چهارپاره
بارِمصیبت شده برشانه ام
سایه ی سنگینِ سبکبارها
بسته به زنجیرفراموشی اند.
قافله ی خفته ی بیدارها
کودکِ حیرانی وسرگشتگی
خفته به گهواره ی اندیشه ها
خونِ مصیبت زدگان می چکد.
ازجگرِ پاره ی اندیشه ها
درتبِ هذیانِ شبْ اندیشگان
میکده شدصحنه ی ماتمکده
وای…که تصویرفریبای عشق
ازنَفَسِ آینه، تاول زده!
قافله ی شبْ نَفَسان،
بسته اند
تنگترین،
روزنِ آواز را
تیرِ جنون،
سرزده،
پَرمیکشد
می شکندشوکتِ پرواز را
پنجه ی مرموزِ هیولایِ شب
خنجری ازسقفِ شب،آویخته
ساقه ی پرواز،ستَروَن شده
بال عقابان ،به زمین ریخته
سنگدلان،
نشترتهمت به کف
شاهرگِ
گردنِ غیرت زدند
پنجره ی روشنِ خورشید را
پرده ای ازرنگِ
مصیبت زدند
حسن اسدی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.