بنیادگرایی و انقلاب
اساسیترین معضلِ پیشروی ملل ایران در شرایط حاضر بنیادگرایی مذهبی است. انتقاد اسلامگراییِ بنیادگرا از اوضاع اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و از جهانی شدن، از آرمانگرایی ناامیدانهشان نیرو میگیرد. درحالیکه درتصور خود به آیندهای خوشایند (سوشیانس) چشم دوختهاند، در واقع از گذشتهٔ رو به مرگ جانبداری میکنند. در گذشته انتقادِ بیرحمانه از وضع موجود و سلطه و ستم حاکم بر آن موجب قدرشان در جامعهٔ ملل ایران شد. آنها عمدتاً از سوی اقشاری اجتماعی حمایت میشدند و میشوند که با روند تاریخی مسلط همخوانی و هماهنگی ندارند. به همین خاطر آنها در مناطقی نیرومنداند که فاقد رشد صنعتی و تهیدستی از همه جا فزونتر است.
براین اساس، بنیادگرایی مذهبی نمیتواند عمیق و پایدار بماند، زیرا تجربهٔ تاریخی نشان میدهد که؛ به موازات پیشرفت که مرز و بوم کهن را تسخیر میکند، بنیادگرایی سرچشمههای اصلی توانمندی و حمایتش را از دست میدهد. علت اصلیِ مخالفت بنیادگرایی مذهبی در ایران با مظاهر تمدن نظیر ماهواره و اینترنت از همینجا ناشی میشود. همچنانکه تاریخ گذشته در مناطق پیشرفتهٔ جهان نشان میدهد؛ کارگرانِ کارخانهای جای کارگران یدی، تکنولوژی و فنآوری مدرن نیز جای کارگران کارخانهای را گرفتند و اشراف زمیندار به توانگران سرمایهدار تبدیل شدند. بنیادگرایی در نهایت از جلب نظر طبقاتی که به تدریج به تمرکز و یکسانسازی جهانی شدن گرایش پیدا میکنند و سرانجام به بخشی از همان نظم اساسی تبدیل میشوند که در اصل با آن مخالفاند، عاجز میماند. این شکست و ناکامی به بیاعتبار شدن آرمان بنیادگرایی مذهبی در انظار تودهٔ مردم خواهد انجامید.
فقدان استراتژی مشترک و انسجام و همبستگی سازمان یافته میان ملل ایران مانع از آن شد که بتوانند مزایایی که بهدست آورده بودند (سقوط سلطنت) را حفظ کنند. در مدت کوتاهی مهار انقلاب از دستشان در رفت. در واقع آنان بعد از مشارکت در فرمان جهاد علیه کُردستان دیگر نتوانستند مراکز و نهادهای آنتیدموکراتیک را در مرکز قدرت هدف قرار دهند و در هیچ موقعیتی نتوانستند از خودشان قابلیت و توانایی برای تلاشِ پیگیر؛ که ضامنِ پیروزی و استواری یک انقلاب و آزادی حاصل از آن است را از خود نشان دهند. از آن تاریخ تاکنون انتقاد تعبیر به مخالفت شد. چون آنان (ملل ایران) در راستای سیاستهای سرکوبگرانه و ضد آزادی رژیم مذهبی قرار گرفته بودند. اکنون دیگر معلوم شده است در نقشهٔ کلی و ساخته و پرداختهٔ بنیادگرایی مذهبی از دنیایی که آنان قولش را داده بودند، صداقت و درستی نهفته نبوده است. در ایجاد یک جامعهٔ ساده همراه با صلح و سعادت که در آن غریزهٔ تعاونِ متقابل آدمیان را قادر سازد تا روابط و تعاون گوناگونی را پدید آورند، ناتوان از کار درآمدند. در جوامعِ به بردگی کشاندهٔ کنونی تحت سلطهٔ بنیادگرایی نظیر عربستان، افغانستان، ایران و…. ایجاد چنان شرایطی قابل تصور نیست، زیرا بینشی مبهم و بیروح حاکم کردهاند. با تفسیر غلطی که از دین رسمی میکنند؛ از خدا موجودی میسازند که اساساً ضد تمدن و ضد بشر است. اگر این درست باشد؛ پس غلبه بر ستمگری و فقر و دروغ در مخالفت با خدا نهفته است! مفهوم چنین نگرشی این است؛ که ما بر خلاف میل او به دانش و معرفت میرسیم، هرگامی به جلو، پیروزیی است که ما همراه آن بر الوهیت سیطره مییابیم. فقط تودههای مردمی که دارای اذهان بَدوی و آکنده از پارسایی بودند، توانستند این بینش را- آنهم بطور موقت- بپذیرند، با آرزوها و آرمانهای طلایی برای ملکوت دنیوی خدا که در آنجا همهٔ آدمیان در اخوتی ساده و پاک زندگی کنند.
اگر کسی و یا کسانی و حتی جامعهای برای کمال عقل، خود را نیازمند و وابسته به دیگری بداند، هیچگاه نمیتواند آزاد باشد. آنچه که جای تعجب است این است؛ که بیشتر روشنفکران و هنرمندان جامعهٔ ملل ایران آن را به عنوان اسطورهای عملی و راهنما پذیرفتند. اما روشنفکران واقعی و عقلا به ویژه جنبش کُرد تحت تآثیر عینیگرایی آن را رد کردند، زیرا بر خلاف تخیلاتِ پیشگویانه و پیامبرانهٔ رهبران انقلاب، آن حالت سرشار از اطمینان و دقت و صراحتی را که آنان میخواستند، نداشت. به همین خاطر مردمِ کُردستان نه به نظام «جمهوری اسلامی» و نه به «قانون اساسی» که در غیاب نمایندگان ملت کُرد تصویب شده بود رأی ندادند. همهٔ آنها مورد خشم واقع و با بدترین شیوهها و غیر انسانیترین اعمال سرکوب شدند.
تودههای ناآگاه و در عین حال پارسای ملل ایران نتوانستند به خصیصهٔ نگران کنندهٔ چنین بینشی پی ببرند. آنان به این امر توجه نکردند؛ که همهٔ آن آرزوها و آرمانهای طلایی بنیادگرایی به گونهای نامعین و مبهم تا واپسین روز رستاخیز دنیوی یا به عبارت دیگر فرارسیدن دوران مهدویت (سوشیانس) به تعویق میافتد. انقلاب ۱۳۵۷/۱۹۷۹ انقلابی بود برای رسیدن به سعادتِ بهشتی و آرزوهایی غیر واقعی و هنوز هم از انسانها انتظار دارند تا آن هنگام صبر کنند. رهبران انقلاب از نظر سیاسی و اجتماعی مطلقگرا بودند. اصلاحات واقعی یا حتی تدریجی یا هرگونه بهبود در شرایط عمومیِ زندگی جامعه در کنار چنین نگرشی تا کنون یک اتوپیا بوده است. تا کی میتوان ملل ایران را با این اتوپیاها در انتظار نگهداشت؟ سیستم بر چنین تصوری است؛ که تنها در عصر طلایی مهدویت است که تهیدستان میتوانند به راستی وضع خود را بهبود بخشند و تا آن زمان باید صبر کرد!
با فرمان و دستور انسان را نمیتوان صاحب فضیلت کرد، و با استفاده از قدرت و از طریق منع گفتمان و دیالوگ و مراودهٔ صادقانهٔ انسانی و محدود کردن آزادی، آسیب مسلم به جامعه وارد شد. اما اکنون با تجربهای که بیش از سه دهه در برابر خود داریم بسیاری از مردم جور دیگری فکر میکنند. با معیارهای مادی و غارتهای بینظیر و از طریق دگرگونیهایی عمیق و اساسی در خصلت و ماهیت بنیادگرایی، مغایر با ادعاهایی اولیه که میشد، تفاوتها نشان داده شده است.
بنیادگرایی نتوانسته است با دگرگونیهایی چشمگیر، سطح عمومی زندگی و چشم انداز فراغت را در دنیای ما وسعت بخشد. تنها به طور جدی نارضایتیها را گسترش دادهاند. آنان (بنیاد گرایانان) در حوزههای تحت سلطهٔ خود از ارائهٔ یک جانشین و بدیل برای دورانِ بعد از دولت و رژیمی که در انقلاب مردم ساقط شده بود به نحوی که بطور پایدار ملل ایران را متقاعد کند، عاجز ماندند. همچنین هم اکنون در رقابتِ مؤثر با مدرنیسم و پست مدرنیسم که معاصران تاریخیاش هستند، درمانده است. انسان با قبول اصول غیر منطقی تنها وسیلهٔ تحقیق را که همان برهان عقل است از دست میدهد. چنین برداشت و قرائتی از دین و مذهب، از گذشته تا کنون دین را به سدی در مقابل تکامل و تحرک و شکوفائی و نوگرایی جامعه تبدیل کرده و مذاهبِ منشعب از دین اسلام سبب جدائی بین انسانها شده است، به نحوی که دیگر امکان شکلگیری امت واحد اسلامی در مقابل جهان غرب وجود ندارد.
بدون تردید باید از فرهنگ و تمدن خود (ملل ایران) به عنوان بخش مهمی از فرهنگ و تمدن خاورمیانه دفاع کرد، ولی شکست دادن سنتِ فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، نظامی مدرنیته و پست مدرنیسمِ کاپیتالیسم، نیازمند یک فرهنگ و فلسفهٔ متقابلِ بسیار نیرومندی است. هرگروه اجتماعی قبل از رسیدن به قدرت و یا برتری فرهنگی و تمدنی بیتردید باید از لحاظ فرهنگ متعالی رهنمود دهنده باشد. همین نکته شرط تسخیر قدرت و دستیابی به برتری فرهنگی است.
فرهنگ و تمدنی به شرطی میتواند در مبارزه با فرهنگ و تمدن مقابل پیروز شود؛ که با هضم تمدن و فرهنگ مقابل بتواند از آن فراتر رود. قانونِ تکامل رجعت را تأیید نمیکند. هر فرهنگ و تمدن جدیدی جایگزین فرهنگ و تمدن قدیمیتر میشود، نه برعکس. در خودِ جامعهٔ کاپیتالیستی غرب این موضوع به شکلی دیگر و بین طبقات بورژوایی و پرولتاریا از مشکلات اساسی به حساب میآید. زیرا طبقهٔ پرولتاریا ذاتاً نمیتواند از نظر فرهنگی طبقهٔ مسلط باشد، زیرا موقعیت طبقاتیاش در ساختار جامعه کاپیتالیستی چنان است که از بعضی شرایط و وسایلِ ضروری برای تولید فرهنگی، از قبیل تعلیم و تربیت، سنت، وقت آزاد و… محروم گشته است. در صورتی که بر خلاف این، بورژوازی در دوران روشنگری که میتوانست فرهنگِ برتر خود را در چارچوب رژیم کهنهٔ فئودالیسم بیافریند. اصولاً به همین دلیل بعد از انقلابهای سوسیالیستی و تسخیر قدرت توسط پرولتاریا از نظر فرهنگی، بورژوازی طبقهٔ مسلط باقیماند. عبدالله اوجالان در این مورد در کتاب «مانیفست تمدن دموکراتیک» مینویسد: «از نتایج نگرشهای تنگنظرانهٔ مبتنی بر طبقه آگاهیم. با وجود این، در طبقات که مرزهای آن هیچگاه به صورت قطعی ترسیمپذیر نیست و هر روز ممکن است- میان آنها- گذار صورت گیرد، مورد اصلی عبارت است از وضعیت آگاهی و فرهنگی که در متن آن میزیند. طبقهای که نتوانسته تمدن خویش را بشناسد و یا تشکیل دهد، در وضعیت نیستی و نابودی قرار دارد. مبارزهٔ طبقاتی بدون تمدن، امری ناشدنی است. این که مبارزهٔ دو طبقه در درون یک تمدن تا چه حد خطای وخیم است، در آزمون شوروی دیده شد. چون نتوانست قالبهای تمدن دولتی اروپا را درهم بشکند، قادر به تشکیل یک تمدن خود ویژهٔ مربوط به شوروی نگشت. چون در مقیاس عظیم، قالبهای مدرنیتهٔ کاپیتالیستی را سرلوحه قرار داد، عاقبت نتوانست از همسان گشتن با آن رهایی یابد. در طول تاریخ، اوضاع مشابه این بسیار پیش آمدهاند. اگر با سلاحهای دیگران (شیوهٔ حیات مربوط به تمدن) بجنگی، همانند دیگران خواهی شد. وقوع چنین اوضاعی، با ناتوانیِ انقلابها در زمینهٔ تعیین اشکال تمدنی خویش در ارتباط است».
