پدر پدران – بیست‌و‌یک شعر برای پدرم / مجید نفیسی (۳)

سه شنبه, 1ام تیر, 1400

منبع این مطلب ایرون

نویسنده مطلب: مجید نفیسی
 

مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز می‌توانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.

 

گوش‌بند‌های سرخم را دوباره دیدم.

در اتوبوس سانتا مونیکا نشسته بودم
همراه با پسرم آزاد
هنگام بازگشت از مدرسه به خانه.
در بیرون, باران می‌آمد
و باد سر نخلها را می‌جنباند.
او پوشه‌اش را باز کرد
و مشق شبش را نشان داد:
“سه شال گردن, دو کلاه
چار دستکش و یک گوش… هر چه اسمش هست.”
پیرمردی از صندلی جلو
سرش را به عقب برگرداند و گفت: “گوش‌بند.”
آزاد باید آنها را رنگ می‌کرد
و هر گروه را جداگانه می‌شمرد.
اتوبوس آکنده از حرف بود
و شیشه‌ها را بخار می‌پوشاند.

وقتی اصفهان زندگی می‌کردم
پدر جفتی گوش‌بند به من داد
ره‌آوردی از سفرش به آمریکا.
من از پنجره‌ی اتاق‌برجی
ریزش برف را تماشا می‌کردم.
او چشمهایش را گرد کرد
گوشهایش را با دو دست پوشاند
و چون گرگی در برف زوزه کشید.
گوش‌بندها گرم و نرم بودند
سرخ‌رو و سفیدتو
و سربندی سبز
دو نیمه‌شان را بهم پیوند میداد.
صبحهای جمعه به کوه صفه می‌رفتیم
برف همه جا را می‌پوشاند
پدر پاپاخ قفقازی به سر می‌گذاشت
و من گوش‌بندهای سرخم را می‌بستم.
از میان خرسنگها می‌گذشتیم
و در کنار آب خاجیک می‌نشستیم
تا ناشتایی کنیم.
پدر سیب‌زمینی اسلامبولی می‌آورد
و دکتر خلیلی, مربای آلبالو.
پس از صبحانه, آقای ورزنده
دهانش را با کراوات کهنه‌اش پاک میکرد.
ما پشت به خرسنگی می‌نشستیم
تا شهر را از دور تماشا کنیم
و پدر تنها سیگار هفته‌اش را میکشید.

شب که آزاد خوابید
پوشه‌اش را باز کردم:
گوش‌بندها را
سرخِ سرخ کرده بود.

        ششم ژانویه هزار‌و‌نهصد‌و‌نود‌و‌چهار

۱- شمشیر در حوضخانه، ۲- در تمسکال چال، ۳- گوش‌بند‌های سرخ

 

The Father of Fathers

        Twenty-One Poems for My Father

 

Three.

Red earmuffs

by

Majid Naficy

 

I saw my red earmuffs again.

I was sitting on Big Blue Bus

With my son Azad

Coming back home from school.

It was raining outside

And the wind shook palm trees.

He opened his folder

And showed his homework:

“Three scarfs

Two hats

Four gloves

And one ear…whatever it is.”

An old man in the front seat

Turned back his head and said: “earmuffs.”

My son had to color them

And count each group separately.

The bus was filled with words

And the windows grew foggy.

When I lived in Isfahan

My father gave me a pair of earmuffs

As a souvenir from his trip to America.

I was in the “turret” room

Watching the snow by the window.

He opened his eyes wide

And covered his ears with two hands 

Howling like a wolf in the snow.

The earmuffs were soft and cozy

Red on the outside and white inside

With a green headpiece in between.

Friday mornings, we went to Mount Sofa.

The snow was everywhere.

Father put on a sheepskin Caucasian cap

And I wore my red earmuffs.

We passed big bolders

And sat by a trickling spring

To have our breakfast.

Father brought red Istanbul potatoes

And Dr. Khalili, sour cherry jam.

After breakfast, Mr. Varzandeh wiped his mouth

With his worn-out tie.

We leaned back against a bolder

To watch the city skyline

While Father smoked his once-a-week cigarette.

At night when Azad was asleep

I opened his folder.

He had colored the earmuffs red,

All red.

January 6, 1994

Poems

۱: Sword at the Ablution Pool, ۲:  In Temescal Canyon, ۳: Red earmuffs

 

     

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

مطلب را به بالاترین بفرستید

این مطلب خلاف آیین نامه تریبون است؟ آن را به ایمیل tribune@radiozamaneh.com گزارش کنید
Join

دسته‌بندی‌ها: تمام مطالب, فرهنگ

برچسب‌ها: |

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.