در چنین روزی بود که به پای تخته چوبهدار رفتی، ٩ سال از آن روز گذشت ولی هر سال نوزده اردیبهشت گویا صدای گریه درختان بلوط میآید انگار چوبهدار تو از جنس بلوط بوده است چون اکنون ما خوب میدانیم که دشمنانت در واقع دشمن طبیعت و مهتاب و زیبایی و نور و شعر و آواز هستند، امروز بدجور این جمله ذهنم را درگیر کرد که خطاب به پسران طبیعت آفتاب نوشتهای که یادتان باشد به شعر آواز لیلاهایتان و رویاهایتان پشت نکنید.
آقا معلم، میخواهم شرح حالی از سرزمینت و پسران طبیعت بنویسم، معلم پسران طبیعت پیامت را بخوبی گرفتند، اما آنها اکنون پسران انفرادی یا همان شکنجه سفید هستند که در یکی از نامههایت شرح داده بودی، آنها زیر فشارند تا جرم نکرده را قبول کنند ولی جرمشان فقط «پسر طبیعت بودن» است. آنها «شریف باجور» وار جان میدهند تا یک درخت جان ندهند پس چگونه میتوانند تروریست باشند، «فرزاد کمانگر» نبودی در وصف و غم جنازههای تکه تکه شدهی شریف باجور و همراهانش شعری بسرایی و نامهای بنویسی به این فکر میکنم چه نوشته زیبایی میشد، کدامین کلمات و واژهها را به قول «شیرکو بیکس» میخواستی برایشان سر ببری.
الگوی حزب آنها سبز است به رنگ کوههای سر به فلک کشیده و طبیعت بکر سرزمینت، در آن نه نشانی از تفنگ است و نه نشانی از جنگ با خدا، در آن دو دست هست که یکی دست پسران طبیعت که به گرمی دست پدرشان را میفشارند انگار به او اطمینان خاطر میدهند که دیگر نخواهیم گذاشت به آتش کشیده شوی، انگار جان بر کف را تقدیم طبیعت میکنند، مدتهاست لیلاهایشان را نمیتوانند ببینند و رویایشان آزادی است و شعر فقط در قالب آوازهایی با ملودی پر از اندوه و فریاد بازگو میشود فریاد درختان بلوطی که هر روز در حال آتش گرفتن است درختانی که دیگر کسی برای یاری رساندن ندارند و آنها تنها شدهاند.
چند ماهی است که پسران شاهو و زاگروس به بند افتادهاند ،آنها در زندان هستند تا دیگر درخت کهن سال بلوطی نباشد که به راز ماندگاری و صلابت زنان سرزمینت غبطه بخورد و اکنون واژه بلوط جرم است.
به یاد میآورم شعر و آوازهای جوانان خیابان ولیعصر تهران هر روز غمناکتر میشد و هرچقدر بیشتر غمناک میزدند مخاطب بیشتری داشتند قهوه کافههای خیابان انقلاب و ولیعصر هر روز تلختر از دیروز میشد، نبودی که از زندان برای دختران خیابان انقلاب نامه بنویسی لیلاهایی که رویایشان فقط آزادی است، نبودی در وصف شجاعتشان از زنان و دختران کردستان بگویی که هم بار نان را به دوش میکشند و هم بار آزادی.
معلم کردستان هنوز مصداق همان زنی است که هر روز بیدلیل از دست شوهرش کتک میخورد تا مالکیتش را بر او اثبات کند، آری هر روز زندان، اعدام، به ضرب گلوله کشته شدن ادامه دارد حاکمیت میخواهد ثابت کند که نخواهد گذاشت ما به رویاهایمان و اوازهایمان فکر کنیم.
نیستی که به دانش آموزانت بگویی که در هیچ کتاب علومی نمیتوان ثابت کرد که چگونه پدر «رامین حسین پناهی» در مدت چند روز تمام موهایش سفید شد و قامتش شکسته شد که باز تاکیدی بر این جمله معروفت باشد که وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند عدد پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده، نبودی ببینی که چگونه رویای مادر رامین پرپر شد که بشنوی آواز هورهاش را که چه شعر غمناکی در وصف پسرش میسرود .
آری معلم، ما هنوز به رویاهایمان و آوازهایمان پشت نکردهایم اما آوازهایمان هر روز غمناکتر و رویاهایمان روزانه نابود میشود.