میان موقعیت بورژوازی در جامعهٔ فئودالی و موقعیت طبقهیکارگر در جامعهٔ کاپیتالیستی و همچنین میان موقعیت بنیادگرایی اسلامی و تمدن و فلسفهٔ مدرنِ کاپیتالیستی تفاوتهایی اساسی وجود دارد. وقتی قدرت کاپیتالیسم در غرب عمدتاً در هژمونی فرهنگ و تمدن دیده شود، کسب هژمونی به این معنی خواهد بود؛ که ملل خاورمیانه و یا به تعبیر اسلامگرایان «جهان اسلام» در یک گذارِ بدون خشونت با دانش و آگاهی در سطحی عالی، فراتر از آگاهی و معرفت فعلیِ بنیادگرایی مذهبی مبارزه را برعهده گیرد. این فرآیند بدان معنا خواهد بود که یکی در دیگری هضم خواهد شد. تاریخ برنده و بازنده را تعیین خواهد کرد.
پیروزی در این نبرد فرهنگی- علمی منوط به آفریدنِ فرهنگ منسجمِ جدیدی است که ویژگیهایی تودهای نهضت اصلاح دینی در مسیحیت، دوران روشنگری، آثار کلاسیکِ فرهنگ و فلسفهٔ یونان و…. را در برگیرد. یعنی آفرینش فرهنگی؛ که سیاست، فرهنگ، علم، فلسفه، اقتصاد و… را در یک وحدت دیالکتیکیِ واحد چنان بیامیزد که نه تنها به گروههای اجتماعی جهان اسلام، بلکه به یک گروه اجتماعی گستردهٔ اروپایی و جهانی تعلق داشته باشد. برای این منظور باید با بسیاری از عقاید و افکار و اندیشههاییکهنه تسویه حساب کرد. آیا بنیادگرایی اسلامی چنین توانایی و درکی را از خود بروز خواهد داد و درصدد انتقاد از نقاط ضعفاش برخواهد آمد؟! سرنوشت این حرفها از طریق درسهای ناشی از حوادث آینده تعیین خواهد شد. همین موضوع، یعنی بازآفرینی فرهنگی سیاسی- اجتماعیِ رهنمود دهنده در ایرانِ تحت سلطهٔ بنیادگرایی مذهبی، مشکل اصلی اصلاحطلبان بوده است.
نیروهای ارتجاعی و واپسگرای خاورمیانه که مخالف تمدن و فرهنگ کاپیتالیستیاند، ضمن اینکه فاقد چنین توانایی هستند، با اقدامات خود عملاً وارد مرحلهٔ ضد تمدن و مدرنیسم شدهاند. مشکل اساسی هم این است؛ در مناطقی که فرهنگ کهن در آن ریشهدار است، تشکیل فرهنگی نو بسیار دشوار است. فرهنگ کهن، فرهنگ نوین را به آسانی نمیپذیرد. مکانی که درآن متولد و بزرگ شدهایم، گورستان فرهنگهای کهن است. شناخت هویت گذشتهٔ خود (ملل ایران) و خاورمیانه به منظور دستیابی به راهکارهای برون رفت از وضعیت فعلی نیازمند اوریانتالیسم (شرق شناسی غربی) وسیعی است. منابع اصلی این موضوع نیز غربی است، که از این جهت هم، ما مدیون روشنگری غربی هستیم. بدون شک این وظیفهای نیست که بدون گذار از اوریانتالیسم (شرق شناسی) غرب بتوان از پس آن بر آمد. از قول اوجالان؛ اسلامگرایی نوین هم از فرق تا نوک پا، ابلهانهترین نوع اوریانتالیسم است.
در چنین شرایطی است که میخواهند علوم انسانی را از نظام آموزشی کشور ایران حذف کنند. اصلاحات در چنین ساختاری به خودی خود به معنای درهم فرو ریختن بنای آن است، که خودِ بنیادگرایی به این موضوع پی برده و شدیداً مقاومت میکند. حل این معضل را میتوان انقلاب نامید یا اصلاحات؟ بنیادگرایی هماکنون از نظر مقبولیت و مشروعیتِ اجتماعی به سرعت در حال عقبنشینی مداوم است و مصلحت عام جامعه (منافع ملی) در آن است که تحت عنوان اصلاحات تدریجی و آرام به آن امان داده نشود.
جنبش ملل ایران در اشکال مختلف یکپارچهتر، کاراتر، و اتکاپذیرتر شده و وعدهها و انتظاراتش ملموستر و مستقیم و بی واسطهتر است، و در قالبِ جنبشهای کارگران، ملل و اقوام، دانشجویان، زنان، حقوق بشر و…. که از به هم پیوستنشان طبعاً جنبشی گسترده پدید میآید، خواهان دستیابی به اهداف واقعیاند و در اندیشهٔ خود این مسئله را مطرح ساختهاند که ارادهٔ عمومی جامعه جایگزین، توهمِ بکار بردن قدرتِ بدون پذیرش مسئولیت (ولایت فقیه) که تا کنون تودههایی ملل ایران را فریفته و گمراه کرده، شود، که در رأی همگانی شفایی عام را میجویند. این تجلیات خام و بَدوی شور تمرکزگرایی (ولایت فقیه) که نشان ویژهٔ بنیادگرایی دیرینِ تاریخی است، خود را درمانده و ناتوان میبیند و با هیچ منطق و از خود گذشتگی نمیتواند از اندیشههای جزمی خود دفاع کند. این آخرین و بزرگترین شکست بنیادگرایی تاریخی، حداقل در جامعهٔ ایران خواهد بود که تأثیر شگرفی نظیر تأثیر انقلاب فرانسه بر اروپایی غربی، بر خاورمیانه خواهد داشت.
دیگر زمان آن است که بنیادگرایی آینده را به حال خود بگذارد. هیچ نیروی نباید تحت عنوان اصلاحات به آن فرصت دهد که دوباره خود را با عناوین دیگر بازسازی کند. آرمانهای شکست خورده نظیر بنیادگرایی مذهبی شاید بهترین آرمانها باشند. زیرا همین که شکست خوردند دیگر هرگز پیروز نمیشوند و شاید همین مقرون به خیر و صلاح باشد. به قول فلاسفه؛ آرمانها هم مانند انسانها در آرامش میمیرند تا برای جنبشهای جدید و جایگزین، جا باز شود و از آن درس بگیرند. پس بگذاریم و حتی کمک کنیم تا بمیرد نه اینکه با اصلاحاتِ سر و دم بریده یا به عبارت دیگر با شیمی درمانی طول عمرش را بیشتر کرد. باید در الهام بخشیدن به حرکت جدید به جنبشهایی نظیر کُردستان که با شجاعت علیه رویهٔ حکومت استبداد مذهبیِ فراگیر برخاستهاند کمک کرد.
ملل ایران در راه وظیفهٔ مبرمِ بقای محض، تمامیت ارضی و وحدت ملی، با رعایت حقوق، مزایا و تعهدات یکسان با به رسمیت شناختن «حق تعیین سرنوشت» برای یکدیگر و زندگی کردن باهم در این جهانِ بحرانی که در پیش داریم، باید یاری کنند تا اینکه تمرکزگرایی انگیزههایش را از دست بدهد و نیروهایی اخلاقی که متکی برگزینش و داوری فردی است بتوانند در اوج تحریف و تباهی باردیگر توان خود را نمایان سازند. دیگر همه باید بدانند که از طریق بازآفرینی شکلهای منسوخ و کهنهٔ سازماندهی تحت عنوان اصلاحات یا از طریق شیوههای شورشگرانهای که در گذشته نیز به خطا رفتهاند نمیتوان به موفقیت و سعادت رسید. میراثی را که بنیادگرایی مذهبی برای دنیایی نوین ما برجا خواهد گذاشت به جز خاطرهٔ بدبختیها، هذیانهای سیاسی، تنفر و خشونت، جنایات وصفناپذیری که به نام و برای خدایان (نظیر فرمان جهاد بر علیه کُردستان) و….. صورت گرفتهاند نخواهد بود. جنبش ملل ایران مانند گیاه صحرایی، فصلها و حتی سالها خاموش و راکد مانده و چشم به راه باران است که جوانههایش را سبز و بارور کند. جنبش سبز زیباترین و مناسبترین تعبیر و نامی است که میتوان برآن نهاد. البته نه جنبش سبزی که تجربه کردیم، بلکه جنبشی سبز در طرازی نوین از مبارزات متحد و هماهنگِ ملل ایران با تعریف و تبیینهای کاملاً روشن از حقوق ملل ایران و راههای تحقق بخشیدن به آن…
تحت سلطهٔ رژیمهای توتالیتر خصوصاً شکل مذهبی آن که هرگونه فعالیت علنی را ممنوع و ناممکن میسازد، و چون استبداد میل به ماندگاری دارد و با اصلاحات واقعی در تناقض قرار میگیرد، مبارزهٔ مدنی چندان مفهوم پیدا نمیکند. در چنین شرایطی به جای طرح اصلاحاتی که ممکن به نظر نمیرسد یا حداقل آیندهٔ دوری را ترسیم میکند که فرصت انتخابهای استراتژیک ملل ایران در این عصر فوقالعاده حساس و با ارزش را به هدر میدهد، باید به آموزههای انقلابی توجه شود. همهٔ اوضاع و احوال نشان میدهد که در ایرانِ فعلی، انقلاب در فاصلهای ناپیمودنی قرار ندارد. معضل کار در این است که بعضیها بر این تصورند که هرگز نمیتوان زنجیر را درهم شکست، براین اساس تلاش دارند مسیر زنجیر را تغییر دهند. اصلاحطلبان در ایران جهانی را میبینند که در سیطرهٔ دیکتاتوری تغییرناپذیر است. اصلاحات در جامعهای امکان دارد که فرهنگ «اصلاح» در آن جا افتاده باشد. سیستم و جامعهای که قوانین تغییرناپذیر و لایتغییر دارد چگونه میتوان بدون عبور از قوانین لایتغییر امور را اصلاح کرد؟ مگر اینکه براین تصور بود که برای اصلاح امور نیاز به تغییر هیچ قانونی نیست!
جهت تغییرات اساسی، لزوماً باید مقولههای اقتصادی و مناسبات تولیدی، سیاسی، حقوقی، فلسفی و نظری، فرهنگی و اخلاقی را در یک کل ارگانیک لحاظ کرد. برای تغییرات اجتماعی باید شرایط مادی فراهم باشد. فراهم آمدن چنین شرایطی لزوماً شامل تغییرات اقتصادی و مناسبات تولیدی است. برای این منظور باید چنان شرایط و اوضاع سیاسی ایجاد کرد که تغییرات اقتصادی جدید در آن بگنجد. چنان شرایطی تغییرات اجتماعیایی را موجب میشود که کل مناسبات تولیدی، فرهنگی، اخلاقی و…. تحت تأثیر قرار خواهد گرفت. همهٔ این فرآیندِ تغییرات در یک روند اصلاحات مستلزم تغییر و دگرگونی در مناسبات حقوقی و آن بخش از قوانین و مقرراتی میشود که بنیادگرایی آن را الیالابد و لایتغییر میداند. در اینجا بازهم به مرز انقلاب میرسیم.
باید تحلیل شود؛ اگر چنانچه جهت جلوگیری از عوارض انقلاب و خشونت در فرآیندی دراز مدتِ اصلاحی، منتظر تغییرات قوانین و مقررات بنیادگرایی بمانیم، در این زمان و جهانِ پرتحول و دگرگونی چه فرصتهای انتخابهای استراتژیک را از دست خواهیم داد، با توجه به این که مدت زمان باقیماندن بنیادگرایی در اقتدار، عبور از آن را هم از لحاظ نظری و هم عملی بسیار سختتر خواهد کرد. بنابراین یک انقلاب جدید بار دیگر ضرورت خود را نشان میدهد که این انقلاب میتواند در شرایط حاضر به شیوههای دموکراتیک نظیر نافرمانی گستردهٔ مدنی، عدم همکاری با دولت و شرکت نکردن در انتخاباتهای غیر دموکراتیک یا بر عکس با شرکت گسترده و با رأی عامِ مخالفت با بنیادگرایی.
