تنها آنهایی، انسان را به مقام والاتری، والاتر از آنچه تاکنون بدان اندیشه شده است، ارتقا دهند که در عشق به “آزادی” همچون شمعی بسوزند و جاودانه پیرامون خود را روشنایی بخشند. سحر خدایاری که به دختر “آبی” شهرت یافته است، یکی از آن انسانهای استثنایی بود که نه خود را بلکه بندهایی را به آتش کشید که او و همنوع او را باسارت و بندگی در آورده بودند، بندهای شریعت اسلامی، قواعد و مقرراتی نه در خورشان انسان.
سحر خدایاری، سرشار از زندگی بود. عشق او به ورزش و رقابتهای ورزشی، نمیتواند بیانگر چیز دیگری باشد بجز شور زندگی. او از هواداران سرسخت تیم استقلال بود، زندگی را دوست داشت و بدان عشق میورزید. سحر خدایاری بندهایی را به آتش کشید که بال و پر او را بسته، در قفسی محبوس و به تسلیم و اطاعت کشانده بودند، حال آنکه تار و پود او، رهایی و آزادی، برخاسته از فطرت انسانی را میطلبید. او شجاعانه دست به پاره ساختن بندهایی زد که جدایی جنسیت را تقدس میبخشید، همچون یکی از احکام الهی، احکام مطلق و بدون و چون و چرا، احکامی که چهل سال است بر کشور ما حاکم است.
چهل سال است که ورود زنان باستادیومهای ورزشی ممنوع بوده است. یعنی در چهل سالی که زنان در سراسر دنیا بیشتر به حق و حقوق خود دست یافتهاند، در همانحال زنان ایرانی حق و حقوق بیشتری را بطور بی سابقهای از دست دادند. اول صدا، توانایی تولید موسیقی از حنجره، از زن مصادر گردید. آوای دلنشین او دیگر نباید بگوش میرسید. چرا؟ مردان را به گمراهی و انحراف از اندیشه الهی میکشاند و چه نوع ضررو زیانهایی را در منظر عقل اجتهاد، ببار میاورد، موضوع این مطلب نیست. همین بس که آنچه معرض است، آن است که نوای دلنشین زن اگر گوش فقهای مقدس را آزار نمیداد، آنرا خاموش نمیساختند و بعنوان یک امر امنیتی سرکوب نمیکرد. پس از چهل سال صدای زن را نه میتوانی در کنسرت و نه از رادیو تلویزیون بشنوی. ناپدید ساختن صدای زن، همراه حجاب اجباری، آغاز محدودیتها و محرومیتهای زن در جامعه گردید، از جمله منع حضور زنان در استادیومها به بهانهها و برهانهای کودکانه و سراسر بلاهتبار.نظام، اما، اساسا با ورزش و رقابتهای ورزشی، دشمنی میورزد بویژه اگر در آن زنان شرکت کنند. تردید مدار، چنانچه میتوانستند فعالیتهای ورزشی را نیز حرام و مکروه میساختند. ستیز و خصومت نظام با ورزش بآن دلیل است که ماهیتا میتواند نوعی تفریح و پایکوبی و با جش و سرور همراه باشد که تنها در “آزادی” میتواند بمنصه ظهور در آید، مگر آنکه بشکل حوزهای باجرا در بیاید. در جامعه شریعتی، انسان متدین باید به بروردگار بیاندیشد، از دنیا و خوشیهای ان دل برکند تا راه بهشت، راه زندگی “حقیقی” را هموار نماید.
دشمنی و ستیز نظام با زن و با ورزش، اما، بطور کلی از دشمنی و ستیز عمیقتری با پدیده “ازادی” بر میخیزد. محدودیتها و محرومیتهای شریعتی، در تمامی عرصههای زندگی، چه در عرصه خصوصی و چه در عرصه عمومی، بازتاب دشمنی پایان ناپذیر نظام فقاهتی است با آزادی. حقیقت آن است که قبل از آنکه زنان از حق ورود به استادیوم، محروم گردند، همچنانکه زودتر بدان اشاره شد، از حقوق بسیاری دیگری، چه در روابط زناشویی و خانوادگی و چه بلحاظ شرکت در مشاغل درآمد زا، محدود و محروم گردیده بودند. در سن بیست و نه سالگی، سحر خدایاری به چنان بلوغی رسیده بود که بتواند بر احساسات و عواطف خود چیره شود. اما، وزن بندهای اسارتبار شریعت، همچون زنجیر و قلاده چنان سخت و سنگین گردیده بود که تنها با به آتش کشیدن آنها، سحر خدایاری میتوانست خود را از اسارت و بندگی رها سازد.
