شعری از:کوچرابوبکر(شاعرمعاصرکرد)
ترجمه:خا لد بایزیدی(دلیر)

۱-
ژانویه است
می خواهم به خانه بروم
درتابلو .رودخانه دارد یخ می بندد
دانه ی لوبیای محلق مانده روی آب افتاده 
این منم دردیگ تاریخ
درمیان انبوه شماره ها راه می روم
هفتصد وسی ویک روز
خانه ام را پیدا نمی کنم…
کودکان در کوچه ها دوچرخه سواری می کنند
آ ن تخته درخت را بخاطر می آورم
که تومی خواستی ازآن برایم کالسکه ای بسازی
من هراس ازاین داشتم که نیمه شبی
لنگه ی دمپایی ام درپشت با م تان جا بماند
دوری ات شده درد جانکاهی و
وکیف دستی ام شده داروخانه
صبح رادیو می گفت:خشخش…خشخش
ومن ازافسوس هی می خندیدم
آخر می بایست آن پارچه ی چهارچوب رادیو
این را می دانست :که رفتن ات برای همیشه خبری فوری است
زمستان این جا« لیز بیا ن آسا»دست روی پوستم می کشد…
مارتین نقاش است ولی بااین سرمای زمهریر
نمی تواند آتشکده  ای را برای تابلو هایش اضافه کند.
این فاصله هارا درمیانمان بردار
من دارم سردم می شود
یکشنبه است ومی خواهم به خانه ام بروم
در میان انبوه شماره ها راه می روم
هفتصدوسی ویک روز
شیرین دوک می ریسد
مارتین نقاشی می کشد
مردم پشیمان گذشته اند
من نیزپشیمان آینده ام
پوست ماه را بر زمان می کشیدو
من نمی توانستم بگیردم اش
کودکان درکوچه ها دوچرخه سواری می کنند
هوا حکایتی را باز می گوید که هنوزبه وقوع نپیوسته است
تودرشعرهایم حفاظت ام کن هوای بیرون سرد است واین خیابان یخ بسته
«پریود»برروی ماه می ریزد
«پریود»می شوند در وپنجره وقطار
«پریود»می شوند بازیگران «هالیوود»
و«پریود»می شودتابلوی مارتین و گوینده ی خجالتی رادیو
خش خش گوینده اعلام کند که سه شنبه ودوشنبه وپنج شنبه ها از آنان خون می آید
که زیرپوست جوگندمی من «بو»اذیت کننده می شود
زنی تنها هم درخیابان به مه ای سرخ تبدیل می شود
زود به شماگفتم:
خدا چیزی بود ازواژه های ساخته شده
آشکارا آغوش می گشایدبه بو
ودرتقویم ازبیستم ماه خون می چکد
من دستهایم روی شکمم است
دوست دارم درتابلودستم آجر داغ  وآتشینی باشد
داروخانه ی کیف ام شکم درد تابلورا درمان نکرد
مارتین قادرنیست درتابلو اش رنگ خون را به رنگ آبی تبدیل کند
جهان دچارطاعون شده است
من می خواهم به خانه ام بروم
سی روزرا ازتن تقویم در می آورم
جای شب درین شعرچه خالی است
که برایم پرنمی شود
تودرین شعردرآغوشم بگیر
مارتین که قرار است من درکوتاه زمانی خانه ان راپیداکنم
بگذاردراین شعرهردوتایمان بایک مسواک
دنداننهایمان رابشوریم  
ویک هدف داشته باشیم برای رفاتن
همچنانکه چگونه روزی هردوتایمان یک شعار داشتیم
برای دوست داشتن
می شد دراین روزها بیائید مارتین
می شد که پشت تاکسی بنشینید ومن با دزدکی راننده به شمابگویم:
از برم کن ازبرکردن زنانگی چقدرزیباست 
درمیا ن زانوهای توباردیگربه شما می گویم:
برای ترک  کردن  سیگار
لازم است که تورا داشته باشم
برای برقراری صلح وانتخاب اناررسیده لازم است که تورا داشته باشم
یکشنبه است ومی خواهم بروم خانه
نمناکی مان به آن طرف دیگر تنها یی  سرایت می کند
وقتی که هیچ مسافری گرفتار به قیل وقال محبت دست اش که تونیستی
زمان در ما  آب می شود 
ومن به دنبال خانه ام می گردم
برروی نقشه ی سرخ جهان درخیابانهای نیویورک
درزیرپوست سپید ونکوور
دررگهای مردی سپید که «هند»می ریزند
درتاریخ به یونان دیپورتم می کنند
مردم ای که دوستانشان یااینکه گم می شوند
یااینکه می رفتند تو برای خودت کسی بودی دراین میان
تومثل طاعون خیس شدی ومثل سرطان
تاریخ ای رادرمیانمان پنهان کرده ام
رنگ پوست درریشه ی آبا واجدادی ات نژادارمنی
بویت دراین سطروموی روی سینه ات مثل شاخه ی گل میخک
سه سده است که می خواهم به خانه ام برگردم
درشعرهایم آپارتمان روبه افرایش است
غربت زود ترازهرآشنایی پیرهن ام را دزدید
رخت وخواب اش رویای بی پیراهنی ام رامی بیند
مادرم بی خانمانی راترجیع می دهد به بی پیراهن بودن
پیراهن ام زندان است
آزادی هم زندان است
زندانی به مانند دوست داشتن تو