بشر عدالت را در برابری میجوید. طرح برابری در جایی است که نابرابری وجود دارد. حق زور حق تزویر و تجاوز و سرکوب و… باید در برابر پیشرویِ مدام و یکنواخت عدالت عقبنشینی کند. در چنین شرایطی میتوان به اصلاحات امیدوار بود. در شرایط عینیِ ایران عکس قضیه وجود دارد، یعنی عدالت در برابر زورگوی عقبنشینی میکند. بنیادگرایی خواهان آزادی برای معدودی است، برای اکثریت دیگران آزادی را منع میکند. انقلابِ ملل ایران در ابتدایی خود به خشونت و خودکامگی گرایید. جامعهای که آزادانه زندگی و پرورش یابد در واقع یک جامعهٔ طبیعی است.
روابط ملل ایران به وسیلهٔ توافقهای متقابل نظم نگرفته است، بلکه از طریق اقتدارگرایانِ خودگماشته و یا برگزیده از طریق انتخاباتهای جعلی و تقلبی (غیر دموکراتیک) به وسیلهٔ مجموعهای از رسوم و عادات اجتماعی که با قوانین و جریان یکنواخت و عادی امور و خرافاتِ متحجر شده اداره میشوند. در نتیجه امکان پیشرفتِ علم و اختراع و پرورش پیوستهٔ آرمانهای والاتر وجود ندارد. جامعه با تسلیم یا واگذاری حاکمیت و ارادهٔ خود به یک نفر از آن (حاکمیت و ارادهٔ خود) صرفنظر میکند. همینکه ملل ایران دست به اینکار زدند، تصمیماتی که به اسم جامعه انجام گرفت و میگیرد به حدی رسیده است که دیگر نمیتوان مهارش کرد.
گذشته و حال نشان میدهد که حکومت فردی در هر حالی و در هر شرایط بد است. رهبران انقلاب و رژیم مذهبیِ ایران مرجعپرستان کهنهگرایند و به پیشکسوتان آموزههای خویش دلبستگی زیادی دارند. در شرایط حاکمیت و سلطهٔ رژیم مذهبی بر ایران هیچ کس و ملتی از ملل ایران به اندازهٔ کُردها برای رهایی خود و سایر ملل ایران از سیطرهٔ «حقوق الهی آخوندها» مبارزه و ستیز نکرده است، که متاسفانه تحت تأثیر تبلیغات منفی رژیم همهٔ این مبارزات درخشانِ ضد دیکتاتوری از سوی سایر ملل ایران به مثابه اقدامات تروریستی و ضد انقلابی قلمداد شده است. آنچه که جای تأسف و تعجب است این است؛ که علاوه بر تودهٔ مردم، روشنفکران آنان نیز دارای چنین نگرشی در خصوص مبارزات ضد استبدادی ملت کُرداند.
قدرتِ یک انسان بر انسانی دیگر و یا انسانهای دیگر، باید همیشه از قرارداد و یا از چیرگی سرچشمه گرفته باشد. تا ملل ایران شیوهٔ اندیشیدن خود را دگرگون نکنند، آزاد نخواهند شد. قدرت حکومت به ویژه شکل مذهبی و دیکتاتوری آن در فضیلت بخشیدن و خوشبخت کردن آدمی بسیار محدود است. به این خاطر تامس پین میگوید: «کاملترین تمدن، تمدنی است که کمترین فرصت و موقعیت را برای حکومت باقی بگذارد، زیرا بیشتر میتواند به امور خویش نظم بخشد و برخود حاکم باشد.» تمایلات اخلاقی و خصلت افرادِ هر جامعهای بستگی و پیوند بسیار و شاید کامل به آموزش دارد. طبیعی است؛ مردمی که در سیطرهٔ رژیمی دیکتاتور و مذهبی پرورش یافتهاند در مورد مبارزات آزادیخواهانهٔ ملت کُرد اینگونه قضاوت کنند. حکومت مذهبی ایران به لحاظ سرشت خود، با اصلاح ذهن افراد در تعارض است. لذا در عمل همان اندازه بد است که در نظر.
ذهن را باید بیدار کرد. اگر ذهن بشر خارج از مناسبات متعیین اجتماعی و یا دایرهٔ اندیشهها و ایدئولوژیهای طبقاتی و منفعتجویانه آزادانه رها مییافت، پیوسته به حقیقت نزدیکتر میشد. بر خلاف تصورِ دیکتاتوران و مطلقگرایان؛ بیعدالتی به مقتضای سرشت خود نمیتواند یک هستی را پایدار نگهدارد. تجربهٔ تاریخ بشر این موضوع را تأیید میکند. نهاد دولت به ویژه شکل دیکتاتوری آن مانع است که فرد و جامعه به کشف خطا تمایل داشته باشند، به عبارت دیگر، خطاهای فرد و جامعه را به وسیلهٔ بینش و ایدئولوژی خود استواری و دوام میبخشد. حتی پایداریِ نظام کاپیتالیستی غربی ناشی از استواری همین خطاهاست. این مسئله در جهانِ پیشرفتهٔ کاپیتالیستی و جامعهٔ مدنیِ آن با جهان سوم یا عقبماندهتر با حکومتهای دیکتاتوری و تکامل نیافتهٔ سیاسی، تفاوتهای دارد. در جهان پیشرفته تلاش بر این است که تمایلات اصیل ذهن بشر را واژگونه کنند، در جهان عقبماندهتر، به جای اینکه بشریت را به نگریستن به جلو وادار سازند، به انسان میآموزند که برای دستیابی به کمال به گذشته بنگرند. انسان را بر میانگیزند که رفاه عمومی را نه در نوسازی و بهبود، بلکه در احترامی محجوبانه به تصمیمهای نیاکانشان جستجو کنند. نحوهٔ وضع و اجرای قوانین، در هر دو شکل به نفع توانگران است.
وضعیتِ آرمانی و کمال مطلوب آن است که آدمی؛ استقلال فکر داشته باشد، همان که ما را وامیدارد تا احساس کنیم خشنودی و کامیابیمان درید قدرت آدمها یا در گرو بخت و اقبال نیست، و فعالیت فکر، که همان خوشی و امیدی که ناشی از کاربرد سختکوشانه و درست چیزهایی است که داوری ما بر ارزش باطنی آن صحه میگذارد. انسان تا وقتی برده است- خصوصاً از لحاظ فکری- نمیتواند از قید شلاق و منش سلطهجو و بسیاری چیزهایی دیگر ارباب رها شود. بدون اربابی و بردگی وجود حکومتی بر اساس بنیادگرایی قابل تصور نیست. به قول اشتیرنر «کسی که برای حفظ خویش باید به فقدان اراده در دیگران تکیه کند شیئی است که به دست همین دیگران ساخته شده است.، چنان که ارباب شیئی است که ساخته و پرداختهٔ دست رعیت است. اگر انقیاد موقوف شود، ارباب بودن نیز پایان مییابد.» قدرتی که از یک انسان اندیشه، اراده و شخیصتاش را میگیرد، نیروی مرگ و زندگی است، و این که برده کردن انسان همان کشتن اوست. تا هرگونه دیدگاه دربارهٔ سرنوشت منجیگرایانه ایرانی کنار گذاشته نشود، اصلاحات مفهومی ندارد. اگر بگذاریم این لحظهٔ مناسب از دست برود، بعدها برای جبرانش جویهای از خون خواهیم داد. تا کنون همهٔ وعدههای اصلاحات مبهم بودهاند، چون هیچ یک از آنها به ریشهٔ مسائل نپرداختهاند.
اصلاحات و انقلاب
جامعه با دگرگونیِ مداوم در جنبش و تحرک است و با انتقادِ مداوم زنده میماند. همانگونه که ملل ایران در بیش از سه دههٔ گذشته انقلابی را بدون هیچ اندیشهای سیاسی- اجتماعیِ روشن به راه انداختند، بدون کسب هیچ نتیجهٔ مثبتِ انقلابی، اصلاحات هم بدون اندیشهای روشن و اهدافی صریح، ممکن نخواهد بود. اگر قیام ۱۳۵۷ را انقلاب بدانیم، با توجه به اینکه چنین انقلابی حتی نیمی از وظایفش را انجام نداده است، وقوعِ یک انقلاب دیگر ضروری است. پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است؛ آیا اهداف تحقق نیافتهٔ انقلاب را با اصلاحات واقعی در ساختار سیاسی، حقوقی و اقتصادیِ حاکم را باید به انجام رساند یا ابتدا قدرتِ سیاسی و حاکمیت را باید به خودِ مردم برگرداند؟ به عبارت دیگر آیا اصلاحات سیاسی مقدم است یا اقتصادی؟ تجربهٔ ملل دیگر و خودِ ما در بیش از سه دههٔ گذشته نشان میدهد که ابتدا باید شرایط سیاسی را تغییر داد تا اوضاع اقتصادیِ جدید در آن بگنجد. از طرف دیگر چون اصلاحات در بالا در میان طبقات پایین اجتماعی طرفدار فراوان دارد، طبیعت انقلابی بوجود میآورد.
انقلاب ۱۳۵۷/۱۹۷۹ به جایی پرداختند به بنیاد جامعه، فقط به استقرار حکومت اندیشید. غافل از این که توجه به اقتدار بدون توجه به دموکراسی و آزادی مانند انقلاب روسیه هر ملتی را به نقطهٔ آغازین و حتی عقبتر بر میگرداند. اکنون در شرایطی قرار داریم که در حرکت دومِ خود چه آن را انقلاب بنامیم یا اصلاحاتِ عمیق و ریشهای (رادیکال) باید سلطهٔ سرمایهداران به ویژه سرمایهداری انحصاری تجاری سنتیِ بازار که مانند خوره به جان اقتصاد کشور افتاده و تولید ملی و کشاورزیِ کشور را به نابودی کشانده، رباخواران، امتیازات و انحصارات آقازادهها، غارت و چپاول بیسابقه، مستبدین و زورگویان و نهادهای مرتبط با آنها طرد شوند که نخستین انقلاب آنها را دست نخورد باقی گذاشت و حتی از نو بازسازی کرد.
در انقلاب ۵۷ تودههای ملل ایران از طریق حقایق آشکار و پنهان بویژه سرکوبی جنبش کُردستان در اولین روزهای پیروزی انقلاب، در نیافتند که اوضاع به سود آنان دگرگون نشده است، و واژگونی حکومتِ سلطنتی تنها به عوض شدن افراد و قواعد انجامیده است و چیزی فراچنگ نیاوردهاند. آنان همچنین با چشم بستن بر حقایق و سرکوبی کُردستان و حتی مشارکت در آن سرکوبی، در نیافتند که ارتجاع فردای ما را (بعد از انقلاب) نه تنها به وضعیت دیروز بلکه حتی به گذشتههای دور (احیایی حکومت مذهبی) برگردانیده و بعد از گذشت دهها سال تهیدستانِ دیروز فقرای امروزند. مهمترین نکتهای که ملل ایران بدان توجه نکردند و از آن غافل ماندند این موضوع بود؛ که اساساً تمام نیروهایی که در سال ۵۷ در مبارزه بر علیه استبداد سلطنتی مشارکت داشتند، ضد استبداد نبودند بلکه خواهان کسب امتیاز و انباشت اولیهٔ سرمایه بودند. به این خاطر نیروهای سیاسی- اجتماعی ملل ایران اینبار باید از قبل مواضع خود را در مورد؛ جنبش کُردستان به لحاظ رعایت حقوق ملی ملل، بهائیان به لحاظ آزادی عقیده و مذهب، جنبش کارگران به لحاظ توزیع عادلانهٔ ثروت، جنبش زنان به لحاظ رعایت حقوق بشر و… روشن کنند.
تجارب انقلابها نشان میدهد که هر انقلابی در آغازِ پیروزی خود با آزادی و عدالت در تناقض قرار میگیرد؛ انقلاب باید بیدرنگ دو چیز را تضمین کند: نخست عقیم کردن هرگونه کوششی برای ایجاد یک «حکومت انقلابی» که ذاتش آمیخته به تناقض است که خود بخود منجر به شکستاش میشود، دوم گامی اساسی به سوی برابری اجتماعی. وقتی بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، رهبری آن به جایی توجه به یکی از اصلیترین مشکل و خواست مردم (مسئلهٔ مسکن) حساب صد امام را اعلام کرد تا با گدایی مشکل اساسی مردم را حل کند، و اعلام جهاد در پاسخ به خواست و مطالبات آزادیخواهانه جنبش کُردستان، کسی توجه نکرد که این موارد مهمترین نشانههای انحراف از اهداف اجتماعی- اقتصادی و سیاسی انقلاب بود.
