برای دیدن ویدوی بینظیر این روایت از روزهای مهسا امرآبادی در زندان، باید به سایت اصلی زنان تی وی یا به این لینک مراجعه کنید- ساحل نیمه شب ———–
روایتهای زنانه از جنبش ما عنوان طرح جدید زنان تی وی در غالب کمیک استریبهای متحرک است این طرح مجموعهای ویدیویی است که قصد دارد از طریق تصویر سازی از روایتهای زنانه داستان جنبش زنان ایران را به تصویر بکشد.
زنان تی وی این افتخار را دارد که به پاسداشت روزجهانی زن در اسفند نود و یک از این طرح رونمایی کرده و اولین ویدیو این مجموعه را به فعالان و حامیان جنبش زنان تقدیم کند.
کمیک ویدیوی روایت مهسا امرابادی بر اساس نوشته اخیر او از زندان اوین ساخته شده است.
متن نوشته مهسا را بخوانید:
درست در میان اخبار و غوغای وقایع، به دنیایی پرتاب شدم که بزرگترین رخداد روزانهاش آمدن
فنی برای تعویض کپسول گاز، آمدن کتابی از بیرون، رفتن به بهداری و یا آمدن گهگاه و به ندرت اقلام جدید در فروشگاه زندان است.
بزرگترین و مهیجترین بخش، ورودیهای جدید است که از دنیای دیگر اخبار میآورند و اندکی از فضای بیرون مطلع میشویم. بیخبری از دنیای دیگر و قطع ارتباط باآن شاید سختترین قسمت ماجرا باشد. واهمه از فراموشی فضای بیرون یا تغییر آن و عدم انطباق با تغییرات، مدام پس ذهنت را غلغک میدهد. در اینجا حتی فعلها همتغییر میکند و دیگر رفتن و آمدن کارکرد معکوس دارد
با گذشتهها زنده گی میکنی اما گویا گذشتهٔ تو نبوده است. انگار زنده گی از همان ابتدا محصور در همین دیوارها بوده و تو تنها، تماشاگر فیلمی بوده یی که بازیگرانش عزیز ترینت هستند. مدام پرت میشوی به آن فیلم، به خیابانها و به خاطرات، به آدمها و به عزیزانت
فیلم عقب میرود، ۲۰ مهر ۸۲، نمای بیرونی، تئاتر شهر، زمان غروب آفتاب و اولین گامهای مشترک. پرت میشوم به ۱۲ آبان ۸۴، روزی که قرار بود نقش همسر به نقشهای دیگرم اضافه شود، قرار بود با فردی پیمان ببندم که غیر از نقش همسری؛ همراه و هم گام و هم دلی هم لازمهٔ زنده گی با او بود. با فردی هم گام میشدم که اززندان به مرخصی آمده بود و فردایش به زندان باز میگشت. آغاز کردیم، حتی از نقطه منفی!
این بار به اراک پرت میشوم، و به زندانش که به «پایین» معروف بود، کنارم فریدون نشسته است و همراهیام میکند تا «پایین»
نسیم سلطان بیگی میاید کنارم و از پایین نجاتم میدهد. چندروزی ست که به تخت پایین نقل مکان کردهام. به بالای شهر تهران باز میگردم و نگاهم به نسرین میافتد که چقدر لاغر شده، کمی کنار مامان مهوش مینشینم و آرامشش را به جان میگیرم.
فکر میکنم باید از ازدواجمون بنویسم و پرت میشوم به سالروزهایی که بیمسعود گذاشت. سال ۸۸ در روزنامه یی که همکاران کیک آوردند و با تصویر مسعود عکس میگیریم، سال ۸۹ به تنهایی و سال ۹۰ در میان سورپرایز دوستان مهربان.
به پاگرد سرد پلههای بند میروم و با نازنین چند ترانهٔ قدیمی زمزمه میکنیم. برمی گردم و پرت میشوم به سکانسی دیگر. سکانسی که باید ساخته میشد اما بازیگرآن نبود. من غایب بودم. به سکانس مرخصی مسعود. فیلم را تغییر میدهم کنار در بزرگ زندان رجایی شهر ایستادهام و مسعود بعد از سه سال از میان آن دیوارهای لعنتی بیرون میآید و من مشتاقانه به سمتش میروم. فکر میکنم بعد از سه سال کدام رستوران مناسبتر است؟
جیرههای ماهیانه زندان آمد، منیژه نجم عراقی و فائزه تقسیم میکنند و آنها را در دو طبقه یخچال جا میدهند
غروب خورشید در میان پنجرههای نرده دار بند هم حال و هوای دیگری دارد. آسمان بنفش و صورتی شده، لوا میگوید حتما برف میآید و از برف پاییزی سال گذشته وگردش دو نفره با همسرش بابک حرف میزند
برف زمستان ۸۳، جشنواره فیلم و دویدنهای ما در خیابانهای تاریک تهران. فکر میکنم اگر برف آمد حتما در هوا خوری کوچک زندان که اصلا به هوا خوری شباهتی ندارد، آدم برفی درست کنیم
بهاره میآید. دیگر خوب میفهمد در چه زمانهایی درفکر و ناراحت هستم. راستی مسعود هم بعد از این همه مدت جدایی، میتواند غصه و شادی را از صورتم بخواند؟ دلتنگی هم انگار عادت شده و من میترسم از عادت به دلتنگی
ترجیح میدهم ۱۲ آبان ۸۴ دورتر شود. کمی سربسر بسمه زندانی عراقی میگذارم و برای راحله فیلم تعریف میکنم. با شیوا و ژیلا کمی حرف میزنم و تمام! روز دیگری هم ازآبان ۹۱ تمام میشود. ما خود تاریخ هستیم که در لابه لای میلهها و در تنهاییهایمان تاریخ را میسازیم
ساعت ۱۲ شب، خاموشی!
مهسا امرآبادی آبان ۹۱
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.