غلام سخی حلامیس

هفته نامه ی جاده ابریشم بالاخره ویژه نامه ی‌ “تحزب و قومیت” را بیرون داد. برای نشر و چاپ آن لحظه شماری می کردیم؛ مخصوصاً مصاحبه ی دهقان زهما. آقای زهما چپ‌ را از “منظرِ انتقادی” موردِ بحث و بررسی قرار داده و در واقعِ تصویری از پیوندِ اندیشه چپ و مخصوصاً مارکسیسم-لنینیسم و مائویسم با افکارِ مارکس ترسیم نموده است. اما آن چه، در سراسرِ مصاحبه ایشان مشهود می نماید؛ کُلی گویی، تقلیل گرایی و عدمِ ارجاع به منابعِ قابلِ اعتماد است. از کسی مثلِ زهما توقعِ بیش تر از این می رود. فردی که در آلمان و خاستگاه چپ از سال ها بدین سو می زیند؛ نباید این طور عوامانه و به دور از اخلاقِ آکادمیک وارد میدانِ نقد شود. حدِ اقل وقتی نقد هم می کند؛ باید حرف های اش بنیادِ آکادمیک داشته باشد. همین طور، از قرارِ معلوم دهقان زهما مخالفِ ایدئولوژی است و یا هم ایدئولوژی را نقد می کند. اما متاسفانه، در مصاحبه اش از جایگاه یک ایدئولوگ سخن می زند. به این معنا که، به رغمِ نقد ایدئولوژی خودش در گودالِ ایدئولوژی سقوط می کند‌. آن چه، زهما در مصاحبه اش می گوید، نقد نیست؛ به چالش کشیدن است. در مباحثِ ایدئولوژیک معمولاً افراد دنبالِ نقد و به آفتاب گذاشتنِ حقیقت نیستند. بل که تلاش می کنند، خود را بر حق و دیگران را به دور از راهِ حقیقت نشان دهند. ضعفِ این نگاه در این است، که هیچ‌ کس بارِ ملامت را به دوش نمی کشد. تمام بدبختی ها را به دیگران ارجاع داده و از خویشتنِ خویش سلبِ صلاحیت می کنند. باید بگویم؛ من ادعای نقدِ مصاحبه آقای دهقان زهما را ندارم‌. ای بسا که صلاحیتِ آن را نیز نداشته باشم. آن چه را می نویسم، برداشتِ هرچند سطحی ام از این مصاحبه به عنوانِ یک مخاطبِ عادی است.
در ذیل نکاتی را پیرامونِ این مصاحبه یادآوری می کنم:
۱. دهقان زهما می گوید: “مارکسیسم-لنینیسم در شکلِ حزبی آن کوشید که اندیشه های مارکس را مبدل به یک نظام فلسفی کند، در حالیکه مارکس هرگز تلاش نورزید که یک نظام فلسفی را پی ریزد”. این سخن، به نظرِ من بارِ نظری درستی ندارد. حدِ اقل، در تقابل با این گفته معروفِ کارل مارکس قرار می گیرد: “فیلسوفان تنها جهان را به شیوه های گوناگون تعبیر کرده اند. مساله اما بر سر دگرگون کردن جهان است”. “دگرگون کردنِ جهان” جز از طریق پی ریزی یک نظام جدید و نو ساختنِ ایده های کهنه تحقق نمی یابد. من فکر می کنم، سوسیالیسم در بهترین حالت نیز چیزی جز همین نبوده است. این درست است، که “مارکسیسم-لنینیسم” با آن چه مارکس می گفت، تفاوت های آشکار دارد اما رابطه عمیق آن را با نظریاتِ شخص مارکس و انگلس نمی توان انکار کرد. به باور من، مارکسیست ها بعد از مارکس، نظریات او را بسط و توسعه دادند. چیزهایی را بدان افزودند و چیزهایی را کم کردند. کم به این معنا، که آن چه در دورانِ حیاتِ مارکس کاربرد داشت، بنا بر گذرِ زمان دیگر کاربرد عملی خویش را از دست داده بود؛ بنا بر این حذف آن ها طبیعی و عادی به نظر می رسد. ابداعِ نظریاتِ جدید و پی ریزی طرح های نو در بدنه مارکسیسم را نیز به همین سیاق می توان توجیه کرد.
۲. این که، مارکس ایدئولوژی را نقد می کرد، درست است. اما به یک نگاه، هرچیزی که نقد شود و یا هم مورد حمله و دفاع گیرد، ایدئولوژی است. تلاشِ مارکس برای نقدِ ایدئولوژی، همانندِ پوپر و دیگران، به باور این حقیر، شکل دیگری از تولید ایدئولوژی نیز است.‌ اگر تفکر مارکسی مستعدِ “تولید ایدئولوژی” نمی بود، چیزی به نامِ ایدئولوژی مارکسیسم نیز شکل نمی گرفت.