سیاست گام به گام نابود کننده است، زیرا تمامیِ جنبههای حیات اجتماعی و اقتصادی چنان پیوند دقیقی بهم خوردهاند که چیزی کمتر از یک دگرگونی کامل و عاجلِ جامعه و تضمین مؤثر علیه واپسگرایی، از آنگونه که هر انقلابی (خصوصاً تجربهٔ ما) در گذشته به دنبال داشته است، اهداف انقلاب را فراهم نخواهد کرد. حیاتیترین و مبرمترین موضوع در برابر انقلابِ ملل ایران چگونگی برخورد با جنبش رهایی بخش کُردستان بود که آیندهٔ انقلاب را ترسیم میکرد. کما اینکه ترسیم کرد.
آزادسازی ملتها همزمان از درون و برون باهم امکان دارد. وقتی روشنفکران مللِ ایران امکان تحقق و عملی بودن اسطورههای مذهبی- سیاسیِ رهبران انقلاب را پذیرفتند، بحث از موارد یادشده بیمعنا به نظر میرسید. حتی با گذشتِ بیش از چهار دهه از انقلاب و کسب تجارب بسیار تلخ از آن، هنوز هم در قبول حقیقت آن تردید دارند و بر اصلاحات سر و دم بریده و لاکپشتی باور و تاکید دارند. حکومتِ برآمده از انقلاب نهادهای پیچیدهای را سازمان داده که سنن، رسوم و مذهب به آنها چهرهٔ قدسی داده، که از طریق زور و استبداد و بدون بیم از کیفر، نفرتبارترین جنایتها را در حق ملل ایران علیالخصوص کُردها مرتکب شدهاند و میشوند. چنین ساختار سیاسی، اجتماعی، حقوقی را چگونه میتوان اصلاح کرد، در حالی که همین نهادها مردم را مبتلا به بیماری خرافات کردهاند؟
تجربهٔ انقلاب ناقص ۵۷ به همهٔ ما آموخته است؛ که جامعهٔ ملل ایران نباید اهدافی فوری نظیر مبدل شدن به دولت- ملت- که شوونیستها در پی آناند- ترجیح دادن یک دین- که مذهبیون خواهان آناند- و شتاب در پی دستیابی به رژیم خارج از دموکراسی- که اقتدارگرایان در آرزوی آناند- داشته باشند. از قول اوجالان؛ «حق تعیین اهداف و اوصاف جامعه را تنها ارادهٔ آزادِ جامعهٔ اخلاقی و سیاسی میتواند تعیین نماید. همچنین همین اراده و گفتمان اخلاقی و سیاسیِ جامعه است که هم بحث و هم تصمیمات روزمره و هم تصمیمات استراتژیک را تعیین مینماید».
دگماتیسم دینی منجر به بروز مشکلاتی در امر درک حقیقت میگردد. در چنین ساختاری اگر نگویم که اصلاحاتِ واقعبینانه و واقعی امکان ندارد، حداقل در آیندهٔ دور قابل تصور است که همین موضوع هزینههای فراوانی برای ملل ایران را در پی خواهد داشت که یکی از موارد آن از دست رفتن زمان و فرصتهای استراتژیک است که به معنای بازهم عقب افتادن از ملل پیشرفته خواهد بود. در چنین شرایطی اصلاحات واقعی در درجهٔ اول باید متوجه دگماتیسم و مطلقگرایی دینی باشد یا به عبارت دیگر اصلاحات واقعیِ سیاسی به منزلهٔ باز گرداندن اراده و حاکمیت مردم مقدم بر اصلاحات اقتصادی قرار میگیرد. لذا دوباره به مرز انقلاب میرسیم. چگونه میتوانیم جامعهٔ نوینی را تأسیس کنیم درحالی که نظام فکریمان تبدیل به علم آخرت (معاد شناسی) شده است؟ بیماریِ نیاندیشیدن ویژگی چنین جامعهایست، جامعهای که از هیاهوی قالبهای دینی رهایی نیافته است. در این مورد عبدالله اوجالان در کتاب «مانیفست تمدن دموکراتیک» مینویسد: «سلاحهای ایدئولوژیک، نسبت به تسلیحات نظامی، نقش ممنوع کنندهتری ایفا مینمایند.» تجربهٔ ملل ایران این دیدگاه اوجالان را تأیید میکند و نشان داد؛ که نیروهای اصلیِ محافظ نظامها، از هژمونی ایدئولوژیکشان سرچشمه میگیرد. حتی در غرب هم نقش ایدئولوژی در پایداری کاپیتالیسم فراتر از قدرت نظامی آن است. بدون به چالش کشیدن چنین نیروی هژمونیکی هیچ اصلاحاتی و یا انقلابی در هیچ جایی دنیا عملی به نظر نمیرسد. این تضاد اصلیترین مشکل پیشروی ملی- مذهبیها و سایر اصلاحطلبان در ایران است.
پستترین نظام سرکوب و استثمار به صورت مقدسترین اقتدار خدا در آمده و تبدیل به عامل سازماندهی سرمایه و زور شده است. تاریخ ایدئولوژی عبارت از قداست بخشی به فشار و استثمار میباشد. حداقل در مورد تاریخ چند دههٔ اخیر ملل ایران اینگونه بوده است. برخورد منافع مادی، در جامعهٔ ملل ایران به صورت مبارزهٔ ایدئولوژیک بازتاب یافته است. زیرا مبارزه با ایدئولوژی آسان نیست و شهامت و استعداد بسیار بزرگی میطلبد. بیمورد نیست که تودههای مردم ایران در برابر بزرگترین غارتها، غیر انسانیترین شکنجهها، تجاوز به فرزندان خود، سرکوب وحشیانهٔ فرزندان خود در دانشگاهها و…. لَب فرو بسته و مانند بردگان به مثابه مطیعترین خدمتکارانِ روحانیت سنتی و حتی به مثابه ضمایم جسمی اربابان خویش (آخوندها) رفتار نمودهاند و هنوز هم مینمایند.
آنهایی که در یک دفاع جانانه جنگیدهاند مردم کُردستان بودند که مرید هیچ یک از سنتهای ایدئولوژیک نشده و بردگی را نپذیرفتند. به همین خاطر به سختی کیفر داده شدند. فلاسفه به حق میگویند تاریخ تفسیر «هستی و مقطع در حال تحقق» میباشد. در کشور ایران بیمعناترین دوران مذهبی در جریان است. دگماتیسمی که در ماهیت سنت دینی وجود دارد که مانع بحث دیالکتیکی، فلسفی و علمی است که هنوز به این مباحث و نتایجاش احترام نمیگذارد. و گر نه دهها و بلکه صدها سال جلوتر بودیم. از طریق مقدسگرایی و مطلقگرایی بیمعنا تمامیِ انسانیت امروزین را به نابودی و فنا کشاندهاند. اذهان را در برابر حقیقت کور نمودهاند، کویرهای ذهنی نوینی را آفریدهاند. جریان سیلآسای خون به ویژه در کُردستان تنها و تنها در راه تصدیق و آفریدن این دورهٔ تاریخی کشورمان ریخته شده است. به قول معروف؛ با دانستن اینکه حتی در ادواری که «منحطترین و تاریکترین ادوار» خوانده میشوند نیز جوامع انسانی اذهانی چنین سطحی و بیحاصل همچون کویر نداشتهاند و دچار این چنین اوضاعی نگشته بودند.
باید اقدامی به عمل آورد. آیا باید سریع و انقلابی عمل کرد یا حرکت اصلاحی و لاکپشتی؟ آیا با این اوصاف چنین به نظر نمیرسد؛ که وقوع انقلاب، در واقع تأکیدی بر ناچارهیابی و فقدان راه حلهای مسالمتجویانه است؟
دگماتیسم دینیِ حاکم، آزادی بیان را که پیش شرط هرگونه اصلاح واقعی است به رسمیت نمیشناسد. به منظور تحکیم و پایداری سلطه و بینش خود، نظام آموزشی کشور را تحت کنترل شدید در آورده و از طریق آن با رواج خرافات و بینش غیر علمی و دگرگون کردن نظام آموزشی در راستای اهداف ارتجاعی ضربهٔ بزرگی بر استقلال روشنفکری وارد و اگر تا حدی هم روشنفکری وجود داشته باشد تحت وابستگی قرار دارد. اوجالان در این خصوص به خوبی روشن کرده است؛ «آموزش از دورهٔ ابتدایی تا دانشگاه، مؤثرترین نهاد مدرنیته در زمینهٔ مبدل ساختن فرد به شهروند است. هدف درجه اولِ نهاد یاد شده این است که برای مدرنیتهٔ کاپیتالیستی، شهروندی را پرورش دهد که دچار بیشترین حماقت باشد. این نهاد با هدف مذکور، تمامیِ ارزشهایی را که به واسطهٔ تفاوتیابی در حین تحول و توسعهٔ تاریخی- اجتماعی تشکیل شدهاند، ابتدا از صافی دینگرایی و سپس ملیگرایی گذرانده و در بوتهٔ ایدئولوژی رسمی شکل میدهند. در این خصوص عصبیّیت کورکورانه، رویکردی اسکولاستیک (مدرسی، مکتبی) قرون وسطا را فرسنگها پشت سر نهاده است».
هم اکنون در ایران، ساختارهای مدرسه و در رأس آن دانشگاهها، به مکتب خانهٔ قدیم و معابد جدید مبدل شدهاند. ذهن و روح نسلهای تازه در این مکانها شستشو داده میشود. به حالت بنده در آورده میشوند که رژیم مذهبی را پرستش میکنند. تأثیر خرافات بر آنان چنان است؛ که انبوه انسانهای که حتی در سختترین فجایع اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، قومی نیز احساس مسئولیت نمیکنند. در چنین شرایطی خیلی از علمای علوم اجتماعی- تربیتی بر این باورند؛ که نباید هیچگونه توقعی از شخصیت فرد داشت که آزادانه قابل اجابت نباشد. همین مورد نشان میدهد که خارج سازیِ جامعه از صورت جامعه و تبدیل آن به یک تودهٔ رمهسای فاشیستی تنها روش مختص به هیتلرها نبوده است. در چنین سیستمی دین نقش ملیگرایی را ایفا مینماید. تشیعی که در ایران ارائه و رواج داده میشود، امروزه نیرومندترین اسلحهٔ هژمونی ایدئولوژیکی دولت- ملت ایران است. تشیع توسعه یافتهترین نمونهٔ ملیگرایی دینی است. شعلهورسازیِ احساسات ملی- مذهبی جهت حل بحرانها و سرکوبی جنبشها (نظیر صدور فرمان جهاد علیه کُردستان و سرکوبی جنبش سبز در عاشورای ۸۸ و…) تحت این پوشش نه تنها بحرانها و جنبشها را به سهولت مغلوب کرد و به راهش ادامه داد، بلکه از طرف دیگر، با توسل به همان پوشش، انحصارات، امتیازات، غارتها، نظام شدیداً استثمار کننده و سرکوبگرشان را نیز پنهان کردند. نمونههای مشابه ایران بسیارند. در ترکیه، تسنن اگر چه به صورت محدود اما نزدیکترین ایدئولوژی دینی به ملیگرایی است و آسانتر از هر چیزی به سوی آن میلغزد.
به نظر میرسد که علاج کار در پایان دادن به ایدئولوژی است. منظور از پایانِ ایدئولوژی، پایان عقیده و ایمان و تلاش در راه آن نیست، منظور پایان عصر یقین به حقیقتِ واحد و تلاش برای حذف خشونتآمیز هرگونه رقیب است. چون ایدئولوژی، حقیقتی واحد و مشخص را مطرح میکند و حقی واحد و مشخص را بر مبنای آن حقیقت استوار میکند، و به حذف هر چیزی جز آن حکم میدهد؛ ایدالی (مهدویت) را طراحی و حرکتی به سمت آن مطرح میکند، کسان و چیزهای که مانع حرکت به سوی آن ایدال باشند، مصداق بارزِ «شر» میشوند و این شر را باید از میان برداشت، که از منظر آن «آزادی» یکی از آن شرهاست. حقیقتی واحد و حقی واحد برمبنای آن هرگونه اصلاحاتی خصوصاً در زمینههای سیاسی- اجتماعی را به زیر سؤال میبرد که آنهم بر دگرگونی اقتصادی تاثیری مخرب دارد.
