من با چشمهای خود دیدم
که تو چگونه با رنگینکمانِ گشودهی موهایت
کابوس کهنهی شهر را به رویایی آبی آراستی
و با اطمینان لبخندت
تمام زندانهای مخوف را به تعطیلی کشاندی
به من بگو تا کنون،
با دهان کوچکت
حنجرهی باز چند قناریِ زخمی شدهای؟
به من بگو تا امروز
ردِّ چند صد تازیانه را
به پلوارههایی برای عبور از دیوارهای سیمانی بدل کردهای؟
و چند هزار آه آتشین را
از روزنههای کوچکِ ناممکن
همچون سرودهای مکرر بَدبَدهای
به سمت آرزوی دمیدن سپیده،
بر سینهی دشتهای تاریک روانه کردهای؟
بگو!
با من سخن بگو!
زیرا من با چشمهای خود میبینم
که تو با اینهمه تنهایی،
قلبی تپنده
در بطن پیکرِ لهیدهی اینجایی!
پویان مقدسی
۷ مرداد ۱۳۹۸
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.