۳. چپ در “جهان توسعه نیافته” با تحولِ که در اروپا آفرید، تفاوت فاحش دارد‌. چپ اروپایی با سرمایه و سرمایه داران در افتاد. اما در کشورهای جهانِ سوم، این گونه نبود‌. چپ، بنیادهای استبداد را لرزاند و علیه طبقه حاکمه در این جوامع سنگر گرفت. البته، که سرمایه نیز در دستِ همین طبقه انباشته شده بود و دیگران از توزیعِ برابر امکانات/ سرمایه محروم بودند‌. در کوبا، کاسترو و چگوارا علیه دولت جنگیدند. در ایران، حزب توده علیه دولت وقت سنگر گرفت و حتی با ارتجاعِ سیاه متحد شد تا نظام را سقوط دهد. در افغانستان از عصرِ امانی بدین سو روشنفکرانِ چپ وارد صحنه شدند. چپی ها از تحولِ عصر امانی حمایت کردند و در راستای تقویتِ نهادِ دولت رزمیدند. بعد از سقوطِ دولت امانی نیز چپ با مخالفانِ او مخالفت کرد. اقدامِ عبدالخالق بیش از اینکه یک اقدامِ قومی/ هزاره گی باشد؛ یک کنش چپی/ انقلابی است. مولاداد کاکای عبدالخالق هزاره از چپی های رادیکال بود و در محافلِ روشنفکری شرکت می ورزید. با تصویبِ قانون اساسی -مخصوصاً قانون احزاب- در دورانِ ظاهرشاه اما مبارزاتِ چپی ها وارد فصلِ جدیدی شد. احزاب چپی روی صحنه آمدند و نماینده گانِ خویش را به پارلمان فرستادند. حزب خلق به رهبری دکتر عبدالرحمان محمودی و حزب وطن به رهبری میر غلام محمد غبار در همین دوران فعالیت می کردند. با توجه به کارنامه این احزاب که هر دو رویکردِ چپی داشت، این سخن استاد دهقان زهما که: “با پایه گذاری حزب دموکراتیک خلق در سال ۱۹۶۵ میلادی برای نخسین بار یک جریانِ چپی به شکلِ سازمان یافته ابراز وجود کرده است”، معنای محصلی حدِ اقل به لحاظِ تاریخی ندارد.
۴. دهقان زهما می گوید: “در افغانستان چپ های هوادار شوروی سابق قدرتِ دولتی را تصاحب کردند؛ کودتا را انقلاب نامیدند و از شعار ” زنده باد ایدئولوژی طبقه ی کارگر” هرگز خسته نمی شدند.” در این گزاره این نکته که، “کودتا را انقلاب نامیدند”؛ درخورِ توجه می نماید. این نشان می دهد، که آقای زهما آن چه در هفت ثور اتفاق افتاد را “کودتا” می داند نه “انقلاب”. اما اگر “انقلاب” را ویران ساختنِ نظمِ کهنه بدانیم؛ انقلاب هفت ثور به تمامِ معنا یک انقلاب بود.‌ نظامِ سلطنتی که احمدشاهِ ابدالی آن را بنیان گذاشت و امیر آهنین انسانِ هزاره را در پایِ آن قربانی ساخت و نادر غدار پایه های آن را با سیاه چال و ترور مستحکم ساخت؛ حزب دموکراتیک خلق افغانستان آن را دود کرده و به هوا فرستادند. انقلابِ مسالمت آمیز وجود ندارد. حتی انقلاب کبیر فرانسه نیز خونین بود. اعدام المپ دوگنگ را یک‌ نمونه می‌ توان به حساب آورد. در روسیه نیز انقلاب همین گونه بود.
از سوی دیگر، زنده یاد اسماعیل اکبر در کتابِ “سرگذشت و چشم دیدها” می گوید: “جنبش چپ یک جامعه مرعوب شده، راکد و بی علاقه و بی باور به سرنوشت خود را سخت تکان داد و برای تحولات عمیق آماده گردانید”. آن چه در هفت ثور اتفاق افتاد جامعه افغانستان را تکان داد و تمام رسوم، عادات، باورها و زیر ساخت های جامعه را زیر و رو کرد. به گونه ای که تا هنوز هم‌ این کشور آرام نگرفته. این که، تره کی و امین از جاده انسانیت خارج شدند، یک حقیقت است. کشتار و شکنجه انسان ها یک پدیده مذموم و ضدِ انسانی است. اما اگر کارنامه چپ را با کارنامه سیاسی شاهانِ سابق افغانستان و مجاهدین مقایسه کنیم؛ کشتارهای چپی ها به پای این های دیگر هم رسیده نمی تواند. اگر حزب دموکراتیک خلق افغانستان در پولیگون انسان کُشی می کردند؛ مجاهدین تمام افغانستان را تبدیل به پولیگون ساختند. من از حزب دموکراتیک خلق دفاع نمی کنم. اما به قدم زدن در جاده انصاف تاکید می کنم. این که، نگاه مقایسه ای داشته باشیم و کشتارهای مثل کشتارِ عبدالرحمن و مجاهدین را در برابر پولیگون قرار دهیم و بعد میان این ها مقایسه کنیم. بدون تردید حزب خلق کم تر از جناح های دیگر جنایت کردند‌.