اما، کنش سحر خدایاری را، هرچند غم انگیز و اندوهبار، باید یک قیام نمادین خواند علیه حکومت اسلامی، حکومتی که بر اساس قواعد و مقرراتی بنیان گذارده شده است که انسان را به حیوان تقلیل میدهد، حکومتی که انسان را حیوان و حیوان را بانسان تبدیل میکند که یکی از مهمترین کاربردهای شریعت اسلامی است: عقلانیت انسانی را به تعطیلی میکشاند و “تقلید” و “تبعیت، ” از احکام و رسم و رسوم ماورایی را جایگزین آن میکند که خود در کنش “نسلیم” و “اطاعت” و “عبودیت” و “بندگی، ” بطور نمادین در فرایند قیام و قعود و روکوع و سجود بازتاب مییابد.
جالب توجه آن است که سحر خدایاری در عشق به آزادی خود را در ایامی به آتش کشید که مصادف بود با ایام عاشورا، ایامی که امام حسین، بنا بروایت فقها، بر علیه ظلم و ستم خلیفه بقیام بر میخیزد و شجاعانه شهادت را درآغوش میکشد. اگر ممتعصبین بر آشفته نشوند، کنش سحر خدایاری را میتوان همطراز کنش امام دانست. درست است، سحر خدایاری، امام حسین نیست. او نه سلحشور و جنگنده بود و نه شمشیرزن و نه اهل جنگ و نبرد، او نه دست به جهاد زد و نه قصد شهادت داشت اما، اگر تعصب کنار بگذاریم میبینیم که اگر سحر، حسین نیست کمتر از او هم نیست. مگر ولایتمداران نمیگویند حسین بر علیه حکومت ظلم و ستم یزید برخاست، سحرخدایاری نیز به قیام علیه نظامی بر خاست سراسر ظلم و ستم و بی عدالتی بویژه علیه زنان و بطور مضاعف. سحر خواستار رهایی بود، رهایی از بندهایی که او را ار پرواز در آسمان بیکران باز میداشت. و این عشق بآزادی بود که او را بآتش کشاند. هرچند این عشق به آزادی در امر سادهای، مثل رفتن باستادیوم ورزشی، بازتاب بیابد. این محرومیت از یک امر ساده و یا یک حق ابتدایی ست که جانسوز است. وقتی که فردی از ابتدایی ترین حق و حقوق خود محروم میشود، از کدام حقوق است که بر خوردار میتواند باشد.
این عشق به آزادی، تنها در سینه سحر خدایاری نمیسوخت و نمیسوزد. کمتر زنی را امروز میتوان یافت که در عشق آزادی نسوزد و رویایی رهایی را در سر نپروراند. آیا عشق به آزادی در سینه هزاران هزار زنی که در این چهل سال با نابودی خویش برهایی پیوستند و هویت آنان هرگز آشکار نشده است، نمیسوخت؟ آیا زنان فرهیجتهای که هم اکنون در دوزخ اوین بسر میبرند مثل، پروین ستوده و نرگس محمدی (برای اختصار فقط بذکر این دو نام اکتقا میکنم) در عشق به آزادی نمیسوزند و رویای رهایی را در سر نمیپرورانند؟ اما، این بدان معنا نیست که آنهایی که در عشق بآزادی میسوزند، خود را بآتش بکشند تا رهایی یابند. بندهای اسارت و بندگی را نمیتوان با شعله ور ساختن جان باتش کشید، بلکه با بیدار ساختن عقل و خرد است که میتوان بندهای شریعت را پاره پاره ساخت و بدور ریخت. این امر زمانی، البته میسر شود که همچون سحر خدایاری اماده باشی که در آتش عشق به آزادی بسوزی. این است راه رهایی،ای هموطن!
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.