در پاییز سال ۱۳۵۷ و در کوران انقلاب که حکم لغو سانسور و توقیف کتاب‌ها توسط مهندس شریف امامی صادر شد، راسته کتابفروشان جلوی دانشگاه تهران حیات و جنب و جوش تازه‌ای را بخود دید که هیچگاه سابقه نداشت. سراسر پیاده‌روهای هر دو سوی خیابان آکنده از کتابفروشان دست‌فروشی شد که کتاب‌های توقیف شده قبلی که اکنون با سرعت چاپ و منتشر می‌شدند (و یا قبلاً چاپ شده و مخفیانه توزیع می‌شدند) را به خوانندگان حریص و مشتاق عرضه می‌کردند. در لابلای این کتابفروش‌ها و در همین راسته، همیشه ده‌ها حلقه بحث و مناظره خیابانی بین پیروان اندیشه‌ها و احزاب مختلف در جریان بود.

به مرور و طی یکی- دو سال آینده، تمامی این کتاب‌ها مشهور به «جلد سفید» و کتابفروش‌ها و آن حلقه‌های مناظره از هم پاشیدند و هر یک به سوی سرنوشتی رفتند. تنها کتابفروشی که همچنان تا ۳۴ سال بعد در کار خود مداومت کرد و خاطره دستفروشان عصر انقلاب را زنده نگاه داشت، پیرزنی به نام کبری قدسی نظام‌آبادی بود که با نام «خاله» مشهور بود.

خاله کتابفروش را تمامی کتاب‌دوستان تهران و نیز کسانی که در جستجوی کتاب از شهرستان‌ها به جلوی دانشگاه تهران می‌آمدند، می‌شناختند. در این ۳۴ سال اخیر و از پاییز سال ۱۳۵۷ هیچ روزی نبود که کسی خاله کتابفروش را نشسته بر پله‌های کفش بلا در روبروی در اصلی دانشگاه تهران و نبش خیابان فخر رازی نبیند. او اولین کتابفروشی بود که بر سر کار خود حاضر می‌شد و آخرین کتابفروشی که از آنجا می‌رفت. از قلعه گبری شهرری می‌آمد، پس از دو تا سه ساعت ایستادن در صف اتوبوس یا چسبیدن به میله‌های آن. نان‌آور خودش بود که شوهر بیمارش را از دست داده بود و نان‌آور پسرش و خانواده پسرش که معلول و از کارافتاده شده بود. تابستان و زمستان، گرما و سرما، توفان و ترافیک، تظاهرات و درگیری، یا هیچ عامل دیگری تأثیری در بودن او نداشت. او همیشه بود. با چهره‌ای رنج‌کشیده و با چشمانی نافذ. امسال ۸۷ ساله شده بود.

کتابفروشی خاله کتابفروش، سرقفلی صدها میلیونی یا چند میلیاردی نداشت. خانه هم نداشت. ماشین و هیچ چیز دیگری هم نداشت. بیمه بازنشستگی و عمر و حوادث هم نداشت. مجموع کتاب‌هایش که در کنار خود روی پله کفش ملی چیده بود، از ده- بیست جلد بیشتر نمی‌شد و همان‌ها هم بیشتر آثار دکتر علی شریعتی بودند.

وقتی از او می‌پرسیدی که چرا اینقدر به فروش کتاب‌های شریعتی علاقه داری؟ جوابی بس جالب می‌داد: «من سواد ندارم و هیچ کتابی را نخوانده‌ام. اما اولین باری که کتابی از شریعتی را برای فروش آوردم، عده‌ای ریختند و مرا زدند و کتاب‌ها را پاره کردند. آن روز فهمیدم که در این کتاب‌ها باید چیزهای مهمی نوشته شده باشد».

«خاله انقلاب» ما ۳۴ سال کتاب‌های انقلابی (از انواع و اقسامش) فروخت. این اواخر که کتاب‌های انقلابی طالبی نداشت، اوضاع او بدتر و بدتر شد. او سواد نداشت، اما می‌گفت کتاب «بدآموز» را می‌شناسد. او هیچگاه به‌رغم نیاز مالی‌اش و برای فروش بیشتر، تن به فروش کتاب‌های بدآموز نداد. او آنچه را می‌فروخت که بدان اعتقاد داشت. عده‌ای نیز بودند که او را در حد توان خود حمایت می‌کردند. کتاب‌هایی را به رایگان به او می‌دادند تا بفروشد. یا کتاب‌هایی را از او می‌خریدند و بعد از خواندن دوباره به خودش می‌دادند. یا به هر شکلی کمکی می‌کردند.

خاله کتابفروش کم‌کم پیرتر و پیرتر شد. چشمانش ضعیف و تنش نحیف شد. عصا به دست گرفت. در این مدت نه تنها چیزی به دست نیاورد، که جوانی و عمرش را به پای آن نهاد.

اکنون چند ماه است که خاله کتابفروش نیست. دیگر زنگ روز جدی را به صدا در نمی‌آورد. راسته کتابفروشان جلوی دانشگاه بدون او بی‌معنی است. هیچکس او را نمی‌بیند. هیچکس از او خبر ندارد. هیچکس نمی‌داند خاله کجاست؟

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com