاموس آموختهها و آموزههایش نبودند؛ را از یاد میبُرد و بیآنکه پاسداشتِ احترام آن شهروندان را داشته باشد؛ به یکباره زبان به تندی و خشم و انگار که اهانت باز میکرد که:« تا سر تا پا برهنه نشد، او را به درون خانواده هنری نپذیرفتند.»
اختصاصی و انحصاری بودنِ رواداری کذایی در سهمِ مؤمنان، در کلام دکتر سروش چندان فاش نبود و اگرهم بود، چندان انتظارش نبود که به سهامی عمومِ از هر خلقی درآید. ولی از پس طوفانی که انقلاب «زن، زندگی، آزادی» در فهم عموم راه انداخته بود و نسلی به فریاد آمده بود که:« زِ هرچه رنگِ تعلق پذیرد آزادیم» ؛ انتظار بر این بود که بزرگان اندیشه هم از این رهایی از هر رنگِ تعلق، هم تأثیر بپذیرند و چشمانداز و افقهای اندیشهشان را گشودهتر کرده و زبانشان را از عتاب و خطاب کم کرده و دیگرپذیری را در اولویت اندیشگری خود قرار دهند.
ولی شوربختانه انگاری دکتر سروش بر این گمان بود که انقلابِ پنجاهوهفتِ دیگری در راه است که نو بودنش فقط به این بند بود که پیراسته از راه و رسمِ خمینی بود؟ و حُسناش به این بود که ایدئولوژی آن نه از “راه امام و کلام امام”، بلکه از خط به خطِ سرشت و سرگذشت اربابِ معرفت انیس و مونسان دکتر سروش نشأت میگرفت؟ راهِ پیشرو را در مسیرِ دینی میدید که فربهتر از ایدئولوژی بود و قرار بود که از پارسایان و عُرفا نشانِ راه بجوید؟ آیا او بر این گمان بود که مردمی که فریادِ “زن، زندگی، آزادی” از زبانشان فرو نمیافتد؛ گوش به زنگِ آناند که ببینند که روشنفکران دینی به کدامین راه آنها را فرامیخوانند و کدامین نسخه از دینِ پیراسته را برای این انقلابِ در راه، رونمایی میکنند؟ او غیبتِ شعار “زن، زندگی، آزادی” از هرگون و لونِ دینی را نمیدید و بیزاری معترضان از دخالت هر نسخهی دینی در سازوکار این انقلابِ در راه را نمیخواست که ببیند؟
دکتر سروش، از آن حالوهوایی که از مؤانستاش با اسفار اربعه و المحجهالبیضاء و مثنوی معنوی و دیوان حافظ، ساخته بود؛ آیا بیرون میشد تا حال و احوالِ معترضان را از زبانشان بخواند و مرام و مسلکشان را دریابد؟ دریابد که آنان “نه زبان دینی دارند و نه مطالبۀ دینی، نه رهبر دینی دارند و نه ستیزهجویی دینی. نه با دینِ سیاسی سر سازگاری دارند و نه با دین سنتی و نه خود را اصلن دینی میدانند *”. دریابد که آنها آنچنان نسبت به رنگپذیری از هر ایده و عقیدهای آزادند که “میخواهند که هرکسِ از هر مرام و مسلکی کنار هم زندگی کنند و هر کس سرش توی کار خودش باشد. میخواهند که برقصند و شاد باشند و کسی مزاحمشان نباشد. به دنبال «صلح و امید و شادی»اند. نمیخواهند زندگی را فدای هیچ آرمان و عقیدهای کنند و همهچیز را فقط در خدمت زندگی میخواهند”*.
دریابد که آنها چندان حساسیتی به سبکهای زندگی مدرن ندارند که حتی نسبت بدان گشادهرو هم هستند و از اینرو با هیچ احدالناسی مرزبندی نمیکنند؛ الا “با اجبارهایی که در برابر زندگی قرار میگیرند. مرزبندیهای محکمشان کم است و گزینشگریشان بسیار*”. و بیشتر میلِ به وصل دارند تا فصل. “پیوندسازند و میان مذهبی و غیرمذهبی پل میزنند، زندگیخواهاند و اما از زندگی ایدئولوژی نمیسازند، با اجبار و اعدام که آنها را در مقابل زندگی مییابند مخالفت میکنند و از دیندارانی که همسو با «زندگی» حرکت میکنند استقبال میکنند*.” هیچ تعلق خاطری به هیچ دین و مذهبی، برایشان اولویت ندارند. نه رنگی از دینی دارند و نه بویِ تعلق به دین و آئینی.
دکتر سروش میتوانست که به مؤانست با چنین دنیایی تن بدهد؟
*- مأخذ: دین در جامعه و در اعتراضات: پژوهشی جامعهشناختی دربارۀ موقعیت دین در اعتراضات سال ۱۴۰۱، نوشتهی آرمان ذاکری
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.