۵. آقای زهما می گوید: “از نظر من “چپِ سنتی” در افغانستان به طور جدی با افکار مارکس دست و پنجه نرم نکرده است.” و همین طور: “از آنجایی که به مارکسیسم-لنینیسم ایمان آورده بودند، هرگز نقد را برنمی تابیدند. دین باورانیِ که دینِ شان را عوض کرده بودند. نه تنها تحمل نقد را نداشتند، بلکه هزاران دگر اندیش را زیر عناوینی چون “مرتجع” و “رویزیونیست” سر به نیست کردند. از انترناسیونالیسم و “کشور های برادر” سخن می راندند، ولی ناسیونالیسم را دامن می زدند. در یک کلام، با افکار مارکس کاملا بیگانه بودند و از طریق ترجمه های آثار لنین با مارکس آشنا شده بودند”. در مورد خلقی ها شاید این مورد حقیقت داشته باشد، اما نمی توان حکم کرد که “چپ سنتی افغانستان کاملاً با افکار مارکس بیگانه بودند”. این سخن را این طور می توان تصحیح کرد: “اکثر چپی های سنتی، مخصوصاً آن هایی که متمایل به شوروی بودند، با افکار مارکس از طریق ترجمه آثار لنین و نویسندگان حزب توده ایران آشنا شده بودند.” در مورد جریان دموکراتیک نوین (شعله جاوید) اما وضعیت فرق می کند. گفته می شود، اکرم یاری یکی از رهبران این جریان می خواست “سرمایه” مارکس را به فارسی برگردان نماید. اگر این سخن حقیقت داشته باشد؛ از تبحر ویژه یاری بر تفکر مارکس پرده بر می بردارد.
۶. جنبش چپ سنتی یکی از فرهنگی ترین جریان ها در تاریخ افغانستان است. آن ها، مهم ترین نشریاتِ تاریخ افغانستان را به نشر می رسانیدند. جراید شعله جاوید، خلق، پرچم و… در تاریخ مطبوعاتِ کشور ما جایگاه ویژه دارند. چپی های امروزی اما به پای آن ها هم رسیده نمی توانند؛ یک کتاب و یا مقاله درست و حسابی از این سوسیالیست های پُر ادعا سراغ نداریم. سوسیالیست های امروزی زیاد حرف می زنند اما هیچ عمل نمی کنند. یکی از نقدهای که بر چپ جدید افغانستان -اگر شکل گرفته باشد- وارد است، کم کاری آن ها می باشد. به باور من، جنبش چپ بیش از هرچیزی به نقد درونی خود نیازمند است‌. این جنبش باید از درون و بیرون نقد شود؛ تا بتواند نقش و جایگاه خویش را در جامعه و وضعیت فاجعه بارِ کنونی دریابد. اما یک چیز را باید در نظر داشت؛ نقد با طرد، نفی و به چالش کشیدن فرق دارد. متاسفانه، من برخی از گفته های زهمای گرامی را نقد نه بل که طرد و نفی می بینم. نوعی عقده در برابر حزب دموکراتیک خلق در مصاحبه ایشان نمایان است‌. در رابطه به شعله جاوید نیز مطلق نگری می کند. عدم معرفت یک نفر را به کُلِ جریان نسبت می دهد. در حالی که، به لحاظ علمی این نگاه درست نیست. در فرجام، دهقان زهما از غنیمت های روزگار ماست. ایشان را باید جدی گرفت و سخنان اش را شنید. اما با توصیه ایشان در رابطه به خوانش ترجمه و اکتفا به آن موافق نیستم. به پندار من، با مارکس باید مستقیماً مواجه شد و تا حدی زیادی کوشش نماییم آثارش را به زبانِ اصلی بخوانیم. نا گفته نماند، مصاحبه آقای زهما – به رغم این که با بخش زیادی از گفته های ایشان موافقم- لاغرتر و کم مایه تر از یادداشت ها و مقالات ایشان به چشم می خورد. امیدوارم، ایشان مخاطبانِ خود را جدی بگیرد و با اتکاء به منابع قابل اعتماد و حتی الامکان دست اول سخن گوید. از این که، جسارت کردم ببخشید زهمای عزیز!

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com