یک. با اینکه میدانم حداکثر تا سیزده سال دیگر، یکروز پشت سرمن نشسته روی صندلی آشپزخانه، باصدای بم و دوررگه و حق به جانبش، منِ درحال ظرف شستن را محاکمه خواهد کرد ” که چرا از سر خودخواهی اورا بدنیا آوردم” و همه آن سخنرانیهایی که من از شانزده تا بیست سالهگی تحت تاثیر هجوم نهیلیسم دوران بلوغم تحویل مادرم دادم را،دوزبانه تحویلم خواهد داد و حتی شاید بیراه هم نگوید، ولی. ولی میارزد به برق چشمانش وقتی امروز برای اولین بار از دکه کرپ فروش زن و مرد مونترالی ، در مجموعه برک ورک همیشه بهار، برایش کرپ تخم مرغ و پیازچه و پنیر و شیره درخت افرا گرفتم. تا بحال کرپ نخورده بود، شیره درخت هم. چشمانش برق زد از این مزه تازه. انگار مغزش هیچ داده قبلی برای تحلیل این مزه جدید نداشت. گفت امممم. کیف کرد از مزه تازه. گفت “دیگه فقط کرپ بخوریم. فقط همین” تاکید کرد روی فقط. لذتی که تا خوردن لقمه آخر کرپ در چشمانش بود نشان میداد که خودخواه بودهام، ولی خب دنیا هم جای خیلی عوضی نیست. حتما نیست که الان که روی تختش در اتاق کناری خوابیده و برای خواباندن خودش آوازی میخواند ، و همین یک دقیقه پیش داد زد “آیدا من خیلی پسری خوبی بودم که اینهمه بهم خوش میگذره، نه” فکر کنم به تناسخ باور دارد که فعل اولش ماضی بود، فعل دومش مضارع.
دو. ماهی قرمزها را که دید ذوق کرد. گفت بخریم. تحریم ماهی قرمز و حمله چینیها به ایران در عصر خان بالغ را فراموش کردم و گفتم بخریم. گفتم اول سمنو وسنجد و سبزه و … بخریم بعد ماهی. دست در دستم آمد دنبال باقی سینها. گفتم اسم ماهی را چی میگذاری؟ گفت “سوشی“. دردناک بود. انگار اسم بره را بگذاری شیشلیک. گفتم نه سوشی اسم خوبی نیست. گفت پس سون شا، اسم دوستم سون شاست. سون شا را قبول کردم. ولی از عصر تا حالا به هزار مدل سون شا را گوگل کردهام؛ از ترس اینکه دورم نزده باشد و اسم یک جور قلیه ماهی ویتنامی نباشد که بچه خورده، من نخوردهام.
سه. خانم خبرنگار ویتنامی شب باران شرشر بُن پا به پای من آبجو آلمانی نوشید. یک آستانه مستی وجود دارد در نوشیدن که زبانها کدگشایی میشوند، حالا هردو لهجه هم را میفهمیدیم به وضعی. نشسته بودیم کنار پنجره رو به حیاط و برکه هتل. از بچههامان حرف زدیم. از کار. از باران گرم ویتنام و سرمای کانادا. از عشق. گفت اول که عاشق شوهرش شده همان ده سال پیش شوهرش گوینده رادیو بوده در رادیو اف. ام نود هانوی. گفت من عاشق صدایش بودم. هیچکس نباید میفهمید من و او عاشق هم شدهایم. دانشجو بودم و درس میخواندم و صدایش میآمد از رادیو. اخبار حمله آمریکا به عراق را میگفت. من گریه میکردم. دوستانم فکر میکردند برای عراق گریه میکنم، میگفتند با این دل لطیف چطور میخواهی خبرنگار بشوی، چطور میخواهی یک عمر جنگ و کشتار مخابره کنی. گفت کسی نمیدانست که من یک کلمه از خبر را نمیشنوم. فقط صدای خبرنگار. من گفتم آخ صدای خبرنگار.ویتنامیها آخ ندارند. نگفت چی؟ حواسش به باران بود به آخ من نبود. مست بود؛ من کمتر مست بودم. اصلا من اتاقش را برایش پیدا کردم. درفیسبوک باهم دوست شدهایم. گاهی عکسهایش را با مرد نگاه میکنم. از توضیحات عکسها چیزی نمیفهمم. او هم مثل من جهانی نشده همه توضیحاتش ویتنامی است ولی از صورت شادش معلوم است طنین مدام صدایِ خبرنگارش که درگوشش میگوید جان، بهش ساخته. مخابره این همه جنگ و کشتار ده سال گذشته، تکانش ندادهست. صدا را دستِ کم نگیرید.