نمیتوان هژمونی ایدئولوژی را از دگماتیسم از طریق اصلاحات ستاند، همچنانکه تنها بعد از دو جنگ جهانی هولناک بود که تأثیر بر هژمونی ایدئولوژی گذاشت. برغم اینکه در جامعهٔ مدنی سرمایهداری نوع دیگری از آن را خلق کردند.
نمونههای تاریخی نشان دادهاند که اصلاحات واقعی در چنین ساختارهای عملی به نظر نمیرسد. با دگرگونیِ چنین نظام آموزشی میتوان اصلاحات را پیش برد. چگونه میتوان آن را ویران و یا چگونه آن را ساخت؟ اینکار برای جنبش روشنگری گامی به جلو خواهد بود. به دلیل حاکم بودنِ هیستری خرافات در جامعهٔ ملل ایران، صدای روشنفکری و روشنگری چیزی بیشتر از صدای همسرایانی که در بیان برهوت فریاد میکشند نبوده است. روشنفکرانِ واقعی هیچگاه حتی فرصت اندک برای بیان افکار و اندیشههای خود در میان تودههای مردم را نیافتهاند. به این خاطر هنر، فلسفه و ادبیات نتوانستهاند در جامعه جایگاهی داشته باشند.
برخورد رژیمِ مذهبی با نهاد آموزشی نشان میدهد، بنیادگرایی از طریق نهادهایش که جاودانه تلقی میکند، چگونه طبیعت انسان را در راستای نیاز به قدرت فاسد میکند. گادوین در این مورد میگوید: «حکومت از به کار بستن نظام آموزشی برای توان بخشیدنِ دستهایش، و برای تداوم بخشیدن و جاودانه کردن نهادهایش چشم پوشی نخواهد کرد. هرگز امکان ندارد نظراتشان به عنوان بنیانگذاران نظام آموزشی کوچکترین تفاوتی با نظراتشان در عالم سیاست داشته باشد….».
جوانان ما باید برای احترام گذاشتن به حقیقت، و به نهاد قانونی تا آنجا که با استنتاجات مستقل آنها از حقیقت هماهنگی داشته باشد آموزش ببینند. اگر طرح آموزشِ ملی درست در هنگام اقتدار کاملِ استبداد اتخاذ میشود، نباید باور کنیم استبداد برای همیشه صدای حقیقت را میتواند خفه کند. سرانجام حقیقت سرش را برفراز رسواییها بلند میکند. هم اکنون در روابط و اندیشههای ما اشتباهات مهمی وجود دارد و آموزش ملی بیش از هر چیز دیگر گرایش به تداوم این اشتباهات و نیز شکل دادن همهٔ ذهنها از روی یک الگو دارد. این موضوع میتواند اثرات مخربی بر فرایند هرگونه اصلاحی داشته باشد. به سخن دیگر؛ اصلاحِ چنین نظام آموزشی پیش شرط هرگونه اصلاحات واقعبینانه در همهٔ زمینههای دیگر است.
بدون تردید اگر امکانِ دستیابی به اهداف اصلاحات واقعی در یک فرآیند نسبتاً کوتاه مدت (نه چشمانداز دور)، ممکن باشد، نسبت به عوارض انقلاب خشونتآمیز که ممکن است پیش آید، اولیتر است. در اصلاحات ممکن است خرد بیشتر از دوران «انقلاب» در میان مردم مطرح باشد. زور نمیتواند جایگزین خرد شود، و استفاده از آن به دست مردم که به دنبال پیافکندن عدالت هستند چیزی از بدی آن نمیکاهد. بدون چشمانداز کامیابی هرگز نبایستی زور را به کار برد و حتی در این صورت «فقط در جایی باید آن را به کار برد که به هیچوجه فرصتی و مجالی نیست، و عواقبی که بیدرنگ در پی میآیند مصیبت بارند.» شدت عمل در آن هنگام، چارهٔ واپسین و ناامیدانهٔ انسانهای عادل است. به همین ترتیب وقتی که مستبدین و زورگویان در برابر خواست اصلاحات واقعی از سوی مردم قرار میگیرند اعمال خشونت را چارهٔ واپسین نجات خود میدانند که مانند تجربهٔ کشورهای خاورمیانه به ویژه سوریه مردم را به سمت انقلاب خشونتبار سوق میدهند. خشونت دولت، شر محض است زیرا تعمدی است و از طریق استفادهٔ نابجا از خرد عمل میکند. برخی از علمای علوم اجتماعی بر این باورند؛ مناسبترین شکلِ مقاومت گسترش حقیقت است. بهترین نوع انقلاب، انقلابی است که با دگرگون کردن عقاید و تمایلات آدمی پیش میروند؛ عقل را اگر با صداقت و ثبات به کار ببریم میتوانیم چیزهای را بدست آوریم که خشونت میتواند بسیا مشکل بدست آورد و حتی ممکن است با انحراف از مسیر درستی هرگز به دست نیاورند.
اما تجربهٔ خودِ ما نشان داده است که در فقدان آزادی بیان هیچ حقیقتی را نمیتوان روشن کرد تا به نتایج فوق رسید. انقلاب در هر شرایطی و همیشه به معنای اعمال خشونت نیست، بلکه در شرایط دموکراتیک یا شبه دموکراتیک میتوان به شیوهٔ دموکراتیک هم انقلاب کرد. اما نباید فراموش کنیم که ما هنوز برای ابتدائیترین فضای دموکراتیک مبارزه میکنیم و دستآورد محسوسی هم نداریم. علاوه بر این در کشورهای دموکراتیک هم آنگونه که قبلاً ادعا میشد نتوانستهاند اکثریت بشریت را سعادتمند کنند، تنها اقلیت که دارای مالکیت ابزار تولیداند از آن بهرهمند شدهاند و عملاً ثابت شد که مالکیت با عدالت ناسازگار و استیلای برخی از انسانها بر دیگران است، و وجود دولت برای تضمین تداوم روابط مالکانه است. مالکیت بر ابزار تولید برابری را از بین میبرد و از کسب قدرت به دست اقلیتِ ممتاز حمایت میکند. به عبارت دیگر به اقتدارِ غیر عادلانه منجر و نتیجهای از آن حاصل میشود که بشریت اکنون شاهد آن است. در تظاهرات «وال استریت را اشغال کن» گفته میشود یک درصد ثروتمند در برابر نود و نه درصد افراد جامعه قرار دارد.
در شرایطی قرار گرفتهایم که برغم اینکه تولید دارای خصلت اجتماعی است، اما پیچیدگی فزایندهٔ صنعتی و فنآوری، هر نوع داوری دقیق و عادلانه دربارهٔ محصول تولیدِ هر فرد را ناممکن میسازد. اما از جهت دیگر همین فنآوری امکان کنترل و نظارت همگانی بر فرآیند تولید و زمینه را برای دموکراسی اجتماعی مهیا کرده است. بنابراین برای توزیع عادلانهٔ ابزار تولید و درآمد و فراغت از کار (برمبنای حقوق اقتصادی بشر) یک راه باقی میماند و آنهم اعمال مالکیت جمعی بر ابزار تولید و کنترل و نظارت و ادارهٔ امور آن به دست خودِ مردم است. در آن صورت است که که دولت جنبهها و ماهیت سیاسی خود را از دست داده و شکل اجتماعیِ کنترل و نظارت و ادارهٔ امور را پیدا میکند و این گامی است به سوی دموکراسی اجتماعی.
دموکراسیهای عصر حاضرِ دنیای مدرن، گرچه ناقص و آشفته بودهاند، اما در دستآوردهایشان نسبت به حکومت فردی و اریستوکراسی به مراتب برتری داشتهاند. دموکراسیِ واقعی یا دموکراسی اجتماعی، با وجود برابری سیاسی در کنار برابری اقتصادی، به آدمی آگاهی از ارزش خویش را باز میگرداند. با این همه تا کنون دموکراسی به دلیل غفلت از برابریِ اقتصادی در کنار برابر سیاسی، هرگز شرایط عدالت اجتماعیِ واقعی را پدید نیاورده است. بشر هنوز حتی در جهانِ مدرن نه تنها بقایای نیمه جان حکایتهای مذهبی بلکه اسطورههای سیاسی را دارد، و همین باعث میشود که مردمان به گروهی از برگزیدگان روشنفکر و کاستی از رعایای جاهل تقسیم شوند. چرا آدمها و حتی در شرایط حاضر کشورها را به دو طبقه تقسیم که یکی به جای همه و برای همه بیندیشند و خرد بکار برند و آن دیگری استدلالها و نتیجهگیریهای بلندپایگان خود را چشم بسته بپذیرند.
وقتی اکثریتِ جامعه در نیازمندی و فقر و بیکاری دست و پا زده و بر خود بپیچد، بحث از توسعه در زمینههای سیاسی، انسانی و یا اقتصادی کاملاً بیمعناست. توسعهای که به انباشت سرمایه و تمرکز قدرت سیاسی منتهی شود تأثیر ویران کننده در اجتماع دارد. انباشت سرمایه جامعه را به فعالیتهای سودجویانه وابسته میکند. اگر یک روند تولیدی (توسعه) با هدف سیر نمودن جامعه سودآور نباشد، نابودی جامعه به سبب گرسنگی و فقر برای گردانندگان چنین روندی (صاحبان سرمایه) هیچ اهمیتی ندارد. در چنین شرایطی سرمایه همیشه پایههای کشاورزی (حیاتیترین عرصهٔ تولید غذایی) را سست میکند. زیرا در کشاورزی تناسب سود یا اصلاً وجود ندارد یا میزان آن بسیار نازل است. در جایی که از پول مقادیر هنگفتی پول بدست میآید، هیچ سرمایهداری به فکر کشاورزی نخواهد افتاد. طبقاتی که در خاک و خون میغلتند، چون با توسل به زور و اقناع ایدئولوژیکی پدید آمدهاند، صحیحترین موضع این است که این تکوین طبقات را مستمراً محکوم نمود، ستایش نکرد و جهت گذار از آنها به مبارزه پرداخت. عبدالله اوجالان در این رابطه درکتاب «مانیفست تمدن دموکراتیک» مینویسد: «عباراتی نظیر نوسازی و بازآفرینیِ جامعه، در کنار اندرونهٔ ایدئولوژیک، اپراسیونها (عملیات) جهت تشکیل اصلاحات جدیدِ سرمایه و قدرت میباشند…. تاریخِ تمدن به مثابه تاریخ این نوسازیها، عبارت است از تاریخ انباشت قدرت و سرمایه…. دولت همیشه میخواهد حقوق را جایگزین اخلاق، و ادارهٔ بروکراتیک را جایگزین سیاست نماید.»
تاکنون همهٔ وعدهای اصلاحات مبهم بودهاند چون هیچ یک از آنها به ریشهٔ مسائل نپرداختهاند. اصلاحات اگر دارای محدویت و حد و مرز تلقی نشود، بلکه دارای فرایندی پایدار باشد، میتوان آن را انقلابی پایدار به حساب آورد که پیوسته فعالیتهای جمعی انسان را به سوی تکامل هماهنگ همهٔ جنبههای حیات میبرد.
وقتیکه اکثریتِ عظیم جمعیت محکوم به ادامهٔ زندگی فقرزده است، از آموزشِ صحیح، فراغت و نان روزانه محروم است،….. آزادی و دموکراسی فقط یک دروغ است. از اینرو انقلاب اجتماعی خود را به عنوان نتیجهٔ ضروری و طبیعی انقلاب سیاسی عرضه میکند. تا وقتی حتی یک ملت در خاورمیانه و کشورهای منطقه خواه ملت فسلطین باشد یا ملت کُرد یا آذریها و …. تحت آزار و ستم است و اروپا و آمریکا از این وضعیت نابرابر دفاع میکنند، پیروزیِ کامل و قطعیِ دموکراسی در هیچ کجا امکانپذیر نخواهد بود. لذا پیش از هر چیز، باید فضای خود را پالوده و پیراسته کنیم و اوضاع و شرایطی را که در آن زندگی میکنیم کاملاً دگرگون سازیم، زیرا مستبدین و زورگویان غرایز و ارادههامان را فاسد و تباه میکنند، و به قلب و هوشمان فشار میآورند. بنابراین نخستین مسئلهٔ اجتماعی دگرگون کردن جامعه است.
