در اسارت جان؛

جانم مرا میآزُرد
چون ماری سرکش
درونم را منقلب میکرد
دستانم و دهانم را میبست
در دست او گرفتار بودم
بی اراده؛ در انتظار فرمانش
خسته و وامانده
دست بردم در گلویم
جستجویش کردم
او را یافتم
از حلقومم‌ بیرون کشیدم
گذاشتم بر روی میز
به او خیره شدم
میخواستم بدانم رنگش چیست
من اکنون با رنگ او زندگی میکنم
ر. باقری

 
 
 
 
 
-۰:۰۸
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

سلام Baghery

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com