این نقطه رادرمیانمان بردار
مارتین من دارم یخ می زنم
ازروزی که ازاین شهررفته ای
یک پارچه بو به مه پخش شده  من می نویسم می نویسم می نویسم
سوراخ  های گردون با واژه های بناشده پر نمی شود
بعدازرفتن ات بعدازظهری دریک کافی شاپ فارس
قهوه ای عربی سفارش می دهم
زن هندی لیوان خالی قهوه را زیر ورو می کند
به ته لیوان زل زده
نیتی را دردلم نگه می دارم که توئید
شعری رانیت می کنی که منم
فال گیرهندی بمن می گوید:
تا چندکردانه می خواهید زن ات بشوم
تاچند عربانه دین رابرایت حفظ کنم
وتاچند فرانسه یانه روی تخت وخوابت درازم کنی 
ومن هنوزم شاعرانه درفنجان ام می خواهم گربه ی خانه ی من باشی
بعد ازرفتن ات شدم راهبه وکلیساهارا می گشتم
شهرنشینی آن حقیقتی که  برروی راه راه های دستهای من داشت ازبین رفت
می بایست درزمان درتاریخ به جستجویت بگردم
پوست ماه داشت درمیان زمان می گریخت من نمی توانستم بگیردم اش
توبا آن«پیپ»گوشه ی لبت مرد سده های میانه ای
تاریخ همه ی زنهای روسپی راسرشاراز دودکردی
رودخانه درتابلو دارد یخ می بندد
ژانویه است
به خواهم به خانه ام بروم
مارتین می گفت :قبلا ها من ارمنی بودم
ولی گذشته را درپرانتز ی ترک گفتم
دست ام رادرجیبهایم گذاشته ام وبا این سرمایه قدم روی تاریخ می زنم
مارتین برروی دیواربرلین عکس خانه ای کاهگلی رابرایم کشید
ایوان اش گلدان داشت .بیستم ماه دراتاق خواب نشسته بود
«پریود»هم درروز وساعتهای دیواری
گردن بندم شکم اش درد می کرد
ازپیرهن ام خون می چکید
ازباب عصبانییت سپیده دم ای رنگ سیاهی بردیواربرلین کشیدم
زندگی کارگاه است
شکم مادرم کارگاه است
شکم من نیزکارگاه است
تو درکارگاه ماچ ام کن
بوسه  توی کارگاه واقعی است
مارتین می گفت:خوب باش
هرچندکه می دانم درکارگاه خوبی تنها کلیشه است
ازاین شعراکسیژن نمانده دارم خفه می شوم
فراق ات  شده نوع ای بیماری
درفیلم سیاه وسپید بیستم ماه همچنان سرخ است
سه شنبه است وبا لیموزین ازکنارم می گذری
درسطرهایم پنجره را افزایش دادم
صندوقچه ی آرزوهایم رابه شعرتبدیل کردم
همچنان نتوانستم به خانه ام برگردم
دهها راه ویک جفت کفش
صدها شب ویک ماه
دهها مرد ویک دل
دارم عادت می کنم به یاغی بودن و
ازواژه ی عادت کینه دارم
زن همسایه مان می پرسید
شوهردارید؟
مادرم می پنداشت خانه بدون مردآهنگی ندارد
کسی نیست«آکاردون»را برایت بنوازد
من آکاردون نوازرانمی خواستم
مرد راهم که هیچ
اما من که مجموعه پنجره های را داشتم که
شبها دزدکی خود به خود باز می کرکردند
بچه هادرکوچه ها دوچرخه سواری می کنند
درپشت بام تان لنگه دمپا یی ای نه بلکه دام را درآن جا جاگذاشتم
باران قصد باریدن دارد
کوچه ها بزرگتر می شوند وکودکان گم
درفروشگاه پسرک زیرشلواربه پا همیشه
هی می تواندگردن اش راسرکی بکشد
آدرس خانه هارابدهد به آن کودکا ن های که دوچرخه سواری می کردند
اکنون دوچرخه ها بزرگ شده اند وبه مرسد س تبدیل شده اند
خانه اتاقکی شده آپارتمان
پیرمردبا زیرشلواراز فروشگاه سرش را بیرون انداخته 
آدرس بیستم ماه رابمن می دهد
بیستم  ماه است وخودم رابرای رفتن آماده کرده ام 
پرانتزی درمیانمان است وگرنه نی خواستم به خانه ام برگردم
چراغ برق سرکوچه مان بمن گفت:
اهالی منزل دیگردرخانه خانه نیستند
درغربت هیچ کس صاحبخانه دیست
دروسط شب درازکشیده ام
وبه چشمهای بی هوسی ات می اندیشم
به صدایت که مثل«آکاردون» به سینه ات می چسبانید
ترانه می خوانم به یادآن شب که درکناررودخانه ترانه برایم می گفتی
تو نخ دوزی زندگی من
نخ دوزی بزرگ روی پوستم
کم کم دارد سپیده دم سر می رسد
رفتگرسرکوچه چیزهای یخ زده را جمع آوری می کندو
درسطل آشغال اش می ریزد
صدای یخ زده ی من
دریای درون ارانه
صدای برگ ریزان تو برروی خیابان
شکم دردم رانیزنقاشی کن مارتین
شکم درد مردن من درخیابان
که قهوه ای دردستم است وسرما یادت نرود
همچنان بوی که ازقهوه می آید
شکم درد بیستم ماه ومن که به خانه ام برنگشتم

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com