انقلاب عبارت از واژگون کردن اوضاع، یعنی شرایط مستقر یا وضع موجودِ حکومت یا جامعه است، و بنابراین عملی سیاسی یا اجتماعی است. انقلاب قصدش پیریزی، ترتیب و انتظامِ نوین است. انقلاب به آدمی فرمان میدهد که نظم و انتظام بدهد. اگر این تعریف از انقلاب را بپذیریم، باید گفت آنچه که در سال ۱۳۵۷ اتفاق افتاد نه انقلاب بلکه یک طغیان بود که نتوانست نهادهای مستقرِ نظام سلطنتی را واژگون سازد، بلکه دوباره با همان ماهیت سابق بازسازی کرد. از قول اوجالان؛ انقلابها تنها به منزلهٔ عملیاتهای جهت رساندن بافت فرسوده و از دور خارج گشتهٔ جامعهٔ اخلاقی و سیاسی به نقش ویژهٔ اصلیشان میتوانند نقشی مثبت ایفا نمایند. مابقی را ارادهٔ آزاد جامعهٔ اخلاقی و سیاسی تعیین مینماید.
انقلاب مانند هر پدیدهٔ دیگر دارای فرآیندی تاریخی است، از جنبشهای بردهداران گرفته تا جنگهای دهقانی و مذهبی و انقلابهای کلاسیکِ اروپای غربی و تا انقلابهای مخملی از دههٔ اول قرن بیست و یکم به بعد. مضمون مشترک همهٔ آنها را میتوان مبارزه علیه ستمگری دانست، ولی اشکالِ آنها متفاوت بوده است. در عصر حاضر نیز میتوان و اصولاً باید مناسب با زمان و مکان خود، و با استفاده از الگوهای مشابه خود و به شیوهٔ خود انقلابهای عظیمی بدون خشونت خلق کرد. شیوههای که رژیمهای مستبد از آن هراسناکاند و بر آن نام جنگ نرم نهادهاند و هرگونه عمل اصلاحطلبانه را جنگ نرم مینامند. هم در کشورهای غربی و هم در کشور ما میتوان جنگ نرم را یک واقعیت پنداشت. باید بررسی شود که این ابزارِ نرم جنگی چه نوع ابزاری و چه کاربردی دارد که رژیمِ بنیادگرایی مذهبی هم اکنون به عنوان رشتهای از علوم در دانشکدهها و مراکز امنیتی ایران تدریس و آموزش میدهد.
جنگ نرم شیوه و ابزاری است که هم در اختیار دولت و هم مخالفان آن قرار دارد. اگر تولید ایدئولوژی، هژمونیِ فرهنگی- ایدئولوژیکی ابزار چنین کاری تلقی شوند، دولت از آن جهتِ حفظ و توجیه وضع موجود استفاده میکند. اگر تعارضات سیاسی- اجتماعیِ جامعه را هم ناشی از ظهور نظام عقیدتی، فکری و فرهنگیِ جدید بدانیم که ممکن است ریشههای داخلی و هم خارجی داشته باشد و با فراگیر شدنِ آن تبدیل به نیروی مادی میشود که توازن نیروهای اجتماعی را تغییر میدهد که میتوان آن را ابزارهایی جنگ نرم مخالفین دولت نامید که به منظور تغییر وضع نامطلوبِ موجود از آن بهره گرفته میشود. در چنین شرایطی باید دقیقاً هم از لحاظ مناسبات سیاسی- اجتماعی حاکمِ داخلی و هم با توجه به شرایط جهانی، بررسی کرد که تغییرِ وضع موجود به نفع عمومی و مصالح ملی است یا حفظ آن! از منظر دولت بنیادگرایی مذهبیِ ایران؛ جنگ نرم از سوی آن تلاشی است برای ایجاد هژمونیِ ایدئولوژیکی- عقیدتی و فرهنگی جهت حفظ وضع موجود یا به عبارت دیگر به نفع پایداریِ اقتدار بنیادگرایی حاکم است.
قدرت به معنای وضعیت جنگی در مقابل جامعه است. حفظ این وضعیتِ جنگی تنها از طریق نیروهای نظامی و امنیتی صورت نمیگیرد، بلکه در غرب از طریق جامعهٔ مدنی و دستگاههای تبلیغاتی و در ایران از طریق ایدئولوژی و مؤسسات و نهادهای مرتبط با آن صورت میگیرد که هر دو مورد افکار مردم را کنترل میکنند، نه روشن. لذا جنگ نرم تلاشی است برای حفظ وضع موجود. با همهٔ این اقدامات، منافع طبقاتی خود را به قدرت تبدیل کردهاند. تکوین قدرت، به معنای جنگ با جامعه است. قدرت را تا ریزترین منافذ جامعه تعمیم داده و رسمی گردانیدهاند.
انقلابی بدون خشونت هم کاری عملی و هم یک ضرورت مبرم حیاتی است. ملت یا جامعهای که مایل به از میان بردن دولتاش است، باید دست از همکاری با آن بردارد، از خدمت در نظام، در پلیس…. و پرداخت مالیات خودداری کند. به عبارت دیگر نافرمانیِ مدنی بزرگترین سلاح و موثرترین و در عین حال کم هزینهترین روش میتواند باشد. در اینجا به یک نکتهٔ اساسی میرسیم؛ در شرایطی که قبلاً تودههای مردمی که از طریق نهادها و مؤسسات و دستگاههای ایدئولوژیکی و با جنگ نرم تحمیق شدهاند، آیا آمادگی برای چنین اقدامی در سطحی فراگیر خواهند داشت؟ در چنین شرایطی انقلاب هم کار آسانی نخواهد بود. جاییکه چنین تباین و اختلافات در هدفها و اصول با چنین تفاوتهای به هم بپیوندند، کشمکشها نیز گریزناپذیر میشوند. در چنین شرایطی دیری نخواهد گذشت که رقابت در درون به نبرد سازمان یافته و بیامان تبدیل خواهد شد. این مسائل تجربهٔ حداقل بیش از چهار دههٔ گذشتهٔ خود ماست. تولستوی میگوید: «قدرتِ اخلاقیِ انسانی واحد که بر آزادی پایی میفشارد عظیمتر از قدرت اخلاقیِ اکثریت خاموش بردگان است.» به این جهت اوجالان میگوید: در جهانی زندگی میکنیم که به گونهای دهشتانگیز محدود شده است.
یک جنبش انقلابی همیشه باید از یک طغیانِ گسترده در میان مردم پدید آید. ملل ایران باید به هر وسیلهٔ معقول- شورش فردی، خودداریِ انفرادی یا جمعی از خدمت، نافرمانیِ منفی یا فعالانه و اعتصاب نظامی برای محو ریشهای ابزارهای سلطه مبارزه کنند. تمامیِ ملل درگیر از طریق شورش به هرگونه اعلان جنگ، نظیر اعلان جهاد عیله کُردستان، پاسخ دهند. ملل ایران برای کسب اهداف ترقیخواهانه (انقلابی)، قبل از هرگونه حرکتی چه اصلاحطلبانه یا انقلابگونه و برای به حداقل رساندن تضادهای بعد از پیروزی؛ باید بر اساس اصولِ مورد قبولِ همه به توافق برسند. زیرا تجاربِ همهٔ انقلابها و از جمله انقلابهای ملل ایران از مشروطه تا انقلاب ۵۷ بدون استثناء نشان میدهد؛ که هر انقلابی و یا هر حرکتی اصلاحطلبانه مانند هر اقدام نظامی به رهبرانی نیازمند است. این رهبران یا فردی بوده یا احزاب سیاسی که در نهایت به دنبال سلطهجویی بودهاند. بر این اساس اصل «آگاهی» مردم است. پایهٔ آگاهی مردم در هر انقلابی درک درست از حقوق و منافع طبقاتی و ملی خود و اینکه این حقوق از طرف چه نیروهای در معرض تهدید است. ملل ایران برای تنظیم روابط بین خود به یک تعریف کاملاً متفاوت از گذشته نیازمندند. به رسمیت شناختن «حق تعیین سرنوشت» برای هم دیگر پایهٔ اساسیِ این روابط نوین است. به رسمیت شناختنِ چنین حقی به معنای حداقلِ ناسیونالیسم و حداکثر دموکراسی خواهد بود. مردم همین که آگاه شدند، بایستی خود دست بکار شوند و از طریق عدم همکاری، خالق بزرگترین و کم تلفاتترین انقلاب باشند. خودداری در همکاری با دولت منجر به الغای قوانینی میشود که حقوق و آزادیهای همهٔ ملل را نقض میکند. این مفهوم از نافرمانیِ مدنی ما را به سوی دگرگونی و اصلاحات واقعی یا به عبارت دیگر به سوی انقلابی بدون خشونت میبرد.
بنابراین انقلاب مانند هر پدیدهٔ طبیعیِ دیگر دارای فرآیندی تاریخی و در هر مرحله اشکال نوینی از طراز کار را میآفریند. انقلاب اجتماعی- سیاسی همیشه به معنای اقدامات و عملیات خونین نیست. این موضوع بستگیِ مستقیمی به ماهیت سیستمِ حاکم دارد. از طریق ارتقاء آگاهی میتوان در شرایط ابژکتیو وضعیت سوبژکتیو را مهیا کرد. اینکار نیازمند فعالیت و فعالیت نیز نیازمند سازماندهی که آنهم وابسته به آگاهی سیاسی- اجتماعی تودههای مردم است. در جامعهای که اسیر سختترین سانسور و خود سانسوری و خود مسحور و محصور در هیستری خرافات است، چگونه میتوان جامعه را به سطحی از چنین آگاهی ارتقاء داد؟ دوباره به نقطهٔ آغارین باز میگردیم؛ برخورد نیروهای انقلابی و بنیادگرا. لذا پیش از آنکه به جامعه جان و نیروی تازه داده شود شاید وحشیگریِ جدیدی ضرورت داشته باشد؟! حداقل چنین اوضاعی در به اصطلاح بهار اعراب و حمایت رژیم بنیادگرایی مذهبی ایران از مستبدینِ حاکم بر سوریه را مانند یک تجربهٔ حی و حاضر در برابر چشمهای خود داریم. هنوز سنتهای توطئهگری خصلت اصلیِ حکومتهای فعلیِ خاورمیانه و از جمله رژیم بنیادگرا در ایران است. چنین به نظر میرسد که ناچار از به آتش کشیدنِ دنیای کهن هستیم. دنیایی که نه پایدار است و نه ارزش حفظ کردن را دارد. این کار با به هم ریختن همهٔ آموزههای کهن میسر است. بشر تاریخ یکسانی را در مراحل و زمانها گوناگون طی میکند. ما هنوز شرایط انقلابهای کلاسیکِ اروپایی باختری را طی نکردهایم. در شرایطی مشابه دوران سلطهٔ کلیسا قرار داریم. آیا سلطهٔ کلیسا از طریق اصلاح و رفرم قابل اصلاح بود؟ آیا تاریخ تکرار میشود، به این معنا که ما هم باید ناپلئونی داشته باشیم تا مجسمهٔ آزادی را بر سرِ درِ مساجد ما نصب کند؟! در چنین شرایطی چارهای نیست جز جنگ عمومیِ آزادی بخش. به قول برخی اندیشمندانِ علوم اجتماعی؛ زندگی جنگ است. جنگ بر ضد بدی جنگ خوبی است. این شیوهٔ کار خواستِ مردم و جامعه نیست، بلکه مانند سوریه و لیبی و… دیکتاتوری جامعه را به سوی آن سوق میدهد. مردم تا کنون گذشتهای فراوانی نسبت به دیکتاتوری از خود نشان دادهاند که نتیجهٔ همهٔ آن گذشتهها به تحکیم دیکتاتوری انجامیده است. در چنین اوضاع و احوالی اصلاحطلبی یاوهگوی به نظر میرسد.
از سالها قبل و در حال حاضر، کُردستان مظهر جنبش دموکراسی و آزادیخواهی و یکی از مهمترین و نیرومندترین جنبشهای خاورمیانه و سالهاست به حیات خود ادامه میدهد، اما از سوی کسانی که مدعی اصلاحاتاند، توجهٔ به آن نشده و هنوز هم نمیشود. حتی در دوران اقتدار اصلاحطلبان در ایران از انتخاب افراد بومیِ کُرد به عنوان مقامات دولت در کُردستان، حتی از میان افرادی که وابستگی سیاسی به خودشان داشتند، تحت عنوان این منطق؛ که احساسات قومگرایی تقویت میشود، خودداری شد. به این موضوع هم توجه نمیشود که این اقدام که ناشی از سلطهٔ سیاسی شوونیسم ملی- مذهبی است، چه تأثیر مخربی بر قومگرایی و گسترش آن به صورت ظهور جنبشهای افراطی دارد! ایران سرزمین؛ مغایرتهای فرهنگی و قومی- که هنوز به رسمیت شناخته نمیشوند- در عین محافظهکاری، سنتگرا، و دستخوش افراط و تفریطهای جبلی.