ندیدی که چگونه جوانی و بهترین دوران زندگی «زانیار و لقمان مرادی» را با واژه اعدام بهم آمیختند و تیره و تار کردند جوانانی که نه یک بار بلکه در طول آن سالیان هر روز اعدام شدند.
فرزاد کمانگر، کردستان باز روزی چون نوزده اردیبهشت را تجربه کرد قلب مادران باز به آتش کشید شد، چون زاگروس و شاهو روزی که همه کردستان باز به پای چوبهدار رفت روزی که باز مردمت به اعتصاب عمومی لبیک گفتن روزی که در تمام مغازههای بسته را با اسپری رنگ کردن تا مشخص کنند که اینها همانند همان یهودیهای در بند نازیها هستند که باید روزی به پای چوبهدار بروند به ضرب گلوله کشته شوند و رویایشان نابود شود، لیلاهایشان دق مرگ شود شعرها در آواز هوره مادران باز زاده شود .
آری معلم، ما هنوز به آواز و شعر پشت نکردهایم
هیچ وقت فراموش نمیکنم که روزی دوستم گفت «فرزاد کمانگر» در همان مدرسه تدریس میکرد که خودمان بودیم گفت او یک سال معلم من بود می گفت خیلی باهاش شوخی میکردم فقط با خنده جواب میداد با شگفتی پرسیدم پس چرا معلم ما نشد در پاسخ گفت تو اون موقع دو کلاس پایینتر بودی و این موضوع یکی از بزرگترین حسرتهای زندگیم شد، نمیدانم اگر معلم من میشدی اکنون چه بلایی سر این نوشته میآوردم امروز این زخم بیعلاج زندگیام را سعی کردم با خواندن نامههایت اندکی مرمت بخشم.
امروز تمام نامههایت را باز خواندم بیشترین واژههایی که به چشم من میخورد کودکی، طبیعت، آفتاب، نان، روستا، مرگ و کار بود، واژههایی از جنس مهر و آفتاب و درد و رنج و تبعیض، چقدر نوشتههایت برایم قابل درک است، چقدر کودکیم را زنده میکند، در شگفتم چقدر خوب توانستهای رنج را درک و بازگو کنی، در واقع چقدر خوب کودکی ما را افشا میکنی، آری افشا، چون وقتی که در خیابانهای شلوغ و پر زر و برق پناهندگی قدم میزنم خودم را در میان این مردم غریبه میدانم و به خوبی نقاب را بر صورتم احساس میکنم،
آنها نمیدانند گرسنه خوابیدن چه حسی دارد آنها ترس از اعدام و شکنجه را نمیفهمند و درس خواندن در زیرزمین سرد و تاریک را نمی فهمند، آنها ندیدهاند که وقتی مادر با دستان لرزان پولی برای خرید کتاب میدهد و تاکید میکند که فقط همین را داریم، چه حسی دارد حالی که از خانه تا کتاب فروشی داری هیچ وقت تجربه نکردهاند جنگ میان دو پارادوکس بزرگ، وجودت را فرا میگیرد یکی خواندن کتاب و رسیدن به رویاها و دیگری سفرهی خالی، معلم پشت نکردن به رویا بسیار سخت است و تو این را به خوبی میدانستی،
آنها جان دادن برای نان را نمیفهمند
راستی چقدر زیبا غم نان را زاده مصیبت مرد بودن بیان کردهای، آری اکنون مرگ و نان در واژه کولبری به هم گره خوردهاند مصیبتی به وسعت مرگ برای مردان سرزمینت، مصیبتی آنچنان بزرگ که توانست حتی شرم را هر چند کوتاه مدت بر چهره حاکمان بنشاند.
نیستی ببینی چگونه قطارهای انسانی بر ریلهای مرگ برای تکهای نان در مرزها شکل میگیرد، هر روز بچههای سرزمینت یتیم میشوند، آنها بیش از پیش به معلمی چون تو نیاز دارند که به بهانه گردش علمی به دامنه طبیعت بروند و برایشان آواز الفبای کوردی بخوانی.
معلم هر روز الفبای ما دردناکتر میشود.
«آ» مثل «آتش» «ب» مثل «بلوط» «ز» مثل «زاگروس» «پ» مثل «پناهنده» «ت» مثل «ترور» «ک» مثل «کولبر» و …
مگر میشود با این الفبا آواز ساخت؟
معلم پشت نکردن به شعر و آواز هم سخت است و تو این را خوب میدانستی .
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.