چهار. بیست درصد آب شیرین جهان در سطح کانادا جاریست، آنوقت تورنتو رودخانه ندارد. کوه هم ندارد. آدم کجا برود بزند زیر آواز پس؟ حالا من اهل آواز خواندن نیستم ولی نباید یک رودی باشد، یا یک کوهی آدم برود بلند بلند واگویه کند. اولین ساکنین شهر تورنتو خسته بودهند فکر کنم. تا رسیدند به خشکی گفتند همین خوبه! شهر بدون رودخانه و بدون کوه آخه؟
پنج. پدرم گفت بعد چهل سال دوباره عید تنها شدیم باهم. خودش و مادرم را میگفت. ضمنا شش سال هم گذاشت روی سن من. ایراد نگرفتم. وقت چونه زدن نبود. گفتم خوبه دیگه. گفت هیچ خوب نیست، اوو هم نداریم حداقل صورتتون را ببینیم موقع سال تحویل. ننر شدم، گفتم خوبه دیگه، من و آیدین نیستیم، همچین سردل همدیگر را ماچ کنید سر سفره هفت سین. گفت “سن ماچِ خلوت کرده ما گذشته. مواظب خودت باش. گوشی با مادرت حرف بزن.” حوصله لودگی نداشت.یک روزنه نمیگذارند آدم دلداری بدهد. انقلاب هم نکرده زبونم دراز باشه بگم میخواستی انقلاب نکنی که اینجوری بشه، اونجوری بشه ما همه پخش بشویم همه جای دنیا. نه جای غر دارم، نه جای دلداری. گوشی را مادرم گرفت. گفتم خوب نیست نه؟ گفت “نه خوب نیست. به تو عادت نکرده اون یکی هم رفت. همینه ولی. حالا داره گریه میکنه، گریه کنه بهتر میشه.” مادرم اسم آیدین و من را هم سانسور میکنه. میترسه ختم به هقهق بشه. اوو بستهست گویا، ولی باز خوبه گریه آزاده.
شش. حقیقت اینه که لانگ دیستنس داریم تا لانـــــــــــــــــــگ دیســــــــــــــتـــــــــــــــــنــــــــــــس؛فاصله داریم تا فاصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
هفت. تولد همکارم، به دیوید ایتالیایی پز دادم که ایران گِرَپّا خانهگی خوردم. آه. عالی. کانرَدگفت ، یعنی چی شما نمیتونید برید از مغازه الکل بخرید. گفتم ممنوعه. ده بار تاحالا این را پرسیده بود و میدانست. باز صداش را بلند کرد و گفت پس چی دارید اونجا، چی؟ نه مشروب، نه آزادی، روبنده هم که دارید، کازینو هم ندارید. موزیک آزاد هم که ندارید. هاها، چطور یک ماه موندی اونجا. چطور. اون هوا. … از پنجشنبه تا حالا چشمانم را میبندم و تصور میکنم جمله کانرد که تمام میشود من با روی گشاده میپرسم، کسی بازهم کیک میخواهد. همه دست میکشند به شکمها و میگویند نه مرسی. سیر شدیم. من کارد آغشته به کیک را برمیدارم، با دستمال سفره مزین به عکس بادکنک پاکش میکنم و فرو میکنم در شکم کانرد. بعد چشمانم را باز میکنم و شرمنده از این فکر خشن سعی میکنم به عشق فکر کنم، با افکار عاشقانه میخوابم. ولی صبحها، قبل از شستن صورتم، کماکان آینه را که نگاه میکنم روی گونه و بالای لبم چند لکه خیلی ریز خون است.
تفاوت فاحش فضای بند اول و آخر بسیار عمدی و صرفا برای آزار مخاطب است و هیچ ارزش دیگری ندارد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.