آنچه که اسناد تاریخی نشان میدهد، نافرمانی فضیلتِ اصلی بشر است. از قول اریک فروم؛ «سرپیچی به عنوان عملی آزاد آغاز عقل است» پیشرفت از راه سرکشی به دست آمده است، از راه نافرمانی و طغیان. آنچه که امروز بشر به نام دموکراسیِ بورژوایی تجربه میکند، خود محصول انقلابهای پی در پی علیه فئودالیسم و کلیسا و همچنین در ادامهٔ جنبشهای مختلف نظیر جنبشهای کارگری، اجتماعی، ملی و … بوده است. با وجود همهٔ این موارد بشر به طور عام هنوز متوجه منشاء نگونبختی خود نشده است؛ اینکه چگونه قوانینی را میپذیرد که از مالکیت خصوصی حمایت میکند، و تا آنجا که خود بتواند به یک زندگی زیبا و آگاهانه تحقق بخشد، به انباشت ناشی از آن نیز تن در میدهد. انباشتی که در ذات خود محصول افزودهٔ اجتماعی است که تنها در اختیار اقلیتی قلیل قرار میگیرد. بدین ترتیب انسان به قوانینی تن در میدهد که به زندگیاش لطمه زده و آن را زشت و کریه کرده و فقیر بودن به معنی از دست دادن شأن و منزلت است. در شرایطی که افکار و اندیشهها به نوعی عامل بازدارنده محسوب میشوند، آنهم در وضعیتی که همهٔ ابزارهای فرهنگی و تولید اندیشه و ایدئولوژی در دست حکومت اقلیت قرار دارد، اقتدار اقلیت هم؛ هم جامعه را فاسد میکند و هم خود به پستی میگراید. اوجالان در خصوص رابطهٔ سلطه و تحت سلطه میگوید: «محکومین در بند حاکمان و حاکمین در بند محکومیناند» به نظر میرسد که بنیان این دیدگاه نگرش اسکاروایلد باشدکه در همین مورد گفته است؛ اقتدار، پست و خوار کردن حاکم و محکوم است، و هیچ استثنائی ندارد.
تجربه ملل ایران و سایر ملل خاورمیانه این موضوع را تأیید میکند. در این رابطه شعار معروفی وجود دارد؛ «بهترین حکومت آن حکومتی است که کمترین حکومت را میکند. یا به قول آنارشیستها؛ آن حکومتی از همه بهتر است که اصلاً حکومت نمیکند.» از این جهت اوجالان هم میگوید: «دموکراسیِ کامل یعنی وضعیت بدون دولت و دولت مطلق یعنی وضعیت بدون دموکراسی» است. حکومت در بهترین حالتِ خود به جز مصلحت و اقتضا نیست، اما معمولاً بیشترِ حکومتها- حداقل در خاورمیانه- به دور از مصلحت و اقتضا، دیکتاتوری محض هستند.
ملل ایران در سال ۵۷ خود را از قید «سلطنت» آزاد و زندگی را در بردگی پادشاهیِ «ولایت فقیه» ادامه دادند. نظیر این سخن عصر روشنگری؛ آزاد به دنیا آمدن و آزاد نه زیستن چه سودی در بردارد؟ ملل ایران هم باید از خود بپرسند؛ انقلاب کردن و آزاد نشدن چه فایدهای دارد؟ در کشور ایران اقتدارگرایی مذهبی؛ زندگی قائم به ذات را برای هر فردی ناممکن ساخته است. آزادی هدفی بوده است که ملل ایران حداقل در یک قرن گذشته پیوسته به سوی آن گام برداشتهاند اما راه رسیدن به این هدف را هنوز به درستی کشف نکردهاند، دلیل روشن آنهم این است که هنوز بدان دست نیافتهاند.
باید دقیقاً بررسی شود که نقش روشنفکرمآبانه و اصلاحطلبانی که دائماً هیجان و روحیهٔ انقلابی مردم را کُند و مذهبیون و به اصطلاح روشنفکران مذهبی، چپنماها و به اصطلاح مارکسیستهای نظری و کلیشهای (غیر بومی) در این ناکامی چیست. در شرایط حاضر؛ اگر ملل ایران هرچه زودتر یا اصلاحات واقعی (ریشهای) و یا انقلاب کوبنده را عملی نسازند، مانند اسلاف خود، چیزی بجز فقر و بردگی برای فرزندانشان به جا نخواهند گذاشت. در انتظار اصلاحات لاکپشتی یا دوران مهدویت بودن، خواست اقتدارگرایان به منظور به انحراف کشاندن مبارزات ملل ایران و دعوت به تسلیمِ اکثریت مردم در برابر اقلیت فاشیستی است. تاریخ نشان داده است؛ جنبشهایی که نتوانند از فرصتهای که تاریخ پیش پایی آنان میگسترد استفاده کنند، هرگز دوباره سربلند نمیکنند. از یک قرن گذشته تا کنون جنبش ملل ایران علیه تمایل فراگیر به تمرکز سیاسی و اقتصادی که تماماً بازگو کنندهٔ جایگزینیِ ارزش جمعی به جای ارزش فردی و گردن نهادنِ فرد به حکومت است، اعتراض و مقاومتی سرسختانه در جریان بوده است.
انقلاب عینیِ عصر نوین در واقع همین فرایند تمرکز مفرط است که هر تحول علمی و پیشرفت فنی به آن کمک کرده و ملتها را بهم پیوند داده است. امروزه این انقلاب یا به عبارت دیگر؛ پدیدهٔ جهانی شدن، برغم مغایرتها دنیای واحدی میآفریند تا آنجا که تفاوتهای اساسی میان مناطق و مردم و طبقات به همسانی تبدیل میشود. آیا به نام شأن و منزلت بشریت و فردیت، باید علیه این انقلاب اعتراض کرد یا نه؟ چنین انقلابی اکنون بیش از هر زمان دیگر علیه این تمرکز جهنمی ضروری مینماید و شاید هم بزرگترین دستآورد بشر به حساب آید. جنبش «والاستریت را اشغال کن» بروز علایم چنین حرکتی است. گسترشِ سریع همین جنبش در مدتی کوتاه در جهان برله نظر اخیر اوجالان در کتاب «مانیفست تمدن دمکراتیک» و تحلیل قبلی مارکس و انگلس در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» است؛ هر چه نظام کاپیتالیستی گلوبالیزه میشود، نظام مخالف هم گلوبال میشود.
در عصر حاضر دولت از هر جهت از سوی جامعهای که بر آن حکومت میکند، در معرض تهدید است. به همین جهت ما شاهد بکارگیری ارتش و سایر نیروهای سرکوبگر از سوی دولتها بر علیه مردمِ خودشان هستیم و خود از قربانیان آنایم. تحولات مصر، لیبی، سوریه، ترکیه، ایران بیانگر این واقعیت است. این نیروی تهدید کننده که ناشی از بیعدالتیِ دولتها در عرصههای مختلف است، از ترکیب نیروی نقد روشنفکری و نیروی مقاومتِ تودههای مردم حاصل میشود. به این خاطر روشنفکرانی که به روشنگریِ جامعه کمک میکنند، در معرض تهدید جدی دولت هستند. هم اکنون با وجود تکنولوژیِ مدرن و فنآوری امکان کنترل و نظارت همگانی و ادارهٔ امور از سوی مردم ممکن شده است، بار دیگر مانند گذشته اصل فایده و ضرورتِ حاکمیتِ دولت را مورد تردید قرار داده است.
از نظر جان لاک ذهن بشر عاری از دانش فطری است. همین برداشت از طبیعتِ انسان و این که دارای اصول فطری هست یا نیست، تأثیر بسیار مهمی بر موضعگیری نسبت به سیاست و سلطه دارد. اگر نظر لاک را بپذیریم، باید منکر اخلاق فطری هم در انسان بود. در چنین شرایطی مسئولیت سنگینی در خصوص احوال جوامع، متوجه دولت است. به این معنا که نواقص و بینظمیهای جوامع محصول نظم اجتماعی حاکم است که دولت نماد آن حاکمیت است. بدون تردید مشکلات جوامعِ انسانی ناشی از ذات آنها نیست. تکامل تاریخیِ انسان این موضوع را ثابت کرده و نشان داده است که اعمال انسان ناشی از اراده و محصول شرایط تاریخی خود است و نمیتوان آن را مانند حیوانات غریزی به حساب آورد. اعمال انسان مغایر با حیوانات تکراری نیست، بلکه از نو میآفریند.
انسانها در بدو تولد دانشی با خود ندارند؛ در شرایطی برابر قرار دارند؛ اقتضای طبیعتشان این است که در اجتماع در حالت برابر قرار داشته باشند. نابرابریِ فعلیشان ناشی از نابرابری اجتماعی است. لذا قاعدتاً در وضع طبیعی در صلح و هماهنگی نسبی به سر میبرند؛ بنابراین حاکمیتی که وظیفهٔ عاجل آن حفظ امنیت باشد و به صِرف این مشروعیت یابد، ضروری نیست؛ اگر دولتی در این زمینهها انتظارات جامعه را برآورده سازد اساساً ضرورت موجودیت آن مورد تردید و انکار است.
اجتماع در اختیار دولت و طبعاً در جهت منافع آن است. پس هر انحرافی در جامعه اصولاً مربوط به دولت است. به این جهت میان جامعهٔ مدنی و دولت، میان حقوق بشر و قدرتِ سیاسی دوگانگی وجود دارد. با توجه به نقش نهادهای اجتماعی در شرارت انسان؛ بدون اصلاح و یا تغییر نهادهای اجتماعی و سیاسی نظامِ کهن از بیخ و بنیاد با نقد رادیکال، اصلاح جامعه ممکن به نظر نمیرسد. مانعِ اصلیِ پیشرفت انسان نهادهای اجتماعی و سیاسیاند. هیچ مانع طبیعی نیست که انسان را از پیشرفتِ نامحدود بازدارد یا مانع او از آزاد شدن از شرارت شود. نخستین بردگان را زور بوجود آورد، بعد فروپایگی طبقاتی آنان را در حال بردگی گذاشت و ایدئولوژی آن وضعیت را توجیه و پایدار نگهداشت. براین اساس بحثِ مقاومت در برابر فشار دولت مطرح میشود. این مقاومت به چه شیوهای میتواند انجام گیرد، شرایط و اوضاع و احوال زمان و مکان و شدت سرکوبگری و یا آسانگیری دولت تعیین میکند.
در شرایط حاضر اصلاحات مستلزم توسعهٔ انسانی و توسعهٔ انسانی مستلزم زدودن جهل و خرافاتِ تحمیل شده از سوی نهادهای سیاسی و فرهنگی دولت است. در شرایط خفقان و سانسورِ بیسابقه با چه راه و روشی میتوان به اهداف فوق رسید؟ این موضوع مشکلی اصلی در راه رشد است. چارهای نیست جز برانداختن و بر خلاف تجربهٔ گذشته و حال طرحی کهنه نه بلکه طرحی نو در انداختن. در طرح نو نباید بسان تجربهٔ تلخ گذشته ارادهٔ عمومی را به یک نفر واگذار و انتقال داد. ارادهٔ عمومی قابل واگذاری نیست. در شرایطی که ارادهٔ عمومی به یک نفر (ولایت فقیه) واگذار گردیده است، بحث از اصلاحات بیهوده و مبهم به نظر میرسد. به قول روسو؛ همه چیز بطور تنگاتنگ با سیاست ارتباط دارد، و به هر شیوهای که قومی مورد بررسی قرار گیرد، آن قوم چیزی نیست جز آنچه ماهیت حکومتاش آن را ساخته است. به قول اوجالان؛ افراد آن (دولت) را و آن افراد را تولید میکند. پولانزاس براین باور است؛ دولت، عامل حفظ صورتبندی اجتماعی و عاملِ بازتولید شرایط مساعد برای نظامی است که خود تعیین کنندهٔ سلطهٔ یک طبقه بر طبقات دیگر است.
