بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
۱۸ شهریورِ ۱۳۷۲
چنین گفت بامداد: بگذار برخیزد مردم بی لبخند
سعید یوسف
این مردم بی لبخند
بگذار که برخیزد
از خواب گرانش شد
بیدار که برخیزد
این مردم اندُهمند
بسیار زند لبخند
چون بگسلد او این بند؛
بگذار که برخیزد
این مردم بی لبخند
برخاسته چون الوند
غولی ست رها از بند
هربار که برخیزد
از حوزه و از بازار
وز شیخ جنایتکار
بینی که بود بیزار
اجبار که برخیزد
این مردم بی لبخند
آسوده اگر یکچند
در خواب مپندارش:
هشدار، که برخیزد!
کم گو دلم آزرده
مرغ سحر افسرده
زان شمع فرو مرده
یادآر، که برخیزد
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.