انصاف یا وجدان، رحم یا شعور به معنای  وجود/ به معنای  احساسات انسانی  باعث آرامش و آسایش یا امنیت فکری و جسمی ما می شود.
سالها پیش  یک خبر تلخ وجودم را به آتش کشید!   – 
روزنامه های ایران در مورد قتلهای پی در پی  زنانی که بوسیله دستمال خفه می شدند گزارش می کردند  خبرها  بر سر زبانها افتاد 
واین اولین باری بود که بحث داغ زنان تن فروش به روزنامه ها راه می یافت..     
اجازه بدهی  تا یادم نرفته این رو هم بنویسم که “تن فروشی  زنان در مناسبات  فرهنگی ما ایرانیان  با فرهنگ و صاحب تمدن  تابوست”
  البته شغلهای بسیار زشت تر و بدتر از تن فروشی داریم  مثل  آدمفروشی ، مثل خودفروشی ، مثل جاسوسی ! مثل خیانت به شعور انسانی،  مثل جانی بودند  یا شکنجه گر شدن، مثل ساواکی،  اطلاعاتی، همه اینها حتی لوط و تجاوز به بچه ها!  مثل  تن فروشی زنان تابو  و زشت و ناپسنده نیست.
 
از آن زمان سالها می گذارد
یک روز پراز عذاب، دلتنگ و تنها!
 در شوک رفته بودم ، شوک از یک فاجعه انسای، 
و منناراضی و معترضم،  آرام و قرار نداشتم،  دوست  داشتم فریاد بزنم که اینها هم انسانند ، احساس دارند،  از درد فقر و مجبوریت زندگی تن به این شغل دادند  اینها  آدم فروش نیستند  لقمه نانشان را از دهان دیگران نمی قابند. چون جانیان و آدمکشان حق آنها را خورده اند چون مثل دیگران نمی خواهند آدم فروش باشند ، جاسوس باشند ، نمی خواهند که  تن به حقارت  بدند و برای لقمه نانی  بسیجی  بشوند و جنایات را  تائید یا مترسک باشند
  به همین دلایل ساده  مقاله ای  در دفاع از زنان تن فروش با تمام احساس نوشتم   آنها را رفیق  خطاب کردم  از مشکلات شان، از شغل پر از خطر و آینده تارشان با چشمان پر از اشک نوشتم 
درکمال  همدردی  و با نهایت  صمیمیت با آنها حرف زدم.! متاسفانه  دنبال مقاله  مورد اشاره  گشتم ولی آن را نیافتم 
 
در آن زمان دو سایت اینترنتی به نام روزنه ودیدگاه وجود داشت که باید  با پست الکتریکی برایشان  می فرستادم 
خوشبختانه روزنه  آن را نشر کرد البته روزنه  متعلق  به حزب کمونیست کارگری  و با  سر دبیری  رفیق  فاتح بهرامی فعالیت می کرد اما دیدگاه  وابسته  بود به سازمان  مجاهدین خلق و سر دبیر آن، آقای  بود به نام علی که متاسفانه لقب فامیلیش در ذهنم نیست. ایشان از نشر آن خودداری کرد.
 بعد از نشر مقاله با تیتر «ماهم انسانیم» آرامش به ذهن پر آشوبم باز گشت. 
 
دو شب  بعد از نشر مقاله!
 که براثر یک خواب وحشت زده بیدار شدم  حدوداً ساعتهای  سه شب شب بود جاتون خالی، چای درست کردم  و سری به تراز خونه  کشید تا سیگاری را دم بگیرم/
این شعر را  در آن  لحظه  نوشتم. شعر ی که تو را یا شما را در آن  صدا زدم تا با هم  برای ایجاد تغییر  راه بیافتیم.  
 
” بغض ها  ترکید!
اشک سخن گفت
و صورتم به انتظار باران نشت،
 
به صدها جرم سنگین به بیدادگاه رفتم
یک بار به جرم گرفتگی زبان
محکوم و زبانم را قطع کردند
و یک بار به جرم ساده نویسی انگشتانم را
 
گرچه،
زبان آنقدر ها رسا نبود
قلم آنقدرها پر رنگ نبود
اما وجودم فریاد بود
بانگی رسا، رساترین صدا!
که همه ما » برابریم و باید برابر باشیم»
منی که خود در میان طبقم
و در جنگ با رنجها به استادی رسیدیم
هنوز دز جنگم!
[در جنگم، جنگ،
جنگی برای رهایی!
برای باز گشت: حرمت و ارزش انسان
 
اگر قلم پر رنگ نیست
چون بدون انگشت، قلم را به دهن گرفتم
اگر صدام لرزان و با هیجان است
 
چون در جنگم و ترس بر دل دارم
بشنو صدایم را!
اگر ضعف یا رسا نیست
بشنو صدایم را!
و با من بیا
تا ما شویم
در این دنیای بدور از احساس و عواطف انسانی
یک صدا ، صدا نیست،
یک دست، قدرت نیست
تا دیر نشد/ با من بیا!” 
شمی صلواتی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com