خشونت و براندازی راه ناگزیری است که اساساً دولتها در برابر مردم برای رهایی خود قرار میدهند. دولت تجلی فشار و خشونت است؛ منابع آن همواره اموال غارت شدهاند که شکل قانونی به آن دادهاند. باکونین میگوید: «دولتها هیچ راه و روش دیگری جز برده کردن و به اسارت گرفتنِ مردم، که هدف وجودی آنها را تشکیل میدهد، در برابر خود ندارند.» تجربهٔ ملل ایران این تحلیل را که مقتضای ماهیت حکومتها عبارت از ناآگاه کردن تودهٔ مردم (به عنوان ابزار)، استثمار آنها (به عنوان هدف)، میداند تأیید میکند. نکتهٔ اساسی را که نباید فراموش کرد؛ چیزی که از حکومت بسیار مهمتر است و حکومت خود، بخشی از آن است، ساختار اجتماعی است. به همین دلیل با عوض کردن حکومتِ یک جامعه، به راحتی همه چیز آن عوض نمیشود. در اینجا میرسیم به منشاء دولت یعنی مالکیت خصوصی.
آیا میتوان تعیین کرد که چند درصد از مسائل و معضلات انسان غریزی و چند درصد ناشی از سلطهٔ سیاسیِ حاکمیت است؟ آیا بدون مبارزه با سلطهٔ حاکمیتِ سیاسی میتوان بر مشکلات اقتصادی و اجتماعی فائق آمد؟ هرچند که با یک تفکرِ چند سونگری باید به مسائل و معضلات جامعه نگاه کرد، اما با وجود این آنچه که تا کنون تجربهٔ نوع بشر نشان میدهد، مادرِ مشکلات انسان سلطهٔ منافع مادی و اقتصادی و به تبعِ آن، حاکمیت سیاسی است.
تفکراتی که تحت عنوان اصلاحطلبی، جهت توجیه وضعیت نامطلوبِ موجود، قصد دارند توجه را به سوی طبیعتِ انسان و اقتضائات روابط جمعی، فیزیولوژی انسان و ساختار اجتماعی سوق دهند، در حقیقت انحراف از مسیر اصلی و ساده انگاری در آسیب شناسی وضع موجود است. زیرا آن طبیعت، آن فیزیولوژی و ساختار اجتماعی تحت تأثیر سلطهٔ حاکمیت سیاسی است و باید در رابطهٔ ارگانیک و دیالکتیک با آن لحاظ شود. محال است که بتوانیم آن را از تاثیرات سیاسی جدا دانست. روشنفکران (حتی در جوامع پیشرفتهٔ عصر حاضر غرب نیز) هنوز حامی تغییر رادیکال در جامعه نیستند. در نتیجه جامعه از حالت ثبات خارج و به سوی تحرک اجتماعی نرفته است.
این انفعالِ روشنفکر میهنی سبب شده که درهم ریختن نظم ذهنی و نظم عینی و تشخیص منشاء غالبِ مشکلات (سلطهٔ حاکم) که شرط لازمِ هر انقلاب و اصلاحاتی است، ممکن نشود. ساختار قدرت و سلطهٔ سیاسیِ حاکم بر ملل ایران به تسلط ایدهٔ سرنوشتگرایی و جا افتادنِ نظام طبقاتی مانند دوران فئودالیته کمک فراوان کرده است. به این خاطر هنوز بسیاری از تودههای مردم تغییر و بهبود وضعیت خود را ممکن نمیشمارند. هنوز حکومتِ بد را مسبب فقر خود نمیدانند و چارهٔ کار را در تغییر آن نمیبینند. هنوز امید به بهشتِ بازپسین قوت دارد. به این نمیاندیشند که بخشی از بهشت را روی زمین محقق سازند. چنان در خرافات مسحور و محصوراند که نمیدانند چیزی بهتر از سرنوشت کنونیشان وجود دارد. به تعبیر ارسطو؛ دو طبقهٔ فقیر و غنی هرگاه سهمی که در امکانات زندگی دارند با عقایدی که از پیش در سر پروراندهاند منطبق نباشد، دست به انقلاب میزنند.
با وجود این در ایران تغییر، عقلانی به نظر میرسد. اختلاف نظر در این مورد نیست، بلکه در میزان و شیوهٔ عملی کردن آن است. همان طوری که رهبران انقلاب در اوایل وعده داده بودند که انقلابِ به اصطلاح «اسلامی» و حکومتِ برآمده از آن نمونه و سرمشق خواهد بود، چنین نیز شد. زیرا حکومتی ایجاد شده که در فریب، دروغ، توطئهگری، حقهبازی، شکنجه، قتل عام، دزدی و غارت و چپاول، پایمال کردن حقوق، بیقانونی و خلاصه اینکه کل نامردمیها سرمشق شد. انقلابی بود فاقد اهداف خودآگاهِ کنشگران، پیشبینیِ نتایج عملی آن گنگ، بدون سازوکار تحول، ایدئولوژیِ راهنمای عمل ارتجاعی و کهنه، و الگوی سیاسی هادی جهت جامعهٔ آرمانی گنگ و مبهم. با این اوصاف حکومتی اصلاحناپذیر است.
هرگونه تغییر و تحول نیاز به پتانسیل اجتماعی، نافرمانی دارد. فقدان چنین پتانسیلی هرگونه اصلاحاتی را زیر سؤال میبرد. در دوران انقلاب و حتی دهها سال پس از انقلاب، هنوز بطور جدی بررسی شخصیت و خصائل و افکار و ارزشهای رهبران و رهروان انقلاب صورت نگرفته و تابو است. در صورتیکه این اقدام، شرط اصلی موفقیت هرگونه اصلاحاتی است.
تجربه نشان داده است هر اصلاحاتی که ریشههای عمیق پیدا کند چون در جامعه طبیعت انقلابی بوجود میآورد، حتی در دموکراتیکترین حکومتهای جهان با مخالفت مواجه میشود و در صورت اصرار بر اصلاحات از سوی جنبشِ مردم، مانند مورد جلیقهزردها در فرانسه، از سوی دولت با خشونت مواجه میشود. این مخالفت در حکومتهای غیر دموکراتیک سریعتر، شدیدتر و خشنتر است.
رژیمی که آشکارا دچار ازهم پاشیدگی است، به ویژه که بدسابقهترین رژیم در سرکوبی است، باید با قیام و انقلاب رشتهٔ قدرت را از دست آن بیرون آورد. خواست اصلاحات در چنین شرایطی؛ از حکومتهای نظیر سوریه، یمن، بحرین و قبل ازآنان عراق، ترکیه و ایران در درجهٔ اول به نفع رژیمهای در حال مرگ و نجات آنها است نه تودههای مردم که در زیر سلطهٔ آن حاکمیتها زیانهای وصفناپذیری را متحمل شدهاند. این دیگر مصالحه نیست، سازشکاری محض است. تجربهٔ ملل و خود ملل ایران نشان داده است؛ اصلاحات ناقص در چارچوب حکومتهای مستبد و دیکتاتور کُند کنندهٔ پیشرفت خصوصاً در زمینههای توسعهٔ انسانی و سیاسی، که آنهم شرط لازم توسعهٔ اقتصادی است.
پرسشهای فراوانی در مورد انقلابها وجود دارد. آیا انقلابها میتوانستند اتفاق نیفتند؟ اگر انقلابها اتفاق نمیافتادن سیر جوامع چگونه بود؟ اگر انقلابی اتفاق نمیافتاد وضعیت اکنون چگونه بود؟ آیا برخی انقلابها مانند انقلاب ایران ضروری بود؟ اوجالان درکتاب «مانیفست تمدن دمکراتیک» مینویسد: «مدرنیته در معنای عام کلمه، عبارت است از شیوههای حیات اجتماعی در یک عصر. حاوی تمامیِ عناصر فنی، علمی، هنری؛ سیاسی و مُدآسایی است که به عنوان فرهنگ مادی و معنوی مهرش را بر یک دوران میزند. آموزههای دینی، فلسفی، اخلاقی و تمامیِ فرزانگیهای فضیلتمندانهٔ تاریخ جهت جوابگوی به مسائل مدرنیتهٔ دوران خویش پدید آمدهاند. میتوان در مورد کفایت و یا عدم کفایتشان بحث نمود……» وقتی فضای چنین بحثی وجود ندارد چگونه میتوان راههای مناسب یافت؟
به طور خلاصه میتوان گفت وضعیتِ آزادی و دموکراسی و رفاهِ نسبی برغم شکستِ بیشترِ انقلابها در دستیابی به اهدافِ از پیش تعریف شده، محصول فرعی آن انقلابهاست. نمیتوان نتایج مثبت آنها را برغم اینکه نتوانستهاند معضل اصلی انسان، یعنی قطع استثمار انسان از انسان از طریق سرمایه، یا از قول پرودون؛ قطع حکومت انسان بر انسان، از طریق سرمایه ریشه کن کنند، نادیده گرفت. در مورد انقلاب ایران نخست دو نظر میتواند وجود داشته باشد؛ یکی اینکه تحولات جهانی بعد از انقلاب و به تبعِ آن منطقهای و همچنین جایگزینی بنیادگرایی مذهبی بعد از سلطنت، نشان داد که حرکتی به آن گستردگی، آنهم بدون برنامه و اهداف تعریف شدهٔ قبلی زود هنگام بود. ممکن بود از اصلاحات نتایجِ به مراتب بهتری از بنیادگرایی مذهبی حاصل شود و حتی عدم وقوع آن احتمال داشت خیلی از تحولاتی بسیار زیانبار نظیر جنگ ایران و عراق و متعاقب آن آمریکا و عراق و… که بعداً اتفاق افتادن به وقوع نمیپیوستند و یا به شکلی دیگر اتفاق میافتادند. از سوی دیگر به لحاظ تاریخی و وجود بسترهای ارتجاعیِ اجتماعی- ایدئولوژیکی در کشوری نظیر ایران و به لحاظ نفوذ عمیق روحانیت سنتی و مذهب، انقلابی با ماهیت مذهبی، هم اجتنابناپذیر و هم مرحلهای گذار است. به قول کسروی؛ «مردم ایران یک دورهٔ حکومتی به آخوندها بدهکار بودند، باید میآمدند و حکومت خود را اعمال میکردند.» از لحاظ تاریخی هم اگر این اصول را در تاریخ؛ که انسانها و جوامعِ انسانی تاریخی یکسان اما در زمانهای متفاوت میگذرانند، بپذیریم، انقلاب مذهبیِ ایران در مقایسه با تجربهٔ کلیسا اجتنابناپذیر مینماید. این انقلاب اگر دستاوردی برای ملل ایران در برداشته باشد این است؛ که در پایانِ کار برای همیشه از نفوذ ارتجاعی مذهب در سیاست رهایی مییابند، یعنی دولت به لحاظ سیاسی از مذهب رهایی مییابد و به آزادی سیاسی میرسد به شرطی که گرفتار شوونیسم ملی نگردند. به هرحال و برغم این ادعاها ممکن است سخن ژان زورس درستتر باشد که میگوید؛ اینک و از ورای حوادث، گزینه و بدیل داریم.
حرکت اصلاحیِ عمیق و بنیادی که ارکان را جابجا کند در عصر حاضر حتی در دموکراتیکترین کشورهای جهان هم ممکن نیست تا چه رسد به رژیمهای توتالیتر. تنها نمونههای سوریه و ایران نشان میدهد؛ در رژیمهای استبدادی استقامتِ متمدنانه امکان ندارد.
مهمترین نقص دموکراسیِ بورژوایی هم آن است که در آن، تغییرِ اصول یا مضمون ممکن نیست. بنابراین، این تصورِ اصلاحطلبانِ خودی که با محاسبه و مطالعه و چند جانبهنگری میتوان تغییرات اصولی ایجاد کرد، اتوپیاست و صرفاً تلاشی است که در نهایت منتهی به طولانی شدن عمر استبداد میشود. اصلاحطلبان خطای استراتژیک حزب توده و سازمان فدائی خلق (اکثریت) را که بر این تصور بودند میتوان رژیم بنیادگرای مذهبی را به آرامی به سوی اقتصادی تعاونی سوق داد، به شکلی دیگر تکرار کردند و دقیقاً به سرنوشت خودِ تودهایها گرفتار شدند. اکنون نیز، تحت عنوان اصلاحطلبی، اکثریت عظیم جامعه را به تمکین در برابر اقلیت مرتجع و مستبد وامیدارند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.